کودک درون
سلام
دیشب که خونه ی این استاده بودیم، متوجه یه موضوع خیلی جالبی شدم!
داستان این بود که یه دختر بچه هه بود(پانیز-6) که خیلی بامزه بود و اینور اونور میرفت. حوصلم از بزرگسال ها سر رفته بود و داشتم فکر میکردم چی کار کنم،گفتم برم ببینم این چی میگه.
دوست دارم ببینم اینا چجگری زندگی میکنن یکم آپدیت بمونم!. خیر سرشون نسل بعدی ان
از بهترین و تنها تکنیکی که بلدم با بچه ها سر و کله بزنم استفاده کردم و بهش گفتم باهام دوست میشی و اونم گفت باشه. خیلی واقعا نمیدونم چجوری باید باهاشون برخورد کرد چون زیاد برخورد نداشتم ولی این خیلی خوب کار میکنه. حداقل تو این 7 8 موردی که تست کردم که عالی بوده.
خلاصه از چند تا سوال یخ شکن معمول که اسمت چیه و شعر چی بلدی و تو مدرسه چند تا دوست داری و.... شروع کردم وبعد گفتم بریم بازی کنیم.
یکم بازی کردیم و گفت میدونی بستنی چی شدش؟ (قرار بود که یه بستنی ای خورده بشه ولی گرم شده بود و تو فریزر گذاشته بودن و بعد چند ساعت هنو نخورده بودنش) گفتم بزار بپرسم. رفتم پرسیدم و فهمیدم هنوزم یخ نزده ولی سرده میشه خوردش. بهش دادم یکی گفت میشه بعدش یکی دیگه هم بخورم؟ گفتم باشه.
یه لحظه دوزاریم افتاد
فهمیدم من الان جزو آدم بزرگا حساب میشم!!
قبلا ها فهمیده بودم که میتونم هر وقت خواستم چیپس و پفک و... برا خودم بگیرم ولی خیلی نفهمیده بودم آدم بزرگ حساب میشم! این معنیش اینه که تو مهمونی لازم نیست از کسی اجازه بگیرم و کسی تمام رفتار های من رو زیر نظر نداره که بعدا اشد مجازات در انتظارم باشه و .. :))
خیلی احساس قدرت کردم! کودک درونمم بعد اون همه بازی حسابی فعال شده بود.
مامانش یکم سخت گیر بود برا همین چیزی میخواست بره بخوره به من میگفت. میخواست ببینه مثلا این چیزای تو هفت سین چه مزه ای اند. داشت یکم ناخونک میزد تو اونا و اسماشگنو میپرسید که مامانش اومد یکم بهش گفت که دختر خوبی باشه و ازین چیزا نخوره! من یه لحظه چون تو شخصیت کودک درونم بودم احساس ترس از مامانش کردم. بعد یهو دوباره یادم اومد هیچ کسی اهمیتی نمیده چون آدم بزرگ حساب میشم و یه احساس قدرت مضاعف بهم دست داد!
این همون چیزی بود که بچه بودم میخواستم دیگه! ازین بهتر چی میشه!؟
- ۹۸/۰۱/۰۲