5:50
سلام
من دفعه قبل یکمی با تاخیر به سرویس شرکت رسیدم و ایندفعه به خودم قول دادم که به موقع برسم... به همین دلیل گوشیم رو برای ساعت 5:50 دقیقه روی زنگ گزاشتم.
نظر به این که شب بعد اذان صبح خوابم برد وقتی ساعت زنگ زد خسته بودم
ییهویی بابام اومد گفت که میخواد از حسن آباد یه چیزایی بگیره
منم باهاش رفتم و گفتم خیلی سریع برگردیم که 6:35 به سرویس برسم. با ماشین که داشتیم میرفتیم یه بنده خدایی از همکاراشو سوار کرد که میشناختمش انگار ولی گوشش خیلی سنگین بود و احوال پرسی منو نمیشنید.
خلاصه که رفتیم اونجا و من تو طبقه دوم یه پاساژه آقای اسدی رو دیدم که میخواست یه روبات بسازه و برای نشون دادن ai روبات اش منو برد دانشگاه اصن حواسم نبود بابام اونجا بود و کار داشت.
منم رفتم دانشگاه و تو اونجا آقای اسدی یه رسید هندزفری بلوتوث داد بهم و گفت برو یه حساب باز کن تو یه بانکی و این رسید رو بهشون بده و یه چیزای دیگه ...! من بانک صادرات دم دانشگاه مدنظرم بود در همون حین مادرم پیام داد که بابام میگه پیچوندیش تو حسن آباد. من تازه یادم افتاد و عذر خواهی کردم گفتم چون عجله داشتم حواسم پرت بود.
بعد این پیام ها دوباره آقای اسدی گفت میخواد بره حسن آباد باهاش رفتم و نمیدونم چرا ایندفعه خیلی زود ازونجا تونستم تا خونه پیاده برم و رسیدم خونه ساعت 6 و 30 بود لباس و وسایل و ... رو پوشیدم و برداشتم و شد ساعت 6 و 33 دقیقه اومدم با اسانسور برم پایین دیدم یکی از فازای ساختمون برقش نیست و از پله ها دوییدم پایین و رسیدم همکف.
در حالی که فکر میکردم چرا باید ساعت 6 اینهمه مغازه باز باشه و من چقدر کار انجام دادم تو نیم ساعت گوشیم زنگ زد و بیدار شدم !
بله ساعت 6 و 50 دقیقه بود!
مغزمو الانم دارم این چرندیاتو تایپ میکنم
- ۹۴/۰۴/۲۰