نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

گذشته

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۹ ب.ظ

سلام

 

نمیدونم هر چند وقت یک بار آلبوم های قدیمیتون رو نگاه میکنید. 

فکر میکنم سال های آخر دبیرستان بود که یک شب آلبوم های قدیمیمون رو باز کردم و دیدم که چقدر همه چیز عوض شده.

گذشته ای که گذشته و دیگه برنمیگرده شبیه یه سرمایه ای که از دست رفته باشه و دیگه کاریش نشه کرد.

یادمه کلی غصه خوردم از جبر گذر زمان. البته که تجربه ی احساسات واقعی غنیمته تو زندگی. 

 

دیشب خواب دیدم که اسباب کشی داشتم میکردم. کلی وسایل رو جمع و جور کرده بودم و تو جعبه ها ریخته بودم و فرستاده بودم رفته بود. ولی یهویی متوجه شدم یه کمد دیواری قدیمی هست که درش پشت یه کمد قایم شده بود. 

بازش کردم و توش اون قسمت فراموش شده ی ناخودآگاهم از دوران کودکی بود. 

دورانی که مهدکودک میرفتم. تزیینات مهدکودک تو یه جعبه بود، چیزای قدیمی اونجا بود. رنگی رنگی بودن ولی قدیمی و رنگ پریده.

مهدکودک جای خیلی جالبیه. پر از چیزای قشنگ و رنگی هست و انرژی بچه ها توش هست که همه چیز رو زنده میکنه. خیلی با دنیای بیرون متفاوته. پر کار دستی و دیوارای قشنگه. پر اسباب بازی. انگار بزرگترایی که اونجا رو طراحی کردن میخواستن یه دنیای فانتزی متفاوت رو درست کنن. 

 

درش رو بستم و گفتم اینا رو با خودم نمیبرم. چیزای قشنگ پوسیده همون بهتر که خداحافظی بشه ازشون. 

 

چون گذشته که گذشته. آینده رو اگه میشه باید رنگی کرد. هرچقدر بار آدم سبک تر باشه هم راحت تر سفر میکنه. 

 

شاید با بار سبک تر بشه جهت حرکت دنیای اطرافم رو تو بینهایت دنیای شناور موازی که زمان داره میشکافتشون و جلو میبره و جلوی چشممون میاره به سمتی تغییر بدم که آینده، دنیای روشن و زیبایی باشه. 

 

ذهن خالی تر و بی لنگر تر جایگاه "بودن" هست. جایگاهی که "بودن" میتونه جریان داشته باشه و باعث بشه که تجربه اینجامون با معنی تر بشه. 

 

داشتم پست رو مینوشتم این آهنگ Aurora داشت پخش میشد. 

  • ظریف

زنده و مرده

شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ

سلام

 

آدم باید یه چیزی برای زندگی کردن داشته باشه که به امید اون زندگی کنه. 

خیلی روش ها رو امتحان کردم و افسردگی نتیجه ی بی هدف بودن زندگیه.

 

هدف هم معنیش بالا و بالا رفتن تو جامعه از دید بقیه نیست.

هدف معنیش بهترین نمره رو گرفتن چون بقیه میگن بهترین نمره خوبه نیست.

هدف معنیش فلان جا رفتن و وقت گذروندن چون شنیدم جای خوبیه نیست.

 

هدف یعنی انجام دادن چیزی که خود آدم ازش لذت میبره.

همون مکانی که خود آدم دوست داره.

همون غذایی که خود آدم دوست داره.

همون آهنگی که خود آدم دوست داره.

همون چیزی که آدم از امتحان بقیه چیز ها به اون سوق داده شده. 

 

چیزی که به صورت واقعی برای آدم لذت بخشه و در واقع صدای قلبه.

 

وقتی که آدم یه هدف اینجوری داشته باشه، دیگه وقت تلف کردن و چیزای دیگه براش بی معنی میشه چون کل زندگی میشه کار کردن و زندگی کردن و معاشرت کردن و ... برای رسیدن به اون هدف.

 

هر چیزی هم که از بیرون اومده، از زبان بقیه، از رسانه، از خانواده، از فرهنگ، از کتابا، از هرچیزی، تحمیل و محدود کردن ذهنه.

ذهن ماها باید قابلیت اینو داشته باشه که اگه همین الان تو یه سیاره دیگه ولش کردن، چیزایی که دوست داره رو خودش پیدا کنه و مسیر زندگی رو خودش درست کنه برای خودش.

 

جوری که زندگی براش لذت بخش بشه.

نه یه جهنم که از ترس جهنم رفتن همین الان تمومش نکنه.

 

هر چیزی که از بیرون تحمیل بشه دروغه و دو رویی نسبت به خودمونه که باعث میشه اون صدای درون ذهنمون

هر وقت میخوایم اون کار رو انجام بدیم با تمسخر بهمون بگه خودتم میدونی که این کار رو دوست نداری یا

هر وقت میخوایم با اعتماد به نفس باشیم با تمسخر بگه تو که آدم کوچیکی هستی و چیزی نیستی پس اعتماد به نفس برای چی میخوای

هر وقت میخوایم چیز جدیدی رو امتحان کنیم با تمسخر بگه که حالا تصمیم گرفتی فکر خودت رو داشته باشی؟ تو مگه کی هستی؟ تو مگه چه طرز تفکر ارجینالی داری؟ تو مگه اصلا میدونی چی دوست داری چی دوست نداری؟

 

یه ویدئو از یه قبیله داشتم میدیدم، میگفت که اگه یه روز بتونیم گوشت شکار و عسل داشته باشیم، اون روز روز خوبیه.

 

حداقل چیزی که فرهنگ و تکنولوژِی برامون باید داشته باشه اینه که بتونیم درصدی بهتر از اون قبیله زندگی کنیم و نه خیلی بدتر و این که طعم خوشحالی واقعی رو بتونیم زود به زود بچشیم نه سال ها دنبال خوشحالی بگردیم و هیچ وقت تجربه اش نکنیم.

  • ظریف

خود خورشید گرفتگی

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

 

سلام!

 

اینم خود خورشید گرفتگی با کیفیت سیبزمینی. اون چیزی هم که بغلشه تداخل اپتیکیه و تو آسمون اون هلاله دومی نبود.

داشتم فکر میکردم اگه خواستم یه دنیا بعدا خلق کنم نورش رو با نور زمان خورشید گرفتگی تنظیم کنم چون بجای نور شدید آفتاب یه نور ملایم استدیو طوری بود و خیلی همه جا زیبا شده بود. البته باید به فکر سرد شدن سیاره مورد نظر و دمای واکنش هسته ای هیدروژن و احتمالا تغییر تمام ثابت های فیزیک باشم تا نور ستاره ها رو کم کنم و حیات رو امکان پذیر کنم تو نور ملایم!

  • ظریف

خورشید گرفتگی

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۱۸ ب.ظ

 

سلام

 

فردا خورشید گرفتگیه.

چیزی که برام جالب بود اینه که خورشید گرفتگی ای که تو دسامبر 2020 داشتیم شرایط خیلی مشابهی به لحاظ سیاره ها با اینی که الان خواهیم داشت، داشت.

که من خودم خیلی تفسیر ستاره شناسی رو بلد نیستم ولی برام جالب بود که خورشید و ماه و عطارد یا مرکوری تو 14 دسامبر 2020 با نود جنوبی یه جا بودن تو نشان sagittarius و الانم که یه خورشید گرفتگی دیگس دوباره اینا دور هم هستن و این دفعه با نود شمالی تو Gemini. 

زهره هم تقریبا تو همون فاصله ای که اون دفعه بود باهاشونه.

که جالبه.

خورشید گرفتگی سمبول تغییرات نسبتا شدید هست چون زمانیه که روز شب میشه و نظم همه چی به هم میریزه موقتا که تغییرات جدید رو بیاره. 

الانم عطارد داره برعکس(retrograde) میره تا 2 هفته دیگه و صحبت ها بد برداشت ممکنه بشه و حرارت گفتگو ها ممکنه زیاد بشه. ذهن ممکنه درست کار نکنه و تصمیم گیری های بزرگ رو بهتره برای بعد این دوره گذاشت. 

دقیقا همین فردا هم ماه جدید شروع میشه و انرژی جدید با خودش میاره. همزمان شدن همه ی این داستانا با هم فقط معنیش اینه که باید محکم بشینیم حواسمون باشه داریم چی کار میکنیم که این همه انرژی به جریان درست و خوبی تبدیل بشه.

دقت کنید داستان های انتخاباتی هم تو همین دوره ها افتاده. 

  • ظریف

به چالش کشیده شدم!

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۵۲ ق.ظ

سلام

 

مرسی از زری که منو به این چالش جالبی که اخیرا گذاشتن دعوت کرد. حس جالبیه به چالش دعوت شدن!

 

http://behappy.blog.ir/post/1005

 

خوبیه این چالش اینه که داره کم کم اون مرز های زبان فارسی رو که راجع بهشون حرف نمیزنیم رو داره سعی میکنه یکم باز کنه و راجع به یه سری موضوعات جالب دیدم صحبت شده توش.

که چیز جدیدیه و جالبه.

 

8- ماجرای اولین عشق من؟

دقیقا نمیدونم معنی عشق چیه. از اون موقعی که یادمه بهم ریختگی هورمون های بزرگسالی پیش اومد زمان هایی بود که تو خودم میرفتم و اگه ازم میپرسیدی چت شده نزدیک ترین کلمه ای که براش پیدا میکردم عشق بود. چون عشق در واقع بنظرم همون حسیه که آدم نمیتونه فکرش رو کنترل کنه و مجنون شدن کلمه ی معادلشه. حسیه که شاید نفر دومی هم نداشته باشه. شایدم داشته باشه. شاید نفر دومش یکی از درسایی که میخونه باشه. میتونه یه گربه یا یه دختر یا یه پسر یا هر جسم جاندار و بی جان دیگه ای باشه. میتونه ایده ی یک موجود بزرگتر که به ما سلطه داره باشه که بهش میگیم خدا. میتونه نزدیک شدن به اون صاحب اصلیمون باشه. میتونه دیدنش باشه. 

بنظرم عشق همون دل دادن به حسیه که حس خوبیه برامون. که love رو از falling in love جدا میکنه. دومی یعنی سقوط. که حتی کاراکتر آدم کش بازی مورد علاقه ی دوران کودکی Max Payne هم ازش در امان نبود. و در قسمت دوم بازی با موسیقی فوق العاده ویولون منو ی اول بازیش بخشی از زندگی منو رنگی کرد. The Fall of Max Payne.

دل دادن به یه گربه میتونه این باشه که وسط روز و وقتی سر کلاس درس نشستی هم به این فکر کنی که غذا خورده ؟ گشنشه؟ بازی میکنه؟ 

فکر میکنم راجع به بچه ها هم همین باشه.

عشق خیلی چیز خطرناک و ناراحت کننده ایه. یعنی بخشی از قلبتو بدی به اون موجود دوم و بهش اجازه بدی که هر کاری خواست باهاش بکنه که در خیلی از موارد شکستن اون بخشه. اون روزی که گربه رو از دست میدی و وابستگیت هنوز بهش باقیه. نگرانی که چه اتفاقی براش میفته و آیا اون بیرون زنده میمونه یا نه. 11-12 سال میگذره و هنوز اون بخش قلبت همون جاست. چیزی که رفته دیگه بر نمیگرده.

برای خیلی چیزا همینه. 

عشق به همراه خودش خوش بینی زیادی میاره. چون تمام حواس متمرکز میشه به این که این چیزی که بهش دارم وابسته میشم جواب همه ی نیستی ها و درد هایی هست که زندگی بهم داده. ولی مشکلش اینه که واقعی نیست. واقعیت شبیه دندونه های تیز مخلوط کن میمونه در مقایسه با عشق. یعنی عشق همون دندونه های تیزی هست که تیکه های خوش مزه میوه روش سقوط میکنن و تیکه تیکه میشن. عشق شبیه اونه.

عشق شبیه قلمی هست که از توی قلب در میاد و خودش خود به خود مینویسه. خودش خود به خود فکر میکنه و آدم فقط میتونه با دیوانگی ای که به همراه میاره همراهی کنه. 

عشق بنظرم یه نشونه از شکل دست خداست که داره زمان رو میتراشه و این انیمیشنی که توش هستیم رو جلو میبره. خیلی چیز وحشتناک و پیچیده ایه. ولی خب اوکیه چون مکانیزم حرکت دنیاست. اون تیغ نوک تیز زمان به هرچیزی بخوره قراره شکلش بده و نابودش کنه. اگه با عشق همراه بشه به زیبایی شکلش میده و نابودش میکنه.

برای همین داستانا اولین عشقم رو یادم نیست چی بود. ولی اینو میدونم که خیلی وقته که خیلی از قلبم رو به اینور و اونور دادم از بین بردمش. که درستشم همینه. یا خودت باید بدی بره یا میان و میبرنش.

این تکامل روح هست که تو کد وجود ما نوشته شده.

 

15- فکر کن بدون هیچ محدودیتی یه روز رو میتونستی توصیف کنی اون روز رو توصیف کن.

الان حس میکنم دقیقا به همین شکل دارم زندگی کنم چون خیلی وقتته که به این نتیجه رسیدم که اون روز هیچ وقت نمیرسه.( آهنگش شاید ربطی نداشته باشه ولی کلمه به کلمه بهش میخورد. )

روزی که روز ایده آلیه برام روزیه که انرژی داشته باشم بتونم کارایی که به ذهنم میرسه رو انجام بدم. صبح ساعت 6-6:30 حداکثر بیدار بشم.

صبحونه خوب بخورم. شاید برم بیرون ورزش کنم اگه بشه. یکم موسیقی تمرین کنم. هرچند کم ولی تمرین کنم. چند صفحه کتابی رو بخونم که بدردم میخوره. 

ناهارم رو پک کنم که یکی دو هفته ای هست یه مقدار سبزی خوردن و گوجه و پنیر و بعضا یکم بادوم و گردو و کشمش و اینجور چیزا در حد کمه. رو سبزی خوردنم سس سالاد ایتالیایی یا سرکه بالزامیک میزنم. فعلا خوشحالم ازش. بعضی روزا هم عوضش میکنم. نون و برنج هم نمیخورم وسط روز چون کربوهیدراتن و خواب آلود میکنن.

بعد میرم سر کار. یا سر راه یه قهوه میگیرم یا چای یا سر کار یه دستگاه قوه ساز داریم. چای سبز کیسه ای هم داریم. خلاصه یکدومشون رو میخورم.

کار میکنم. سعی میکنم که چند تا صحبت غیر کاری با بقیه داشته باشم و از چیزای بی ربط همینجوری صحبت کنم و توشون سعی کنم یکم بخندونمشون یا یه چیز جالب تعریف کنم چون حس میکنم این ماییم که مثل یه پروژکتون به دنیایی اطرافمون حس هایی که میخوایم رو پروژکت میکنیم. اگه آدمای اطرافمون ازمون خوششون بیاد دنیای بهتری برامون درست میکنن.

برمیگردم خونه و یکم چای سبز یا سفید یا ماسالا یا چای یاسمن که اخیرا پیداش کردم که یاسمن خشک شده است درست میکنم. میخورم. شاید برم یکم قدم بزنم. یه مسیر پر درخت نزدیکمون هست خداروشکر.

یه شام درست میکنم که معمولا غذاهای ایرانی نیست چون زیاد طول میکشن. بیشتر چیزایی که زیر نیم ساعت درست بشن درست میکنم مگر آخر هفته و خیلی خاص باشه. 

میشینم با یکی دو نفر صحبت میکنم یا ویس میفرستم و یا کارای دیگه مثلا یکم فیلمی چیزی ببنیم.

خواب ساعت ده یازده شب.

الان که تنها تر شدم خیلی بیشتر میتونم اینجوری زندگی کنم. 

 

25- بهترین غلطی که کردم چی بوده؟

که سوالش یجوریه. ولی میتونم اینجوری تغییرش بدم که بهترین کاری که بنظر بابام غلط میومده که کردم چی بوده؟

که غلط خیلی زیاد کردم ولی بهترینش آشنا کردن خودم با گل بوده. که مدت زیادی طول کشید که دستم بیاد چجوری ازش استفاده بهینه کنم. چون استفاده بیش از حدش یعنی بیشتر از یه بار تو هفته باعث میشه آدم تنبل بشه و انرژی رو میگیره و افسردگی میاره. مخصوصا اگه آدم از خودش نگهداری نکنه و غذا زیاد بخوره یا ورزش نکنه. خیلی اذیت کننده میشه و باعث تنفر از خود میشه. 

من یه بار تو هفته یا یه بار هر دو هفته گل میکشم و میرم تو طبیعت و سعی میکنم با انرژی طبیعت یکی بشم و خیلی خیلی منو به خودم نزدیک تر کرده و حس فوق العاده خوبی میده. 

باهاش مدیتیشن میکنم و به زندگی و آفرینش فکر میکنم و تقریبا اگه بخوام بگم یه چیزی هست که از این دنیا دوست دارم، دو ساعتی هست که با گل به خلقت و خدا و ازین جور چیزا فکر میکنم.

 

  • ظریف

چوب بستنی

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۵ ب.ظ

سلام

 

شما رو نمیدونم ولی من بچه تر که بودم خیلی دوست داشتم مثل دکترا یه ظرف پر از چوب بستنی داشته باشم. 

امروز متوجه شدم که شرکتی که توش رفتم، به عنوان همزن چای و قهوه و ... چوب بستنی تو آشپزخونه اش میزاره! 

یکم طول کشید ولی آرزوم برآورده شد! 

حالا که دم دستم هست دقیق نمیدونم چرا میخواستمش و چی کار میخوام باهاش کنم :/

خیلی از آرزوها این شکلی هستن! آدم فقط میخواد بهشون برسه ولی وقتی میرسه میگه حالا چی؟!

  • ظریف

دوستی خاله خرسه

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۲۷ ب.ظ

سلام

 

یکی از داستانای بچگی داستان خاله خرسه بود که به طور خلاصه این بود که

 

یه نفر با یه خرسه دوست میشه و یه بار که طرف دراز کشیده بوده استراحت کنه، یه مگس روی سرش میشینه

خرسه برای این که یه لطفی بکنه بهش میخواد مگس رو برونه ازش و یه تیکه سنگ خیلی بزرگ بر میداره و میزنه تو سرش. 

پایان

 

این داستان رو خیلی طول کشید تا متوجه بشم. جواب به سوال اینه که آیا فقط نیت مهمه؟

درسته که اگه نیتمون خیر رسوندن به یه نفر دیگه بود هر کاری به ذهنمون رسید کنیم؟

مورد دیگه ای که این داستان بیان میکنه دوست بودن با کسیه که ضریب هوشی بسیار پایینی داره و این به خودی خود مشکلی نیست. مشکل ضریب هوشی کم و عدم خودآگاهیه. 

 

که بخشیش درس خودشناسیه، که ماها بدونیم که تو هر صحنه ای الزاما جوابی که بنظرمون میرسه جواب درستی نیست و باید حتما بهش فکر کرد. چون یا جواب درستی میشه یا درس عبرت برای طرف مقابل که با ما وقت بگذرونه یا خیر. هر جفتش هم درسته. یعنی ما الزاما تو این داستان اون کسی که تو سرش سنگ خورده نیستیم. ما خود خاله خرسه هستیم!

 

شبیه این اتفاق برای بچه ها و پدر و مادر زیاد میفته. چون بچه ها به طور طبیعی به قدرت آزار رسوندن خودشون آگاه نیستن و پدر و مادرم نمیتونن بچه رو بندازن دور و باید تحملش کنن. برای همین بچه هه دوست داره پدر و مادر رو ولی ممکنه یهویی مداد شمعی برداره روی یه چیزی که براشون خیلی با ارزشه براشون نقاشی بکشه. یا بهشون یه چیزی بگه که آزارشون بده. که البته اینا اشکالی نداره چون هر چیزی که آزارمون بده یه درس زندگیه که یه اشتباهی رو بهمون گوشزد کنه. بگه برای چیزی ارزش قاِئلیم که بی ارزشه یا از خودمون فرار میکنیم و وقتی یه واقعیتی راجع به خودمون بهمون گفته میشه تحمل شنیدنش رو نداریم.

 

ولی تو دوستا و آدمای اطراف این معنی دار تره.

  • ظریف

بی نوایان - ژاورت

جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۷ ق.ظ

سلام

 

شاید بیشتر از یک ساله که میخوام راجع به تئاتر موزیکال و فیلم Les Miserables پست بزارم.

ولی انقدر که پیچیده است و همه جور کاراکتر و داستانی توش داره نمیشه.

ولی امروز گفتم دیگه شاید کم کم بنویسم و از ذهنم بریزمش بیرون.

 

یکی از دو قطبی های داستان، ژاورت و جان والژان هستن. دو تا مرد بسیار شرافتمند که دو داستان بسیار متضاد رو میبرن جلو

 

ژاورت - 

یه افسر وظیفه شناس زندان اول فیلم و بعدش ارتقا پیدا میکنه.

دنبال اجرای قانون هست

آدمی هست که خدا شناس هست و از خدا راهنمایی میخواد

میخواد کار درست رو انجام بده و این رو با درست انجام دادن قوانین 

 

جان والژان

مرد شریف که بخاطر فقط و بخاطر نجات خواهرش یه تیکه نون میدزده و بخاطرش 20 سال زندان میفته.

بخاطر این که مجبور شده، قانون رو شکسته. 

دنبال آزادی بوده و فرار کرده از زندان. 5 سال زندان و 15 سال بخاطر فرار.

تو فیلم بخاطر این که میخواسته کار درست رو انجام بده مقام شهردار بودنش رو از دست میده. 

 

کلا دوقطبی هستن دیگه. 

جالبه که ژاورت رفتار آدم هایی که فکر نمیکنن و فقط دنبال قوانین هستن رو نشون میده. این باعث میشه فکر کنه که کار درست رو انجام میده. خودش رو یه ستاره میدونه که شب رو روشن میکنه. میگه چون ستاره ها جایگاهشون رو میدونن و همیشه ثابت هستن و ستاره هایی که مثل لوسیفر سقوط میکنن در آتیش میسوزن. اکت Stars

وظیفه ی خودش رو دستگیر کردن متهم ها میدونه تا دنیا رو جای بهتری کنه.

جالبه که جایی میرسه که بخاطر این که این وظیفه رو جلو ببره میره تو نقش یه خائن تا بتونه انقلاب رو از درون از بین ببره. هدفش رفتارش رو توجیه میکنه هرچند که اعتقاد داره که آدم ثابت قدمی هست. 

آدمایی که ثبات ندارن و integrity ندارن آدمای خطرناکی هستن. 

دلیلش هم اینه که تو شرایط خیلی بدی و تو یه زندان بدنیا اومده. دیده که دنبال قوانین رفتن تونسته از اون زندگی بد نجاتش بده. اینو تو اکت JeanValjean and Javert Confrontation بیان میکنه.

 

جالبه که ژاورت تو یه صحنه به دست ژانوالژان میفته و ژانوالژان تصمیم میگیره که سرنوشتش چی باشه. 

 

ژاورت وقتی تو این صحنه قرار میگیره درون خودش رو میریزه و project میکنه روی ژانوالژان که بگه میدونم تو ذهنت چیه. میگه تو کل عمرت رو صبر کردی که انقام بگیری از من چون خودش کل عمرش دنبال انتقام گرفتن بوده. از خودش میخواسته انتقام بگیره و نمیفهمیده که بعدا با خودکشی انجامش میده. همیشه از خودش فرار میکرده ولی نمیفهمیده.

چون تو زندان بزرگ شده و چیزای بدی دیده فکر میکنه هر کسی دزدی کرده همیشه آدم بدی هست. کسی که یه بار کار بد کرده آدم بدی هست و خودش رو از بدی مبرا میدونه.

نمیتونه انسان ها رو به شکل خوب و بد نبینه.

ولی ژانوالژان میگه که همیشه اشتباه میکردی. من از هیچ آدمی بد تر نیستم. به بزرگی میبخشتش. درک میکنه که ژاورت وظیفه اش بوده که اینجوری باهاش رفتار کنه.

 

وقتی این اتفاق میفته میبینه که تمام ساختار ذهنش اشتباه بوده که فکر میکرده که میتونه خط بکشه بگه ژاورت آدم خوبیه و ژانوالژان آدم بدیه. 

 

و وقتی که این همه سال به هیچ چیزی شک نکرده میبینه که همه چیز بهم ریخته و دیگه نمیدونه ژان والژان از جهنم اومده یا از بهشت.

و وقتی اینو ندونه خودش از کجا اومده؟ اگه بخشیدتش؟

 

میتونست جونش رو بگیره ولی نگرفت. 

چجوری ممکنه؟ 

 

به پوچی میرسه و از دنیایی که نمیفهمتش فرار میکنه و خودکشی میکنه. اوج این آهنگ اینجاش رو هنرمندای مختلف خیلی متفاوت سعی کردن اجرا کنن.

  • ظریف

منحنی نرمال

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ب.ظ

 

سلام

 

امروز تو محل کار یه سیستمی که قراره یه ولتاژی رو اندازه گیری کنه رو روشن کرده بودم و حواسم نبود برای خودش کلی عدد ذخیره کرده بود.

گفتم ببرم تو اکسل ببینم شکل اطلاعات خروجیش چه شکلیه

انتظار داشتم شبیه منحنی نرمال بشه بخاطر نویز و این داستانا ولی چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که واقعا اطلاعاتی بودن که خیلی از عددی که میخواستیم دور بودن. مثلا بیشتر از 4 انحراف معیار دور تر بودن. 

همیشه انتظار داشتم که مثلا در تئوری منحنی گوسی بشه ولی دیگه خدایی از یه مقدار به اونور تو دیتا ها نباشه. ولی میبینیم که هست. 

 

  • ظریف

نیاز به نوشتن

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۵ ق.ظ

سلام

یکی از مشکلات نوشتن پیدا کردن موضوع نوشتنه.

مثل این که دل آدم گرفته باشه ولی ندونه و نتونه چجکبقرحتقحبحبححبحبحبحبنبنفنقننثنینزنزنزحزخبحب حبحبنبنرک نبنرنن  ننبننقن ن نقنقنن رننقنقنحر۸ ح ۸ق۸رجج جقجرجن نقنبن ننینرنرننن ن نیننبنرن ن نبنبنقنب زییایی نوشتن در نوشتنه و هر کسی بنویسه درکش میکنه همون طور که زیبایی بودن در بودنه و کسایی که باشن میتونن زیبایی بودن رو درک کنن و بفهمن فرقی بین دری وری نوشتن و کلمات موزون نوشتن نیست. هدف نوشته هدف خالی کردن این ماشین در هم پیچیده کلماته که هر چند وقت یه بار نیاز به تولید یه سری جمله ی جدید داره و همین تیتیتثنثنسمسممرم نینیننثنر نقنبنرنیکک نیننبرکت  ننبنبنن ن ن نبنقنقننرحببجچقچیچتردت خ خرحقننقکرکر نوشتن ها هم نوشتنه و واقعا مهم نیست که چی مینویسم. همین که هستم خوبه همین که مینویسم خوبه و دارم تلاشم رو برای احیای هدف گم شده ی خالقم تو پیدا کردن خودم انجام میدم. خالقی که خودش از جنس آشوبه و خودش از جنس بی نظمی و نظم نهادینه شده در بی نظمیه. از جنس پیدا کردن معنی در بی معنایی هست و ماها اصلا درکش نمیکنیم که چه هدفی داره. چون هدفش رو از همین چیزای منظم روبرومون درک میکنیم. دنیای ما خیلی منظمه و بیش از حد منظمه. برای درک کردن فضای زندگی خالق کافیه به رویا هامون رجوع کنیم و جهانی از فکر های شناور که هر لحظه به هر چیزی میتونن تبدیل بشن رو با دنیایی که توش هستیم مقایسه کنیم و بدونیم فضایی که خالق توش هست بشدت بی نظم تر از بی نظمی قابل تصور ماست. و هنرش در حضور در بی نظمیه. 

همینه که ایتستثنمسمثپ پیپیپپرپر نوشتن با نوشتن فرقی نداره چون در هر صورت هیچ چیزی نمیتونه حامل منظور خالق باشه

دلیلش هم اینه که دنبال چرایی قضیه میگردیم. چون چرایی ای وجود نداره. همینه که هست. اگه میتونیم قبول کنیم که هیچ چیزی واقعا دلیلی نداره وجود داشته باشه شاید کمی کوتاه بیایم از نفس متکبر خودمون و سر جلوی خالق تعظیم کنیم.

هیچ دلیلی وجود نداره یعنی صرفا بخاطر این که میتونستم اومدم این دنیا رو ساختم و تو این بدن خودم رو گم کردم که از آفربنش و بودن تو دنیایی که خودم آفریدم لذت ببرم. اگه نمیتونم لذت ببرم هنوز تو جریان آزاد کردن خودم از قفل هایی هستم که خودم روی ذهن خودم زدم.

گشتن تو خودم باعث میشه قفل ها رو کم کم پیدا کنم و دنیای اطرافم آینه ی درونم هست. اگه درونم رو درست کنم بیرون درست میشه. ولی در نهایت هم هیچ چیزی مهم نیست چون همش هنر خودمه. به هیچ کسی هیچ ربطی نداره که چی میشه چون این منم که هستم. همه ی دنیای اطرافمم من هست و این نهایت جنونه و مجنون شدن همین معنی رو داره. هر چقدر هم عجیب بنظر میرسه ولی چیزی که اظهر من الشمسه و چیز قابل مقایسه ای باهاش نیست رو کاریش نمیشه کرد. فقط هر کسی تسلیم تر باشه و بیشتر سر خم کنه به خواست دنیا برنده تره و خواست دنیا چیزای بدیهی نیست. خیلی وقتا پیچیده و سخت میشه.

  • ظریف