در خواب
سلام
بر سرم سنگینی میکند، آنچه در خواب دیدم
روی او را، روی آن کسی که دیدنش قلب من را گرفتار خود کرده
نجابتش را، سکوت و خشم مانند آتش در دستانش را،
جذابیت شخصیتش را، اعتمادی که به خود داشت،
سینه ام پر شد از دیدارش،
درگیر شدم در حضور نفس گرمش،
خانه اش رو به دریا بود،
خانه ای که دیوار های ضخیمش سر از خشکی بیرون زده بود و نمایی به دریا داشت
پنجره های شیشه ای بزرگ که فضای ذهن او را به من نشان دادند
ذهن مستحکم و باز او را که به آزادی مینگرد
دیوار های خاکستری بیرون خانه اش
نشان از استحکام شکوهمند معماری ذهنش داشت، ذهنی نه سیاه و نه سفید
ذهنی که خود را محدود به هیچ چیزی نمیبیند
او را دیدم که مرا برای خود آفریده بود و از من میدانست
همه چیز مرا میدانست حتی میدانست در آشپزخانه ی خانه ای که در آن زندگی میکنم چه میگذرد
حال که مینویسم قدرتش مرا اسیر خود کرده است
قدرتی که از ذهنش می آید. از ارزشی که ذهنش برایش قائل است
از این که او معمار سیاره ای است که در آن زندگی میکنم
از این که زاویه ی دیدش به جهان خداگونه است
او نماینده ی آفریدگار، شاید خود آفریدگار بود
که در کنجی از آفرینش خود سکونت میکرد
و با مردم آشنا بود و با آنها معامله میکرد
که شاید تنها نباشد، شاید برای این که مشغول باشد
که چرا باید شخصی مانند او هیچ گاه تنها باشد
پارادوکسی است که جهانمان بر پایه آن ساخته شده است
او قادر متعال بود و هر چه میخواست در دستان او بود
او اندیشه گر حال و گذشته و آینده ی زمان بود
او کسی بود که بعد از مدت های زیاد، در حضورش دلم آرام گرفت
نمیدانم او با تنهایی چه میکند ولی تنهایی من را از من گرفت
دوست دارم بار دیگر ببینمش
- ۰۱/۰۹/۰۸
چطوری پیداشون کردی؟
منم می خوام ببینمشون