نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

Drafts from a drifter/ English
ticheart.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۸۵۳ مطلب با موضوع «عمومی» ثبت شده است

خواب باحال

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۵۷ ب.ظ

سلام

 

امروز تعطیل بود. صبح بیدار شدم صبحونه خوردم و رفتم بیرون با یکی از دوستام و برگشتم خونه ساعت حدود 10 صبح.

کاری نداشتم و گرفتم خوابیدم.

تو خوابه، تو خونه ی خودم بودم و میدونستم هم خونه ای هام نیستن(واقعا یکی دو هفتس برای کریسمس نیستن). داشتم به این فکر میکردم که همزان با این که احساس تنهایی دارم، اصلا دوست ندارم برم بیرون. با خودم داشتم فکر میکردم که آیا تنهایی آدم رو دیوونه میکنه؟ بعد یهو دیدم که دو تا از دوستای دبیرستانم اومدن. بعد یکی دو ساعت حرف زدن باهاشون رفتن پایین و یادم اومد که اینا رو خیلی وقته ندیدم. بعد یادم اومد که من حداقل 10000 کیلومتر باهاشون فاصله دارم چی شده که یهو دیدمشون بعد یادم اومد که اینا رو بیشتر از 5-6 ساله اصلا ندیدم.

خیلی ریلکس گفتم خب تنهاییه دیگه. چه انتظار دیگه ای داری؟

بعد این وسط داشتم یه آهنگ گوش میدادم،

در این حین هم داشتم فکر میکردم بعضی وقتا که خواب میبینم، و شک میکنم که خوابه و شروع میکنم تست محیط اطرافم که ببینم خوابم یا نه، یهو متوجه میشم که چند روزه خوابم(تو مقیاس زمانی خواب) و همه ی اتفاقات اون چند روز الکی بوده. 

بعد سعی کردم ببینم تا چند روز پیش رو یادم میاد؟ دیدم که اتفاق عجیبی نیفتاده که شک برانگیز باشه و ادامه دادم.

صحنه بعد یه مراسمی بود که یه عده نوازنده بودن و خواننده هم هم خونه ای سابقم بود. 

بعد یهو شروع کرد همون آهنگی که داشتم گوش میدادم رو خوند.

برام جالب بود.

بعد رفتم جلو تر تو ردیف اول، با آدمایی که اون ردیف نشسته بودن یکم حرف زدم دیدم که 2-3 نفر هستن که همشون خواهر برادر همخونه ایم هستن. همخونه ایم تک فرزند بود. 

بعد چند روز بعد رفتم یه مراسم دیگه و دیدم همون همخونه ایم داره همون آهنگ رو میخونه. رفتم ردیف جلو و با آدما حرف زدم(نمیشناختمشون) و دیدم که خواهر برادر همخونه ایم هستن. همخونه ایم تک فرزند بود.

 

و در تمام این مدت شک نکردم که خوابم!

یادم میاد قسمت های زیادی داشت خوابه ولی نمیتونم یادآوری کنم به خودم! ولی همش ازین تناقض ها و Dejavu (این که یه چیزی رو حس میکنی قبلا دیدی) بود

  • ظریف

جلوه دیگری از کریسمس

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۸ ق.ظ

 

 

سلام

 

چون به ایام کریسمس نزدیک هستیم(توشیم البته) یه پست کریسمسی بزارم.

 

احتمالا با شنیدن کلمه شب کریسمس همچین صحنه ای تو ذهنمون میاد.

کریسمس موجود عجیبیه. یک فرهنگ و آیین خاصیه که المان های عجیبی داره.

رنگ های سبز-فرمز-سفید.

جوراب هایی که بالای شومینه آویزون میشن و توشون هدیه گذاشته میشه برای هر کسی.

درخت کاج

کادو هایی که توی جلد قرمز و نقطه های سفید بسته بندی شدن - یا طرح های دیگه ولی با همچین رنگ بندی ای

بابا نوئل که یه پیرمرد با لباس قرمز و سفید هست و سورتمه ی هدیه هاش رو گوزن هایی میکشن که پرواز میکنن و بینی قرمز دارن. 

Elf ها که موجودات افسانه ای هستن که برای بابا نوئل توی قطب شمال کار میکنن و هدیه درست میکنن.

از اون طرفم که داستان حضرت عیسی رو داریم.

خیلیا سخت نمیگیرن که دقیقا اینا از کجا به هم وصل شده ولی اخیرا که داشتم دنبال ریشه ی این چیزا میگشتم چیز جالبی پیدا کردم.

 

 

داستان خیلی جالبی هست که برمیگرده به این قارچ Amanita Muscaria

این قارچ قرمز با نقطه های سفید روش رو احتمالا خیلی دیدید. حداقل تو بازی ماریو و توی کارتون ها باید دیده باشید.

نکته خاصی که این قارچ داره اینه که قارچ Psychedelic ای هست و خاصیت توهم زایی و روان گردانی (ترجیح میدم بگم روان نشانی) داره. رنگ های سفید و قرمز این قارچ تو ذهنتون باشه و این که تو جنگل های کاج تو سیبری در میاد هم داشته باشید. درخت کاج - رنگ قرمز

 

حالا تو سیبری، مردمی زندگی میکردن که آیین خاصی داشتن. روحانی های این مردم که به طور کلی به این جور آدما  Shaman میگن، از طریق خوردن این قارچ ها به دو طریق 

1- مستقیم - که خطرناکه چون قارچش کمی سمیه و باید قارچ خشک بشه

2- نوشیدن ادرار گوزن هایی که این قارچ رو میخوردن. سم تو این پروسه تو بدن گوزن خنثی میشه و ماده توهم زا باقی میمونه. 

(نمیدونم کدوم روش آسون تره :)) )

به بالا وصل میشدن. این مکانیزم استفاده از مواد روح نشان در سر تا سر کره زمین از روش های اولیه مردم برای ارتباط با عالم دیگه بوده. تحت تاثیر این مواد، اگر به اندازه کافی و درست مصرف بشه، شخص به حالت مرگ میرسه ولی نمیمیره. نفسش یا Ego اش دچار مرگ میشه و به مدت چند ساعت یک انسان بدون نفس میشه که شرایط خاصیه و تو اون میشه کارای عجیبی کرد و چیزای خاصی رو دید. ضعیف کردن نفس با روزه گرفتن و مدیتیشن های طولانی و تکنیکای باز کردن چشم سوم هم تا حدی به وجود میاد ولی خیلی سخت تره ولی موندگار تر. دلیل این که دین های جدید تر به این تکنیک ها اعتقاد بیشتر داشتن هم این بوده که به صورت سبک زندگی در میاد و بعد 8 ساعت اثرش از بین نمیره... 

تو این شرایط اگه شخص آدمی باشه که کار بدی کرده باشه واقعا زجر میکشه و تا تک تک کار هاش بهش نشون داده نشه قارچ دست از سرش بر نمیداره. برای همین Shaman ها آدمای خیلی خاصی هستن که معمولا دور از قبیله زندگی میکنن تا تعاملشون با بقیه کم باشه و یخورده هم اسکیتزوفرنی دارن. کسایی که اسکیتزوفرنی دارن معمولا تو این قبیله ها تو دورانی که جوون تر هستن توسط شامن قبیله تعلیم داده میشن و بعدا جای شامن اصلی رو میگیرن که از چیزای جالبیه که تو تمدن های جدید تر که از طبیعت فاصله گرفتن خیلی تغییر کرده.

 

 

اگر آدم خوبی هم باشه معمولا حس های خوبی از جمله عشق و رنگ های زیبا و نزدیک شدن به طبیعت و ... رو تجربه میکنه.

 

ولی شامن ها معمولا به هدف سیر و سلوک توی عوالم دیگه یا ارتباط با موجودات غیر مادی(یه نمونه اش Elf ها که مطرح شد) این قارچ ها رو مصرف میکنن که کلا یک بحث جداست. 

 

روز 21 دسامبر خونه های تو سیبری تا سقف زیر برف میرفته و شامن ها از برفی که دور و برخونه نشسته بالا میرفتن و از دودکش خونه برای مردم قارچ مینداختن. چرا 21 دسامبر؟ چون یلدا یا winter solistice روز بسیار مهمی بوده. روزی که دیگه از این تاریک تر نمیشه و امید دوباره برمیگرده که تابستون و سر سبزی دوباره در راهه.

مردم هم این قارچ ها رو توی جوراب کنار شومینه آویزون میکردن تا تو چند روز آینده خشک بشه.

بعد روز کریسمس قارچ ها رو در میوردن و میخوردن و کسایی که آدمای خوبی بودن کلی حس خوب تجربه میکردن و آدمایی که بدی کرده بودنم یا نمیخوردن یا اگه میخوردن جلوی همه ی کار هاشون باید وای میستادن و زجرش رو تحمل میکردن. یا پدر و مادر برای بچه هه یه تیکه ذغال توی جورابش میزاشتن بجای قارچ.

 

تو عکسی که گزاشتم دو تا شامن مختلف این قبایل رو میبینید.

سمت راست لباس قرمز و نقطه های سفید و قارچه گنده جلوی خانمه

سمت چپ هم شامنی که شکل بابانوئله عملا.

 

خلاصه که اینم ریشه ی فرهنگ غنی کریسمس.

کانال After skool تو یوتیوب یه ویدئو داره که اگه دوست داشتید ببینید.

 

خلاصه که با برخورد تمدن های شمالی و تمدن هایی که مسیحی بودن اتفاقات جالبی افتاده.

مثلا یه نوع دیگه این برخورد:

توی خیلی فرهنگ ها قارچ ها موجودات خاصی به حساب میومدن.

از اون جایی که همه چیز از زمین در میاد، زمین نقش مادر همه رو داشته

ازون جایی که بارون زمین رو بارور میکنه، بارون نماد منی خدا بوده از عرش خدا 

و مساله جالب اینه که توی رعد و برق قارچ ها در میان. به طوری که مثلا تو عربی میگفتن قارچ ها دختران رعد و برق هستن. خلاصه که قارچ ثمره ی بارور شدن زمین باکره توسط خدا بوده. 

 

به رنگ و ساختار لباس دقت کنید

 

حضرت عیسی و قارچ

 

شیشه کاری هایی که روشون قارچ معلومه.

برخورد این مسائل فرهنگی با داستان حضرت عیسی که دوباره بکارت یه خانم حامله مطرح بوده احتمالا قدیم ها باعث این شده که اینا بگن عه، این همون داستان حضرت عیسی است و این فرهنگ ها رو بیارن قاطی کریسمس کنن. بعدم کم کم از طرف کلیسای کاتولیک قارچ ها از کل مراسم ها حذف شدن(چون چرا که نه، وقتی میشه به مردم قانون خوروند چرا بهشون چیزی که میتونن تجربه کنن بدیم؟) درحالی که هنوز اثرات خیلی زیادی از قارچ ها تو همین کلیسای کاتولیک هست. توی معماری ها، لباس ها و...

 

داستانی داریم روی این سیاره.

  • ظریف

باد بازی

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ب.ظ

سلام

 

نمیخواستم اینو بنویسم ولی دیدم که پست های وبلاگم خیلی جنبه تحلیلی و خشک و بی مزه دارن گفتم یکم چیز شاید جالب هم توش بیارم. 

چند وقت پیش روز تعطیل بود و دیر بیدار شده بودم. چند روز قبل خیلی حالم خوب بود و این دیر بیدار شدنه خیلی حس منفی ای داشت. گفتم برم بیرون قدم بزنم نزدیک درختا. یه جایی هست همیشه میرم. هیچ کسی نیست میشینم با خودم و طبیعت یه یه ساعت فکر میکنم. 

گفتم سنگ تموم بزارم، یه ساندویچ خفن برای خودم درست کردم، مایونز و خیار شور و گوجه و کالباس. البته تو ذهنم خیلی خوشحال نبودم چون ناهار سوپ خورده بودم و سیر بودم. گفتم برم حالا ببینم چی میشه شاید گشنه ام شد. یکی از خواننده ها هم یه حدیث جالبی گذاشته بود که میگفت اگه اشتها نداری غذا نخور و اون داشت میگفت درست نکن، خودم میگفتم درست کن. 

حالا ساندویچ رو درست کردم و گذاشتم تو یه ظرف و یه پتو هم که یکی از همخونه ای هایی که رفته بود داده بود بهم(پتو نازکیه، چند وقت بود داشتم فکر میکردم باهاش چی کار کنم چون کم کم باید از شر وسایلم راحت شم برای جابجایی) رو برداشتم و تو کیفم چپوندم. 

بلند شدم رفتم و تو راه داشتم آهنگ گوش میدادم. 

یه 300 متر مونده بود به اونجا برسم، داشتم به این که دنیا یه بازی سیمولیشنه و جدی جدی فقط برای تجربه کردن و درس زندگی گرفتن ساخته شده فکر میکردم، تو این حال و هوا یهو یه باد خیلی خیلی شدید زد تو صورتم که نمیشد جلو برم.

یهو به ذهنم رسید اگه بازیه، اگه من سازنده بازی بودم چجوری جهت هایی که میخوام رو به بازیکن ها نشون میدادم؟ باد میتونه یکیش باشه نه؟؟ :)) عین بازی هایی که ما میکنیم و رو زمین یه نشونه های نورانی ای هست که میگه این سمتی برو. 

خلاصه که گفتم بزار بازی کنم پس. گفتم با باد میرم ببینم چی میشه. خیلی باده من رو اینور اونور کشوند. یه جایی رسیدم که تقریبا آخرین ساختمون های شهر بود و ازونجا ببعد دیگه چیز زیادی نبود. اتوبان میشه و طبیعت. کنار یه درخت باد وایساد. نشستم پیش درخته، روز سردی بود و برف هم رو زمین بود. یه ربع نشستم و سعی کردم با درخته حرف بزنم ولی سردم شد بعد یه ربع بیست دقیقه. بلند شدم برگردم. یکم رفتم جلو دیدم دوباره باد شدت گرفت.

تو این فکرا داشتم میگفتم من که گشنه ام نیست بزار یه بیخانمانی چیزی دیدم بهش ساندویچه رو میدم که یه خیری هم به یکی برسه و حال کنه. از قضا اون روز تو این شهر یک نفر هم نبود که بی خانمان باشه. چون احتمالا باد میومد و سرد بود.

خلاصه که آره داشتم میگفتم که باد هم دوباره تو جهت مخالف شدت گرفت. گفتم بزار برم ببینم تهش چی میشه. رفتم و رفتم به یه جایی رسیدم که یه فنس بود که روش نوشته بود ورود ممنوع. ولی فنسه با سیم بر باز شده بود و انگار یه مسیری پشتش بود. رفتم تو و یهو از فضای شهری وارد یه فضای جنگل طور شدم. جنگل خاصی هم بود.

راستی نگفتم. معمولا بی خانمان ها این سبد های خرید چرخدار فروشگاها که توش وسایل میزاریم رو ور میدارن و توش وسایلشون رو میزارن. تو این مسیر از وقتی باد شروع شد هی داشتم هر از چند گاهی یه چرخ چپه شده بود یه جایی. 

به این جنگله که وارد شدم، یه مسیر خاکی خیلی نازک بود و درختای خیلی نزدیک به هم و لاغر دو طرف مسیر رو پر کرده بودن. یه فضای خوف ناکی بود. روشن بود ولی این حس که دیگه تنهایی وارد یه جای نا معلوم شدم که آدمی نیست یه جوری بود.

رفتم جلو و جلوتر دیدم که یه جایی رسیدم که شاید 20 تا ازین سبد خریدا چپه شدن. رفتم جلو تر و دیدم یه چادر هست. گفتم برم ببینم کسی توش هست، شاید این همون بی خانمانیه که دنبالشم. رفتم دیدم که توش چند تا کاپشن هست و علائم این که یه نفر زندگی میکنه هست ولی کسی نیست.

تو فکرم این بود که الان یه دیوونه ای رو میبینم باهاش یه نیم ساعت حرف میزنم. دیوونه های این شهر آدمای جالبی اند. بعضیاشون واقعا عارفانه رد دادن و حرفای عمیقی میزنن. یعنی از آگاهی اومده و این مسیر بی خانمانی رو انتخاب کرده. خلاصه که کسی نبود و یکم دلسرد شدم. رفتم جلو تر دیدم نمیشه دیگه رفت. ساندویچ و پتو رو گزاشتم و گفتم حداقل از دست این دوتا راحت شدم. 

یکمی صبر کردم کسی نیومد. 

برگشتم و دیدم چقدر راه اومدم. برگشتنی تو مسیر بعد اون فنسه پاره دیدم که دو نفر که یکیشون یه مرد گنده بود و یکی دیگه که شاید دوستش بود یا هرچی دارن به اون سمت فنسه میرن. سلام کردم بهشون و اونام سلام کردن و راهمو گرفتم رفتم.

 

تجربه هیجان انگیزی بود. فقط آخراش دیگه پاهام رو حس نمیکردم از سرما. خیلیییی راه رفتم. خیلی.

تاحالا با باد اینور اونور نرفته بودم. داشتم فکر میکردم دیگه اگه قرار باشه طبیعت یه نشونه جلوی آدم بزاره که دنبالش بره، واضح ترینش باده دیگه :))  

  • ظریف

احساسات و هنر

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۴ ق.ظ

سلام

*ببخشید بابت انتشار مجدد از 4 نفری که پست رو دیدن یه تیکه ی کوچیک بهش اضافه کردم. اگه خوندید خیلی تغییری نکرده به اونصورت*

یکی از رفتارای باحال ما آدم ها ارتباط احساس و هنره.

 

تو مقیاس بزرگ نگاه کنیم، یعنی اگه از بیرون سیاره بهش نگاه کنیم این رو میبینیم که همون طور که تو بهار و تابستون محصول میشه کاشت برای زمستون که چیزی در نمیاد، همین وضعیت سر اجساسات و هنر هم هست.

 

بزارید اینطوری بازش کنم

 

هنرمند ها رو اگه از نزدیک دیده باشید،

 

بد بختن.

 

واقعا معمولا بدبختن. شاید بد بخت کلمه خوبی نباشه. چون طرف معروف میشه و با یه استانداردایی زندگی جالبی داشته. زندگی پر هیجانی داشته و تهش به دپرسی رسیده ولی باحال بوده.

ولی حداقل وقتی نگاه میکنی، طرف یا شکست عشقی خورده، یا یه نفر نزدیکش فوت کرده، یا دوستش بهش خیانت کرده یا تنهایی کشیده یا خودش یه مرگیش بوده بالاخره. آدم نرمالی نبوده. ولی جوشش هنر دقیقا از همین چیزاست.

 

دقیقا مثل تابستون که گرماش غیر قابل تحمله، این بدبختیای آدمیزاد هم که اجساسات منفی و ناراحت کننده با خودش میاره، میتونه باعث بوجود اومدن هنر بشه.

 

ثمره ی زجر کشیدن آدما زیباییه. هنری که میشه به بقیه نشون داد که ازش لذت ببرن. که محیط اطرافشون رو زیبا کنن یا وقتشون رو با یه چیز زیبا بگذرونن. منظورم تو هر شکلشه، نقاشی، موسیفی و بقیه ی هنر ها مثل حتی مهندسی به معنی آفرینشش.

 

توی EEvblog، که یکی از بلاگ های راجع به الکترونیک هست، بعضی وقتا وقتی میخواد بگه یه چیزی خوب طراحی شده میگه، designed by grey beard nude virgins(طراحی شده توسط پسر های لخت باکره ریش خاکستری). قبلا ها بهش فقط میخندیدم ولی الان میبینم واقعیتم همینه. خیلی جمله ی طنز جالبیه. جوون مردم رو تنهایی بده از توش دستگاه و نرم افزار و ... در میاد. بیشتر تنهایی بده بیشتر در میاد. واقعیته. چیز بدی نیستا خودم یکیشون. البته لباس تنمه.

 

خلاصه دقیقا بخوام بگم ماشینی هستیم که اگه زجرمون بدن از تومون احساس و آفرینش در میاد، بخوایم برای آینده نگهش داریم، کتاب در میاد نقاشی در میاد شعر در میاد و مهم تر از همه ایده، ایده در میاد... 

 

این خلقت خدا هم عجیبه. آدم میفهمه خدا خودش چجوری حس میکنه. موجود عجیبیه که ماها رو اینجوری آفریده. یه چیز پیچیده از زجر و خوشحالی با همه. همه چیز رو هم با هم داره. خودش رو زجر میده که زیبایی از خودش ببینه. خیلی جالبه. درباره این yin-yang مینویسم بعدا وقت بشه یه متن کاربردی جمع کنم که فقط بررسی نباشه.

 

اگه هنری هم در نیاد، تو ناراحتی هاست که به هم نزدیک میشیم و این انگار تو ذاتمونه. قدر چیزا رو تو ناراحتی از دست دادنشون میدونیم. یعنی یا میشه به شکل هنر ذخیره اش کرد، یا میشه همون موقع مصرفش کرد.

 

اگه هیچ چیزی در نیاد - اگه یه نفر بی حس باشه - میشینه یه کاری میکنه که حس کردن رو توی بقیه تجربه کنه. بقیه رو خوشحال کنه یا زجر بده و ببینه چی میشه. بنظرم این طبقه بندی، یه طیفه البته هرکسی یه جاییش قرار میگیره. 

 

اگه واقعا هیچ چیزی در نیاد و نتونه حتی حس رو تو بقیه هم تجربه کنه خیلی کیس جالبیه. کسی که از همه چیز متنفر باشه، دقیقا همه رو مسئول میبینه که چرا خوشبخت نیست. به این موجود خود خواه یا بیمار Narcisist میگن

 

این موجود میاد شروع میکنه گیر دادن به بقیه که چرا فلان کارو نمیکنی چرا بهمان کارو نمیکنی.

 

این موجودات عجیب اگه به اندازه کافی باهوش نباشن، فقط اطرافیانشون رو زجر میدن و اگه خیلی باهوش باشن تو ساختار جامعه میرن بالا و ازشون تبعیت میکنیم.

چون به هر دلیلی ساختار جامعه ای رو درست کردیم که ازشون حفاظت میکنه.

من داشتم تو این 4.5 میلیارد سالی=39 میلیون میلیون ساعت که زمین کم کم داشت شکل میگرفت نگاه میکردم، اون یه ساعتی که خدا درگیر انداختن آدم و حوا رو زمین و تنبیه کردنشون بود رو داشتم خمیازه میکشیدم. تقصیر من نیست. چیزی که دیدم این بود:

شامپانزه ها باهوش تر شدن و از مورچه ها یاد گرفتن چجوری ساختار داشته باشن و نظام اجتماعی رو درست کردن. بعد این کار کرد و شروع کردن خونه ساختن و اینی شده که هست.  

این تو ذاتمونه شامپانزه رو با مورچه یا زنبور قاطی کنی چه انتظاری داری؟ یه سیستم خوب تشکیل میده به اسم جامعه.

خوشمونم میاد. نمیگم بده. خیلی جوابه. بهتر از زندگی کردن تو جنگله برای بقا. احتمالا.

یه سری چیز جالب جلومون میریزن و سرمون رو گرم میکنن. به بدبختیمونم نگاه میکنن و یه خرده احساسی بهشون دست میده. برامون قانون میزارن و بهشت و جهنم ندیده و نشنیده رو برامون میبافن که پول بگیرن ازمون که دقیقا راجع به بهشت و جهنم ندیده و نشنیده برامون بگن. جوابم میده. بخدا جواب میده! اینم یه راهه زندگیه.

بدی قضیه اینه که یه دروغ رو اگه زیاد بگی، همه باورشون میشه. حتی کسی که خودش دروغ رو میگه. بعد یه سری که آدمای خوبی هم هستن میان و فکر میکنن این راهه درسته و شروع میکنن تبلیغش و ... 

 

یه دروغ هم اگه میخواد کار کنه و آدم حروم زاده ازش خوب بره بالا، باید خوب ساخته بشه. به این سادگی ها نیست.

 

تو این فیلما یزید و معاویه و دار و دسته رو یه جوری به تصویر میکشن که آدم میبینه میگه خب این که معلومه آدم بالذاته پفیوزیه اصلا معلومه از مدل ریشش. خود به خود شخص میره توی جبهه مقابل اینا.

 

در حالی که این آدما اگه کاریزماتیک نبودن چجوری این همه آدم رو قانع میکردن که اون کارا رو بکنن. 

 

مثلا یه سوالی که خیلی دوست دارم،

چجوری بعضی اصحاب پیامبر انقدر بد شدن؟

چون پیامبر بهشون فهموند که اختیار دارید هر کاری میخواید کنید. اگه میخواید به خودتون برسید این بازی رو اینجوری باید برید. اگه میخواید خیرتون به بقیه برسه اینجوری برید. منتها خودش تو سمت خوب قضیه بود، اینا سمت غیر خوبش رو گرفتن. چون هر وقت چیزی به وجود بیاد متضادش هم به وجود میاد. قانونه طبیعته (حدیث جعلی و غیر قابل استناد از طرف بنده بپذیرید - قربه الی الله اگه چرت و پرت میگم خدا ببخشتم اگه حرفمم حقه که دمم گرم. ولی حداقل این قضیه چرا بعضی صحابه به اون وضعیت افتادن رو توجیه میکنه)

 

کسایی هم که به خودشون میخواستن برسن گفتن حالا که بازیه، ما هم خوب بازی میکنیم.

 

بعد مرگ پیامبر بنده خدا اومدن این قصه ها رو درست کردن و شروع کردن بهشت و جهنم به مردم فروختن. دروغ بدی هم نیست. 95% دروغه خوبیه. مثلا یه جایی رو آباد میکنن و مردم میبینن ولی تو 5% بقیه اش تو مقیاس مالیاتی که کل مردم میدن، به جیب خودش میره. که عدد خوبیه. برای انجام هیچ کاری. یا قدرت چیز باحالیه. آدم حروم زاده بی هنر و بی احساس، قدرت دوست داره. کسی که با خودش به صلح نرسیده با اجبار کردن بقیه به انجام کاری که خودش فکر میکنه درسته به صلح میرسه. اینم یه تایپ شخصیته. من دوست ندارم ولی خب خیلیا اینجوری اند. دوست داره به بقیه بگه که چجوری باید زندگی کنن با کی و چه جنسیتی باید ازدواج کنن و چند تا بچه باید بیارن و ... 

 

همین الان تو مبلغ های دینمون، کسایی که یکم هنر از دستشون میاد رو با کسایی که فقط بلدن داد بزنن مقایسه بکنید. کدوم جذاب تره؟ اگه دین نبود اصلا آدم های گروه دوم رو چیکار میکردیم؟

 

چیز باحالی هم هست. نمیگم خوبه یا بده. چیزیه که هست. کسی هم دوست داشته باشه بازی رو از بیرون ببینه میفهمه. تو این بازی واقعا هر کاری میتونیم بکنیم. اگه نه که اختیار نداشتیم ای انسان خوبم. اختیار یعنی هر کاری دوست داری بکن، نتیجه همونم میگیری. باهاشم حال میکنی، مادی باشه نتیجه مادی میگیری غیر مادی باشه غیرمادی میگیری. 

 

بیدار شدن دقیقا معنیش اینه که بفهمه آدم میتونه همزمان هم همه ی داراییش رو وقف کنه، از جمله دارایی های مادیش، از دست دادن نزدیکانش، و در مقام آخر هم از دست دادن این بدن دنیایی(مودبانه ی بدن شامپانزه پشم زده با مغز دو برابر) اش و هیچ وابستگی ای نداشته باشه

و همزمان

این قابلیت رو تو خودش ببینه که جون چند میلیون آدم رو بتونه بگیره. چند میلیون نفر بی گناه. اگه کسی نتونه آدم بکشه و نکشه که هنر نکرده. باید در مقام قدرت اختیار رو ثابت کنیم وگرنه هنر نکردیم.

 

منم نمیگم بیدار شدم.

آدم وقتی بیدار میشه که این رو "واقعا" حس کنه. دستش رو تو هر جای این طیف باز ببینه و چیزی که بالانس خودش رو تامین میکنه رو با اختیار انتخاب کنه. خودخواهی یا دیگران خواهی.

 

وقتی که این دیده میشه، اختیار معنی پیدا میکنه. که بنظرم اگه پیامبر چیزی اورده بوده این رو اورده. که یه سریا براش خون دادن وگرنه کی برای 5 تا نماز و ازین جور داستانا خودش رو به خطر میندازه. قانون کجاش اون برادری صدر اسلام که همه ازش حرف میزنن رو میاره؟(و کسی نمیدونه چه بلایی سرش اومد) 

 

نمیاره. قانون برادری نمیاره. قانون دوگماتیک که باید کاری که من میگم رو انجام بدی برادری نمیاره. 

 

پیدا کردن آدمِ هم فکر، برادری میاره. پیدا کردن آدمِ هم درد، برادری میاره. آدمایی که تو این طیف کرم ریختن به بقیه یا کرم ریختن به نفس یکی رو انتخاب کردن و خوب و آگاهانه هم جلو رفتن میتونن برادر باشن. 

 

کلا اومدیم تو این جا که حس کنیم. خدا فضا برای اتفاقات جالب درست کرده که حس کنه. اگه حس نکنه چی کار کنه آخه :))) حس نکردن = نبودن. اینو تو خودمون هم دیدیم. 1 ماه بشینید و حس نکنید، بیماری افسردگی میگیرید به همین راحتی. خدا هه هم تو مقیاس کیهانی و فراجهانی باید حس کنه. مجبور به حس کردنه و خوششم میاد. 

 

این وسطم یه سری خل و چل پیدا میشه مثل من شروع میکنه به این بازیه فکر میکنه و میخوان فرمول از توش در بیاره.

بابا بشین بازیتو بکن، از این بدن نگهداری بکن و محیط زندگیتو درست و زیبا کن یا وقتتو بگذرون تموم شه بره دیگه. راهش مشخصه دیگه. صبحا زود بیدار شو، غذای سالم بخور، دوش آب سرد بگیر، مدیتیشن و دعا و عبادت کن، به بقیه آسیب نزن(به اندازه ای که حال میکنی) کارت به کار کسی نباشه، بشین وبلاگت رو بنویس و هنر درست کن و از هنر لذت ببر و کارت رو بکن دیگه. آسونه سخت نیست...

 

کل قانون بازی پیدا کردن این نقطه بالانس تو این تضاد هاست. حالا راجع به تئوری Zen تو این فرهنگ بوداییا مینویسم. باحاله و کاربردی 

  • ظریف

رویای زندگی

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۵ ق.ظ

سلام 

Alan Watts یه صحبت خیلی قشنگ داره:

https://www.youtube.com/watch?v=wU0PYcCsL6o

اگه حال دیدنش رو ندارید:

 

بیاید تصور کنیم که شما هر شب، میتونستید هر خوابی که دوست داشتید رو ببینید.

و میتونستید هر مقدار زمانی رو خواب ببینید. مثلا در یک شب 75 سال خواب ببینید.

و به طور طبیعی، میومدید و هر خواسته ای دارید رو براورده میکردید. هر آرزویی که الان دارید رو در خواب تجربه میکردید.

هر نوع لذتی رو تجربه میکردید. تو این خواب ها شما خدا بودید و هر چیزی میخواستید داشتید.

بعد از چند شب 75 سال لذت بردن، بیدار میشدید و میگفتید، خب خوب بود، حالا بزار یکم سورپرایز داشته باشیم. بزارید یه خوابی ببینم که توش چیزی اتفاق بیفته که ازش خبر ندارم.

و بیدار میشدید و میگفتید، واو جالب بود

و بعد شروع میکنید بیشتر ماجراجویی میکنید و خوابتون رو بیشتر به شانس میسپارید.

در نهایت، رویاتون میشه زندگی ای که الان توش هستید.

شما خواب دنیایی رو میبینید که الان دارید توش زندگی میکنید.

خوابی که توش خدا نیستید و اتفاقات بیشماری براتون میفته که تحت کنترلتون نیست.

طبق این ایده، بهترین توصیف خدا اینه که یه جوری خودش رو تجربه کنه که انگار خدا نیست.

این بهترین و بالاترین نوع تجربس که کسی که خدا باشه میتونه داشته باشه.

طبق این ایده هر کسی، به معنی واقعی، هر کسی خداست، فقط داریم وانمود میکنیم که خدا نیستیم.

 

راجع به خدا بودن همه هم چند تا پست نوشتم قبلا که چرا خداییم. خدا روشکر تو این دوران زندگی میکنم. وگرنه یه انا الحق گفتن یادمه حاج منصور حلاج رو بالای دار برد. بیچاره :)) 

تو همون صفحه یه بیت از حافظ راجع بهش هست:

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

امیدوارم یه روزی برسه منم بتونم تو "بیداری" به انا الحق بودنم برسم و فقط حرفش رو نزنم و مهر بر دهانم بکوبند و اسرار حق بیاموخته کنندم!

عکسه هم از این پست تو ردیت چند روز پیش گرفتم. 

اگه اکانت دارید upvote کنید ثواب :) داره. یکی از بهترین نقاشی هایی با مضمون "بیدار شدن و نگاه کردن تو چشمای خدا" که دیدم بوده

  • ظریف

مطالعه تاریخ!

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۳ ب.ظ

 

سلام

 

در مورد حضرت نوح داشتم فکر میکردم. خودم رو گفتم بزارم اون زمان و تصور کنم چجوری بوده. 

 

فکر کنیم تو همین شهر خودمون، یک نفر بلند میشه میگه که من از خدا شنیدم که باید یک کشتی بسازم. اونم وسط یه دشت. یک اتفاق آخر الزمانی قراره بیفته و تنها راه نجات این کشتی خواهد بود.

و میره شروع میکنه به ساختن کشتی. 

 

من و شمای الان حال حاضر بودیم میرفتیم کمکش؟

 

بعد جالب تر این که به مدت 40 سال هم این اتفاق نمی افته و بعد 40! سال یه سیل میاد. پسر نوح دقیقا چه گناهی کرده بود که به پدرش ایمان نیورده بود؟ 40 سال نزدیک 2 برابر سن بنده است.

 

چجوری باید مردم فرق یک نفر که دیوانه شده و پیامبر خداست رو تشخیص میدادن؟

 

شاید یه چیزی بوده که واقعا پسرش و بعضی مردم بهش ایمان نمی اوردن. چیزی که میشده دیده بشه، احساس بشه ولی بنظرشون توهم و بی ارزش بوده؟

 

این نشون میده که قدیما مثل الان فکر نمیکردن. الان ما به چیزی از عالم غیب چندان اعتقادی نداریم چون تقریبا هیچ کدوممون جلوه ی خاصی ازش رو ندیدیم. یک سری داستان که معلوم نیست کدومشون درسته و کدومشون صرفا داستانه رو شنیدیم.  

 

درواقع کسایی که چیزایی که ماها نمیبینیم رو میبینن رو ما یه جاهای خاصی نگه میداریم. مغزشون رو با دارو بی حس میکنیم چون کاراشون برامون ناراحت کنندس شاید؟ یا کارایی که باعث میشن چیزایی که دیده نمیشن رو ببینیم رو غیر قانونی کردیم و به کسایی که انجام میدن فرقه ضاله و یا منحرف میگیم؟ 

 

یه فرق هایی کرده زندگی آدما، الان با چند هزار سال قبل. الان فقط به چیزهای قابل لمس اعتقاد داریم. بقیه چیز ها توهم حساب میشه.

 

ما داریم درست میزنیم؟

 

این شکلای توی غار ها که انسان های اولیه کشیدن، شکلایی هست که توی طبیعت دیده میشه؟ خیر.

البته که منظورم اونایی که نیست که به وضوح راجع به شکار و انسان هاست. شکلای Abstract مثل این تصویری که گزاشتم.

  • ظریف

دونه برف

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۰ ق.ظ

 

سلام

 

امروز موقع برگشتن از باشگاه، هوا تاریک شده بود و داشت برف هم میومد.

داشتم فکر میکردم این دونه های برف دارن به هم چی میگن؟

 

شاید یکیشون نگرانه که وقتی برسه زمین چی میشه. شاید دونه هایی که آخر کارن و به زمین دارن میرسن، بیشتر به این فکر میکنن و یه داستان هایی برای خودشون سر هم کردن و یه فرضیه هایی دارن ازین که بعد این چی میشه. بعد اون داستان ها گوش به گوش منتقل شده به دونه هایی که بالاترن. این دونه کوچیکه هم که تازه از ابر جدا شده و شکل کریستال برف رو به خودش گرفته، یکی از این قصه ها رو شنیده. شنیده ولی نمیدونه چرا باید قبولش کنه.

از یه طرف میترسه که نکنه این آخر خط باشه؟ براش مهمه که از ابر جدا شده و وجود مستقل پیدا کرده. یه شکل خوشگل داره. شکلی که با هر دونه ی برف دیگه ای که دیده فرق داره. بعضی دونه برفا میگن که هر کریستال برف یه شکل داره و هیچ دونه ای شبیه اون یکی نیست. بخاطر همینه که فکر میکنه خیلی خاصه و به استقلالش افتخار میکنه.

ولی میترسه. میترسه از عمر محدودش. 

 

من که داشتم اینا رو نگاه میکردم، میدونستم که این آخر خط دونه ی برف نیست. دونه ها روی زمین جمع میشن و یه کپه برف درست میکنن. بعدم آب میشه و برمیگرده به زمین. بعد دوباره هرچی هست بخار میشه و سال بعد همین اتفاق دوباره میفته.

ولی اون دونه برف که این رو نمیدونه. 

برای خودش غرور داره. برای خودش استقلال داره و شکل خودش رو دوست داره. بعضی وقتا خودش رو با بقیه دونه های برف مقایسه میکنه.

شاید عمرش 20 دقیقه باشه ولی تو این عمر 20 دقیقه ای، زندگی میکنه، تصمیم میگیره، با باد اینور و اونور میره و فکر میکنه این مسیر رو خودش انتخاب کرده. 

ولی نمیدونه. نمیدونه این جدا شدنش از ابر بزرگ، قسمت کوچیک و غیر قابل پیشگیری از یه چرخه ی بزرگ بوده، برای این که بتونه این چرخه ادامه داشته باشه لازم بوده که یه دونه ی مستقل بشه. هیچ وقت به شکل ابر نمیتونسته بیاد پایین و به زمین برسه.

 

بیچاره دونه های برف :) کاشکی میشد بهشون بگم ناراحت نباشید. بعد از این هم هست.

  • ظریف

نامه ای از آینده

سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۹ ق.ظ

 

سلام

چالش نامه ای به گذشته رو یادتونه؟

داشتم فکر میکردم اگه یه نامه از آینده، مثلا وقتی 70-80 سالم بود دریافت کنم چه شکلی میشه.

شاید این شکلی باشه:

 

مهدی عزیزم در سن بیست و خورده ای سالگی!

 

بچه جون، الان که من آخرای کارم، تازه دارم میفهمم که این زندگی، چه بازی بامزه ای بود،

 

یه روز از هیچی بوجود اومدم، تو این فاصله که یادمه از این زندگیم، 70-80 سال وقت داشتم هر کاری دوست دارم بکنم. هر کاری. خیلی کار ها رو از ترسم انجام ندادم. خیلی کارای عجیب و بنظر ریسکی هم انجام دادم. نمیدونم هیچ کدوم از کار هام اهمیتی داشت یا نه. تو این سن، روز شماری میکنم و معلوم نیست کی وقتم تو این دنیا تموم بشه، واقعا نمیدونم انجام هر کاری مهم بود یا نه.

 

از الان تو خیلی چیزی یادم نیست. توی حافظم، روی اون بازه ی چند ساله ی وسط دهه سوم زندگیت یه برچسب فقط هست. یادمه آخرای دانشگاه بود و دنبال خدا هم میگشتی. از من میشنوی این رو بدون که چندان اهمیتی نداره چی کار میکنی. دنیا خودش اتفاق می افته. تو حق داری تلاش کنی و هدف گذاری کنی و به هدفت برسی، یا به همون اندازه حق داری که نرسی ولی خود خوری برای چیزی نکن. چون هیچ چیزی دست تو نیست و عملا همه چیز خودش اتفاق می افته.

 

این سال های زندگیت، دوران خوبی بود. زندگیت یک هدف خیلی قشنگ داشت. الان فهمیدم که بهترین هدف ها، هدف های دست نیافتنیه. چون الان که بیشتر بازی های زندگیم تموم شده، دیگه زندگی برام جذابیت چندانی نداره. به هرچی میخواستم یا رسیدم یا نرسیدم و کار زیادی هم نمیتونم بکنم. این یک فرصت بود که بیام و تو وجود این دنیا سهمی داشته باشم.

بزار برات از یه هدف دست نیافتنی بگم.

الان میتونم بهت بگم که یه هدف خوب و دست نیفتانی، اجازه دادن به اختیار بقیه میتونه باشه. یعنی نگاه کردن و برچسب نزدن. ببینم میتونی این کار رو انجام بدی؟ هر چیزی رو که دیدی، خوب یا بد، راجع بهش قضاوت نکن، به این فکر کن که اونم یه مدلیه که خدا دوست داشته خودش رو توش ببینه و تو نمیتونی تغییر زیادی تو بقیه ایجاد بکنی.

برای همینه میگن از خودت شروع کن. بشین و 50 سال دیگه روی خودت کار کن و فقط به بقیه نشون بده، بدون هیچ اجباری. هرکسی خودش احساس کنه که راه خوبی رو داری میری، میاد و هم تو یه چیزی ازش یاد میگیری، هم اون یه چیزی از تو یاد میگیره ولی اجبار هیچ وقت جوابگو نیست. حواست باشه که بخاطر کار های بقیه تو رو نه جهنم نه بهشت، هر معنی ای که این دوتا کلمه میدن، نمیبرن. ببینم میتونی دیگران رو قضاوت نکنی؟ ببینم میتونی خودت رو کامل بکنی؟

از من میشنوی این رو بدون که خوبی و بدی به چشم تو خوبی و بدی اند. همه چیز نسبیه و هر کسی برای خودش تعریفی داره. چیزی که تو باهاش حال میکنی الزاما چیزی نیست که بقیه ازش لذت ببرن. و تو هم الزامی نداره که با چیزی که بقیه باهاش حال میکنن حال کنی.

تو خودتم یه تجربه بودی. یه تجربه توی بازی خدا که میخواسته ببینه حالا این یکی آدمه چجوری زندگی میکنه. یه آدم جدید، یه زمان جدید، یه جای جدید، ببینه که این یکی چی میشه. 80 سال توی ابدیت خدا چیزی نیست. ازین 80 سال ها خیلی داشته و خیلی دیگه هم داره. زندگی واقعا چیز خاصی نیست. سعی کن حالش رو ببری و یه تجربه جالب بین بقیه تجربه هایی که آفریده های خدا کردن باشی. 

 

خدا بازی باحالی با خودش میکنه. 

 

  • ظریف

ویژگی مشترک مذهبی ها

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۹ ق.ظ

سلام

یکی از شباهت های جالبی که از وقتی اینجا اومدم درگیرش بودم، شباهت قشر مذهبیشون به قشر مذهبی ما بود.

 

اینجوری هست که مذهبی هامون فکر میکنیم چیزی که دستمونه جواب همه چیز هست و تا یکی رو میبینیم میخوایم شیعه اش کنیم، دقیقا همین شکل تو این مسیحی ها هست. من رو ببخشید که جمع بستم فعل رو، من که حداقل اینجوری بودم یک سال پیش.

و جالبه خیلی جالبه که ایمانشون بسیار قویه، 

 

کمترین چیزی که ایمان دارن بهش 1- تولد حضرت عیسی - پسر خدا وقتی حضرت مریم باکره بود 2- به صلیب کشیده شدنش و 3- بازگشتش بعد فکر کنم 3 روز هست. 

 

مشکل جالب اینه که همونطور که ما به وحی بودن کتابمون اعتقاد داریم و یه اعتقادیه که کاریش واقعا نمیشه کرد، یعنی همه ی بحث هامون بر اساس اینه که این کتاب 100% حرف خداست، بحث های اونا هم همینجوری میشه که چون 100% اعتقاد به این سه تا اصل دارن قابل بحث نیست.

من خودم خیلی وقتا فکر میکنم واقعا نمیدونیم چه خبره! چرا انفدر اداش رو در میاریم انگار میدونیم چخبره. 6.9 میلیارد نفر دیگه تو این دنیا، که عدد بزرگیه، مسلمون شیعه نیستن و ما خیلی وقتا بررسی نکردیم ببینیم چی میگن. بعد میخوایم بقیه رو بکشونیم سمت چیزی که میخوایم.

 

تازه این هم تو اعتقادمون هست که اما زمانی قراره بیاد که دینی که میاره اصلا شبیه این چیزی که ما قبول داریم نیست. 

 

بعد جالبه همه ادای این رو در میارن. هندو ها هم به این خداهاشون یه جوری اعتقاد دارن که غیر قابل بحث میشه. حتی یه مورد بود که من به یکیشون گفتم یه استاد دعوت کن یا خودت بیا با هم مدیتیشن Kundulini کنیم، که مدیتیتشن عجیب خفنیه و واقعا آدم رو به بالا وصل میکنه ولی میگفت که نمیخوام چشم سومم باز بشه چون یکی از خداهاشون وقتی چشم سومش باز بشه قیامت میشه. :|

 

تو ذهنم این بود خب الان این چه ربطی داره به شقیقه. دقیقا چه ربطی داره... یعنی اینا هم حتی تعالیمشون رو درست انجام نمیدن و چرت قاطیش شده. تهش گفت من بیشتر از اون میدونم دین هندو چیه :|. من بعد 6 ساعت مطالعه حداکثر.

 

بعد دیروز پریروز داشتم میدیدم علمای ما راجع به مدیتیشن سکوت چی میگن، که همینجوری ساکت نشستن و تمرکز روی فکر نکردنه. یکی از سایتای مذهبی نوشته بود که چون کار بیهوده ایه حرامه. دادااااااشششش مثلا در طول روز داریم موشک هوا میکنیم که یه ساعت ساکت نشستن وقت میگیره؟ مثلا حرف زدن راجع به سیاست و فوتبال دیدن و وقت تلف کردن تو ترافیک و سریال های آبدووغ خیاری دیدن کار مفیده؟ یا مثلا حروم کردن زیبایی و هنر که انجام میدی شما کار مفیده؟ یا تنفر زایی تو جامعه که خوب بلدن خیلیا؟ 

 

کلا این جایی که یه چیزی پیش میاد که بحث رو غیر قابل بحث میکنه خیلی اذیتم داره میکنه. یه چیزایی دیدم که نمیدونم چجوری به یه چیزایی ربطش بدم. 

یه پیشنهاد یکی از دوستان با تفسیر المیزان دارم جلو میرم ببینم چیکار میشه کرد بالاخره.

چیزی که مطمعنم اینه که حق نیاز به دفاع کردن نداره. Terence McKenna میگه اگه بدون بایاس نگاه کنی، حقیقت وقتی میاد، لبخند روی صورتت میاره. اگه نیورد باید دنبال یه حقیقت عمیق تر بگردی. 

 

بعد چند هفته پیش دوستم گفت بیا بریم جلوی کلیسا که Altar نام داره، و نسبتا مقدسه، بریم دعا کنیم. بعد ازون روز ببعد مردم کلیسا چند تاشون وقتی منو دیدن تبریک گفتن که بالاخره راه درست رو انتخاب کردم و تصمیم رو گرفتم. توهم دونستن همه چیز هممممهههه جا هست. اه.

 

کلمه ایمان و اسلام یعنی احساس امنیت کردن و تسلیم شدن در پیشگاه حق! یعنی حق یه چیزیه که تسلیم شدن بهش کار راحتی نیست، اگه بود دین نمیوردن این همه. بعد به من یاد دادن ایمان یعنی قبول کردن چیزی که معلم میگه. بقیه هم اشتباه میگن.

تو یکی از کامنتای خصوصی هم داشتم میگفتم،

امر به معروف بنظرم یعنی امر به شناخت چون معروف از عرف میاد که یعنی شناخت

نهی از منکر یعنی جلوگیری از نشناخته شدن حقیقت. منکر، شبیه نکره، ناشناس 

کفر یعنی پوشوندن حقیقت. معنیش اون چیزی که به من یاد دادن نیست.

 

حضرت عیسی یه چیزی شبیه این میگه که همیشه برای همه چیز دو تا در وجود داره، یه در بزرگ که خیلیا میرن به سمتش، یه در کوچیک که کمتر آدمی میره توش. در کوچیک معمولا در حقیقته. 

 

  • ظریف

تاثیرات ریک اند مورتی

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ب.ظ

 

سلام

 

نمیدونم قسمت های جدید ریک & مورتی رو میبینید یا نه ولی تو آخرین قسمت فصل 4، جری یه گربه میبینه که حرف میزنه و ادامه داستان. دو شب پیش دیدمش.

دیشب خواب دیدم رفتم خونه دوستم، که هفته بعد واقعا باید برم، و گربه اش رو دیدم. بعد این گربه هه حرف میزد و منم باهاش کلی وقت گذروندم. گربه چاقی بود و بسیار محترم! بلندش کردم روی دوشم گزاشتمش و بهش دنیا رو از ارتفاع کله آدم ها نشون دادم! 

گربه هنرمندی بود نقاشی میتونست بکشه و انیمیشن درست کنه :/

فکر کنم دیشب بود یا پریشب داشتم راجع به آتلانتیس یه ویدئو میدیدم، تو خوابه ساعت و تاریخ کامپیوتر 2450BC بود و لوکیشن رو هم زده بود آتلانتیس.

داشتم به این فکر میکردم که چقدر خنده داره تو زمان قبل حضرت عیسی باشی و تاریخ کامپیوترت سال رو به BC، قبل تولد مسیح نشون بده :))

 

  • ظریف