نیت
سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۴۰ ب.ظ
سلام
امروز از دم بیمارستان شریعتی و بیمارستان قلب رد میشدم گفتم شاید واحد اهدا خون داشته باشن.
از نگهبانی جفتشون پرسیدم گفتن نه. خودمم خیلی وقت بود میخواستم برما ولی خب نه کسی میومد نه وقتش میشد و خلاصه نمیشد.
امروز بعد از ظهر بعد کلی کار اداری که اعصابمو بشدت خراب کرده بود رفتم پژوهشگاه و داشتم به همه چیز بد و بیراه میگفتم بخاطر رفتار یه سری کارمندا که یه دفعه ای یکی از بچه ها گفت نمیاید بریم خون بدیم ؟ من با فلانی دارم میرم. همین دیگه پاشدم منم باهاشون رفتم :)
بعضی چیزا یه جوری تصادفی ان که آدم شک میکنه واقعا تصادفی ان یا نه. یاد اون صحنه ی گلوله ها تو پالپ فیکشن میفتم. (البته بعدش دیگه که راجع بهش صحبت میکنن)
Jules: Man, I just been sitting here thinking.
Vincent: About what?
Jules: About the miracle we just witnessed.
Vincent: The miracle you witnessed. I witnessed a freak occurrence.
Jules: What is a miracle, Vincent?
Vincent: An act of God.
Jules: And what's an act of God?
Vincent: When, um ... God makes the impossible possible ... but this morning I don't think qualifies.
Jules: Hey, Vincent, don't you see? That s**t don't matter. You're judging this s**t the wrong way. I mean, it could be that God stopped the bullets, or He changed Coke to Pepsi, He found my ****ing car keys. You don't judge s**t like this based on merit. Now, whether or not what we experienced was an "according to Hoyle" miracle is insignificant. What is significant is that I felt the touch of God. God got involved.
Vincent: But why?
Jules: Well, that's what's ****ing with me. I don't know why, but I can't go back to sleep.
- ۹۶/۰۷/۲۵