pk
سلام
در حال گوش دادن به Mia and Sebastian's theme از لالالند مینویسم.
این فیلم، از فیلم هایی بود که برایش گریه کردم. فیلم هایی که حقیقت تحقیر کننده ی دنیای انسان ها را نشان میدهند مرا به گریه می اندازند.
فیلمی که دست خونین سرنوشت را به ما نشان میدهد. که آنچه انسان ها فکر میکنند برایش ساخته شده اند با آنچه زمان به آنها نشان میدهد متناقض است.
متناقض مینویسم ولی ناکامل بخوانید.
فیلمی که نشان میدهد واقعیت این است که همه چیز را نمیتوان با هم داشت چون کمال مطلق برای ما نیست. ما حداقل به دو نیمه تقسیم شده ایم.
هرچقدر هم که بخواهیم و خود را بسوزانیم در نهایت بهایی باید برای احساس کمال داد که گاهی در جیبمان نیست. با جیب پول میتوان احساس کمال را در کنترل گرفت ولی مانند سرد کردن آب و گرفتن یخ در دست است که از میان انگشتان ذوب میشود و از دست میرود.
لالالند از فیلم هایی است که نشان داد، یا تلاش کرد نشان دهد که عشق واقعی از خواسته ی خود گذشتن است. خواسته ی خواستن کسی که قلب به تو میگوید برای توست ولی زمان میگوید برای دیگریست. در این میان تو بهترین را برای او میخواهی و میبینی که خودخواهی توست که او را در کنار تو میخواهد نگه دارد. مانند آبی که یخ زده است و میخواهی تا ابد آن را در دستان خود نگه داری.
و خودخواهی خود را میکشی. برای او آزادی میطلبی تا آنچه میخواهد را کسب کند. سرنوشت تو قلبی میشود که نیمه ی دیگری برای خود نمیابد چون آنچه دیده بود و سوخته بود به او نشان داد که زندگی کامل نیست. نمیتوانی هم آرزو های بزرگ داشته باشی هم عشق.
سوخت آرزو های بزرگ تو کشتن خودخواهی خود و کمال طلبی خود است. همانگونه که عیسی و حسین به ما نشان دادند که با خون باید آینده را نوشت. جوهر قلم تاریخ همیشه خون انسان ها بوده است.
تو چرا استثنا باشی؟
و این گونه میشود که از او میگذری برای کاری بزرگتر.
که میداند، شاید این هم خودخواهی دیگر توست.
شاید خودخواهی خداگونه ترین صفت انسانی ماست. هرچند بسیار تفاوت است بین این که چه خودی را بخواهیم. خود صیغل داده شده ی خود را یا خودی که با خود کنار نیامده است؟ خودی که بیشتر تغییر دیگران را میخواهد تا خود و عذاب و خون آرزو هایش را از دیگران میطلبد. آن هم پذیرفته است. هر کسی را برای کاری ساخته اند.
بگذریم
دلیل آن که این پست را مینویسم این است که لالالند از چشمانم افتاد.
احساس میکنم با خود بیشتر کنار آمده ام
دیدم که پیچیدگی موسیقی jazz آنقدر ها هم به احساساتم نزدیک نیست
شاید موضوع هنری جالبی باشد برای نوشتن یک فیلم ولی هنر برای هنر هیچگاه برای من جذاب نبوده است. هنری که منطبق با احساس نباشد همانند موسیقی Jazz ی که در حال انقراض بود در فیلم، به سمت نابودی میرود. گوشه ای از تاریخ میشود و ژانری که مردمانی را سرگرم کرده بود. مردمانی که همان گونه که در فیلم میگوید نمیتوانستند زبان یکدیگر را بفهمند و موسیقی Jazz روان کننده ی اجتماعشان شد. زمان امروز، زمان فهمیدن زبان انسان هاست.
دیشب میخواستیم با دو نفر از دوستانم فیلم ببینیم و ابتدا دقایقی از لالالند را دیدیم تا جایی که میا برای مصاحبه رفت و خوب نبود. بقیه همان میا بودند ولی کمی بهتر
دوستم گفت که این فیلم انتهای غمگینی دارد و بجای آن فیلم هندی PK را از یوتیوب پیدا کرد و با دوبله ی فارسی برایمان گذاشت.
برای گروه دوبلاژ آرزوی بهترین ها را دارم!
دیدم که این فیلم، همان لالالند است ولی کمی بهتر
مراقب باشید که spoilers ahead
بجای دنبال ستاره شدن در سینما و زنده کردن یک موسیقی درحال مرگ، شخصیت اصلی فیلم در جستجوی خداست. جستجوی یک فرد برای خدا را با نشان دادن تجربه ی شخصی آن فرد برای بافتن بهترین راه یافتن خدا نشان میدهد. خنده دار است که یافتن را بافتن نوشتم ولی چندان هم بیراه نیست.
بافتن طرز فکری که در طول فیلم شکل میگیرد و از مراحل مختلفی گذر میکند و آنها را میشکافد تا به سطح بالاتری از درک برسد.
در نهایت هم یافتن خدای واقعی را مصادف با از خود گذشتن شخصیت اصلی داستان از عشق خود نشان میدهد. شخصیتی که از ابتدا غریبه بود و در نهایت هم غریبه رفت. البته که بعد با دوستان بیگانه ی خود آمد و به آنها دفاع از خود و لباس پوشیدن یاد داد. چون که آنان مانند انسان ها نیاز به مخفی کردن خود ندارند و برایشان فرهنگ سوال برانگیز انسانی بیگانه است.
خلاصه که در هفته ی اخیر، با کنار آمدنم به موسیقی جز و بعد از آن دیدن فیلم pk بت لالالند برای من شکست.
همچنان این فیلم را دوست میدارم. قسمتی که هنوز برای من میتپد قسمتی از تیتراژ این فیلم است که میا با هام کردن موسیقی متن فیلم را مینوازد. ولی مثل دیگر فیلم هایی که در این بلاگ برایسان نوشتم و بعضی برای من کهنه شدند، لالالند هم برایم کهنه شد.
- ۶ نظر
- ۲۴ مهر ۰۱ ، ۱۹:۵۳