عشق الهی
سلام
یه جوری بعضی وقتا راجع به عشق الهی و ... حرف میزنن انگار چیز عجیب و دست نیافتنی و پیچیده ایه.
منطق ساده
ما ها به واسطه زندگی تو این دنیا اومدیم و از خدا جدا شدیم و حس یک نفر مجزا بودن داریم.
عشق یعنی وقتی دو نفر میخوان به هم برسن
عشق خدا یعنی وقتی آدم هی میخواد به خدا برسه
رسیدن با خدا هم توسط مرگ امکان پذیره
پس عشق الهی همین زجر و درد هایی هست که تو زندگی تجربه میکنیم که هی ما رو به این جمع بندی میرسونه که میخوایم بگیم پس کی تموم میشه؟/ پس کی میشه تمومش کنم!؟
ولی نکته اینه که رسیدن به خدا هم چیز خاصی نیست. کلا قضیه چیز خاصی نیست.
خدا پیوسته در حال خلق کردنه و جدا کردن بخش های خودش از خودش تا بتونه توی خودش بره جلو تر و خودش رو بیشتر درک کنه. یکی از قشنگیای زبون فارسی نزدیک بودن کلمه خود و خدا به همه.
مساله هم اینه که تعریف عاشق و معشوق فقط وقتی معنی داره که به هم نرسیده باشن. مثل دوتا بار الکتریکی که تا وقتی تو یک فاصله مشخص از هم هستن میدان بینشون میتونه شکل بگیره و همدیگه رو جذب کنن.
وقتی که برسن به هم هم پتانسیل میشن. البته نکته دیگه اینه که انرژی زیادی هم تو رسیدنشون به هم بوجود میاد و هرچقدر این اختلاف پتانسیل بیشتر باشه و بالطبع میدان قوی تر باشه اون رسیدنه شدید تره و انرژی بیشتری آزاد میکنه.
پس برداشت من از قضیه اینه که بنظر میاد وقتی نمیتونیم کاری بکنیم باید سعی کنیم از این مدل عشق عجیب غریب الهی لذت ببریم بلکه بیشتر آرزوی رسیدن بهش رو کنیم.
که همینطور که شاعر میگه:
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش میدهند.
وقتی که بار های الکتریکی به هم نزدیک تر میشن میدان بینشون قوی تر هم میشه.
شاید بار های الکتریکی همون دردی هستن که موجودات بی جون میکشن؟ :)
نتیجه درد هم اینه که آدم دنبال دلیل درد میگرده. دنبال معنای پشت کار این خالق میگرده. شما فرض کنید که یک سیمولیشن درست میکردید و هدفتون این بود که یه موجودی توش به وجود بیاد که توش به خودآگاهی برسه. یه چیزی مثل West World. راه این که برای این موجود اون امکان رو فراهم کنید این بود که یه کاری کنید که پشت اتفاقاتی که براش میفته دنبال دلیل بگرده و دنبال معنی بگرده. اینجوری شبیه bootstrap خودش رو بالا میکشه. (فکر کنم داستان بوتاسترپ ازینجا میومد که طرف تو یک باتلاق گیر کرده بود و با کشیدن موهای خودش به سمت بالا میخواست خودش رو بکشه بیرون). این گشتن دنبال معنی بدون کمک بیرونی تنها راهیه که میشه یه موجود نسبتا آگاه، آگاه تر بشه.
آگاه تر شدنم معنیش اینه که بیشتر بفهمه که هدف خالقش از خلقش چی بوده.
چون موجودی که آگاه بشه و نتونه معنی پشت خلقتش رو بفهمه درگیر درد کشیدن بیخودی میشه. درد وجود داشتن رو میکشه و هیچ چیزی هم بد تر از این نیست. چون عملا از تنها چیزی که واقعا داره که وجودش هست داره درد میکشه. برای همین خیلی ازین فلاسفه و کسایی که آدمای عمیقی بودن خودکشی میکردن.
متاسفانه اگه معادله رو فقط با چیزایی که میشه دید کسی بخواد حل کنه راه حلش یا اینه که خودش رو با چیزای بیخود مشغول کنه که به صورت طبیعی وجود داشتنش تموم بشه یا این که باید خودکشی کنه. معادله فقط همین دوتا جواب رو داره.
اگه اون بعد بالاتر رو تو معادله اضافه کنیم درد ها همون مکانیزم های صیقل دادن روح از چیزای اشتباه هستن. اگه دردی نباشه یعنی آگاهی نیست. ماها باید به دردمون آگاه بشیم وگرنه زیر شعله رو انقدر زیاد میکنه که بالاخره یه جوری متوجه بشیم که ماها با دردمون همزمان آفریده شدیم. یا تمومش کنیم و یه دور دیگه یه جای دیگه یه استارت دیگه بزنیم بلکه متوجه بشیم.
برای موجودات بی جان مثال های زیادی هم هست. مثلا فلز هایی که تو دماهای بالا خالص تر میشن یا الماسی که از تحت فشار و حرارت قرار گرفتن کربن بوجود میاد و دارو هایی که از تقطیر بوجود میان و ...
ماها چون یه مرحله بالاتریم دردمون باعث زیبا تر شدن ظاهرمون الزاما نمیشه، مثل اتفاقی که برای کربن و الماس میفته. ماها یک بعد معنوی داریم و اون خودش رو تو هنر و رفتار و گفتار و چیزای دیگمون نشون میده.
بعد دقیقا اینجاست دلیل این که میگه
دو دستم ساقه سبز دعایت
گـل اشـکم نثـار خاک پایـت
دلم در شاخه یاد تو پیچیـد
چو نیلوفر شکفتـم در هوایت
به یادت داغ بـر دل مـی نشانـم
زدیده خون به دامن می فشانم
چو نــی گر نالم از سوز جـدایـی
نیستان را به آتش می کشانم
به یادت ای چـراغ روشـن مـن
ز داغ دل بسوزد دامـن مـن
ز بس در دل گل یادت شکوفاست
گرفتـه بـوی گـل پیــراهن مـن
همه شب خواب بینم خواب دیدار
دلـی دارم دلـی بـی تـاب دیدار
تو خورشیدی و من شبنم چه سازم
نه تـاب دوری و نه تاب دیــدار
سـری داریـم و سـودای غـم تـو
پـری داریـم و پــروای غم تـو
غمت از هر چه شادی دلگشاتـر
دلـی داریـم و دریــای غم تـو
آقای قیصر امین پور
http://www.yekfenjan-ghahve.blogfa.com/post/106
میخوام بگم که کسی که با افزایش آگاهیش متوجه غمش شده دو تا راه داره.
1- برگرده به همون سیستم قبلی که معنیش فراموشیه این آگاهی هست. مثل اون دوستمون تو فیلم ماتریکس که ترجیح میداد داخل ماتریکس خواب باشه ولی معنی لذت خوردن یه استیک رو درک کنه تا این که سوپ برنج بیمزه تو یه سفینه خسته رو بخوره.
2- با همین سیستم بره جلو و غمش از هرچه شادی دلگشا تر باشه.
کلا تو درد متولد شدیم بابا. اینم روش خالقمونه که درد بده، بعد یهویی خوشحال کنه آدم رو. درد بده خوشحال کنه درد بده خوشحال کنه و ... انقدر که اون لحظه ی وصالش یهویی قدر دو سه تا بمب هیدروژنی انرژی آزاد بشه.
- ۹۹/۰۷/۲۹
اون آیهه رو که شنیدین لابد، خلق الانسان فی کبد؟
از اون طرف هم میگه خلق الانسان ضعیفا، ما بارمون خیلی کمتره و به تنهایی میدان خیلی کمتری ایجاد میکنیم، ولی واقعا زیبا نیست که نیرویی که مخلوق باهاش ما رو میکشه هماندازهی نیروییه که ما باهاش خالق رو میکشیم؟
ولی شاید اگه این نیرو رو الکتریکی نگیریم هم میشهها، شاید گرانشی باشه، در اثر جرم. ما اون جرم کوچیکهایم و داریم به سمت یه جرم بزرگتر حرکت میکنیم، هرچند نیروها یکسانه ولی اون جرم به بینهایت میل میکنه، پس حرکتش هم باید به صفر میل کنه. ما هم که جرممون کمتره تحت اثر این گرانشه داریم پرت میشیم طرف اون جرم بزرگ. از اون طرف، مثل میدان الکتریکی نیست که نهایتی باشه، دیگه اینجا حرفی از تکینگی نیست، چون نهایتا هم میریم میچسبیم بهش ولی خب باهاش یکی نمیشیم که، مگه این که این وسط سرعتمون اون قدر زیاد بشه که کمکم تبدیل به انرژی بشیم، و خب برای این که سرعتمون به نور (خدا) برسه، نیاز داریم که جرم نامحدود داشته باشیم تا به اون سرعت غایی برسیم، و این جرمه شاید یه جورایی از اون طرف تامین بشه.
البته نه، شاید روحمون خاصیت موجی داشته باشه، جسممون هم که مادیه و خب مادهست. تا وقتی زندهایم مادهایم، نیرومون گرانشه، و خب هیچوقت حل نمیشیم تو اون خداهه. وقتی که بمیریم میشیم موج مثلا، بعدش نیرومون میشه الکتریکی و بالاخره میتونیم باهاش یکی بشیم. اگر هم وقتی مادهایم سرعتمون به نور برسه، یه جورایی از عشق حق قالب تهی کردیم و دیگه داستان تموم میشه و حل میشیم توش.
من وقتی حالم بده خیلی حرفای مسخرهای میزنم، الانم تنها وبلاگی که چراغش روشن شد و گفتم برم یه کم باهاش حرف بزنم شما بودین، سطح فهمم هم در مورد موضوع پستتون همینقدر بودش، شرمنده.