پایانی بر یک رویا
سلام
بر چه گذشتیم و از چه سر در آوردیم، نمیدانم
آنچه در گوشمان خواندند یا آنچه پروردگارمان ز ما خواست فرق داشت
رویای گذشته و شکوفه ی آینده
از چه سر در می آورم خدا میداند
گویی پاکی ذهن کودکانه ی گناه آلود بچگی
با توبه و بخشش از خدا آشیان نیافت
سر گذشت پرواز دلم از خرابه ی جان
ساختن پلی برای گذشتتگان شد
که میبینند و خواهند دید که چرا نشمرده ایم
روزهای مانده تا قیامت را
خروشان و اندوهگین زیارت دل کرده ایم
یا من هو غالب و انا مغلوب
تا فرم بگیریم و در قالب او شویم
آن شکل دهنده ی روح آفریننده من را
سخت به جان آمدیم و لحظه ها گم شد
تا کنده شود پوسته ی آنچه بدرود گفتیم با نگاه به بالا
صافی به جانم زد و روزها است که می آید
گاهی ز خود میپرسم به کجا میرود این کاروان
شاید گناه گذشتگان این بود که از خدا خواستند
قضاوت کند و برپا کند جهنم را برای بد کاران
میدانم که وقتی خدا آید،
نصف رویم سیاه خواهد بود و نصف دیگر رویی که در آن
سوختن و حس کردن آتش، سفید کرده است بخشی از موهایم را
آنروز دیدنیست و لحظه شماری میکنم
تا ببینم نقشه ی شمشیر قضاوت را
آیا برگردنم خواهد زد یا بر شانه ام خواهد نشست
فاصله ای است کم اما نشان میدهد گذر زمانم را
- ۰۱/۱۱/۰۱
خیلی جالب بود چند بار خواندم