نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

مغز پیر!

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۵۵ ب.ظ

سلام

 

آدم بنظرم اون موقعی مغزش پیر میشه که یادگرفتن رو تعطیل کنه. مخصوصا یادگرفتن از کوچیک تر ها. به جایی برسه که دیگه اطلاعات جدید اومدن تو مغزش براش ضعف باشه!

حتی نباید آدم 180 سالش بشه که مغزش پیر بشه. آدم بیست و اندی ساله هم همینجوری میتونه باشه

  • ظریف

پایان

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۱۹ ب.ظ

سلام

ببخشید یکم گوینده ها قاطی شده بود اصلاح کردم

دیشب با گلن رفتیم یه قهوه بخوریم، داشت میگفت که صبح dan رو دیده.

دن یه پسره است که با پدربزرگش زندگی میکنه. شاید همسن و سال خودم. بعضی وقتا با پدربزرگش کلیسا میاد و خیلی داره تلاش میکنه که meth رو ترک کنه. همون methamphetamine

ولی خب مت چیزی نیست که ترک کردنی باشه. 

پدر بزرگش یه چند وقتی رفته فلوریدا، کاری که خیلیا میکنن ازین فریزیر فرار کنن، و این یه دو سه هفته ای با حال خودش بوده و میتونید حدس بزنید. 

گلن میگفت وقتی مدرسه میرفته بعضی وقتا که پدرش میرفته دنبالش، روی داشبورد یه خط کوکایین براش میزاشته و اینم مصرف میکرده. 

گلن گفت که بهش گفتم همه میتونن father باشن ولی همه نمیتونن dad باشن. منم father داشتم ولی قبل این که متولد بشم رفتش و هیچ وقت ندیدمش ولی dad نداشتم. بالاخره این شانسه که بعضیا پدر مادر خوب گیرشون میاد و بعضیا نه.

دن گفت که خدا چرا این کارو کرده؟

گلن گفت خدا این کارو نکرده، خدا قدرت اختیار داده به پدرت و به تو و به همه، پدر تو اینجوری انتخاب کرده. 

... 

البته گلن گفت که کلا حالش خوب نبود داشت توهم میزد. دن میگفت من بدنم پیر نمیشه و سنم همین که هست میمونه. 

گلن گفت چون میدونستم که نمیشه با کسی تو این شرایط صحبت کرد گفتم خوش بحالت!

... 

بعد داشتیم با هم حرف میزدیم گفت من نمیخوام 150 سال زندگی کنم! چیه تهش با دستگاه و... زنده بمونه آدم چه چیز مثبتی داره؟

گفتم که اگه وابستگی های عاطفی و ... نبود که من همینجا خداحافظی میکردم. چون ازین بهتر نمیتونه زندگیم باشه و ازین ببعد سر پایینیه. مشکلات اضافه میشه بدنم شروع به افول میکنه و مسئولیت ها زیاد میشه

گفت آره من نمیگم از مسئولیت های زندگیم بدم میادا بعضیاشون رو واقعا دوست دارم ولی Responsibilities suck!

 

  • ظریف

اتوبوس!

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۱۴ ق.ظ

سلام

 

http://bayanbox.ir/info/5805218380472243105/06-One-Man-s-Dream

 

تو اتوبوس به سمت اتاوا دارم مینویسم. بعد یه مدت خوبی تنهای تنها نشستم!

 

آهنگ one man's dream یانی تا اونجایی که یادمه باهام بوده. از دوران راهنمایی تا الان نمیدونم چند سال شده شاید 10 12 سال میشه.

وقتی گوش میدمش، یاد گذشته میفتم، یاد آینده میفتم. درسته آینده رو یادمون نمیاد بخاطر یه سری مسائلی مثل جهت بردار زمان و... ولی میدونم که تو آینده هم دارم گوش میکنمش.

 

به این فکر میکنم که تو این زمانا که اینو گوش دادم چه اتفاقایی افتاده، چقدرش رو پیشبینی میکردم و چقدرش رو نه. چقدر کارای احمقانه که با منطق الانم جور در نمیاد انجام دادم و چقدر بعضیاشون خنده دار و بعضیاشون استرس و درد آوره.

 

به این فکر میکنم که من آینده، به کدوم کارام میخندم، کدوم کارام وقتی بهش فکر میکنم شب خوابم نمیبره.

 

به زندگی فکر میکنم که چقدر چیز عجیبیه. کارایی که میکنیم برای چیه و چی میشه. ریسکایی که نمیکنیم بخاطر این که از عاقبت کاره میترسیم چون یه درصدی احتمال شکست توش هست. به ریسکایی که میکنیم و شکست میخورن! و از اونایی که شکست خوردن فقط یه خاطره ی تلخ یا خنده دار میمونه.

 

 

 

تهش که قراره بمیریم و این دنیا هم که قراره کارمون خود سازی برای اون دنیا باشه. اگه این دنیا شبیه خوابه و وقتی میریم اون دنیا قراره بیدار بشیم، بعضی چیزا خیلی بی ارزش بنظر میرسه. خیلی ها.

 

مثلا به خودم میگم اصلا گولاخه پاور الکترونیک شدی تهش بعد 30 سال. اصلا به اسمت قسم خوردن، تهش چی. اصلا ارزش داره؟ مثلا چرا نمیرم یه شغل بخور نمیر پیدا نمیکنم که زنده بمونم باهاش و تشکیل خونواده هم ندم کلا.

 

خلاصه که این آهنگ خیلی جاها میبره منو مخصوصا نسخه ی کنسرت acropolis ش.

 

 

بعضی وقتا به این فکر میکنم که چقدر نظراتم عوض شده. مثلا زمان دبیرستان بخاطر تنفرم از ادبیات کلا از هرچی ادیب و هنرمنده بدم میومد. نظرم راجع بهشون این بود که حیف آنتروپی دنیا که اینا زیادش میکنن. در این حد. ولی الان دارم میبینم چقدر احترام برای کسایی که به قول لالالند

The fools who dream, crazy as they may seem

قائلم کسایی که دنبال این صدای داخل ذاتشون میرن و بعد غیر مادیشون رو نشون میدن. نه همشون، منظورم رو متوجهید. و برای مهندسا و اهل فن کمتر. چون به نظر میاد که داریم اشتباه میزنیم.

نه که هنرمند و ادیب درست میزنن ها، حداقل بردارشون عمود به قضیه نیست مثل ماها. خیلیاشون.

 

 

این که دارن سعی میکنن چیزی که با زبان قابل توصیف نیست رو به واقعیت در میارن.

یکی میگفت وقتی ما بچه ایم یه چیزایی میبنیم که بهمون یاد میدن که نبینیمشون. هنرمندا سعی میکنن دنیا رو اونجوری ببینن.

 

 

اشتباه برداشت نشه ها. همونجور که مهندس صد من یا غاز داریم هنرمند ها هم همینجوری بنظر هستن

دارم راجع به ادیبای بدردبخور و هنرمندایی که کارای جدی کردن حرف میزنم.

  • ظریف

Foster

جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۰۹ ب.ظ

سلام

ازون پستای خیلی طولاتیه. 

بدون عکس،

فقط متن!!! 

اعصاب میخواد خوندنش 

 

یکی از هم خونه ای هام اسمش Foster هه. پسره. سال اول کارشناسیه و 17 سالش بود اون اولا که همخونه شده بودیم و الان 18 سالشه. رشته ی علوم هنر میخونه. فکر کنم اینجا ادبیات و هنر از هم جدا نیستن و با هم میشن علوم هنر. Art Science. کلا بچه ساکتیه، چون سنش 19 نشده الکل مصرف نمیکنه و پسر خوبیه! 

اهل Whitby (ویتبی خونده میشه) که توی منطقه ی GTA(Grand Toronto Area) هست هستش، مادر و پدرش فیلیپینی اند. ولی خب خودش بزرگ شده اینجاس.

ولی خب حرف زدن باهاش سخته، چون خیلی ساکته با یکی دو کلمه معمولا جواب میده. بجز دیشب

من رفته بودم اتاوا چند وقت پیش و یه مغازه ایرانی بود و رفتم توش و چای ترش پیدا کردم و گرفتم. دیشب داشتم چای ترش درست میکردم، که این پیداش شد و گفت چی میکنی گفتم Hibiscus Tea که میشه همین چای ترش خودمون درست میکنم. تعارف زدم گفتم چایش تو این کابینته و خواستی بریز برا خودت. یکمم شکر قاطیش کن. (اینا طعم ترش خیلی دوست ندارن) رفتم تو اتاقم و یکم بعد حوصلم سر رفت اومدم تو پذیرایی نشستم و داشتم یوتیوب میدیدم، که این پیداش شد. 

یکم سعی کردم سر صحبت رو باز کنم

گفتم این هفته اخیر (Reading week == هفته فرجه) که رفتی خونه خوش گذشت؟

گفت آره خسته کننده بود. گفتم امتحان نداشتی بعدش؟ گفت نه امتحانا قبلش بود (اینم چیزای جالب دانشگاس، امتحان قبل هفته فرجه :| )

گفتم اوهوم پس کار زیادی نداشتی.

گفت خونواده رو البته دیدم

گفتم آره اون که خیلی خوبه.

یکم دیگه چیز میز گفتیم و یکم ساکت شد. بعد یهو پرسید 

سخت نبود اومدن یه کشور دیگه؟ چه حسی داره؟

گفتم اولش سخت بود، خیلی ، مثلا Home sick شدن و تنهایی و ... ولی خب ایرانی زیاد اینجاس و بعد یه مدت بهتر شد.

گفت که یه سوال، چجوریه نظرت راجع به هم زبون هات که اینجان ؟

گفتم که سوال خیلی جالبی پرسیدی. فکر میکنم اگه تو 100% زبون یه نفر رو ندونی خیلی راحت تر میتونی ارتباط برقرار کنی چون اگه کامل همدیگه رو بفهمید خیلی نزدیک میشید و جنبه های منفی شخصیت شخص رو خیلی سریع میبینی. درحالی که که عموما مردم وقتی با یه نفر میخوان صحبت کنن و همزبون نیستن، سعی میکنن همش نایس تر باشن. البته که خیلی آسون تره که با همزبون های خودت بیشتر باشی. مثلا اگه من یه روز کامل انگلیسی حرف بزنم آخر روز مغزم درد میگیره انگار کلی کار کرده. 

گفت آره مادر منم همینو میگفت و خودش خیلی با همزبون های خودش نبود.

 

گفتم همچنین مردم خیلی اوکی اند و راحت میشه باهاشون حرف و زد و آدم احساس غربت نمیکنه. 

گفت یه Streotype هست که میگن مردم کانادا کلا خیلی نایس اند. البته بنظرم اوکی هستن نه خیلی نایس. فکر کنم دلیلش اینه که ما داریم با آمریکایی ها مقایسه میشیم. البته خودم تو آمریکا نبودم خیلی (فقط چند بار) ولی چیزی که مشخصه اینه که رفتار جالبی ندارن.

گفتم شاید! ولی هر چی هست آدم احساس نمیکنه یه چیز جدا از این جامعه هست.

گفت که آره شاید چون کشور مهاجر هاست. ولی نمیدونم، ما تاریخ زیادی نداریم، ولی به همونم که هست نگاه میکنی، اتفاقایی که افتاده وقتی اروپایی ها اومدن اینجا خیلی هم نایس نبودن. نمیدونم راجع به کسایی که اینجا بودن قبلا و چه رفتاری باهاشون شد و Residential Schools (که تو یه پست قبلا ها نوشته بودم) و جوری که بچه های اون مردم رو شستشوی مغزی کردن که یادشون بره تاریخشون رو میدونی یا نه.

گفتم آره تا یه حدودی شنیدم. ولی بنظرم الان حداقل دارید به شدت جبران میکنید در مقایسه با رفتاری که آمریکایی ها با همون مردم دارن.

گفت اوهوم، مثلا حتی اونجا بهشون میگن Native American در حالی که اصلا اون جا اسمش آمریکا نبوده وقتی اینا توش بودن و یا حتی تو یه متون قدیمی تر Indian بهشون میگن که خنده داره. اینجا بعد اون داستانا اینا خواستن بهشون First Nation ها یا Indeginous گفته بشه و اینجوری هم هست.  

گفتم که البته کاری نداره یه چند هزار سال صبر کنیم، شمام تاریخ دار میشید. من و تو ام جزوی از تاریخ میشیم. منو تو تو Alfred 396 تو این روز و این ساعت.

خندید

 

بعد بحث فرهنگ شدش که از همین تاریخ میاد.

گفت که نمیدونم دقت کردی اینجا چون تمدن طولانی ای نداره بعضی مردم دوست دارن برن فرهنگ های جاهای دیگه رو تقلید کنن

گفتم آره مثل هنر های شرقی (یوگا و ... که اینجا زیادی معروفه) و غذاهاشون (غذاهای چینی/تایلندی/ژاپنی) زیادی دیده میشه.

گفت آره مخصوصا ژاپن. بعضیا انتقاد میکنن راجع به این اما چیزیه که هست. مثلا خیلیا حس میکنن چیز Cool ای هست که برن کارای ژاپنی کنن و و زبونشو یاد بگیرن. چون یه چیز خیلی دور هست ولی در مقابل چون خیلی انگلیسی رو اونا اثر گذاشته و اونا رو انگلیسی، یه چیز خیلی جذابی هست برای مردم. 

گفتم چقدر جالب، حس میکنم همین حس راجع به انگلیسی و زبون منم هست. چیزی که خیلی حس میشه Cool تره چیزای انگلیسی تو کشور من به همین دلایل. 

گفت آره چیز عجیبیه چون من خودم اینجا با انگلیسی بزرگ شدم طبعا هیچ وقت حس کول بودن نسبت بهش نداشتم. چون حس میکردم یه چیزیه که همه میدونن و ... 

یکم بحث رفت سمت زبان که رشته ی خودشه.

گفتم خیلی جالبه که زبان طرز فکر آدما رو مشخص میکنه، (یه چیزایی چند تا پست عقب تر نوشته بودم رو گفتم) گفتم مثلا جوری که من یه داستان رو تعریف میکنم و به موضوع نزدیک میشم با جوری که یه انگلیسی زبون حرف میزنه 

گفت آره این چیز خیلی جالبیه مثلا تو زبون ژاپنی  (که داره یاد میگیره) خیلی همه چیز بر اساس احترامه و وقتی کلمه به کلمه به انگلیسی ترجمه میکنی معنی خاصی نمیده.  

بعد راجع به به لهجه و Accent حرف زدیم. چون خودش راجع به تئوری زبونا میخونه.

گفتم که یه چیزی که خیلی اذیت کنندس اینه که خیلیا رو میبینم بیشتر از 10 ساله اینجان ولی همچنان تا شروع میکنن حرف زدن، داد میزنه لهجشون ایرانی اند. مثلا اگه طرف فقط Vو R و L اش رو درست کنه 50% قضیه حله ولی حتی اونم درست نمیکنه.

میدونست چی میگم چون VRL چیز معروفیه که تو زبونای سمت ما فرق داره. حالا خودتون دوس داشتید ویدئو های اکسنت های انگلیسی تو یوتیوب رو ببینید.

گفت آره فکر میکنم ولی یکم تابع سن هم هست. مثلا وقتی مادر بزرگ و مادر من اومدن اینجا، مادرم حدود 30 سالش بود و مادر بزرگم 45 حدودا ولی الان میبینی مادربزرگم هنوزم وقتی حرف میزنه یه لهجه ی Thick داره ولی لهجه مادرم غیر طبیعی بنظر نمیاد.

 

گفت که خیلی دوست داشتم برم جاهای دیگه رو بببینم هوای یه قاره ی دیگه رو تنفس کنم، چون حس میکنم آدم اگه بره فرهنگ های دیگه رو ببینه طرز فکرش یکم عوض میشه. فعلا که از آمریکای شمالی بیشتر خارج نشدم. 

ایران و اونطرفا چطوریه(به لحاظ امنیت)؟ و مثل اروپا هست که بین کشور ها راحت میتونن راحت مردم اینور اونور برن بخاطر اتحادیه و ..؟

(معمولا نظرشون راجع به خاور میانه نا امنیه برای همین همیشه سعی میکنم از یه زاویه خیلی خونسرد جلو برم) گفتم که میدونی که اون منطقه همیشه مشکل داره. همین که کشورا جنگ نکنن خیلی خوبه (با خنده) ولی به لحاظ نا امنی، حتی با این وجود که ممکنه تو کشور مجاور جنگ باشه، مردم اهمیتی نمیدن خیلی. چون عادت کردن و امنیت تو خود کشورشون هست. 

گفتم چیز عجیبیه، حتی تو کشورایی که جنگ، نمیدونم میدونی چخبره اونجا یا نه ، ولی مثلا سوریه نابود شد تو جنگ ولی حتی تو شهر های جنگ زده اش رو هم ببینی مردم دارن زندگیشون رو میکنن چون آدمیزاد باید زندگی بکنه باید کار کنه. آدما سریع عادت میکنن. مثل همین برف و هوای مزخرف اینجا که  مردم عادت کردن (در حالی که شاید خیلی جاها غیر قابل تحمل باشه) مردم اونجا ها هم عادت کردن. 

بعد یکم راجع به اقتصاد اونجا و اینجا گفتم، کلا سعی میکنم هر وقت ازین بحثا میشه تشویقشون کنم برن ببینن. گفتم پولتون خیلی بیشتر ارزش داره و جاهای قشنگیه.

ولی خلاصه بین کشور های اونجا هم درسته مثل اروپا مرز باز نیست ولی همشون تقریبا Visa on Arrival تا حدی دارن. یعنی تو مرز هوایی یا زمینی ویزات رو میگیری.

 

بعد پرسید حمل اسلحه چجوریه اونجا؟

گفتم اصولا غیر قانونیه، حتی اگه مثلا گارد این ماشینای حمل پول هم باشی تقریبا حق نداری از سلاحت استفاده کنی، یعنی دردسر زیادی داره. 

گفت نظر مردم چیه؟ 

گفتم راستش رو بخوای حتی فکر کنم به ذهنشون خطور هم نکرده که قانونیش کنن چون خیلی چیز واضحیه که بده. البته بعضی جاهای مرزی هستن که خیلی دوست ندارن 100% تحت قانون کشور باشن و اونا یه قوانین محدودی دارن که مثلا پوکه رو تحویل بدن میتونن برای شکار تیر بگیرین و ...

گفت آره مثل اینجا ولی جالبه تو یه جایی مثل آمریکا همه اسلحه دارن و کسی هم نمیدونه چرا. 

گفتم البته تو یه جاهایی مثل عربستان یه خنجر حمل کردن یه جور رسمه. البته خنجرش خیلی چیز فانتزی ایه و مثلا کسی خیلی پولدار باشه دسته خنجرش از طلاست و روش جواهر داره و ... . آداب و رسوم عجیبی بعضی جاها پیدا میشه.

گفتم مثلا تو عراق بعضی جاها هستن که واقعا نمیخوان از حالت قبیله ای زندگیشون خارج بشن و شهری و مدرن تر زندگی کنن. یعنی دوست ندارن و اونا هم آداب عجیبی دارن. یه چند تاش رو که میدونستم مثال زدم براش. 

گفت البته من خودم کلمه مدرن رو دوست ندارم. چون این جور زندگی کردن مدرن و توسعه یافته نیست. یا تقسیم کردن کشورا به کشورای توسعه یافته و ... جالب نیست. چون اونا هم یه فرهنگی دارن که توسعه یافتس.

گفتم آره 10000 سال تمدن به اون رسیده درست میگی

گفت دقیقا. الزاما یه چیزی که جدید تر هست بنظرم بهتر نیست.

جالب بود برام

 

راستش تا حد زیادیشو سعی کردم بنویسم، یه جاهاییش احتمالا جلو عقب شده ولی خب حدود 11:30 تا 12:30 شب حرف زدیم و مغزم همینجوری نیمه تعطیل بود. خلاصه سعی کردم که اصالتش رو حفظ کنم !

  • ظریف

جوک

پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۳۲ ب.ظ

سلام 

نمیدونم کی بود میگفت. توضیح دادن یه جوک مثل تشریح قورباغه میمونه، در نهایت بهتر میفهمیش ولی تهش قورباغه هه میمیره.

 

... 

سرچ کردم این بود سورسش

 

https://www.goodreads.com/quotes/440683-explaining-a-joke-is-like-dissecting-a-frog-you-understand

  • ظریف

پ. ن.

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۰۰ ق.ظ

سلام

راجع به پست قبل، دو تا پیام خصوصی داشتم. گویا برداشت شده بود که راجع به خودم نوشتم؟!!!

باید بگم اگه به مرحله ای رسیدم که انقدر از خود متشکر باشم، خودمو از بالای بلند ترین ساختمون که میتونم میندازم پایین قبل نوشتن پست. 

دوم این که نه متخصصم متاسفانه، نه همون طور که مشخصه، متعهد. خلاصه نمیدونم چرا این برداشت شده بود، گفتم روشن گری کنم اگه کسی اینجوری برداشت کرده.

 

  • ظریف

مظلومیت

سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۴۰ ق.ظ

سلام

مظلومیت الان معنیش همین هست که یه متخصص متعهد نه دوستان درست و حسابی ای داشته باشه نه دشمنایی که دلشون یه لحظه رحم بیاد نه زیر دستایی که قدرشو بدونن نه هیچی.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۴۰
  • ظریف

شارژر

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۴۲ ق.ظ

سلام

دیشب تا ساعت 2 3 خونه ا. بودیم و وقتی برگشتم خونه خیلی خوابم میومد و گرفتم خوابیدم، حدود 4 از خواب پریدم دیدم گوشیم 1% شارژر داره. شارژر رو زدم بهش و یادم اومد سیمش به شدت آسیب دیده. اینجوریه که نسبتا پاره شده و تو یه شرایط خیلی خاصی فقط وصل میشه. میدونید چی میگم دیگه. خلاصه فکر کنم 10 دقیقه داشتم باهاش ور میرفتمو یهویی گرفت، مشکل این جا بود که رو تخت بودش و من اگه میخوابیدم قطعا تکون میخورد و قطع میشد. راه چاره ای نداشتم چون صبح باید یکی باهام تماس میگرفت. هیچی دیگه آخرش نتیجه گیری منطقی ای که کردم این شد که رفتم آروم آروم از تخت پایین و رو مبل خوابیدم و گوشی رو تخت خوابید :/ بالش هم خیلی برداشتنش ریسکی بود برا همین رو لباسا خوابیدم:/

  • ظریف

شمارش

جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۳۶ ق.ظ

سلام

داشتم با علی. س حرف میزدم یه جایی یه چیز جالبی پیش اومد، 

 

ما ده دهی میشماریم چون ده تا انگشت داریم دیگه، حالا یه موجودی که تو دو بعد زندگی کنه حداکثر یک انگشت خواهد داشت، بنابرین اگه شروع کنه فکر کردن، باینری میشماره :) یعنی سیستم عددی ای که درست میکنه باینری خواهد بود.

حالا سوال اینه که یه موجود 4 بعدی چه سیستم عددی ای استفاده میکنه ؟!

 

 

......... 

یه چیز دیگه هم این بود که اگه ما یه موتور بازی بنویسیم و توش یه چیزی طراحی کنیم و اون چیز به خودآگاهی برسه، پیرو پست قبل، و همینطور کنکاش کنه تو دنیای دور و برش، راجع به خالقش که ما باشیم تقریبا هیچ چیزی نمیتونه بفهمه. چون واقعا محدوده. فقط میتونه از چیزایی که خالقش طراحی کرده یکم به بخشی از چیزایی که تو ذهن ما میگذشته فکر کنه. جالب اینه که کد هایی که از روش داره اجرا میشه و دیتاهایی که ازش دنیاش داره تنظیم میشه، خیلی نزذیکه بهش، دیتا ها تو چند تا خونه از ram اونور تر قرار داره و یا فایل های کد ها چند تا دایرکتوری اونورتر شاید باشه ولی دنیاش اجاز‌شو نمیده بهش که به اونا دسترسی داشته باشه.

 

......... 

دارم فکر میکنم فیلمایی مثل matrix, 13th floor, west world,... چقدر واقعا روشون فکر شده و به تصویر کشیدن این مشکلات حل نشدنی ذهنی عجب کار خفنی بوده که این نویسنده و کارگردانا انجام دادن

  • ظریف

من

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۳۸ ق.ظ

سلام 

 

وست ورلد west world خیلی ایده ی جالبی داشت. منظورم این بخششه که شما وقتی بخوای یه چیزی رو هشیار به خودش کنی که خودآگاهی داشته باشه، نباید مثل یه برنامه یا یه الگوریتم یا یه چیزی که بشه با داده های مختلف trainش کرد بهش نگاه کرد. ممکنه اون سیستم به تمام ورودی های ممکنه جواب درست بده ولی هیج وقت خود آگاه نمیشه. در واقع باید توش یه صدای درون پیاده سازی بشه. بعد با اون صدای درون خودش رو بشناسه. فکر کنم اصطلاحی که میگفت این بود که باید یه سفر رو به درون خودش کنه. 

 

البته این کافی نیست فقط لازمه. یه موجود وقتی هوشیار بشه و تنهایی با خودش باشه، خیلی راحت به پوچی میرسه، اونجاست که داشتن یه کشش معنوی هم لازمه که پایدارش کنه. دقتم کنیم تو همین انسان ها، هر جای دنیا که بودن بالاخره یه چیز معنوی ای برای خودشون درست کردن، در واقع احتمالا اونایی که اون چیز معنوی رو درست نکردن منقرض شدن. چون این لازمه ی بقای یه موجود خودآگاهه وگرنه بعد یه مدت خودشو نابود میکنه.

 

 

برای همینه برای کسایی که دچار مشکلاتی مثل خودکشی و اعتیاد و... هستن معمولا یکی از راهایی که تجویز میشه قوی تر کردن بعد معنویشونه.

 

حالا سوالی که هست اینه که تو این مسیر رو به درون خودمون که از بچگی داریم میریم، کجای کاریم؟ اصلا کدوم وری داریم میریم و به اندازه کافی رفتیم؟ آیا؟

 

البته یه راه هم هست که همیشه هست، صورت مساله این بود که یه موجود چجوری میتونه خودآگاه بشه، خیلی راحت میشه خود آگاه نشد و کلا لازمم نیست جای خاصی آدم بره. همین زندگی چند ده ساله متریالیستی، خیلی هم حال میده اگه اهل حال آدم باشه

  • ظریف