سر و کله زدن با آدما
سلام
بعضی وقتا یه جوری کلمه ی آدما رو به کار میبرم انگار که خودم آدم نیستم.
بنظرم اینم از چیزای جالب این دنیایی که درونش هستیم هست.
چون هیچ وقت خود آدممون رو نمیبینیم. همیشه حداکثر یه انعکاسی بوده و یا دیدن رفتار بقیه آدما بوده که بهمون نشون داده آدم بودن چه شکلیه.
یا میشینیم کتاب میخونیم و نظرای بقیه رو باید گوش بدیم و استاد پیدا کنیم تا آدم تر بودن رو یاد بگیریم.
خیلی جالبه که خودمون خودش هستیم ولی برای این که بفهمیمش باید بیرونش رو نگاه کنیم.
خنده داره شاید!
بنظرم این زندگی یکی از قشنگ ترین پازل هایی بود که خدا میتونست درست کنه برای این که ذهن رو در یک جریان گیر بندازه طوری که بتونه با اعتماد و اطمینان خودش رو دو تکه کنه.
بیرون و درون.
و بخواد تکه های این پازل رو از بیرون ببینه و از درون حس کنه.
و قشنگی سیستمش هم اینه که ناپایدار به این سادگی ها نمیشه. هر چند که انگار صاحبش خودش رو فراموش کرده و نمیدونه کی هست ولی همچنان انگار در پس زمینه همه چیز در حال کار کردنه.
یه سوال فلسفیه زندگی ای که توش هستیم.
اگه قبلش رو یادمون بیاد، که خیلی هم دور نیست، قبل از گذشته است، همین نزدیکی، میبینیم که بودنمون قبل از این محدودیت شبیه بودن تو یک اتاق آینه های شکسته بود
برای اینه که فکر میکنم نارسیسیزم یه جور صفت خدایی هست. چون موجودی که فقط خودش رو میتونه ببینه چون چیزی جز خودش وجود نداره میتونه فقط عاشق خودش بشه. مگر این که وجودش رو بشکنه و خودش رو فدا کنه که تو ابعاد پخش تری خودش رو ببینه نه روبروی یک آینه.
- ۰۱/۰۴/۲۸