سفر به تورنتو
سلام
از سال پیش چند روزی مرخصی داشتم که باید استفاده میکردم و انداختمشون برای یک هفته مرخصی حول و اطراف تولدم.
سر راه از اتاوا به تورنتو چند تا توقف داشتم. ابتدای سفر قرار بود بعد از تورنتو به همیلتن، لاندن و کیچنر هم برم و افراد بیشتری رو ببینم ولی دو مقصد آخر رو نتونستم برم چون یکم سرما خوردم و سفرمم هم خیلی داشت طولانی میشد.
آخر هفته رو در شهر کینگستن سپری کردم و در مراسم شب شعر یکی از اساتید ایرانی که بعضی آخر هفته ها برگزار میکنن شرکت کردم. فردا به ملاقات چند نفر دیگر رفتم و در همان کینگستن چرخ ماشین را پنچر شده پیدا کردم. اولین باری بود که گرفتار پنچری ماشین میشدم تاحالا خودم برای این ماشین چرخ عوض نکرده بودم و جا زدن جک در جای درست خیلی مهم هست که درست انجام شود. منتظر دوستم محمود بودم که بیاد کمکم و در همین حین یک نفر به اسم جک پیداش شد که کمکم کرد جای خوبی برای جک ماشین پیدا کنم.
بعد از آمدن محمود و عوض کردن چرخ، جک و محمود را به مک دونالد مجاور بردم تا برای تشکر برایشان قهوه ای بگیرم.
محمود در آرزوی بازیگری است و بسیار تصادفی، جک داستان ما هم در جوانی به دنبال بازیگری بوده و این شد که گفتگوی این دو نفر برایم جالب شد. به محمود تجربه هایی گفت که وقت و انرژی اش را هدر ندهد.
بعد از آن به سمت خانه ی دوستمان امید رفتیم که کلید خانه را به محمود داده بود تا از فضای خانه برای ماندن استفاده کنیم. شب را خوابیدیم و دوشنبه من به سمت تورنتو و محمود به سمت اتاوا حرکت کرد.
من در جستجوی جایی که بتواند چرخ ماشین را در مدت زمان کمی تعمیر کند به دو سه جا سر زدم و به دلیل روز اول هفته سرشان خیلی شلوغ بود ولی در نهایت جایی را یافتم که برایم این کار را فوری انجام دهد.
در صحبت با مراکز تعمیر و تعمیر کار ها متوجه شدم که بخشی از این که کاری که به آنها میسپاری باید قاطعیت در صحبت باشد.
به سمت تورنتو، مکانی را برای یک شب اجاره کرده بودم که کمی تجربه ی دوری از تمدن و بودن در یک کلبه ی کوچک را داشته باشم.
مکانی به اندازه ی کف دست، دو طبقه که در طبقه ی بالا دو تشک و طبقه ی پایین دو صندلی و یک اجاق برقی بود. جای دنجی بود.
به محض رسیدن من باران شروع شد و چنان بر زمین میزد که مرا با خودش در زمین فرو میبرد
سنگینی و نمور بودن باران و خستگی من دست به دست هم دادند و تا غروب آفتاب خوابیدم.
در کنار این کلبه یک مسیر جنگلی بود که حدود 10-15 دقیقه میتوانستم در آن قدم بزنم ولی بعد از آن کمی خطرناک میشد.
در کلبه یک اجاق چوبی بود که شب که شد آن را روشن کردم و فضای جالبی بود.
برای احتیاط در تنفس کربن منو اکسید پنجره ها را بازگذاشتم ولی همین باعث شد که شب که آتش خاموش شد
و هوا سرد تر شد،
با وجود پوشیدن سوییشرت و دو پتو همچنان سرما بخورم. که در جریان این سفر همراه من بود و کم کم اوج گرفت.
شب برای شام با خودم یک تکه ماهی و قارچ برده بودم.
آن ها را با نمک و فلفل روی اجاق سرخ کردم و بسیار خوشمزه شد.
شب را در کنار شمع با افکارم به تنهایی گذراندم و با خود بسیار بسیار فکر کردم.
فکر هایی از جنس این که چگونه گردش ایام میگردد و زمانی که خانه ی چوبی را در کلاس راهنمایی
در کلاس هنر نقاشی کردم،
معلم گفت که این نقاشی کودکانه است برای این سن
ولی همچنان بعد از بیش از ده سال
به کلبه ی کوچک فکر میکنم
به این فکر میکردم که دور از تمدن بودن
برای مدتی جذاب است
ولی مسیری است که برایش باید خود را ساخت
و در زمانی نه چندان دور
دوست دارم تجربه ی طولانی مدتی از دور بودن را داشته باشم
به این فکر میکردم که آیا هنوز به اندازه ی کافی دور نشدم؟
که چقدر باید دور شد تا بتوان
به خود قبولاند که دور شدن بس است
به انواع و اقسام فکر ها فکر میکردم
به خیر و شر فکر میکردم
به آتش عشق و دوزخ فکر میکردم
که چه تفاوتی دارند
که در قنوت نماز مسلمانان از خدا میخواهند
که از عذاب آتش دورشان نگه دارد
در پست بعد کمی از کمی قبل از رسیدن به اینجا میگویم!
- ۰۲/۰۷/۱۹
چه کلبهی جالبی :)
داستان سفرتون رو که خوندم با اون عکسایی که گذاشتید، یاد فیلمها افتادم.
یه جوری تصورش برام دور بود.