دور خودم میچرخم؟
سلام
داشتم چند وقت فکر میکردم که بالاخره چی هست که من هستم؟
مثلا دکارت میگه می اندیشم پس هستم. من شخصا 95% زندگیم رو که می اندیشم نمیشه و واقعیت چیز دیگه است. چیزایی که حس میکنم بیشتر هستن. ولی مساله اینه که خود حس هم ناقصه. چون اندیشیدن میخواد که حس به کلام و انتقال منظور درست منجر بشه.
من گشتم ببینم چی هست که همیشه هست؟ دیدم که درد و رنج همیشه هست انگار. نمیدونم هرچقدرم که زندگی خوب میشه چیزی که همیشه بهش برمیگردم اینه که محدودم. فکرم محدوده بدنم محدوده انتخاب هام محدوده و ... این درد داره.
ولی مساله اینه که یه تایم هایی هم هست که واقعا درد ندارم و حس خوشبختی میکنم. هرچند محدود ولی هست! ناشکری نمیکنم، شخصا درد برام بیشتر از خوشحالی معنی داره.
پس خلاصه رنج میبرم پس هستم هم نیست.
داشتم فکر میکردم پس چیه که من رو میباشه؟
و دیدم که تمرکزم تو وجود داشتن تو این عالم هست که باعث بیشتر بودن من میشه. مثلا در مقایسه با خواب که انگار کمتر هستم توش. یه جوریه انگار بی تمرکزه و نظم کمی داره. یه دفعه یه جور میشه و یه دفعه یه جور دیگه. پس گفتم شاید متمرکز هستم که هستم.
ولی دیدم اونم جالب نیست چون کامل نیست. بالاخره تو خواب هم هستم و تمرکز یه درجه ای از بودن رو نشون میده ولی دلیل بودن نیست.
حس میکنم در نهایت به این نتیجه رسیدم که دور خودم میچرخم پس هستم. تنها چیزی که بودن من رو برام معنی دار و ثابت میکنه اینه که هیچ چیزی سر جاش باقی نمیمونه و همه چیز در حال رفتن تو هم دیگه است. شب میره تو روز و روز میره تو شب. هر روز یه شکلیه. یه روز یه جور جلو میره یه روز یه جور دیگه. یه آدم یه روزی خوشحاله یه روزی پایینه. بچه ها بزرگ میشن، بزرگا پیر میشن. همه چیز در حال چرخیدن و سیکل زدنه. منم در سیکل آها فهمیدم، ای بابا هیچی نمیفهمم هر روزم رو میگذرونم. تو سیکل خوابیدن و بیدار شدن و خوابیدن و بیدار شدن. چون ثابت بودن خسته کننده است. شاید اینم نباشه.
- ۰۰/۰۶/۲۳
ما فقط این تن نیستیم
تنها اطلاعات ناچیزیه که راجع به خودم دارم /: