حکایت درویش با روباه
سلام
این شعر رو فکر میکنم یادتون باشه. تو کتاب فارسی نمیدونم چندم دبستان بود. پیشنهاد میکنم برای یادآوری بخونیدش.
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری در آمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
که داستان درویشی هست که روباهی رو میبینه که کار زیادی ازش بر نمیومده. میگه خدایا این چجوری زنده مونده و یکم بعد یه صحنه پیش میاد که یه شیری که شغالی رو شکار کرده میاد و این روباهه هم باقی مونده غذای شیر رو میخوره.
بعد ایشون میره میگه اگه اینجوریه و خدا روزی رسونه منم میرم و یه گوشه محراب میشینم و خدا هم روزی میده بهم. میره میشینه و هیچ کاری نمیکنه و وقتی از گشنگی داشته میمرده یه صدا میاد که برو جمع کن خودت رو خودت رو مثل روباه به بی خاصیتی نزن.
بعدم جناب سعدی شروع میکنه نصیحت کردن که آدم باید تلاش کنه و دست بقیه رو بگیره و بهترینِ کار ها نیکی رساندن به خلق است.
که بنظرم داستانش یکمی ناقصه و از یه دیدگاه محدود میاد نگاه میکنه به قضیه. از دیدگاهی که درویش اومده و خودش رو شبیه روباه به بی دست و پایی زده. تو صحنه ای که درویشه دید روباه واقعا از کار افتاده بود و بنظرم مهم ترین نکته تو اون صحنه این بود که خدا روزی رسان همه ی آفریده های خودش هست. یعنی حتی روباهی که بی دست و پاست، حالا که خلق شده و تو بیشه رفته (تو محیط واقعی زندگی که خطر هست) روزیش از یه جایی داره میرسه.
شاید همه توانایی شیر بودن رو نداشته باشن ولی همه توانایی تو بیشه و تو خطر رفتن رو دارن. این که چقدر به روزی رسان بودن خدا ایمان داشته باشن مهمه و ایمان یعنی احساس امنیت تو حضور خدا کردن. که اگه خدا رو همه چیز در نظر بگیریم، یعنی همین که هستیم و وجود داریم در حضور خداییم. و خود خداییم. حالا این باور و فکر خودمونه که فکر های منفی که اعتماد به نفس رو ازمون میگیرن رو پس بزنیم و بریم تو بیشه یا این که همیشه وابسته به دایره ی امنی بمونیم که توش قرار گرفتیم.
بنظرم ایمان داشتن یعنی که وسعت این دایره امن رو کل گیتی درک کنیم و شروع کنیم مرز های خودمون رو بشکنیم و سد های فکری که تو بزرگ شدنمون برامون گذاشته شده رو خراب کنیم و بریم جلو.
هیچ چیزی به جز ذهن خودمون محدودمون نمیکنه و هیچ چیزی به جز دنیای درون ذهنمون رو نباید تغییر بدیم. این یعنی خودت رو عوض کن تا دنیای اطرافت عوض بشه. خیلی انتزاعی بنظر میاد ولی کسی که دل به کار بده دیگه هیچ ایرادی تو دنیای بیرون نمیبینه و هر چیزی که هست رو سعی میکنه توی خودش درست کنه. وقتی که تو خودش درست کرد بیرون هم درست میشه. وقت میبره و هیچ چیز یه دفعه ای اتفاق نمیفته و اتفاقات زندگی هم باید بیان و تنش درست بشه که مشکلات زندگی و مشکلات شخصیتمون رو بیاد. وگرنه تو صلح و صفا هیچ اتفاقی نمیفته.
آتیش روز های سخت ساختار های فکر رو میسوزونه و خراب میکنه و وظیفه ی ماست که از مخروبه ها خود اصیلمون رو استخراج کنیم و من جدید خودمون رو بسازیم. تا وقتی که همه ی شخصیتمون از طلای ناب بشه. اونجاست که خدا میشیم و کیمیاگری که دنیا رو ساخته به هدفش میرسه.
- ۰۰/۰۲/۰۳
اون تعریفی که از ایمان نوشتین خیلی جالب بود به نظرم.
اتفاقا چند روز پیش کتابی میخوندم به اسم محدودیت صفر که میگفت مسئولیت هر چیزی که در زندگیمون حضور داره با ماست.
میگفت حتی اگه دکتر بودی و یه بیمار بهت مراجعه کرد، باید طرز فکرت این باشه که «چه چیزی در من وجود داره که باعث شده این بیمار درد بکشه؟» و اون چیز رو اصلاح کنی تا بیمار خوب بشه.
و خب شخصیت اصلی اون کتاب، با همین تکنیک یه بیارستان روانی رو شفا دادهبود!