نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

دانشگاه آتوا 2

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ

سلام

 

در ادامه پست قبل 

 

 

در یکی از ساختمان های دانشگاه آزمایشگاهی بود که درش بسته بود ولی از بیرون انسان های خیلی قدیمی را میشد که دید. در سنین مختلف، در گستره ی گسترش ژنتیک.

 

 

آکواریوم زیبایی که در یکی از ساختمان ها قرار داشت.

 

 

یکی از ساختمان های مهندسی که چند کارگاه در آن وجود داشت.

برای من قرار دادن اثر هنری ای که بخشی از آن را در تصویر میبینید در راهرو ابتکار جالبی بود. هر چند که ممکن است ویژگی کاربردی ای نداشته باشد ولی اثر های هنری با خود میتوانند معانی مختلفی داشته باشند. مثلا تکنیک ساخت اثر و ایده ای که به همراه فرمی که شکل داده است میتواند جرقه ای در ذهن شخص دیگری بزند که در یک طراحی کاربردی استفاده شود.

 

در این تصویر مشخص نیست ولی ویژگی جالبی که در معماری این ساختمان و همچنین معماری مشابهی در دانشگاه Western - London On. دیدم ساختمان های دوطبقه ای بودند که راهروی بین دو جناح ساختمان محدود به سقف یک طبقه نبود. سقف با ارتفاع زیاد با خودش احساس بزرگی فکر را به همراه دارد.

 

 

صحبت از سقف بلند و اثر های هنری این یکی دیگر از ساختمان های دانشگاه بود که در آن این اثر دیده میشد. فکر میکنم تابلوی راهنمای این اثر از این صحبت میکرد که چگونه گسترش علم با اتصال نظرات مختلف در کنار هم بوجود آمده است.

نگاه کل بینی در مقابل جزء بینی

برای من ساختار غیر خطی و پیچ در پیچ این اثر هم جالب بود.

 

 

بخشی از همان ساختمان و دانشجو ها در حال مطالعه.

 

 

 

بازهم بخشی دیگر و دانشجویان در حال مطالعه

 

 

یک دیوار خزه ای در یکی از ساختمان ها که آب بر روی آن جاری بود

 

 

از آنچه اخیرا برای نمایش وجود داشته

 

 

کمی از بیرون و گیاهی که روی دیوار رشد کرده بود

 

 

دوچرخه ها که یادم است زمانی که تازه به اینجا آمده بودم، منظره ی دوچرخه های زیاد قفل شده بیرون ساختمان ها برایم جالب بود.

 

 

بخشی از دانشگاه که با ساختمان های ویکتوریایی که نمای آجری دارند ساخته شده است.

 

 

اثر دیگری بیرون دانشگاه که میتوان در آن خودبینی کرد

 

 

کانال آب جاری در آتُوا در همسایگی دانشگاه آتوا. در زمستان این کانال یخ میزند و اگر ضخامت آن به اندازه کافی باشد بر روی آن اسکیت میکنند. 

  • ظریف

دانشگاه اتاوا - 1

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۱۷ ق.ظ

سلام

 

یکی دو هفته پیش همراه با سنگین شدن کار و همچنین به تاریکی رفتن شرایط آب و هوایی، احساس کردم که نیاز دارم که هوایی به سرم بخوره.

برای همین به جای مسیر محل کار به خونه از اتوبان، از داخل شهر رفتم و در مسیر دیدم که ترافیک زیاده و یک جا پارک کردم که قدم بزنم.

نگاه کردم و دیدم که نزدیک به دانشگاه اتاوا هستم. به سمت دانشگاه رفتم و تعدادی عکس گرفتم.

چون زمان زیادی گذشته ترتیب عکس ها و مکان ها رو یادم نیست ولی سعی میکنم برای عکس ها کپشن بزارم

زیر گذری که به سمت ایستگاه مترویی میره که مجاور دانشگاه است

روی دیوار عکس هایی هست که وقتی از جلوی اون ها عبور میکنید زاویه تصویر عوض میشه.

برای من احساس دیدن آدم های متفاوت از زوایای مختلف رو داشت که تو محیطی مثل دانشگاه میتونه خیلی بیشتر باشه

 

 

اینم ورودی ایستگاه مترو هست

 

از زیر گذر که خارج بشیم محیط باز میشه و این ساختمان رو بروی ایستگاه دیده میشد

 

 

بنظرم معماری قشنگی داشت و برای من یک ایده وسیع (در مقابل بزرگ و پر ارتفاع، پر از لایه های قدرت)  در زاویه های کمی متفاوت ولی در برخورد و تماس با همدیگر رو تداعی میکرد

 

روی ستون ها نقشه ی دانشگاه دیده میشد. 

 

 

همچنین اتفاقاتی که پوستر هاش رو میشد دید.

 

 

دانشجو ها و چمدان، دانشجو ها و قدم زدن، دانشجو ها و کیسه ی وسایل 

 

 

بعضی دانشجو ها که فرصت احساس گرما رو پیدا میکنند

 

 

ساختمان ماری کوری

 

بقیه عکس ها رو در پست بعدی قرار میدم

رفتن به دانشگاه بعد چند سال حس عجیبی داشت. من دانشگاه اتاوا درس نخوندم و منظورم برگشت به خود دانشگاهی که درس خوندم نیست. منظورم دیدن دانشجو ها، کسایی که نشستند و کتاب میخونند. کسایی که هیچ ایده ای ندارند که دنیای بیرون قراره چه چیزی رو براشون نوشته باشه، سرنوشت

سرنوشتی که توسط نویسنده ی داستان آفرینش،

و معمارانی که قلم خالق شدند،

تا در لحظه ی کوتاه زمان زندگی خود،

برگی از نقش فکر خالق را نقاشی کنند،

تا در هیاهوی آشوب برخورد انسان ها با یکدیگر،

جریان زندگی را شکل دهند 

معمارانی که بزرگ شده ی دست 

نسلی بودند که پیش از آن ها،

همان مسیر ندانستن و زندگی را طی کرد

و پشت به پشت، دست به دست

آنچه میدانست و آنچه میتوانست را

به آیندگان آموخت

که شاید این بار

کمی نزدیک تر به 

آنچه او میخواهد 

از آنچه آفریده است ببیند

 

  • ظریف

Caps lock

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۲۳ ب.ظ

به او به پایین نگاه کردم

وقتی دیدم که با کپس لاک روشن حروف کپتال را تایپ میکند

سال ها گذشت و امروز خودم را دیدم

که با کپس لاک روشن حروف کپتال را تایپ میکنم

  • ظریف

سفر به تورنتو 3

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۰۴:۲۶ ق.ظ

در دو پست قبلی سفر تا Port Hope را گفتم و در این پست ادامه ی مسیر را خواهیم دید

در مسیر، مکانی بود که هنر های سه بعدی با فلزات و جوشکاری برای نمایش داشتند

میخواستم از آنجا هم دیدن کنم ولی متاسفانه بسته بود.

از بیرون دو عکس توانستم بگیرم که اندازه ی بزرگ مجسمه های فلزی را نمایش میدهد.

 

 

 

و ادامه ی مسیر را به سمت تورنتو حرکت کردم.

قرار بود یکی از اساتید دانشگاه تهران را که در آزمایشگاهشان مدتی مشغول بودم را در تورنتو ببینم. ایشان برای مدتی به دانشگاه تورنتو آمده اند تا تلاشی برای گسترش حوزه ی فعالیت خود در عرصه ی بین الملل انجام دهند. 

دیدنشان بعد از چندین سال برایم بسیار دلچسب بود. خالی از لطف نیست که بگویم آن روز، روز تولدم هم بود و دیدار ایشان را هدیه ی تولد خودم دانستم.

زمانی که رسیدم حدود ساعت 11 بود و ایشان تا حدود 1 جلسه داشتند. برای همین برای قدم زدن به حوالی دانشگاه رفتم.

در مسیر دیدن دانشجویان قلب مرا تازه کرد. درک میکنم که چرا بعضی افراد ترجیح میدهند بجای دور شدن از دانشگاه و وارد صنعت شدن، استاد دانشگاهی را پیش بگیرند. انرژی و جوانی دانشجوایان غیر قابل قیاس با دنیای بیرون است.

در مسیر، در یکی از کتاب خانه های دانشگاه، نمایشی از یک سری کتب قدیمی در جریان بود که در کمال تعجب، کتب قابل لمس بودند و من هم از تعدادی از آنها عکس گرفتم. 

درمیان آن ها یک کتاب قدیمی عربی از خواجه نصیر الدین طوسی چشمم را گرفت

 

به صفحه های کتاب دقت کنید::

 

و یک مجموعه تصاویر پرتو X که نام کاشف این اثر، آقای رونگتن روی آن بود و عکس ها با چسب و با دست به صفحات چسبیده بودند

 

 

و کتاب فلسفه طبیعی نیوتون:

 

 

 

برایم جذاب بودند.

لمس بخشی از تاریخ به من احساس نزدیک شدن به ستون مهره های علم کنونی دنیا را داد. کتاب ها و انتشاراتی که از افرادی به جا مانده اند که در زمان خود جلودار بودند و قدم های آنها، زمینه ای برای قدم های آیندگان شد و سنگ بنای تمدنی که در حال حاضر در دنیا حاکم است.

 

از مسئول آن بخش پرسیدم که آیا لمس این کتب با دست اشکالی ندارد؟ او گفت که بیشتر عوامل محیطی کنترل شده در دوام این کتاب ها تاثیر دارد و نمایش هم برای مدت محدودی است.

 

خلاصه که در محوطه ی دانشگاه قدم زدم و در جایی نشستم و چند ویس به افراد مختلف فرستادم.

 

 

نمایی از صندلی ای که روی آن نشسته بودم.

 

در مسیر به یک کلیسا و یکی از سالن های ناهارخوری دانشگاه رفتم. دیدن تمدن غرب که با بناهای سنگی و مقاوم در برابر گذر زمان ساخته شده. دیدن تصاویری از اساتیدی که از نزدیک دویست سال پیش در این مکان ها بوده اند، مرا به مقایسه ای ذهنی فرو برد.

برای من تمدن حال حاضر سرزمین ایران شاید ریشه ای قدیمی تر داشته باشد ولی در زمان مشابه چند صد سال پیش تا الان، تمدن غرب در زمینی که به او داده شده است ریشه ای عمیق دوانده. ریشه ای که انسان هایی به جای گذاشته که احساس قدرت بیشتری از آنچه در شرق است به همراه دارند. انسان هایی که اعتماد به نفس بیشتری دارند و زمان به آنها به مانند آنچه به سر شرق آمده نگرفته.

یکی از اساتید دانشگاه شریف در ویدئو های گرانش عمومی اینشتین خود میگفت در حدود سال 1905 که پدیده ی فوتو الکتریک مطرح شد، ایران در قحطی ای بود که افراد به انسان خواری افتاده بودند. 

در آن زمان در این بناهای سنگی سنگین افراد با لباس های زیبا و احساس اقتدار پژوهش میکردند و علم را جلو میبردند.

دیدن ضعف در گذشته همیشه تلخ است ولی تلخی هم جزوی از مزه هاست.

دریای روزگار جزر و مد دارد و در گوشه های مختلف تاریخ، به قوم های مختلف فرصت هایی داده شده که خود را ابراز کنند.

 

این هم تصویری که در هنگام منتظر بودن پشت چراغ قرمز مرا به یاد بودن در تهران برد.

 

  • ظریف

سفر به تورنتو 2

پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۱۲ ب.ظ

سلام

 

قسمت دوم پست قبل که به لحاظ زمانی کمی قبل از آنچه نوشتم بود، 

دلیل این که باید لاستیک ماشین در زمان مناسبی تعمیر میشد این بود که یک قرار ملاقات داشتم.

کافه ی گربه ای بود که ساعت 1 بعد از ظهر آن روز در آن وقت گرفته بودم و اندکی قبل از محلی که برای شب گرفته بودم قرار داشت.

کمی زودتر که Port Hope که شهر کوچکی بود رسیدم خواستم نزدیک ساحل بروم و ساحلی که گوگل مپز به من نشان داد بخشی از یک شرکت بود که کارگاهی در جلوی آن قرار داشت.

کسی آنجا نبود و وار محوطه شدم و ماشین را پارک کردم.

 

 

در کنار آب برای برطرف کردن انتظارم سنگ ها رو روی هم چیدم و کمی وقت گذراندم.

 

 

در حین خارج شدن از محوطه دیدم که انگار متوجه حضور من شده بودند و در حال آمدن به محل پارک من بودند.

و با نگاه سنگینی از جلوی آنها رد شدم.

ابتدا فکر کردم که شرکت پتروشیمی یا صنایع شیمیایی است

ولی بعد که کمی جستجو کردم انگار که یک شرکت تامین اورانیوم بود. 

 

و نگاه سنگین آنها برایم قابل پذیرش است.

 

خلاصه که ساعت 1 شد و به کافه ی گربه رفتم

یک لاته گرفتم و بعد از امضای فرم حقوقی که مسئولیت اتفاقاتی مثل چنگ انداختن گربه ها و زخمی شدن مراجعین را از صاحب کافه سلب میکرد،

 

 

وارد راهرویی شدم که اسم گربه هایی که در آنجا بوده اند یا هستند را روی دیوار نوشته بودند.

در کافه دو نفر خانم در حال کار بودند که یکیشان روز اولش بود. 

برایم جالب بود که برای گذران وقت خود به صورت داوطلبانه روزهایی را به اینجا می آیند.

 

 

گربه های متنوعی در کافه بودند. بیشترشان بنا به طبیعت گربه ای شان در خواب بودند

 

 

یکی از آنها به طرز دلگیری مستند حیات وحش و پرندگان را روی تلویزیون تماشا میکرد.

بسیار با دقت

به آن گربه بسیار فکر کردم و برایم شبیه بچه ای بود که از دریچه ی تلویزیون صبح تا شب آنچه بیرون است را میبیند ولی قدم به بیرون نمیگذارد.

 

 

بچه گربه ای بود که در خودش بود و گویا کمی قبل دل درد داشته و در حال تمیز کردن زمین از چیزی که نتوانسته بود در معده ی خود نگه دارد بودند.

 

 

اتاقی بود برای گربه های تازه وارد/ غیر اجتماعی که در آن با همدیگر اجتماعی تر شوند. در اینجا بیشتر به ایشان میرسیدند و در سکوت بیشتری بود. همچنین به مراجعین توصیه میشد که حواسشان باشد که ممکن است با واکنش تدافعی گربه ها روبرو شوند.

 

 

در گوشه ای هم یک مادر و گربه در کنار هم خوابیده بودند. 

 

 

و گوش های تیز که حواسشان است. هر چند در خواب

 

 

در این مراجعه نیم ساعت اول را به بازی با گربه ها پرداختم و در نیم ساعت دوم بیشتر در حال فکر به این بودم که چگونه گربه، که به همراه خود حامل یک شخصیت است، که بعضا منفعت طلب و خودخواه هم میباشد، انعکاسی از یکی از انسانی ترین صفات انسان هاست.

همچنین دیدن گربه ها در انرژی های متفاوت و این که در یک مکان گربه هایی میتوانند باشند که بیشتر با انسان ها دوست هستند و بازی میکنند و گربه هایی که درونگرا تر هستند، گربه هایی که بالا تر را ترجیح میدهند و گربه هایی که پایین تر را و ... برایم جالب بود

همچنین یکی از داوطلب ها داشت از این صحبت میکرد که بعضی اوقات بعضی گربه ها با هم سر چیز هایی میجنگند و یا به سمت انسان هایی که برای کمک به آنها آمده اند نمیروند و میگفت ای کاش می توانستند متوجه شوند چیزی که برایشان میخواهیم برای کمک کردن به آنهاست.

 

در پست بعدی، قسمت بعدی سفر را مینویسم.

 

بخوانید اگر نه: سفر به تورنتو بخش اول

  • ظریف

سفر به تورنتو

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

 

سلام


 

از سال پیش چند روزی مرخصی داشتم که باید استفاده میکردم و انداختمشون برای یک هفته مرخصی حول و اطراف تولدم. 

سر راه از اتاوا به تورنتو چند تا توقف داشتم. ابتدای سفر قرار بود بعد از تورنتو به همیلتن، لاندن و کیچنر هم برم و افراد بیشتری رو ببینم ولی دو مقصد آخر رو نتونستم برم چون یکم سرما خوردم و سفرمم هم خیلی داشت طولانی میشد.

آخر هفته رو در شهر کینگستن سپری کردم و در مراسم شب شعر یکی از اساتید ایرانی که بعضی آخر هفته ها برگزار میکنن شرکت کردم. فردا به ملاقات چند نفر دیگر رفتم و در همان کینگستن چرخ ماشین را پنچر شده پیدا کردم. اولین باری بود که گرفتار پنچری ماشین میشدم تاحالا خودم برای این ماشین چرخ عوض نکرده بودم و جا زدن جک در جای درست خیلی مهم هست که درست انجام شود. منتظر دوستم محمود بودم که بیاد کمکم و در همین حین یک نفر به اسم جک پیداش شد که کمکم کرد جای خوبی برای جک ماشین پیدا کنم.

بعد از آمدن محمود و عوض کردن چرخ، جک و محمود را به مک دونالد مجاور بردم تا برای تشکر برایشان قهوه ای بگیرم. 

محمود در آرزوی بازیگری است و بسیار تصادفی، جک داستان ما هم در جوانی به دنبال بازیگری بوده و این شد که گفتگوی این دو نفر برایم جالب شد. به محمود تجربه هایی گفت که وقت و انرژی اش را هدر ندهد.

 

بعد از آن به سمت خانه ی دوستمان امید رفتیم که کلید خانه را به محمود داده بود تا از فضای خانه برای ماندن استفاده کنیم. شب را خوابیدیم و دوشنبه من به سمت تورنتو و محمود به سمت اتاوا حرکت کرد. 

 

من در جستجوی جایی که بتواند چرخ ماشین را در مدت زمان کمی تعمیر کند به دو سه جا سر زدم و به دلیل روز اول هفته سرشان خیلی شلوغ بود ولی در نهایت جایی را یافتم که برایم این کار را فوری انجام دهد. 

در صحبت با مراکز تعمیر و تعمیر کار ها متوجه شدم که بخشی از این که کاری که به آنها میسپاری باید قاطعیت در صحبت باشد.

 

به سمت تورنتو، مکانی را برای یک شب اجاره کرده بودم که کمی تجربه ی دوری از تمدن و بودن در یک کلبه ی کوچک را داشته باشم.

 

 

مکانی به اندازه ی کف دست، دو طبقه که در طبقه ی بالا دو تشک و طبقه ی پایین دو صندلی و یک اجاق برقی بود. جای دنجی بود. 

به محض رسیدن من باران شروع شد و چنان بر زمین میزد که مرا با خودش در زمین فرو میبرد

سنگینی و نمور بودن باران و خستگی من دست به دست هم دادند و تا غروب آفتاب خوابیدم.

در کنار این کلبه یک مسیر جنگلی بود که حدود 10-15 دقیقه میتوانستم در آن قدم بزنم ولی بعد از آن کمی خطرناک میشد.

در کلبه یک اجاق چوبی بود که شب که شد آن را روشن کردم و فضای جالبی بود.

برای احتیاط در تنفس کربن منو اکسید پنجره ها را بازگذاشتم ولی همین باعث شد که شب که آتش خاموش شد

و هوا سرد تر شد،

با وجود پوشیدن سوییشرت و دو پتو همچنان سرما بخورم. که در جریان این سفر همراه من بود و کم کم اوج گرفت.

شب برای شام با خودم یک تکه ماهی و قارچ برده بودم. 

آن ها را با نمک و فلفل روی اجاق سرخ کردم و بسیار خوشمزه شد.

 

 

 

شب را در کنار شمع با افکارم به تنهایی گذراندم و با خود بسیار بسیار فکر کردم.

فکر هایی از جنس این که چگونه گردش ایام میگردد و زمانی که خانه ی چوبی را در کلاس راهنمایی

در کلاس هنر نقاشی کردم،

معلم گفت که این نقاشی کودکانه است برای این سن

ولی همچنان بعد از بیش از ده سال

به کلبه ی کوچک فکر میکنم

به این فکر میکردم که دور از تمدن بودن 

برای مدتی جذاب است

ولی مسیری است که برایش باید خود را ساخت

و در زمانی نه چندان دور

دوست دارم تجربه ی طولانی مدتی از دور بودن را داشته باشم

 

به این فکر میکردم که آیا هنوز به اندازه ی کافی دور نشدم؟

که چقدر باید دور شد تا بتوان

به خود قبولاند که دور شدن بس است

به انواع و اقسام فکر ها فکر میکردم

 

به خیر و شر فکر میکردم 

به آتش عشق و دوزخ فکر میکردم

که چه تفاوتی دارند

که در قنوت نماز مسلمانان از خدا میخواهند

که از عذاب آتش دورشان نگه دارد

 

در پست بعد کمی از کمی قبل از رسیدن به اینجا میگویم!

  • ظریف

بهراد

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۳۸ ق.ظ

سلام

 

ارزش هایت را خواننده هایی تعیین میکردند که در آسمان ها بودند و برای مردم این زمین

فقط فایل های صوتی خود را به هدیه می آوردند که از قدرت و لذت زندگیشان بگویند

و قافیه های خنده داری با زبان فارسی درست کنند که تو از گفتنشان لذت میبردی

ببخش که صحبت های من همچنان قافیه ندارد

برای کسی که در حال زندگی میان انسان هاست

کمی طول میکشد تا قافیه ها سر هم آیند

یادم است آن پارچ آب را در سلف دانشگاه 

به رویت پاشیدم،

شاید امیدوار بودم که بیدارت کند، هرچند که خودم خواب بودم

این زمین قدرت آن را نداشت تا چیزی که از نخبه بودن به تو فهمانده بودند

را به تو بدهد و حتی در زمان دانشگاه بسیار دیر شده بود

واقعیت این است که کسانی که تو را نخبه خطاب میکردند

بازی دست افراد قدرتمند بودند و هیچ گاه بویی از نخبگی نبرده بودند

به تو هدفی برای رقابت و تفکر نداده بودند

چون خود برای هدفی تلاش نمیکردند

هدفشان این بود که جوانانی تربیت کنند که بتوانند 

جوابی برای یک پارادوکس بیابند

و این هم صادقانه ترین جواب تو برای این پارادوکس بود

و اگر ذهنشان کمی کار میکرد، قبل از تو نفس خود را میکشتند

تا از تو نخواهند که بلیط یکطرفه ی رو در رو شدن با خالق خود را بگیری

تا از دست هایشان رها شوی

 

روحت شاد بهراد سلیمانی

  • ظریف

بوی آشنا

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۴:۳۴ ب.ظ

سلام

 

دیروز تلاش کردم یه مقدار بال و کتف مرغ تو آرام پز بپزم. 

نمیدونم گفتم توی وبلاگ یا خیر ولی چند هفته پیش گلن، دوستی که راجع بهش چند تا پست نوشته بودم فوت کرد

و یکی از غذا هایی که خیلی خوب درست میکرد، بال مرغ با سس سیر و عسل بود. 

اولین برخوردم با غذاهای شیرین تو کانادا تجربه ای نبود که میخواستم تکرارش کنم ولی کم کم دیدم که خوشم میاد

یادمه از فسنجون های شیرین خیلی خوشم نمیومد ولی الان که فکر میکنم میتونن خوشمزه باشن.

 

چند وقت پیش یکی از همسایه ها یک آرام پز نسبتا قدیمی بیرون گذاشته بود و این جزوی از فرهنگ هست که جلوی خونه ها

ممکنه پیش بیاد که یه سری وسایل ببینیم که الزاما خراب نیستن ولی صاحب خونه دیگه نمیخوادشون 

و گذاشته که بقیه ببرنش. 

یادم اومد گلن همیشه توی آرام پز بال و کتف مرغش رو درست میکرد و میزاشت 3-4 ساعت بپزه و خیلی نرم و خوب میشد

منم رفتم یه مقدار بال و کتف گرفتم، البته از قبل مزه داره شده بود با یک سس دیگه که تند بود

یه مقدار بچه هویج هم داشتم و بهشون ادویه زدم و با بال ها تو آرام پز ریختم

 

این پست رو برای این قسمتش نوشتم

المنت آرام پز که شروع به گرم شدن کرد، یک بوی قدیمی رو برای من زنده کرد

بوی بخاری برقی هایی که دو تا المنت داشتن و خیلی وقت هست ندیدمشون

زمانی که کرج بودیم و نقل مکان به ساختمونمون کرده بودیم،

هنوز گاز کشی و آب گرم انجام نشده بود و مدت قابل توجهی طول کشید

تو اون مدت با بخاری برقی خونه رو گرم میکردیم و بوی المنت ها خیلی خاص بود

یادمه یک بار یکی از پتو ها رو روی بخاری برقی انداختم وقتی کسی خونه نبود تا شبیه کرسی بشه

اون پتو وسطش سوخت و مورد اعمال انضباط قرار گرفتم!

 

برگردیم به بال مرغ،

بعد 2:30 دقیقه دیگه دیروقت شده بود و تحملم کم شده بود و یکم برنج گذاشتم

این طور که بنظر میاد هویج به این سادگی ها و به آرومی نمیپزه. نرم شده بودا، شاید اگه یک ساعت بیشتر میموند بهتر میشد

ولی بال ها قابل قبول بودن. به نرمی و خوبی اون چیزی که گلن درست میکرد نشده بودن ولی

برای تلاش اول خوب بود

  • ظریف

زمان رسیدن

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

زمانی خواهد رسید که آنچه از ما به جا میماند 

لحظه هایی است که با یکدیگر گذراندیم و دیگر هیچ

گویی مسافرت زندگی شروع و پایانی نداشت

و آنچه که بود، همواره نگاه ناظر ما به لحظه ی حال بود

هیچ چیزی به جز آنچه شاهدش بودیم برایمان نخواهد ماند

و چاقوی قضاوت، که سیاهی را از سفیدی جدا میکند

همان فکر ما بود که در هر صحنه ای بودن و نبودن را انتخاب کرد

و ایده ای را از چوبه ی درخت زندگی تراشید

آنچه خواهد ماند خراش های ساخته شده بر آن اثر است

خطوطی که در آن، سمفونی رنج انسان نهفته شده است

ساخته ی آفریننده ای که تفکر کرد

  • ظریف

روراستی

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۵۱ ق.ظ

دیگر خوب و بد بودن برایم معنای قبل را ندارد. 

هر چه خود را نگاه میکنم چیزی جز قضاوت نمیبینم و این خوب است.

خوبی اش این است که محو صورت و رفتار خود نمیشوم،

محو خوددرگیری نمیشوم.

نگاه به خود چنان برایم عذاب آور میشود که دیگر به خود نمینگرم

گویی که نارسیس وجودم را از خودش محروم کردم

و این خوب است. 

خوب است برای این که سعی میکنم از درون به بیرون بنگرم،

شخصی نباشم که از انعکاس هر آنچه هستم با خود کنار بیایم

و میشوم آن کسی که برای هر لحظه و هر جزییاتی از آنچه ابراز میکند

توجه کافی دارد

بدی این موضوع این است که

کودک درونم باید کم کم خودش را در حال تبدیل به کسی ببیند که

در کودکی احساس میکرد که زشت است

تبدیل به کسی شود که از خودش بدش می آید

کسی که همه را میخواست خوشحال کند دیگر وجود نخواهد داشت

و آنچه میماند صداقت است

پذیرش واقعیت با دو سوی زشتی و زیبایی است

دیدن ناراجتی انسان ها برایم مقدور است 

و دیگر کسی نیستم که قلبم،

چاه سیاهی هر آنچه در بیرون است باشد

که برای هر داستان و هر اشتباهی همدردی کند

مگر یک نفر چقدر اشک داشت که بتواند درد همه را در خودش بریزد

من خودم را میبخشم و این عذاب را از وجودم بر میدارم

عذابی که سال ها برای خوشحالی دیگران در وجودم نهادم

عذابی که در نهایت نه تنها کسی را حوشحال نکرد،

بلکه باعث این شد که فرصتی که برای تبدیل به چوب تنبیه روزگار شوم

را از خودم صلب کنم.

اکنون که کمی تجربه ی زندگی پیدا کردم

میبینم که صداقت، در نهایت 

به معنای داشتن دوبال زشتی و زیبایی در آن واحد است

  • ظریف