در جستجوی معنا
سلام
اگه حرف نمیزدیم و کلمه نداشتیم، هر چیزی که میدیدیم بی معنی بود. یعنی معنیش خودش بود. اگه میخواستیم به یه نفر دیگه یه درخت نشون بدیم باید میرفتیم و خود درخت رو بهش نشون میدادیم. و چون هر درختی با درخت دیگه فرق داره باید طرف رو میبردیم پای درخته تا بهش بگیم این درخت منظورمونه.
الان که تصور داریم میتونیم شکل برگ درخته رو با دستمون بکشیم یا مثلا موقعیت درخته رو یه جوری منتقل کنیم به نفر دوم. مثلا تو نقشه مختصات جغرافیاییش که دو تا عدد هستن و یا آدرس درخته رو بدیم بهش که مجموعه یه سری اسم خیابون هست. که در واقع تابلو هایی هستن که سر یه تیکه های آسفالت شده ی زمین زدیم.
یعنی داریم سعی میکنیم که چیزای مختلف رو معنی دار کنیم. مثلا دراز کردن دست و نشونه گرفتن با انگشت اشاره به سمت یه درخت، این مفهوم رو تو ذهن طرف مقابل منتقل میکنه که داریم یه خط فرضی از جایی که دستمون شروع شده در امتداد انگشت اشاره مون تصور میکنیم و اون باید نگاه کنه که انتهای اون خط کجا میشه و بفهمه چی منظورمونه.
در حالی که از بیرون، طرف فقط دستشو دراز کرده و با چشماش به دور داره نگاه میکنه! بی معنیه! :)!
واقعا چرا همچین چیزی معنی داره برامون؟
و هر چیز دیگه ای.
کلمه هایی که استفاده میکنیم، درخت، داره به چی اشاره میکنه؟ درخت چه شکلی رو تو ذهن شما میسازه؟ و چرا این ترکیب حروف که این شکلی هستن: د ر خـ ت ؟
ایده ی کی بود که به د بگیم دال؟ و چرا این منحنی د باید انتخاب بشه؟
حالا این کالبد شکافی کلمه ها رو بزاریم کنار، جالب تر اینه که از رفتارای طبیعت هم معنی در اوردیم.
مثلا زیر بارون رفتن و حس کردن زیر بارون بودن، که تو یه سیاره یه سری ابر از مولکول های آب درست شده و داره میریزه پایین و یه نفر که از قضا نسل تکامل یافته شامپانزه ها بوده که موفق به پیدا کردن معنا شده و لباس پوشیده وایساده و به هر دلیلی از حس خوردن این قطره ها به صورتش و چسبیدن لباساش به تنش داره لذت میبره و داره به یه نفر دیگه فکر میکنه.
جدی اگه زبان نداشتیم خیلی بی معنی بود همه چیز.
چون اصلا معنی با زبان ساخته میشه.
بعد جالب تر اینه که این پست رو نگاه کنید، دارم راجع به زبان با زبان مینویسم!
خیلی موجود پیچیده و در هم تنیده ایه و همین که این قابلیت رو داره خیلی زیاده.
کلمه ی پیچیده آدم رو یاد پیچ میندازه که میچرخه و تو خودش میره بالا
در هم تنیده شبیه شاخه های درخت در هم تنیده یا کلاف در هم تنیده یا کابلای پشت کامپیوتر که تو هم رفته باشن رو تو ذهن تجسم میکنه.
حالا اگه بخوایم یه شکل برای زبان در بیاریم، شاید پیچیده و در هم تنیده بودن توصیف هاییه که میتونیم از شکل زبان کنیم.
و دلیل این که نمیتونیم زبان رو ببینیم اینه که یک موجود ابعاد بالاتره. همون طور که یه موجود دو بعدی فقط قطاع هایی از یه مکعب رو میتونه ببینه:
ماها هم محدودیتمون تو نفهمیدن ساختار واقعی زبانه و در هر لحظه میتونیم یه کلمه رو تصور کنیم و ارتباطی رو که با کلمه های دیگه داره رو تو ذهنمون بیاریم.
و زبان فقط کلمه ها نیست. در واقع مجموعه سمبل هاست. اشاره کردن به یه چیز در دور و نگاه کردن به دور یک سمبل هست که انگار درون هممون هست. هر جایی بری و این کارو کنی بدون زبان مشترک کلامی، این منظور منتقل میشه که آقا نگاه کن اون دور رو.
حالا سمبل ها کلمه ها هستن که تو قابل گروهی به شکل متن و یه استپ بالاتر به شکل شعر در میتونن بیان
سمبل ها نوت های موسیقی هستن که تو مقیاس بزرگتر یک قطعه موسیقی رو درست میکنن که یه حس رو منتقل میکنن
یا همین زبان بدن.
یا چیزای دیگه.
و فکر کنید که آدم بتونه این موجود ابعاد بالاتر رو درک کنه. چقدررر خوب میشه!
و نهایت این نگاه کردن و درک کردن، فهمیدن خالق هست. چون دنیا رو آفریده که از فکر خودش معنی پیدا کنه. برای همین ماها رو آفریده چون توانایی نگاه کردن و معنی پیدا کردن رو داریم. خیلی موجودات باهوشی هستیم انصافا. خالق خودش سرچشمه ی اون معنی هاست. یعنی اونجایی که آدم معنی پشت همه چیز رو بفهمه کار خالق رو درک کرده و خود خالق رو میتونه ببینه.
که سخته :)!
- ۹۹/۰۷/۱۷
خیلی بحث جالبی بود...
تو این نوشته چند تا چیز به یادم افتاد. یکی سوره علق و اولین آیه ای که به پیامبر نازل شد: "اقرأ..." بخوان!
و یکی هم اینکه کلا اون چیزی که بعنوان آخرین معجزه اومده، برای آخرین پکیجی که امکان استفاده اش تا قرنها به همون صورت اول باشه، «قرآن» بوده که یک «کتابه». از جنس کلماته. دیگه خدا دریا رو نمیشکافه بگه این معجزه است، بلکه کلمه میده!
و یکی هم اون آیه که درباره ی قانع شدن فرشته ها برای خلقت انسان بود. وقتی خدا انسان رو خلق کرد فرشته ها تو کتشون نرفت که اون قدرت معنوی تو این جسم مادی خیلی خون و فساد به پا میکنه... خدا گفت "من یه چیزی میدونم که شما نمیدونید" ولی خیلی هم تو خماری نمیذاردشون... یه جوابی بهشون میده... اینطوری که یه تست رو پیاده میکنه (که همیشه بنظرم تشبیه یا سمبل چیزی بوده که نمیدونم چی بوده) که میگه «ما اسماءی رو به آدم و به فرشتگان آموختیم، و بعد از هر دو خواستیم. فرشتگان نتونستن جواب بدن اما آدم همه رو جواب داد» اینطوری میشه که اونا سجده میکنن!...
و این تئوری هم یادم اومد که میگه مثل اینکه زبان کاملاً و صد در صد بصورت داروینی تکامل پیدا نکرده و یک نفر این رو آموخته به بشر. طوری که بنظر میاد همه ی زبانها یک ریشه ی مشترک دارن (مثل خیلی از کلمات ابتدایی که توی اکثر زبانها به یک صورته - مثلاً همین «درخت» میتونسته «ذرخت» باشه بعد «Three» بعد «Tree» - یا مادر و پدر و دختر و ستاره و گاو و غیره...) و به همین دلیل هم یک بار معنایی انرژیتیک توی کلمات هست که روی آرایش ذرات اثر میذاره...
این وسط یه مبحث دیگه هم هست که با توصیف شما، خیلی جالب تر میشه بهش فکر کرد. اونم اسامی خودمونه! اسمی که روی یه آدم گذاشته میشه و یا وقتی که کسی اسمش رو عوض میکنه.... (حالا فامیلی هم نه، ولی اسم بنظرم خیلی خاصه)
+ فردوسی هم داستانهاش رو از اولین بشرخاص و منتخب روی زمین شروع میکنه که میره و اسم گذاشتن رو یاد آدمها میده و نوه یا نتیجه اش هم «خوندن و نوشتن» رو از سرزمین دیوهای سپید با رسم و رسومی خاص برای آدمها میارن! و آدمها رو لایق تر میدونن برای یادگیری کلمات... و توصیفاتی که درباره ی «کلمه» میکنه خیلی قشنگه و بخاطر دفاع از یادگیری کلمات حتی با دیوهای سیاه میجنگن!