نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

فرار رو به جلو

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ب.ظ

سلام

باید انقد صبر میکردم تا ژنتیک کچلم کنه و کابوس ببینم و ... مث خیلیا دیگه

ولی خب صبرم حدی داره و امروز که یه عکس از وسط کله ام گرفتم دیدم عین کویر لوت خالیه دیگه صبرم تموم شد و رفتم ماشین اصلاح رو برداشتم

واقعا یکی از سخت ترین تصمیمای زندگیم بود. 

علی نتونست قانعم کنه که این کارو نکنم و خب کچل کردم رفت :))

راستش دو سالیش یکی از بچه های ارشد که رفیق بودیم رو دیدم وسط کلش کچل شده ولی دست بردار نبود با خودم گفتم کاشکی کچل میکرد تموم میشد بره. امروز خودمو دیدم گفتم شاید یکی با خودش یه همچین چیزی رو برام بگه.

---

شبیه قاتلا شدم :))

قاتل عینکی

تنها چیزی که برام سواله اینه که تفاوت رنگ پوست رو باس چی کار کنم که واقعا نمیدونم!

  • ظریف

سهیل

جمعه, ۲۴ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۷ ب.ظ

سلام

راستش من خودم معمولا بی قانونی رو دوست ندارم و خیلی رو رعایت قوانین پافشاری میکنم

ولی یه چیزایی از یکی از دوستای قدیمم هست که میخواستم بگم و توشون زیاد قوانین جایی نداره.

این بنده خدا یه مدت خیلی زیادی بقل دستیم بود تو دبیرستان. 

آدم باهوشی بود حقیقتا و ازون آدمای باهوش که هیچی و دقیقا هیچی درس نمیخونن

زمانی که سرگروه درس فیزیک بودم یادم نمیاد یک بار همورک بنویسه و همش یا کپ میزد یا کلا برای یکی دیگه رو تحویل میداد

انقد با هم رفیق بودیم که یه زبون نوشتاری رمزی هم داشتیم با دو نفر دیگه از بچه ها.

توی گچ سوزن ته گرد گزاشتن و تراشیدن گچ به شکل های مختلف هم که خیلی متداول بود

انقدر پیش هم بودیم که یه سری شوخیا بود که جفتمون همزمان به ذهنمون میرسید و مثلا با نگاه کردن هم میتونستیم تشخیص بدیم یا از کنایه های خیلی بی ربط استفاده میکردیم که کس دیگه ای نفهمه.

هیچی امشب یه پرچم ایران دیدم یاد یکی از حرکتای این رفیقم افتادم. یه بار (من باهاشون نبودم) مثلا 2-3 شب از یکی از این میله پرچمایی که پرچم ایران روشه و تو خیابونا نصب میکنن و خیلی بلنده بالا رفته بودش و پرچم ایرانه رو برداشته بود برده بود تو اتاقش زده بود... پرچمه انقدر بزرگ بود که یه دیوارو گرفته بود.

خیلی آدم احمقی بود و کارای احمقانه ای میکرد و من خیلی دوس داشتم این کاراشو

یه بار نزدیک بود این حرکتای احمقانه اش منو ضربه مغزی کنه (البته با مشارکت خودم بود). اینجوری بود که دو نفر روبروی هم وای میستن و دستاشونو به هم میدن و یه نفر بین دستاشون وای میسته. تجسمش شاید سخت باشه حال عکس گزاشتن رو ندارم. بعد یه جوری با دستاشون طرف رو میچرخونن که 360 درجه میچرخه و دوباره میاد سر جاش.

میتونید تصور کنید که اون وسطیه من بودم و 270 درجه چرخیدم و با پشت سر محکم خوردم زمین.

یه لحظه تصویری که از چشمام میگیرم سیاه و سفید بود و همه چی صحنه آهسته و بدنم از شوک فلج شده بود و نمیتونستم هیچ کاری کنم! یهو ترس رو تو چشم 4-5 نفری که بودن تو کلاس دیدم و خودمم حس کردم تموم شد ولی خب چند دقیقه بعد اوکی شدم و سرم ورم کرد و بعدش خوب شد... خوبه زنده ام هنوز

دیگه این که دوستم سال پیش دانشگاهی رفت انگلیس و الان 5 ساله ندیدمش :( و به زور 6-7 بار فقط حرف زدیم با هم ...

همین... یه مشت از خاطرات بی ربط که یهو زنده شدن بود :)

-----

علی یه رفیق داره اسمش حسنه ، عین سهیله و هر وقت میبینمش یادش میفتم ...

  • ظریف

عمر

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ


سلام

یه چیزایی بود که قبلا بهش میگفتم چند وقت پیش، الان شده چند سال پیش... 

واقعا وقتی 2007 رو میشنوم فکر میکنم 3 سال پیش بود یا وقتی 88 رو میشنوم حس 2 سال پیش بهم دست میده ولی -خیلی- گذشته

گذشت زمان -واقعا- ترسناکه

----

این عکس برای گربه ایه که اگه زنده بود الان 9 سالش بود تقریبا ولی خب 1 سال بیشتر پیشم نبود.


---------------

بزارید الان که فاز نوشتن دارم یکم بیشتر بنویسم

راستش من خیلی نباید تو خونه بمونم

هر وقت میمونم

اولش با کلی فیلم دیدن و خواب و جدیدن کتاب خوندن شروع میشه

بعدش با سردرد ناشی از زیادی خوابیدن و فیلم دیدن و ...

بعدش با بحران وجودی که من کی ام وچیکار میکنم و دنیا چیه و ...(راستش کلمه هه رو از یه کمیک کش رفتم)

بعدشم که یه چیزی یهویی از گذشته میبینم و عین آدمای دیوونه کلی به قدیما و گذشت زمان فکر میکنم(فکر کنم پست قبلیم رو همین فاز بودم).

و بعدش کارای احمقانه میکنم که ناشی از تجمع فکر تو چند روز بیکاریه مثلا با یکی دعوا میکنم و یا بحث بیخود تو فضای مجازی که معمولا بی نتیجس

(خداروشکر الکل مجاز نیست وگرنه یکی دو فاز دیگه هم داشتیم)

-----------------

فکر کنم همه تاحدی اینجورین... بعضیا بیخیال تر بعضیا جدی تر ...

-----------------

دیگه ... همین :)

  • ظریف

loop

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۴۸ ب.ظ

سلام

تاحالا شده یه کار احمقانه کرده باشید ولی به خاطر خوش شانسی یا هرچیز دیگه ای تهش به خیر گذشته باشه؟ 

برا من زیاد پیش اومده، چون از یه حد به بعدی که هیجانم زیاد میشه حقیقتا کارای احمقانه ای کردم که خب خیلی اتفاقات بدی بعدش نیفتاده. راه رسیدن به این مرحله از خریت هم کنار رفتن منطق بخاطر هجوم آدرنالین هستش فکر کنم!، 

حالا این مهم نیست، مهم بعضی وقتاس که آدم هی با خودش فکر میکنه اگه یه درصد یه چیزی در اون روز اون جوری که پیش رفت پیش نمیرفت، آیا آخرش این شکلی که الان هست میبود یا نه؟ 

اونجاس که یهویی یک ساعت یا چند ساعت مخت شروع میکنه هی تحلیل کردن و هی تحلیل کردن همه چی و خیلی سخت میشه از این لوپ بیرون بیای!

---

نمودار بالا از تویه یه پیپر بود، یه سیستم با فیدبک آشوبیه که با دو تا شرایط اولیه که خیلی به هم نزدیکن شروع به کار کرده و خب خروجیشون میبینید ظرف یه مدت کم کلی فاصله گرفته.

  • ظریف

جهادی

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۳ ب.ظ

سلام

داشتم به پست دیشبم دقت میکردم دیدم چقد خوب نوشتم.

آدما موجودات واقعا عجیبین، تا چند روز قبلش یه چیزی در مورد آدم میگن بعد مرگ 180 درجه عوض میشن. 

-------------

بیخیال از خودم تعریف نکنم :)

میخواستم اینو بگم که دکتر د. یه روحیه ی خیلی جالبی داره که واقعا جا داره بنویسم.

ایشون یه شیوه ی مدیریتی داره که میگه اگه میبینی یه کاری داره طول میکشه و بچه ها انجام نمیدن ، با کله حمله کن به کار و بچه ها حداقل بخاطر رعایت احترامم شده میان و کارو میگیرن دستشون.

برای مثال، آزمایشگاه رو چند روز بود قرار بود جابجا کنیم به یه جای دیگه وسایلشو ولی خب کند پیش میرفت کارا. امروز دکتر یه سر اومد آزمایشگاه و گفتش چرا نرفته چیزی و گفت شروع کنیم دیگه، دوتا میزو ببریم. بعد خودش رفت و یه سره میز رو گرفت. بچه ها هم همه بلند شدن و میزا رو جابجا کردن و ظرف 1.5 ساعت آزمایشگاه تا حداقل بگم 90 درصد جابجاییش انجام شد.

خیلی ترکیب جالبی رو استفاده میکنن

اینجوری که در نهایت دوستی احترام ها و مرز ها رو خودشون و بچه ها سعی میکنن رعایت کنن. و در گام دوم هم جهادی میزنن تو دل کار.

خیلی جالب بود برام.

  • ظریف

واژگان

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ

سلام

برای فهم عمیق کلمه مرده پرست، تلویزیون خود را روشن کنید

  • ظریف

یه چیزه فقط

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ب.ظ

سلام

امروز یه داستانی پیش اومد که یه بنده خدایی که از قضا خیلی هم دوست داشت حرف بزنه (خیـــــــــــــــلی) اومده بود آزمایشگاه و خب قاطی 45 دقیقه مداوم حرف زدنش یه چیزی گفت که برداشت من ازش اینه:


این استادا که همشون اکثرا خارج از ایران درس خوندن ، درسی که خوندن رو که تو کتاب نوشته و هر جایی از دنیا هم میشه پیداش کرد، شیوه ارائه دادن یا حل مساله یا ارتباط گرفتن و ... رو باید یاد میگرفتن که از هر ده تاش 1 دونش شاید بلد باشه این چیزا رو


البته انتظاری هم نیست از خیلیاشون.

  • ظریف

مغز آدم

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ

سلام 

دیشب داشتم خواب میدیم دارم با یکی به زبون انگلیسی مصاحبه میکنم. فرض کنید مصاحبه کاری که طرف میاد یه سری سوال میپرسه و ...

حالا نکته جالبش چیه که تو وبلاگم دارم مینویسمش؟؟

تو خواب اون یه نفر انگلیسیش از من بهتر بود و از جوابایی که به سوالاش میدادم رو نقد میکرد و بحث میکرد.

حالا سوال اینه که اگه خوابه منه؛ مغز من داره میسازدتش، پس :/ وات؟!

-----

بیخیال این موضوع. یه نفر یه فیلمی پیشنهاد کرده بود به اسم bridge to terabithia که ببینم و ... 

منم رفتم تریلرش رو ببینم چیه دیدم 100% بچگونس و دانلود نکردم. چند روز بعد یکی دیگه دوباره اینو پیشنهاد کرد دیگه این دفعه گفتم که ببینمش چیه...

امروز دیدمش واقعا می ارزید به دیدنش، درسته بچه گونه بود ولی می ارزید یه بار دیدنش.

شمام ببینید

-----

سوم این که بعد فیلم رفته بودم چیپس بخرم. چشمم به چیپس سرکه نمکی افتاد. یاد مادر بزرگم افتادم که آخرای عمرش درسته هیچی نمیخورد ولی این یه مورد رو دوس داشت. همین دیگه دپرس شدم و الان دارم اینا رو مینویسم.

-----

یه چیز چهارم هم بود که یادم رفتش... باشه همینا فعلا

---

اها یادم اومد، ولی نوشتنش به دپرس بیشتر می انجامه پس هیچی.

  • ظریف

تجربه

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ

سلام

این یه تجربه جالب از یه نفر با تجربه نزدیک ده سال کار کردن به سبکی که من دوس دارم:

اگه خواستی یه روزی تو ایران کاری انجام بدی تحت عنوان مهندس، هیچ وقت سعی نکن خودت رو گرفتار سیستم های فاسد و در حال فروپاشی کنی که بتونی بخشی ازش رو درست کنی. برای مثال اگه تو شرکت ا.خ یه بخش از خط تولید باعث میشه که وانت هایی که تولید میکنن دیفراسیلش کنده شه بیفته پایین بعد یه مدت، اتوماتیک کردن اون بخش شاید ایده ی خوبی به نظر بیاد و پرداخت خوبی در نظر داشته باشن براش ولی باید حواست باشه که یه شرکت دولتی فاسد جایی برای درست شدن نداره. کما این که 100 مرحله قبل اون بخش و 100 مرحله بعد اون بخش خط تولید هست که هنوز اون مشکلات رو دارن و اونا رو کاریش نمیتونی بکنی.

همچنین کارا همشون به حالت تجربی انجام میشه و انقدر نایقینی تو یه قطعه زیاده که کار مهندسی تو یه بخش میانی ثغیر ممکن و یا خیلی سخت میشه

بخش دل خوشی کار این بود. بخش جدی تر وقتیه که کار به مدیر ها میرسه. کسانی که میخوان با بالاکشیدن زمین های کار خونه و ورشکست کردن عمدیش و سنگ انداختن جلو کارها کارشون رو جلو ببرن و داخل پرانتز یه نقل قول از دکتر د. کنم:

میگفت که تو شرکتای دولتی مدیرا نه به وجود میان نه از بین میرن بلکه از اداره ای به اداره دیگه جابجا میشن. من فکر میکردم ازین حرفای احساسیه که  ادم تو تاکسی هم میشنوه ... ولی دیدم که نه کاملا جدیه

برگردم سر بحث اصلی. و مدیرایی که با جایگشت های منظم عوض میشن تا مسئولیت رو از سر خودشون باز کنن و به جمع کردن سود خودشون با بالاسریاشون میپردازن. 


واقعا چیزای عجیبی آدم میبینه.

مگه میشه یه کارخونه ای چند ده هکتار زمین صنعتی داشته باشه بعد خط تولیدش برای 70 سال قبل باشه. مگه ممکنه اصلا. 

این 0.1 چیزی بود که امروز سر تحویل یه دستگاهی باهاش مشکل داشتیم. دستگاهی که دقتش 0.0005 اینچه رو براش 10 تا قطعه کالیبره فراهم نمیکردن و من که اولین بارم بود میرفتم کارخونه ولی شخص دیگه ای که اصل کاری بود رو بعد 3 بار رفتن پیچونده بودنش و کار رو جلو نمیبردن. 


همین دیگه ...

باید سعی کرد با کمترین تماس با بعضی افراد حرکت کرد... 

  • ظریف

ریست

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ

سلام

نمیدونم اینو نوشتم یا نه، امیدوارم ننوشته باشم

چند وقت پیش کلی گند زدم درواقع یه نفر رو کشتم و تیکه تیکش کردم و این خیلی کوچیک بود در برابر گند های بعدی که زدم. نمیگمشون که خیلی فکر نکنی روانی ام... 

وقتی که بعد بلند شدن بوی گند ماجرا پلیس اومده بود دنبالم و نیروهای پلیس پشت در بودن و میخواستن در رو بشکونن، انقدر وضعیت بد بود که داشتم فکر میکردم انقد با این سری کار هایی که کردم زندگیم رقت بار شده که ارزشش رو نداره که دیگه وجود داشته باشم. 

با خودم دعا کردم که کاشکی میشد همش یه خواب باشه ولی خب همه چی خیلی واقعی بود و اصلا به یه خواب نمیخورد خیلی همه چی واقعی بود شبیه الان که دارم مینویسم... ولی بازم تهه دلم یه امیدی داشتم که میتونه یه خواب باشه، 

اسلحه رو برداشتم و روی شقیقه ام گزاشتم و باز دعا کردم که بعد کشیدن ماشه از یه خواب بیدار شم. میدونم زندگی معمولا جوری پیش نمیره که چیزی که میخوای اتفاق بیفته ولی ارزش ریسک رو داشت.

 اسلحه که رو سرم بودچشمم رو بستم و ماشه رو کشیدم و صدای اسلحه رو شنیدم. نمیتونم بگم دقیقا چی شد ولی در دقیقا لحظه ای بعد روی تختم بودم در حالی که چشام کاملا باز بود.

شاید یه ربع پلک نمیزدم و داشتم فکر میکردم دقیقا چی شد که اینجوری شد و خیلی خوشحال بودم که نشد.

  • ظریف