رفتن پدر بزرگ
پدری که بزرگتر است
انگار پدر هم از حرف شنوی دارد
بعضی اوقات کلماتی استفاده میکند که پدر از ابراز آن ها شرم دارد
او صاحب و حاکم خانه و خانواده است
او هیچ گاه تغییر نمیکند همیشه همان شکلی بوده که اکنون هست
تنها وقتی که او را متفاوت دیده ام، عکس هایی سیاه و سفید است
از دورانی که هیچ کسی شبیه خودش نیست
باور نمیکنم چنین دنیایی وجود داشته
ولی میگویند گذشته این طور بوده
برادران با هم دیگر دعوا میکنند ولی او همیشه همان جایی هست که هست
و در نهایت باید با احترام با او صحبت کنند
آنها همانند یک جوخه ی آماده ی دریافت دستور در حضورش مینشنینند وقتی که چای مینوشند
گویی احترامی نظامی در جریان است
پدر بزرگ حرفی برای گفتن به من ندارد بجز سلام و خداحافظی
کلمات مشترک ما کم است
در جریانی متفاوت شنا میکنیم ولی هر از چند گاهی نظراتش را از دور میشنوم
سر سفره با هم غذا میخوریم. این کار مشترکمان است
گاهی اوقات وقتی که خداحافظی میکنیم به ما از مغازه بستنی میدهد
پدر بزرگ بیمار شده است ولی خانواده از او نگهداری میکند
او شب ها چندین بار سرفه میکند و همه بیدار میشوند
خانواده او را به خانه ی خود می آورد و به پیش پزشک میبرد
پزشکان دقیقا نمیدانند و این مسیر چند سالی طول میکشد
تا نهایت خانواده به این فکر میکند که شاید مشکل جایی دیگر است
با پزشکی مشکل را مطرح میکنند و حال پدربزرگ بهتر میشود
پدربزرگ در این وضعیت احساس محبت را تجربه میکند
آن عکس های قدیمی به تندی سیاه و سفید بود
سایه هایی که به همراه سیاهی چشم
صحبت از دورانی میکرد که زندگی به گونه ای دیگر بود
همین است که زبانشان را نمیفهمم
پدر بزرگ مدت ها زندگی میکند
و بزرگ شدن نوه ها و بچه هایی که کوچک بودند را میبیند
دیگر نیازی نیست که کشاورزی کند
غذای کمی میخورد
بچه ها بزرگتر و بزرگتر میشوند،
هر کدام به سوی خود میروند، تحصیل و ازدواج و دوری و بچه دار شدن
سال ها میگذرد
تمام زندگی را میبیند
با دوستانش که بیرون مغازه میشستند، پیر میشود
و جانی که همراه او در این زندگی بود
سوی اش را از نگاهش برمیدارد
نگاهی که در تاریکی چشمانش
زندگی را به اندازه ای که یک انسان میبیند
دیده بود
- ۰ نظر
- ۰۷ مهر ۰۴ ، ۰۵:۰۴