پیش فرض
سلام
آدم هایی بودند که برای من احساس دوگانه ای داشتند.
شخصیت هایی که از دور بنظر می آمد که دوستشان نخواهم داشت.
انسان هایی که میدانستم که با این که نمیدانم، چیزی در پشت پرده ی ذهنشان است،
که هیچ گونه اجازه ای به خود نمیدهند تا خود واقعیشان باشند،
در مقابل کسانی را دوست داشتم که خودی نداشتند،
بنظر صادقانه بود بی خود بودن.
چرا که چه کسی است که خود کاملی داشته باشد؟
چگونه به خود اجازه دهم در عین نقصان از خود، خودی داشته باشم؟
چگونه جرات میکنند که با تمام نقصانی که میدانستم و نمیدانستم از ایشان،
بر خود تکیه کنند و خود را ابراز کنند.
حال که کمی بزرگتر شده ام،
میبینم که دو چیز در من به وقوع پیوسته،
دانستن این که کسانی که بدون شناخت میتوانستم پشت چهره ایشان را بخوانم،
انعکاس خود من، کمی جلوتر در زمان بودند.
انعکاسی که در زمان کمی عقب تر، مرا به خود نشان میداد.
و برای همین بود که آنها را میشناختم،
عهد عزلی من با خود بود که از ابتدا تا انتهای زندگی را لااقل یک بار دیده بودم
و با این که یادم نمی آمد آنچه در آینده بود،
احساسی که باید به آن انعکاس داشته باشم را میشناختم.
و دیگر این که کم کم متوجه میشوم
که در دنیای تنهایان، کامل شدن غیر ممکن است و هر کسی
باید نقصان خود را در آغوش بگیرد
و از آنچه به او داده شده است، استفاده کند و سعی کند لذت ببرد.
چون که دلیل وجود ما، تصفیه ی نقصانی است که خالق در خود میدید
با آفرینش ما، خودش را خالص تر میکند
چرا که خالق و آفریده از هم جدا هستند
اگر آفریده دچار نقصان باشد، خالق از آن نقص مبرا است.
- ۰۲/۰۱/۳۱