زمستون
سلام
بعضی وقتا دلم برای خودم تنگ میشه. خودی که سال های سال دیدم و عوض شدنش رو دیدم. انگار آدمای قبلی ای بودن که تو هر دوره از زندگی تلاش کردن و زندگی کردن و برای ساختن ورژن بعدی و مرگ خودشون زمان رو گذروندن.
شاید مثل تنه ی درخت میمونه که لایه لایه هی بهش اضافه میشه هر سال.
انقدر نسخه های مختلفی میگذره و پوست کنده میشه که واقعا خیلی وقتا نمیتونم محلی پیدا کنم که بهش تعلق داشته باشم.
محل تعلقم محله ی وحیدیه تهران و نظام آباد بود؟ که چند سالی اونجا بودیم. دوران مهدکودک
یا کرج میدون (چهارراه) هفت تیر؟ که چند سالی اونجا بودیم. مدرسه ابتدایی شهید مصطفی خمینی و راهنمایی (زندان) خیام و دبیرستان ..؟
یا بعدش صادقیه تهران؟ که چند سالی اونجا بودیم. دبیرستان موعود و دانشگاه تهران
یا بعدش کینگستن کانادا؟ دانشگاه کویینز و چندین همخونه ای
یا الان اتاوا کانادا؟ شرکت سولانترو و کوئستت
آدمایی که دور و برم هستن و عوض میشن و دغدغه هایی که تو هر دوره منو شب بیدار نگه میداشتن.
چیزی که توشون مشترکه اینه که گروه دوستای آدم خیلی راحت عوض میشه. نمیشه نگهش داشت. بخشی از جابجا شدن ندیدن اون آدمای قبلیه. حتی اگه آدم بره و برگرده دیگه اون آدم قبل نیست و اون آدما آدمای قبل نیستن.
یادمه من یه دوره ای یه مهدکودکی میرفتم و بعد جابجا شدیم یا یه جای دیگه رفتم و بعد دوباره برگشتم به همون مهدکودک.
یادمه که یکی از بچه ها بود که گفت ما قبلا یه مهدی دیگه داشتیم ولی رفت. من اون لحظه نفهمیدم که اون بچه هه دوستم بوده و منم اون مهدی بودم که نه اون یادش میومد نه من اونو یادم میومد.
سخته انتظار داشتن از آدما چون هر کسی تو مسیر خودش داره یه جایی میره و دست خودشم نیست خیلی وقتا که جریان زندگی باهاش چی کار میکنه. جریان زندگی یه جوریه که با ملایمت میگه با زبون خوش جابجا بشو وگرنه سختش میکنم.
کسی که زیاد جابجا میشه و بدون ریشه میشه شاید آدم قابل اعتمادی نباشه. اعتماد منظورم اعتماد احساسیه. حس میکنم نمیتونم برای کسی آرامش بخش باشم. حس میکنم کار من نیست که تکیه گاه باشم برای کسی. چون کسی میتونه تکیه گاه باشه که ریشه ی محکمی داشته باشه. ریشه ی من رشته رشته از هم پاشیده. شایدم بخاطر همینه که ترجیح میدم تنها باشم. چون میدونم جریان زندگی اگه بخواد، من و ریشه ی ضعیفم که چه عرض کنم، دیوار چین و اهرام مصر و کهن ترین درخت ها رو هم میتونه از جا بکنه و ببره.
عامل امید واهی برای کسی نمیتونم باشم. چون میدونم نا امیدش میکنم. زندگی منو میبره و نا امیدش میکنم.
به خودم اجازه نمیدم کسی بهم وابسته بشه چون میدونم قراره درد زیادی بکشه.
من نمیتونم جلوی گذر زمان رو بگیرم.
من همین که خودم رو ببرم و تو این جریان کم زخمی بشم راضی ام و این وسط به بقیه کمک میکنم تو جایی که کمک بتونم کنم. ولی میدونم که این داستانی که توش قرار داریم داستان باهوشیه و کارش درد دادنه. کارش امیدوار کردن بخاطر گرفتن اشک نا امیدیه.
- ۰۰/۱۱/۰۸
من تو مقاطع مختلف زندگیم وقتی از یه جایی رفتم، تنها رفتم و روابطم رو از نو شروع کردم. دو بار مدرسۀ ابتداییمو عوض کردم. دورۀ راهنمایی، از مدرسهمون فقط من نمونه دولتی قبول شدم و وقتی رفتم اون مدرسه، رابطهم با دوستای ابتداییم کاملاً قطع شد. در حالی که دوستای ابتداییم همهشون باهم تو یه مدرسۀ راهنمایی ثبتنام کردن و باهم موندن. موقع دبیرستان از کلاسمون فقط من سمپاد قبول شدم و بازم رابطهم با همکلاسیای راهنمایی قطع شد. دوستام ولی باهم موندن بازم. دانشگاه، یه شهر دیگه رفتم و ارتباطم با هممدرسهایام کم شد و تقریباً قطع شد. ارشد تغییر رشته دادم و بازم ارتباطم با دوستای لیسانس کمتر شد.
هر بار وارد هر محیطی میشدم همراه نداشتم و تنها بودم. ولی بیشتر دوستام باهم میموندن و باهم میرفتن و به این باهم بودنشون غبطه میخوردم. ولی خوبیش این بود که من میتونستم یه آدم جدید باشم تو محیطهای جدید.