در دنیایش انسان ها به بلندی درختان نبودند
در هر ارتفاعی طبقه ای بود و قد انسان های آن طبقه به اندازه ای میشد
آنچه طبقه ی بالا انجام میداد سایه ی طبقه ی پایین تر را معین میکرد
و طبقه طبقه انسان ها بر هم تاثیر میگذاشتند
این طور نبود که دستوری در کار باشد
دستور این بود که باید حضور یکدیگر را بپذیرند
این گاهی منجر به عدم آسایش بود
ولی کمی که گذشت باعث شد که آنها به زمان یکدیگر عادت کنند
مثلا وقتی که طبقه ی بالایی میخواست قدم بزند،
پایینی موسیقی پخش میکرد
و پایین تر از صدای موسیقی بالایی
به بیرون میرفت
شاید اگر به حال خودش رها بود از خانه به بیرون نمیرفت
و برای خودش بهتر بود
وظیفه ی طبقات بالایی این بود که تصمیم بگیرد چون تاثیر زیادی از بیرون نمیگرفت
و وظیفه ی طبقه ی پایین تر این بود که بپذیرد به اندازه ای که میتواند
چرا معمار این ساختمان آن را از دیوار های نازک ساخته بود؟
این اجازه ی او بود که از مصالح بهتری استفاده کند
ولی آیا بهتر این است که دیوار ها را ضخیم کرد
یا این که انسان هایی که از هم دور هستند
را به هم نزدیک کرد؟
معمار تصمیم گیرنده بود یا تابع؟
شاید این پول بود که تصمیم میگرفت
که انسان هایی که دور هستند و ریشه های قوی ندارند
را به هم نزدیک کند تا از در کنار یکدیگر قرار گرفتن
رشد کنند و مستحکم شوند تا شاید
بتوانند خانه هایی از جنس مستحکم
بسازند و جایگاه خود را به گونه ای بیابند
که بهترین ارتفاع را برای حضور خود انتخاب کنند
آنچه که تعادل میان انتخابشان
و نیازشان را
برآورده کند