pi day!
- ۶ نظر
- ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۰۹
سلام
شاید راز جلو رفتن بازی دنیا پرداخت توجه باشه! (Paying attention)
شاید مشکل از این جاست که توجهمون از کارمون فرار میکنه.
توجه معنیش متمرکز بودن نیست.
تمرکز یعنی جریان آگاهی از ذهن به یک نقطه همگرا بشه
و توجه میتونه اتفاقا واگرا شدن جریان آگاهی از ذهن باشه. طوری که ذهن مرکز تمرکز هست و به صجنه توجه میکنه.
سلام
فکر کنم آخر زندگی به این نتیجه میرسم که از همون اول باید مربی مهدکودک میشدم.
حس میکنم پرسپکتیوی که مربی های مهدکودک دارن نسبت به زندگی خیلی باید جالب باشه. چون خودشون یه موجود خیلی بزرگتر از چیزی هستن که باهاشون سر و کله میزنن. حس خیلی بزرگسال بودن باید به آدم بده.
حس میکنم حس سر و کله زدن با یه موجودی که از آدم تازه تر هست (آدم نسبت بهش قدیمی تر هست) چیز جالبیه. چون چند تا موضوع هست که همیشه پیش میاد
1- آدم حس میکنه از اون موجود بیشتر میفهمه، 95% مواقع، یه حس بیش از دونستن به آدم میده
2- تو 5% مواقع آدم رو سورپرایز میکنن چون یه چیزی میگن که آدم شاخ درمیاره که این موجود کوچیک چقدر فهم احساسی بالایی داره
3- همون طور که وقتی سنمون بیشتر میشه به مرگ نزدیک تر میشیم، اونا هم از اون طرف به تولد نزدیک ترن. یعنی جفتمون به دو تا سمت طیف نزدیک میشیم.
4- آدم همیشه داره یه سری آدم کوچیک تر از خودش میبینه. انگار این زندگی رو کرده و اون اولاش آدما رو از پایین به بالا نگاه میکرده و بعد هم سطح شده و بعد از بالا به پایین نگاهشون میکنه. انگار بزرگ شده!
سلام
سریال Euphoria سریال نسبتا جدیدی هست که میخواستم راجع بهش یکم بنویسم.
من خود سریال رو ندیدم ولی کلیپ هاش رو تو یوتیوب دیدم.
سریال 13 کاراکتر داره و تو دبیرستان هست. قراره یک سریال تینیجری باشه ولی سرشار از استفاده از مواد مخدر و اتفاقاتی هست که سخت گیرانه میشه در رده ی نوجوان قرارش داد.
در نگاه اول سریال خیلی غیر واقعی بنظر میرسه. نوجوان های دبیرستان همه اشون کلی آرایش دارن و لباس هاشون بشدت خاص و دیزاین شده است و سنشون هم بجای 15-16 سال به 20-25 سال میخوره.
زندگی دبیرستانشون خیلی کم مربوط به درس و بیشتر حول دراما بین روابط شخصیشون میگرده.
شخصیت های سریال هر کدوم عمق زیادی دارن و این همه شخصیت هر کدوم برای خودشون داستان بکگراند دارن و آسیب هایی دیدن که ریشه ی رفتار های بدشون رو نشون میده.
سکانس های سریال خیلی غیر واقعی و دراماتیک هست ولی کارگردان سریال ازش به عنوان emotional realism یاد میکنه. یعنی واقع نگرانه نیست ولی حس هایی که منتقل میکنه حس هایی هست که تجربه شده. کل سریال بنظر too much میاد و دلیلش هم اینه که کل نکته ی قضیه همینه. چون داره دنیا رو از دید شخصیت های سریال که نوجوون هستن نشون میده. که کل زندگی براشون جدید و too much (فرای تحمل) هست. چون تازه با احساسات رو برو شدن.
بنظرم سینماتوگرافی سریال یجور شاهکار هست.
نمیدونم چی بگم راجع به این سریال.
بنظرم چیزی که توش جالبه اینه که هر کدوم از کاراکتر ها به گونه ای نشون داده میشن که خودشون مرکز دنیای خودشون هستن. اینجوری صحنه های دراماتیک سریال معنی دار تر میشه.
همچنین خیلی صحنه ها هستن که تو فانتزی ها و فکر شخصیت ها اتفاق میفتن و واقعی نیستن. که اینم انعکاسی از دنیای خود ماست که اتفاقات درون ذهن ما ممکنه خیلی دراماتیک باشن ولی تو واقعیت همه چیز ثابت تر هست و اتفاقای کمی پیش میان. ولی تخیل ما مرزی نداره.
چیزی که برام جالب هست اینه که شخصیت های تلخی تو سریال هستن و تلخ بودنشون بخاطر اتفاقات گذشته اشون هست و این موضوع سریال رو از یه داستان خوشحال به یه داستان تلخ تبدیل میکنن. شاید بنظر خیلی فانتزی باشه همه چیز توی این سریال ولی خیلی تنفر توش موج میزنه.
نمیدونم چی بگم. حرکت دوربین و صحنه و نورپردازی تو این سریال خیلی خیلی خاصه و روی همه چیزش فکر شده. به لحاظ تکنیکال فوق العاده است ولی بار منفی سریال خیلی خیلی زیاده.
بنظرم از اون سریال هایی میشه که مثل Game of thrones یه جور انقلابی در مقام خودش حساب خواهد شد بعدا.
سلام
https://www.youtube.com/watch?v=38nGNAQa7ks
این آهنگ رو دوستم بهنام بهم معرفی کرد و خیلی خیلی دوستش دارم. یه چیزی توش داره که خیلی باهام رزونانس میکنه.
سلام
یه چیزی که تازه دارم یاد میگیرم اینه که اجازه بدم بقیه باهام همدردی کنن.
برای کسی که همه چیز رو سفت و سخت میگیره سخته که خودش آدم نرم داستان باشه. چون احساسات رو نقطه ضعف خودش میدونه.
یه چیزی که خیلی خوب یاد گرفتم فکر کردنه. فکر کردنی که تو روابط اجتماعی به هیچ دردی نمیخوره.
شاید اینجوری بوده که غرب تونسته انقدر خوب به ما مسلط بشه. با نشون دادن این که حل مساله و فکر کردن راه حل مشکلاته و احساسات تو زندگی انسان جایگاهی نداره.
که ما تو دبیرستان سر کنکور(یا سوم دبیرستان یادم نیست) دو تا درس هنر و تاریخ رو نخوندیم چون تو کنکور نمیومد.
چون فکر میکنیم کسایی که خوب فکر میکنن موفق تر هستن.
در حالی که اگه دل درست نباشه، فکر کردن فقط باعث خرابی بیشتر میشه.
باعث میشه آدم فکرش رو تو جایی مثل وال استریت استفاده کنه. که حساب کنه چجوری از پول پول دربیاره. یا بشینه یه سری متن عربی حفظ کنه و به مردم بگه که چقدر بد هستن و چقدر اجازه ندارن زندگی کنن. آدمایی که قلب آلوده ای دارن هر جایگاهی میتونن داشته باشن و اگه فکرشون خوب کار کنه میتونن جهنم رو گرم کنن برای آدمای اطرافشون که به چشم بالاسری بهشون نگاه میکنن.
یه چیزی که دارم یاد میگیرم اینه که بفهمم درسته که دنیا رو فقط از چشمای خودم دیدم تاحالا ولی من مرکز دنیا نیستم که مجبور باشم حواسم به همه باشه و استرس اونا رو تحمل کنم. یاد بگیرم که منم حق دارم دردم رو با یکی دیگه به اشتراک بزارم و فقط جاذب استرس بقیه نباشم. یکم استرس به بقیه بدم. یکم خودم باشم به جای یه موجودی که همش داره فکر میکنه به جزییات رفتار بقیه و به کار هایی که انجام داده و انجام باید بده. که آدمی باشم که خودش رو دوست داره و ریلکس هست تا کسی که با خودش در جنگ هست. چون هر چقدر هم استرس داشته باشم کمکی به درست تر انجام دادن کار هام نمیکنه.
بنظرم خدا انقدر استرس رو زیاد میکنه که آدم یادبگیره که باهاش باید چی کار کنه. اون سیستم آزمایش خداست که روح رو جلا میده. چون کسی که روح سالمی داشته باشه جایگاهش رو در جهان هستی میدونه و هیچ جزیی در هستی آفریده نشده که بیشتر از حدی که میتونه لازم باشه چیزی رو تحمل کنه. اون آدم میتونه به طور سازنده استرسش رو بین آدمای دیگه پخش کنه و کمی استرس بازدهی آدم ها رو بالاتر میبره. مخصوصا کسایی که از موهبت ذهن خود درگیر برخوردار نیستن و زندگی ریلکسی دارن. همه چیز باید بالانس بشه.
سلام
یکی از کلیدی ترین صحنه های زندگی بنظرم صحنه ی روبرو شدن با مرگ هست.
تمام تصمیم هایی که تو کل زندگی گرفته میشه و اتفاقاتی که میفته هر لحظه ای از زندگی رو شکل میده ولی یکی از مهم ترین لحظه ها لحظه ای هست که هر روز زندگی طبق اون میتونه تعریف بشه و اونم لحظه ی مرگه.
در واقع اگه معادله ی زندگی رو بخوایم حل کنیم زندگی و مرگ رو مثل یه دوقطبی میبینیم که زندگی در یک جهت و مرگ در جهت مقابلش قرار داره و همزمان دارن با هم حرکت میکنن و تو زمان جلو میرن. مثل هر دوقطیزییبیبمدنیسمدسی
میدان بینشون قوی میشه
شس
ی
لحظه ی مرگ میشه لحظه ای که این دوتا به هم میرسن و یگانگی رو تجربه میکنن.
حالا نتیجه ی این به هم رسیدن میتونه لبخند باشه. یا میتونه عشق آتشین این دو به هم باشه که اون لحظه کل یونیورس بشینه و به تماشای رسیدن این دو به هم برسه.
حالا سوال اینه که چجوری میشه با مرگ رابطه درست کرد و بهش علاقمند شد و عاشقش شد تا اون لحظه رو تعریف کنیم؟
فکر میکنم جواب این سوال اینه که هر روزی که با فکر کردن به مرگ بگذره و تصمیم های اون روز بر اساس این گرفته بشه که شاید همین الان بمیرم، در واقع به فکر مرگ هستیم و همین که بهش توجه کنیم علاقه اش بهمون بیشتر میشه.
سلام
اول این که نمیدونم فقط برای من اتفاق افتاده یا فونت صفحه مدیریت وبلاگ شما هم به هم ریخته.
یاد اون موقع ها میفتم که خیلیا از فونت انتخاب کردن سر در نمیوردن و همه چیز رو با arial و times new roman که تو فارسی کابوس هستن پرینت میگرفتن.
این سایت ماشین حساب های خیلی مختلفی داره برای حساب کردن فرمول های فیزیکی و ...
https://keisan.casio.com/exec/system/1258042695
الان متوجه شدم که سایت Casio هست که پدرم یه ماشین حساب مهندسی قدیمی ازش داشت! یه زمانی برای خودشون کامپیوتری بودن.
این صفحه ای که لینکش رو گذاشتم اثر دوپلر امواج الکترومغناطیسی رو بر اساس سرعت متحرک حساب میکنه.
که فارسی تر، میشه مقدار تغییری که تو فرکانس نور بوجود میاد وقتی که منبع نور با یه سرعتی به ما نزدیک یا دور میشه،
که فارسی فارسی تر میشه همون اتفاقی که تو صدای ماشین هایی که به ما نزدیک میشن و دور میشن میفته. صداشون از بییییی وقتی به ما نزدیک میشن به بـــــــییی وقتی از ما میگذرن و دور میشن تبدیل میشه.
که اون جا راجع به بم تر شدن صدا وقتی منبع ازمون دور میشه و زیر تر شدن وقتی به ما نزدیک میشه صحبت میکنیم و تو امواج نوری، آبی تر شدن وقتی به ما نزدیک میشن و قرمز تر شدن وقتی از ما دور میشن.
که توی بررسی حرکت ستاره های اطرافمون خیلی کمک کرده. ما نور هر ستاره ای رو اندازه میگیریم میبینیم که کمی به سمت قرمز شیفت شده. که نشون میده همه چیز از ما در حال دور شدن هست و کمک میکنه جهت فلش زمان رو برعکس کنیم و ببینیم که در گذشته اینا به هم نزدیک بودن که الان از هم دارن دور میشن. که تئوری بیگ بنگ از اینجا شروع میشه.
حالا اینا رو گفتم که بگم بنظرم کسایی باهوش تر هستن که میتونن بیرون از جعبه فکر کنن. یعنی خارج از چهارچوب های جدی بحث، بتونن ارتباطات پیدا کنن:
بنظرم دقیق حرف زدن و علمی حرف زدن کار سختی نیست ولی مثل این دوستمون طنز تو بحث های جدی پیدا کردن کار سختیه!
میگه از روی کنجکاوی داشتم حساب میکردم با چه سرعتی باید به چراغ قرمز نزدیک بشم که رنگش سبز بنظر بیاد!
که بنظرم کمدی جالبی داره. یکم تشریح قورباغه اگه بخوام بکنم،
برای یه کسی که میدونه ابعاد قضیه رو این سرعت هایی که ازش صحبت میکنه در اردر سرعت نور هست. مثلا وقتی با سرعت نزدیک 10درصد سرعت نور حرکت کنیم شاید همچین اتفاقی بیفته. که یعنی 30.000 کیلومتر بر ثانیه. که با ماشین و روی زمین نشدنیه.
از اون طرف برای هر کسی که رانندگی میکنه این سوال بوجود میاد که برای چراغ قرمز باید وایسته یا احتمال این هست که تا برسه سبز بشه
یا با چه سرعتی باید ترمز کنه تا سرعتش خیلی کم نشه ولی اگه قرمز موند بتونه ایست کنه.
حالا ایشون داره میگه که نه تنها ترمز نمیکنم بلکه انقدر گاز میدم که رنگ نور قرمز به سبز شیفت پیدا کنه و رد بشم.
که تو رفتار های اجتماعی هم خودش رو نشون میده. اگه یه نفر با سرعت زیادی یه کاری که بنظر درست نیست رو انجام بده و خیلی زود ازش رد بشه، کسی بهش ایراد نمیگیره چون توجه آدما محدوده. شعبده باز ها اینجوری ذهن ها رو کنترل میکنن.
از یه طرف دیگه داره میگه که الان باید بخوابم ولی اومدم اینو ببینم چقدر میشه. که میتونیم همدردی کنیم باهاش وقتی ساعت 3 شب که باید خواب باشیم داریم یه چیز عجیب غریب تو یوتیوب نگاه میکنیم یا تو وب میچرخیم.
از یه طرف دیگه شغلش رو زده self employed که یعنی جایی استخدام نیست که چیز بدی نیست. یعنی خودش برای خودش کار داره ولی از یه طرف دیگه تو این جوک، داره میگه مسئولیت جدی نداره و بیکاره عملا ولی اینو انتخاب کرده!
سلام
دیروز یکم زود تر از محل کار زدم بیرون و هوا کمی روشن بود. گفتم برم یه جایی که معمولا نمیرم.
یه رودخونه نزدیک خونه م هست که زمستون ها یخ میزنه و یخش به قدری ضخیم میشه که ماشین میتونه روش راه بره.
رفتم یه جایی که روی برف و یخ یه مسیر درست کرده بودن و همونطور که تو عکس میبینید بعضیا رفتن روش چادر و خونه ی موقت زدن یا یخ رو میشکنن و ماهیگیری میکنن.
یکم پیاده رفتم و رسیدم به یه ماشین. یه نفر کنارش یه سوراخ درست کرده بود و ماهیگیری میکرد.
یکم با هم حرف زدیم.
راجع به این که ماهیگیری چقدر ممکنه غیر قابل پیش بینی باشه و بعضی وقتا ممکنه هیچی گیرت نیاد و بعضی وقتا ممکنه کلی ماهی گیرت بیاد.
راجع به این که به آدم صبر یاد میده.
خودش بیرون ماشین بود و خانمش و بچه اش توی ماشین رفته بودن. گفت دیگه خسته شدن و سرد بود رفتن تو.
یدونه ماهی گرفته بود و آخرین طعمه اش رو هم داشت سعی میکرد استفاده کنه و یه ماهی دیگه بگیره.
میگفت قرار بوده این شام امشب باشه!
وایسادم پیشش و گفتم یه بار رفته بودم با یه نفر دیگه ماهیگیری ولی هیچی نصیبمون نشد. میترسم مشکل از من باشه که الان چیزی گیرت نمیاد. گفت منم همچین حسی رو راجع به خودم داشتم هفته پیش. رفته بودم پیش یه دوستایی که ماهی زیاد میگیرن ولی 10 ساعت بودیم و هیچی گیرشون نیومد! گفتم شاید بخاطر اینه که من باهاشونم!
وایسادیم و یهویی ماهیه طعمه اش رو گرفت. کشیدش بیرون و دید که اندازه ش اونقدر بزرگ نیست. ولش کرد رفت.
گفتم کار جالبی کردی که گذاشتی بره. شاید وقتی بزرگتر شد بگیریش! گفت شاید یکی دیگه بگیرتش!
ماهی ای که خیلی وقت بود گرفته بود همچنان بعضی وقتا تکون میخورد و راجع به این حرف زدیم که بعضی حیوون ها خیلی بعد از شکار شدنشون همچنان زنده هستن.
میگفت مثلا بعضی خزنده ها مثل مار بعد از این که سرش رو از بدنش جدا میکنن هم حتی میتونه گاز بگیره. برای همینه که میگن زیر خاک باید دفنش کنی چون همچنان میتونه خطرناک باشه.
سلام
میبینی ؟
خودت رو میبینی؟
آینه ی هستی رو درک میکنی؟
ایده ی پشتش رو میفهمی؟
میبینی که خودت رو کور کردی تا از آفریده ی خودت خودت رو دوباره ببینی؟
میبینی که خودت رو فراموش کردی تا با دیدن دستای خودت دوباره خودت رو به یاد بیاری؟
تا یادت بیاد خدا بودن چه شکلی داشت.
هیچ چیزی تحت کنترل خودت نیست و هیچ وقت نبوده. ولی کاری نمیتونی کنی بجز تکامل پیدا کردن.
همیشه همین طور بوده.
خودت و خودت بودی و تنهایی تو بوده که تو رو به این فکر های عجیب غریب فرو برده.
ایده هایی که اگه کس دیگه ای بود حتما میگفت عقلت رو از دست دادی که میخوای خودت رو فراموش کنی.
ولی مشکل اینه که هیچ وقت هیچ کس دیگه ای نبود.
که خدا بودن هم عالمی داره.
خدا بودن یعنی انقدر به خودت اعتماد داشته باشی که حتی اگه خودت رو گم کنی هم بدونی که خود بهتری رو پیدا میکنی.
چون برای یک خدا هیچ راه دیگه ای وجود نداره.
هرچی باشه خودشه و نمیتونه از خودش خارج باشه.
و همیشه و همیشه از درون خودش میجوشه و قوی تر میشه.
جرات این کار اقتدار خدا بودن هست.
چون میدونه که در کمال نیست شدن، همچنان خودشه.