گربم
سلام
روزی روزگاری مادرگربه ای بود که چند تا بچه زایید ولی موقعی که داشت میرفت یکی از بچه هاشو جاگزاشت... از قضا اون بچه گربه تو حیاط خونه قبلی ما جاموند کنار دیوار. یک چشمش هنوز باز نشده بود نتیجتا در حدود یک هفتش بود حداکثر. من و خانواده رفتیم و انباریمون رو خلوت کردیم و براش شیر و ... بردیم. یادمه اون اول حدود 20 سانت بود کلش یعنی تو یه کف دست جا میشد. موقع نهار و ... میوردیمش بالا بهش غذا میدادیم و یکم بازی میکرد و دوباره پایین میبردیمشو همینجوری ماه ها گذشت (انقدری که دمش فقط 20 سانت شده بود) و فکر کنم چون عید میخواستیم یه مسافرت بریم تصمیم گرفتیم به یکی برای یه مدتی واگذارش کنیم. روز چهار شنبه سوری بود البته خبری نبود در طول روز ولی بردمش بیرون به طرف برسونمش ایشون اولین بارش بود که بیرون رو میدید و یهو با دیدن اونهمه ماشین و ... حسابی ترسید و در رفت. دیگه بعدش هیچ خبری ازش نشد
هیچی دیگه امشب سالگرد 7 امین سال گم شدن ایشونه
البته خیلی دردسر داشت ولی کاشکی یه روزی به جز 4 شنبه سوری در میرفت که حداقل بدونم در امانه! ولی خب ...
یادش گرامی!!!!
- ۹۴/۱۲/۲۵
چقدم نازه :))