گذشته
سلام
نمیدونم هر چند وقت یک بار آلبوم های قدیمیتون رو نگاه میکنید.
فکر میکنم سال های آخر دبیرستان بود که یک شب آلبوم های قدیمیمون رو باز کردم و دیدم که چقدر همه چیز عوض شده.
گذشته ای که گذشته و دیگه برنمیگرده شبیه یه سرمایه ای که از دست رفته باشه و دیگه کاریش نشه کرد.
یادمه کلی غصه خوردم از جبر گذر زمان. البته که تجربه ی احساسات واقعی غنیمته تو زندگی.
دیشب خواب دیدم که اسباب کشی داشتم میکردم. کلی وسایل رو جمع و جور کرده بودم و تو جعبه ها ریخته بودم و فرستاده بودم رفته بود. ولی یهویی متوجه شدم یه کمد دیواری قدیمی هست که درش پشت یه کمد قایم شده بود.
بازش کردم و توش اون قسمت فراموش شده ی ناخودآگاهم از دوران کودکی بود.
دورانی که مهدکودک میرفتم. تزیینات مهدکودک تو یه جعبه بود، چیزای قدیمی اونجا بود. رنگی رنگی بودن ولی قدیمی و رنگ پریده.
مهدکودک جای خیلی جالبیه. پر از چیزای قشنگ و رنگی هست و انرژی بچه ها توش هست که همه چیز رو زنده میکنه. خیلی با دنیای بیرون متفاوته. پر کار دستی و دیوارای قشنگه. پر اسباب بازی. انگار بزرگترایی که اونجا رو طراحی کردن میخواستن یه دنیای فانتزی متفاوت رو درست کنن.
درش رو بستم و گفتم اینا رو با خودم نمیبرم. چیزای قشنگ پوسیده همون بهتر که خداحافظی بشه ازشون.
چون گذشته که گذشته. آینده رو اگه میشه باید رنگی کرد. هرچقدر بار آدم سبک تر باشه هم راحت تر سفر میکنه.
شاید با بار سبک تر بشه جهت حرکت دنیای اطرافم رو تو بینهایت دنیای شناور موازی که زمان داره میشکافتشون و جلو میبره و جلوی چشممون میاره به سمتی تغییر بدم که آینده، دنیای روشن و زیبایی باشه.
ذهن خالی تر و بی لنگر تر جایگاه "بودن" هست. جایگاهی که "بودن" میتونه جریان داشته باشه و باعث بشه که تجربه اینجامون با معنی تر بشه.
داشتم پست رو مینوشتم این آهنگ Aurora داشت پخش میشد.
- ۰۰/۰۳/۲۷
اگر این خواب رو من میدیدم و دوباره جعبه وسایل مهدکودک رو باز میکردم این حس بهم دست میداد که کودک درونم دوباره دلش شادی و چیزهای رنگی رنگی و شاد میخواد...
چقدر تعابیر متفاوته و تعبیر شما عالی بود