آخر زندگی
سلام
فکر کنم آخر زندگی به این نتیجه میرسم که از همون اول باید مربی مهدکودک میشدم.
حس میکنم پرسپکتیوی که مربی های مهدکودک دارن نسبت به زندگی خیلی باید جالب باشه. چون خودشون یه موجود خیلی بزرگتر از چیزی هستن که باهاشون سر و کله میزنن. حس خیلی بزرگسال بودن باید به آدم بده.
حس میکنم حس سر و کله زدن با یه موجودی که از آدم تازه تر هست (آدم نسبت بهش قدیمی تر هست) چیز جالبیه. چون چند تا موضوع هست که همیشه پیش میاد
1- آدم حس میکنه از اون موجود بیشتر میفهمه، 95% مواقع، یه حس بیش از دونستن به آدم میده
2- تو 5% مواقع آدم رو سورپرایز میکنن چون یه چیزی میگن که آدم شاخ درمیاره که این موجود کوچیک چقدر فهم احساسی بالایی داره
3- همون طور که وقتی سنمون بیشتر میشه به مرگ نزدیک تر میشیم، اونا هم از اون طرف به تولد نزدیک ترن. یعنی جفتمون به دو تا سمت طیف نزدیک میشیم.
4- آدم همیشه داره یه سری آدم کوچیک تر از خودش میبینه. انگار این زندگی رو کرده و اون اولاش آدما رو از پایین به بالا نگاه میکرده و بعد هم سطح شده و بعد از بالا به پایین نگاهشون میکنه. انگار بزرگ شده!
- ۰۰/۱۲/۱۶
سلام این حس در سایر مقاطع زندگی هم به آدم دست میده رابطه معلم - شاگرد ، استاد - دانشجو ، استادکار - شاگرد ، رئیس - مرئوس فقط اون حسی که گفتی سورپرایز می کنن در همه حال جالبه