نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

حکایت درویش با روباه

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۳ ق.ظ

سلام 

این شعر رو فکر میکنم یادتون باشه. تو کتاب فارسی نمیدونم چندم دبستان بود. پیشنهاد میکنم برای یادآوری بخونیدش. 

یکی روبهی دید بی دست و پای

فرو ماند در لطف و صنع خدای

که چون زندگانی به سر می‌برد؟

بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟

در این بود درویش شوریده رنگ

که شیری در آمد شغالی به چنگ

شغال نگون بخت را شیر خورد

بماند آنچه روباه از آن سیر خورد

دگر روز باز اتفاق اوفتاد

که روزی رسان قوت روزش بداد

یقین، مرد را دیده بیننده کرد

شد و تکیه بر آفریننده کرد

کز این پس به کنجی نشینم چو مور

که روزی نخوردند پیلان به زور

زنخدان فرو برد چندی به جیب

که بخشنده روزی فرستد ز غیب

نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست

چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست

چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش

ز دیوار محرابش آمد به گوش

برو شیر درنده باش، ای دغل

مینداز خود را چو روباه شل

چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر

چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟

چو شیر آن که را گردنی فربه است

گر افتد چو روبه، سگ از وی به است

به چنگ آر و با دیگران نوش کن

نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن

بخور تا توانی به بازوی خویش

که سعیت بود در ترازوی خویش

چو مردان ببر رنج و راحت رسان

مخنث خورد دسترنج کسان

بگیر ای جوان دست درویش پیر

نه خود را بیفکن که دستم بگیر

خدا را بر آن بنده بخشایش است

که خلق از وجودش در آسایش است

کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست

که دون همتانند بی مغز و پوست

کسی نیک بیند به هر دو سرای

که نیکی رساند به خلق خدای

 

که داستان درویشی هست که روباهی رو میبینه که کار زیادی ازش بر نمیومده. میگه خدایا این چجوری زنده مونده و یکم بعد یه صحنه پیش میاد که یه شیری که شغالی رو شکار کرده میاد و این روباهه هم باقی مونده غذای شیر رو میخوره.

 

بعد ایشون میره میگه اگه اینجوریه و خدا روزی رسونه منم میرم و یه گوشه محراب میشینم و خدا هم روزی میده بهم. میره میشینه و هیچ کاری نمیکنه و وقتی از گشنگی داشته میمرده یه صدا میاد که برو جمع کن خودت رو خودت رو مثل روباه به بی خاصیتی نزن.

 

بعدم جناب سعدی شروع میکنه نصیحت کردن که آدم باید تلاش کنه و دست بقیه رو بگیره و بهترینِ کار ها نیکی رساندن به خلق است.

 

که بنظرم داستانش یکمی ناقصه و از یه دیدگاه محدود میاد نگاه میکنه به قضیه. از دیدگاهی که درویش اومده و خودش رو شبیه روباه به بی دست و پایی زده. تو صحنه ای که درویشه دید روباه واقعا از کار افتاده بود و بنظرم مهم ترین نکته تو اون صحنه این بود که خدا روزی رسان همه ی آفریده های خودش هست. یعنی حتی روباهی که بی دست و پاست، حالا که خلق شده و تو بیشه رفته (تو محیط واقعی زندگی که خطر هست) روزیش از یه جایی داره میرسه. 

 

شاید همه توانایی شیر بودن رو نداشته باشن ولی همه توانایی تو بیشه و تو خطر رفتن رو دارن. این که چقدر به روزی رسان بودن خدا ایمان داشته باشن مهمه و ایمان یعنی احساس امنیت تو حضور خدا کردن. که اگه خدا رو همه چیز در نظر بگیریم، یعنی همین که هستیم و وجود داریم در حضور خداییم. و خود خداییم. حالا این باور و فکر خودمونه که فکر های منفی که اعتماد به نفس رو ازمون میگیرن رو پس بزنیم و بریم تو بیشه یا این که همیشه وابسته به دایره ی امنی بمونیم که توش قرار گرفتیم. 

 

بنظرم ایمان داشتن یعنی که وسعت این دایره امن رو کل گیتی درک کنیم و شروع کنیم مرز های خودمون  رو بشکنیم و سد های فکری که تو بزرگ شدنمون برامون گذاشته شده رو خراب کنیم و بریم جلو.

 

 

 

هیچ چیزی به جز ذهن خودمون محدودمون نمیکنه و هیچ چیزی به جز دنیای درون ذهنمون رو نباید تغییر بدیم. این یعنی خودت رو عوض کن تا دنیای اطرافت عوض بشه. خیلی انتزاعی بنظر میاد ولی کسی که دل به کار بده دیگه هیچ ایرادی تو دنیای بیرون نمیبینه و هر چیزی که هست رو سعی میکنه توی خودش درست کنه. وقتی که تو خودش درست کرد بیرون هم درست میشه. وقت میبره و هیچ چیز یه دفعه ای اتفاق نمیفته و اتفاقات زندگی هم باید بیان و تنش درست بشه که مشکلات زندگی و مشکلات شخصیتمون رو بیاد. وگرنه تو صلح و صفا هیچ اتفاقی نمیفته.

 

آتیش روز های سخت ساختار های فکر رو میسوزونه و خراب میکنه و وظیفه ی ماست که از مخروبه ها خود اصیلمون رو استخراج کنیم و من جدید خودمون رو بسازیم. تا وقتی که همه ی شخصیتمون از طلای ناب بشه. اونجاست که خدا میشیم و کیمیاگری که دنیا رو ساخته به هدفش میرسه.

  • ظریف

نظرات (۷)

اون تعریفی که از ایمان نوشتین خیلی جالب بود به نظرم.

اتفاقا چند روز پیش کتابی می‌خوندم به اسم محدودیت صفر که می‌گفت مسئولیت هر چیزی که در زندگی‌مون حضور داره با ماست.

می‌گفت حتی اگه دکتر بودی و یه بیمار بهت مراجعه کرد، باید طرز فکرت این باشه که «چه چیزی در من وجود داره که باعث شده این بیمار درد بکشه؟» و اون چیز رو اصلاح کنی تا بیمار خوب بشه.

و خب شخصیت اصلی اون کتاب، با همین تکنیک یه بیارستان روانی رو شفا داده‌بود!

پاسخ:
جالبه!
اتفاقا آدما آدمایی که شبیه خودشون هستن رو به خودشون جذب میکنن. برای همین اون دکتره برای این دکتر بیمارستان روانی شده که همه ی اون بیمارا رو بشدت تو خودش داشته :) جالبه

اون مسولیت که نارا گفت رو یه استادی داشتیم همیشه بهمون میگفت...

 

این یعنی خودت رو عوض کن تا دنیای اطرافت عوض بشه.

جدا این رو تجربه کردم...

پاسخ:
از تمیز کردن اتاق باید شروع ‌کرد!

خب تحلیلی که از شعر کردید دقیقا همونیه که شاعر داشت میگفت. پس چرا فکر میکنید داستان ناقصه؟

پاسخ:
نمیدونم والا نصفه شب داشتم مینوشتم. شایدم منظورش همین بوده.
من برداشتم این بود که جهت دیگه ی داستان اینه که اگه آدم میبینه که نقصی داره و نمیتونه شیر باشه از رفتن به بیشه نترسه و هر کسی با هررظرفیتی میتونه زنده بمونه. و اگه میبینیم یه نفر توان کمی داره لازم نیست هل بدیمش که انتظار بیشتری ازش داشته باشیم. تجربه شخصین نشون داده که وقتایی که هل داده شدن بیشتر با مشگلاتم روبرو شدم و اعتماد به نفسم رو از دست دادم. حس کردم که من باید خیلی بیشتر از چیزی که باید باشم باشم تا بتونم زندگی کنم و زندگی رو به خودم جهنم کردم.

عه اتاق XDDDD

 

نه جدا روی نظم نمیخوام کار کنم XDDD

پاسخ:
:))

شعر حسنش همینه که تو کلمات محدود نیست هر کی شعر رو میخونه میتونه برداشت خودش و دید خودش رو از شعر داشته باشه.

پاسخ:
زیبا گفتید

سلام آقای مهدی

نمی‌خواهم ناامیدانه در خصوص مطلب شما نظر بدهم ولی واقعا وقتی در خصوص تلاش برای تغییر صحبت می‌شود، خودتان مستحضر هستید که افراد چقدر تلاش می‌کنند ولی واقعا مشکلات زندگی تمام نشدنی هستند و به عبارتی از وجوه تراژیک زندگی این هست که زندگی سخت و دشواره. در تمام این اعصار هم هرچقدر تلاش شده، ره به جایی نبرده، شما وضعیت امروز را می‌بینید، پررونق‌ترین تجارت، تجارت دارو و اسلحه هست و پول حاصل از این تجارت وارد زندگی بخش قابل توجهی از افراد شده و افرادی که درگیر این مسئله شدند، مطمئنا نمی‌توانند خودشان را تغییر بدهند و جهان هم تغییر نخواهد کرد.

البته این اندیشه شما در قرآن هم موجود هست:

خداوند سرنوشت هیچ قوم( و ملّتی) را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند!

ولی باورتان میشه گرایش انسان‌ها به ظلم و ستم هست، و تاریخ انسانی این را نشان داده و تا الان هم تغییر چندانی رخ نداده است.

پاسخ:
سلام
بله همینطوره خیلی افراد تلاش میکنن مشکلات زندگیشون رو حل کنن ولی تلاش نمیکنن از اون مشکلات بیان بیرون. دوست دارن بقیه بهشون بگن چی درسته چی غلطه و کجا باید زندگی کنن. خیلی ها هم دستشون نمیرسه چو نسنشون زیاد تر شده. ولی چیزی که میدونم اینه که زندگی خودش آدم رو میبره سمتی که باید بره. مطمئنم که حل کردن مشکل ها با خودمون و آزاد گذاشتن ذهن خودمون هست که مسیر رو تعیین میکنه. گره های فکرمون که بهمون تحمیلشده تو جریان زندگیمون اگه رفع بشه خود به خود میریم به سمتی که انتخاب های بهتری کنیم تو تصمیم های زندگی و به سمت بهتری بریم. قانون جذب میگه هرچی تو ذهنمونه هرچی اون بیرونه رو به خودش جذب کرده. ماها گیر خودمون افتادیم.

سلام

ممنون از توضیحات خوب شما

حقیقتش در مورد قانون جذب چیزی نمی‌دانم و باید بخوانم.

ولی یاد اندیشه فروید و ناخودآگاه ایشان می‌افتم که میگه بسیاری از اعمال آدمی ماحصل ناخودآگاه هست و طبیعتا بسیاری از اموری که آدمی به آنها فکر می‌کند و حتی قصد عمل به آنها را هم ندارم، بر روی مسیر زندگی آدم تاثیر می‌گذارند. من دوست ندارم به چیزی مثل چشم خوردن اعتقاد داشته باشم ولی دارم. در هر صورت توضیحی که براش دارم این هست که همان فکر چشم خوردن و زمین خوردن باعث زمین خوردن فرد میشه، یعنی فکر به زمین خوردن و مهیا شدن برای آن، همه چیزه.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی