دوتا دیدگاه
سلام
باسری پست های انسان و روان شناسی یه نفر که هیچ تخصصی تو این زمینه نداره دوباره در خدمتیم
قبل موضوع اصلی:
یه مرز باریکی بین درونگرای واقعی بودن و برونگرای بدون مهارت های اجتماعی هست. من نمیدونم کدومم!
دو تا دیدگاه وجود داره. البته بیشتر ازینم وجود داره ولی سخت میشه.
1. دنیا برای ما اتفاق می افته
2. ما برای دنیا اتفاق می افتیم!
دوران بچگی که همیشه خدا تقریبا دنیا برامون اتفاق می افتاد. همه چیز برنامه داشت. مدرسه و خواب و غذا و...
ولی آیا واقعا اینجوریه؟ ما یه نقش بازی میکنیم تو این دنیا و دنیا هم محدودمون میکنه از همه طرف؟
یه دیدگاه دیگه اینه که نه. دنیا فیکس نیست. دنیا سیاله. این ما هستیم که دنیای خودمون رو شکل میدیم.
*البته من آدم واقع نگری هستم بنابرین باید اینم اضافه کنم که نمیشه از این چشم پوشی کرد که یه چارچوب داره که تو مختصات اون میشه حرکت کرد. مثلا من الان نمیتونم بینی شما رو فشار بدم بگم بووق چون نه زمانی نه مکانی نزدیک هم نیستیم.*
ولی مساله اینه خیلی وقتا محدودیت های چارچوبی با محدودیاتیی که خودمون ساختیم و خبر نداریم خیلی قاطی میشه.
مثلا من خیلی راجع به نظر همه برای خودم فکر میکنم. برای همین شاید آدم خنده داری نباشم و جوک نتونم بگم چون دائم نظر بقیه رو راجع به خودم چک میکنم. و توی ذهنم چک میکنم. و تند تند هی به خودم ایراد میگیرم که وای نکنه فلانی بد فکر کنه راجع به من یا...
ولی آیا این درسته؟
موقعی که تو یه جمعی هستیم و یکی یه جوک میگه، و درست میگه، با اعتماد به نفس میگه، تاحالا شده راجع بهش بد فکر کنیم؟ حتی اگه جوکه خیلی جوک بدی باشه بازم تهش به خنده منتهی میشه با حداقل خندیدن به بی مزگی جوک. و هیچ وقت راجع به اون شخص حس بدی پیدا نمیکنم بخاطر جوک.
دیروز برای دوستام یه ویدئو از جیم کری فرستادم که اخیرا خیلی متحول شده و خیلی صحبتای خفنی میکنه. میگفت که کمدین بودن یعنی همیشه رو بازی کنی. همیشه آماده ی پذیرفتن rejection باشی. کمدین ها خیلی آدمای قابل احترامی اند. تاحالا صحبتای پشت صحنه چند تاشون رو گوش دادم و باورم نمیشه اینا هم استرس میگیرن اینا هم دپرس میشن و... اتفاقا جزو ساده ترین آدمای جامعه اند که میرن رو صحنه و ego یا همون شخصیت اجتماعیشون که دور شخصیت اصلیشونه رو میزارن کنار و جوک میگن. این ایگو همون ایگو فرویدی هست و من در حد استفاده ام ازش میدونم و خیلی هم سخت نگیرید معنیش همین که گفتم میشه تقریبا. حداقل برای این پست.
یه مرز باریکی هم بین هیچ اهمیتی به نظر مردم ندادن و توانایی پایین اوردن ego هست. آدمایی هم هستن که کلا نظر هیچ کسی براشون مهم نیست ولی خیلی کمن. هر کسی که جوکی میگه تهش انرژی دادن به بقیه براش مهم بوده که قابل احترامه.
از کل این بحث جوک میخوام نتیجه بگیرم که زیادی فکر میکنم. زیادی. مگه من چی دارم که بهم بر بخوره. تو کل این دنیا یه بدن دارم و اونم تازه زیر خاک قراره بپوسه. یه چیز بعد بالاتری به اسم consciousness هست که کلا با این دنیا و نظرای مردم کاری نداره. مثلا موقع بازی کردن بازی ای مثل GTA چقدر نظرمون راجع به مردم مهم بود؟ هر کاری میخواستیم میکردیم. چون کانچسنس رو داریم منتقل میکنیم به کاراکتر بدون ego. این بازیا درس مهمی میتونن به آدم بدن. این که همیشه ببینیم کجای کار خودمونیم کجای کار ایگو مونه.
مثلا من، آدمی که توصیف کردم، دیروز رفتم باشگاه و یه راهرویی هست که یه میز گنده داره و همیشه 4 5 تا خانم 8/10 حداقل پشتش نشستن. یه حس فشار اجتماعی زیادی داره و هر وقت رد میشم سعی میکردم دنبال کارتم بگردم تا چشم تو چشم نشم. یه فشاری مثل استیج got talent داره!
دیروز رفتم به یکیشون گفتم یه سوال، همه مثل منن که وقتی ازین جا رد میشن میخوان zero eye contact با شماها داشته باشن یا فقط منم؟!
سوالم رو دوباره پرسید ببینه درست متوجه شده یا نه؟ گفت ماها معمولا فقط سعی میکنیم مودب باشیم بعضی وقتا یه دستی تکون میدیم و...
خندیدیم و خداحافظی کردم.
واقعا چه انتظار دیگه ای داشتم؟ چرا همیشه نمیام این فشار های اجتماعی رو حل کنم. دلیلش مشخصه.
آدمایی مثل من میترسن سپرشون رو پایین بیارن که مبادا چیزی که پشتشه صدمه ای ببینه. یا بهتر بگم خیلی وقتا ازین میترسن که به کسی صدمه برسونن!
ولی پشتش چیه؟ پشتش همین چیزی هست که از خودت میشناسی دیگه و اون طرفم یه آدمی شبیه خودت، احتمالا تنها توی این دنیای بزرگ قرار داره.
صبح دیروز که رفتم آزمایشگاه دو تا پسر کانادیی هستن که کنارم میشینن و معمولا سرشون به کار خودشونه. اگه بتونم مثلا به پارتیشنشون یه تقه میزنم سرشون رو بیارن بالا و یه دست تکون میدم. شاید یه ربع هم حرف نزدیم. دیروز که رفتم یکم شکمم رو دادم جلو چون دیافراگم رو باز میکنه و صدا رسا تر میشه، یه what's up بلند گفتم.
همیشه میخواستم تمرکزشون رو به هم نزنم و... ولی این دفعه که اینو گفتم جفتشون با خنده سرشون رو اوردن بالا و یکم حال و احوال کردن. بعدم یکم سعیدکردم رو بازی کنم و گفتم شبا 2 3 بار بیدار میشم و اونروز هم از 4 صبح که بیدار شدم درست خوابم نبرده. بعد یکیشون گفت ا منم همینجوری ام اخیرا و چند دقیقه حرف زدیم.
بنظر میاد زندگی خیلی روون تر از اون چیزی که همیشه هست میتونه باشه وقتی آدم به خودش می قبولونه که احساس reject شدن چیز زیادی نیست. واقعا چی داری که بهت بر بخوره؟ اصلا یعنی چی بر بخوره...
برگردیم به بحث سیالیت دنیا،
وقتی اون دیدگاه سیال بودن دنیا رو آدم داره دیگه درگیر این چارچوب های الکی نیست. دیگه خودش رو تو یه بازی میبینه که خیلی زود تر از اون چیزی هم که فکر میکنیم تموم میشه. فقط باید بهترین رو ازش بسازه.
روح آدم آزاد میشه
نمیدونم علی. ب هنوز اینجا رو میخونه یا نه ولی یه آدم ایده آل گرای پر از رویا بود که من همیشه تو دلم میگفتم چقدر زیادی رویا پردازی میکنه. میخواد دنیا رو متحول کنه و...
ولی الان میبینم چه روح آزادی داشت. چه روح بزرگی داشت. ژنتیکی بود یا تربیتی رو کاری ندارم ولی هرچی بود هیچ اهمیتی به نظر بقیه نمیداد چون من یا هرکس دیگه یا کل دنیا براش اتفاق نمی افتاد. اون برای دنیا اتفاق می افتاد.
همه ی این آدمای بزرگم همینو میگن میگن بزرگ رویا پردازی کنید. میگن اگه از خدا چیزی میخواید چیز بزرگی بخواید. دیگه این همه آدم چرند که نمیگن.
......
شاید بخاطر همین باشه که همه ی دوستای نزدیکم درونگرا هستن. بیشترشون. چون درونگرا ها کاری به کار آدم ندارن و معمولا نایسن. من احساس امنیت میکنم مقابلشون. حتی rejection هاشون رو به خودم نمیگیرم. به شخصیت خودشون میگیرم که شاید راحت نیستن مثلا بریم بیرون یا با من وقت بگذرونن یا...
خیلی زندگی عجیبه!
.......
فکر کنم 3 4 سال پیش جمال بهم گفت کتاب کیمیاگر alchemist رو بخون. تو ماشین بودیم از ساوه برمیگشتیم تهران و یادمه خاکسپاری پدربزرگ یکی از دوستام بود. شب جالبی بود و من اون کتاب رو نخوندم:)
دیروز پریروز در پی یه سری اتفاقات عجیب غریب که تو دو سه هفته اخیر افتادن یهو دوباره بحث کیمیاگر شد. این دفعه رفتم و pdf کتاب رو گرفتم و شروع کردم خوندنش و عججججببب کتابیه. من اهل کتاب خوندن نیستم خیلی. با افتخارم نمیگم. دلیلم اینه که کتابایی که خودم بجز یکی دو تا نتونسته بود میخکوبم کنه پشت کتاب. ولی این کتاب اون قدرت رو داره و کلیشو همین دیروز خوندم.
- ۱۴ نظر
- ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۳