داستان آفرینش فریوسا
سلام
فیلم Furiousa : A mad max saga فیلمی است که در ادامه ی فیلم های مدمکس که فیلم های پساآخرالزمانی هستند داستان شخصیت فریوسا را از ابتدا به تصویر میکشد
در این داستان سرزمین wasteland به چهار قسمت تقسیم شده است
۱. قسمت ناشناخته که همه در جستجوی آن هستند، جایی که شخصیت اصلی در کودکی در آن حضور دارد. این سرزمین آباد است و شخصیت اصلی برای چیدن یک سیب از درختی بالا میرود و متوجه اشخاصی از قسمت های ویران این سرزمین میشود. او بدون توجه به قدرت محدود خود در مقابل چند نفر به خرابکاری در ابزار حمل و نقل آنها میپردازد ولی دستش رو میشود.
در ادامه او به گروگان گرفته میشود و دیگر از این قسمت سرزمین خبری نمیبینیم.
این قسمت مشابه داستان آدم و حوا است که سمبلیسم سیب و سقوط از بهشت در آن به چشم می آید.
مادر شخصیت اصلی برای نجات او به دنبال او میرود در نهایت دستگیر و کشته میشود.
مادر نماد مادر طبیعتی است که در این فیلم زن های جوان همیشه در کنار سرسبزی و آبادانی هستند.
حتی در قسمت دیگری از این سرزمین به نام citadel آنها در جایی که با دری شبیه صندوق بانک محافظت میشود نگهداری میشوند.
در قطب مقابل زن های پیر داستان در کنار مرگ و مرده ها و خشکی دیده میشوند
شیر مادر در این سرزمین یکی از چهار معیار ارزش است: آب و غذا، بنزین، گلوله و شیر مادر
در سیتادل که در قسمت قبلی این فیلم Fury Road بیشتر نمایش داده شده است، مردم توسط آب محدود و کنترل میشوند. سیاست مداران و قدرتمندان این شهر با با ارزش کردن مرگ و قول زندگی پس از مرگ سربازان مطیع آماده ی مرگ برای خود تربیت کردند و مردم عادی هم ضعیف و ناتوان هستند و با سهم بسیار کم آب در حال زندگی.
قسمت سوم که در این داستان به آن پرداخته میشود Gas City است که یک شهر پتروشیمی است. شخص اول این شهر یک هنرمند در شمایل میکل آنجلو است. هنرمندانی که آثارشان نماد خدا بر روی زمین را دارد. این شخص توسط گروهی که نفر اول آنها یک شخصیت خاص است گروگان گرفته میشود و از سر بی احتیاطی کشته میشود.
مرگ این شخصیت برای این فیلم به معنای مرگ خدا است در جایی که خدا آن را به خودش رها کرده. ارزش مطلق و ساختاری که به این سرزمین داده میشد در ادامه ی فیلم با بی لیاقتی شخصیت رهبر آن گروه کم کم از بین میرود و آشوب سر تا سر آن را فرا میگیرد.
قسمت چهارم این سرزمین Bullet city است که نوعی معدن و کارخانه ی ساخت اسلحه است. قدرت این شهر در جریان این فیلم به دست رهبر می افتد و کم کم به زوال میرود
حال کمی از رهبر این گروه بیابان گرد صحبت کنیم. ظاهر او مخلوطی از ظاهری شبیه یک منجی، شبیه عیسی (ع) که سفید پوش است. او حتی یک پیرمرد که به علوم قبل از آخر زمان آگاهی دارد(علم تجربی ما) در کنار خود دارد که اون را پند میدهد. در انتهای این فیلم او خود را نهایت بدی و شیطان معرفی میکند و این دوگانگی او را بین سیاهی و سفیدی حداکثری در این فیلم کامل میکند.
ویژگی دیگری که او دارد اعمال نوجوانانه و کودکانه ی اوست. او در ابتدای فیلم یک خرسی تدی به همراه خود دارد.
گویی منجی ای است که از افکار نارس و کودکانه ی افرادی سرچشمه گرفته که چشم بسته حاضر به اطاعت او هستند چون در او قدرت و کاریزما میبینند هرچند که اشتباهاتش به وضوح باعث از بین رفتن افرادش میشود. گویی او بهترین ایده ای است که میتوانند داشته باشند.
و در این سرزمین فریوسا وارد داستان میشود و شخصیتش کمال پیدا میکند. به کسانی عشق میورزد و در جلوی چشمانش نابود میشوند و گویی خدای داستان او را انتخاب میکند تا سیاهی مطلق را به قلبش وارد کند. رهبر داستان خواسته و ناخواسته با دستان خود این افراد را از او میگیرد و چشمان کودکانه ی او را با واقعیت آشنا میکند. جالب این است که این شخصیت همانند آن رهبر تفکر کودکانه دارد. او فکر میکند از دست رفتگانش بازگشتنی هستند و با این امید خودش را به انتها میرساند.
ولی این پیچیدگی داستان برای من نقش تقدیر را هم پررنگ میکند. آنچه باید اتفاق بیفتد به نحوی اتفاق میفتد و اشخاص در داستان خودشان را پیدا میکنند.
در انتها این داستان را داستانی استعاری میبینم که با شکافتن شخصیت هایی که بسیار به خودی خود با وضوح شکل داده شدند و در سطح خود نقش خود را به همراه دارند، میتوان این استعاره را باز کرد و طرز تفکر نویسنده و آسیب شناسی ای که در ذهن دارد را در ذهن درک کرد.
- ۱ نظر
- ۳۰ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۳۳