Caps lock
به او به پایین نگاه کردم
وقتی دیدم که با کپس لاک روشن حروف کپتال را تایپ میکند
سال ها گذشت و امروز خودم را دیدم
که با کپس لاک روشن حروف کپتال را تایپ میکنم
- ۰ نظر
- ۲۶ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۳
به او به پایین نگاه کردم
وقتی دیدم که با کپس لاک روشن حروف کپتال را تایپ میکند
سال ها گذشت و امروز خودم را دیدم
که با کپس لاک روشن حروف کپتال را تایپ میکنم
در دو پست قبلی سفر تا Port Hope را گفتم و در این پست ادامه ی مسیر را خواهیم دید
در مسیر، مکانی بود که هنر های سه بعدی با فلزات و جوشکاری برای نمایش داشتند
میخواستم از آنجا هم دیدن کنم ولی متاسفانه بسته بود.
از بیرون دو عکس توانستم بگیرم که اندازه ی بزرگ مجسمه های فلزی را نمایش میدهد.
و ادامه ی مسیر را به سمت تورنتو حرکت کردم.
قرار بود یکی از اساتید دانشگاه تهران را که در آزمایشگاهشان مدتی مشغول بودم را در تورنتو ببینم. ایشان برای مدتی به دانشگاه تورنتو آمده اند تا تلاشی برای گسترش حوزه ی فعالیت خود در عرصه ی بین الملل انجام دهند.
دیدنشان بعد از چندین سال برایم بسیار دلچسب بود. خالی از لطف نیست که بگویم آن روز، روز تولدم هم بود و دیدار ایشان را هدیه ی تولد خودم دانستم.
زمانی که رسیدم حدود ساعت 11 بود و ایشان تا حدود 1 جلسه داشتند. برای همین برای قدم زدن به حوالی دانشگاه رفتم.
در مسیر دیدن دانشجویان قلب مرا تازه کرد. درک میکنم که چرا بعضی افراد ترجیح میدهند بجای دور شدن از دانشگاه و وارد صنعت شدن، استاد دانشگاهی را پیش بگیرند. انرژی و جوانی دانشجوایان غیر قابل قیاس با دنیای بیرون است.
در مسیر، در یکی از کتاب خانه های دانشگاه، نمایشی از یک سری کتب قدیمی در جریان بود که در کمال تعجب، کتب قابل لمس بودند و من هم از تعدادی از آنها عکس گرفتم.
درمیان آن ها یک کتاب قدیمی عربی از خواجه نصیر الدین طوسی چشمم را گرفت
به صفحه های کتاب دقت کنید::
و یک مجموعه تصاویر پرتو X که نام کاشف این اثر، آقای رونگتن روی آن بود و عکس ها با چسب و با دست به صفحات چسبیده بودند
و کتاب فلسفه طبیعی نیوتون:
برایم جذاب بودند.
لمس بخشی از تاریخ به من احساس نزدیک شدن به ستون مهره های علم کنونی دنیا را داد. کتاب ها و انتشاراتی که از افرادی به جا مانده اند که در زمان خود جلودار بودند و قدم های آنها، زمینه ای برای قدم های آیندگان شد و سنگ بنای تمدنی که در حال حاضر در دنیا حاکم است.
از مسئول آن بخش پرسیدم که آیا لمس این کتب با دست اشکالی ندارد؟ او گفت که بیشتر عوامل محیطی کنترل شده در دوام این کتاب ها تاثیر دارد و نمایش هم برای مدت محدودی است.
خلاصه که در محوطه ی دانشگاه قدم زدم و در جایی نشستم و چند ویس به افراد مختلف فرستادم.
نمایی از صندلی ای که روی آن نشسته بودم.
در مسیر به یک کلیسا و یکی از سالن های ناهارخوری دانشگاه رفتم. دیدن تمدن غرب که با بناهای سنگی و مقاوم در برابر گذر زمان ساخته شده. دیدن تصاویری از اساتیدی که از نزدیک دویست سال پیش در این مکان ها بوده اند، مرا به مقایسه ای ذهنی فرو برد.
برای من تمدن حال حاضر سرزمین ایران شاید ریشه ای قدیمی تر داشته باشد ولی در زمان مشابه چند صد سال پیش تا الان، تمدن غرب در زمینی که به او داده شده است ریشه ای عمیق دوانده. ریشه ای که انسان هایی به جای گذاشته که احساس قدرت بیشتری از آنچه در شرق است به همراه دارند. انسان هایی که اعتماد به نفس بیشتری دارند و زمان به آنها به مانند آنچه به سر شرق آمده نگرفته.
یکی از اساتید دانشگاه شریف در ویدئو های گرانش عمومی اینشتین خود میگفت در حدود سال 1905 که پدیده ی فوتو الکتریک مطرح شد، ایران در قحطی ای بود که افراد به انسان خواری افتاده بودند.
در آن زمان در این بناهای سنگی سنگین افراد با لباس های زیبا و احساس اقتدار پژوهش میکردند و علم را جلو میبردند.
دیدن ضعف در گذشته همیشه تلخ است ولی تلخی هم جزوی از مزه هاست.
دریای روزگار جزر و مد دارد و در گوشه های مختلف تاریخ، به قوم های مختلف فرصت هایی داده شده که خود را ابراز کنند.
این هم تصویری که در هنگام منتظر بودن پشت چراغ قرمز مرا به یاد بودن در تهران برد.
سلام
قسمت دوم پست قبل که به لحاظ زمانی کمی قبل از آنچه نوشتم بود،
دلیل این که باید لاستیک ماشین در زمان مناسبی تعمیر میشد این بود که یک قرار ملاقات داشتم.
کافه ی گربه ای بود که ساعت 1 بعد از ظهر آن روز در آن وقت گرفته بودم و اندکی قبل از محلی که برای شب گرفته بودم قرار داشت.
کمی زودتر که Port Hope که شهر کوچکی بود رسیدم خواستم نزدیک ساحل بروم و ساحلی که گوگل مپز به من نشان داد بخشی از یک شرکت بود که کارگاهی در جلوی آن قرار داشت.
کسی آنجا نبود و وار محوطه شدم و ماشین را پارک کردم.
در کنار آب برای برطرف کردن انتظارم سنگ ها رو روی هم چیدم و کمی وقت گذراندم.
در حین خارج شدن از محوطه دیدم که انگار متوجه حضور من شده بودند و در حال آمدن به محل پارک من بودند.
و با نگاه سنگینی از جلوی آنها رد شدم.
ابتدا فکر کردم که شرکت پتروشیمی یا صنایع شیمیایی است
ولی بعد که کمی جستجو کردم انگار که یک شرکت تامین اورانیوم بود.
و نگاه سنگین آنها برایم قابل پذیرش است.
خلاصه که ساعت 1 شد و به کافه ی گربه رفتم
یک لاته گرفتم و بعد از امضای فرم حقوقی که مسئولیت اتفاقاتی مثل چنگ انداختن گربه ها و زخمی شدن مراجعین را از صاحب کافه سلب میکرد،
وارد راهرویی شدم که اسم گربه هایی که در آنجا بوده اند یا هستند را روی دیوار نوشته بودند.
در کافه دو نفر خانم در حال کار بودند که یکیشان روز اولش بود.
برایم جالب بود که برای گذران وقت خود به صورت داوطلبانه روزهایی را به اینجا می آیند.
گربه های متنوعی در کافه بودند. بیشترشان بنا به طبیعت گربه ای شان در خواب بودند
یکی از آنها به طرز دلگیری مستند حیات وحش و پرندگان را روی تلویزیون تماشا میکرد.
بسیار با دقت
به آن گربه بسیار فکر کردم و برایم شبیه بچه ای بود که از دریچه ی تلویزیون صبح تا شب آنچه بیرون است را میبیند ولی قدم به بیرون نمیگذارد.
بچه گربه ای بود که در خودش بود و گویا کمی قبل دل درد داشته و در حال تمیز کردن زمین از چیزی که نتوانسته بود در معده ی خود نگه دارد بودند.
اتاقی بود برای گربه های تازه وارد/ غیر اجتماعی که در آن با همدیگر اجتماعی تر شوند. در اینجا بیشتر به ایشان میرسیدند و در سکوت بیشتری بود. همچنین به مراجعین توصیه میشد که حواسشان باشد که ممکن است با واکنش تدافعی گربه ها روبرو شوند.
در گوشه ای هم یک مادر و گربه در کنار هم خوابیده بودند.
و گوش های تیز که حواسشان است. هر چند در خواب
در این مراجعه نیم ساعت اول را به بازی با گربه ها پرداختم و در نیم ساعت دوم بیشتر در حال فکر به این بودم که چگونه گربه، که به همراه خود حامل یک شخصیت است، که بعضا منفعت طلب و خودخواه هم میباشد، انعکاسی از یکی از انسانی ترین صفات انسان هاست.
همچنین دیدن گربه ها در انرژی های متفاوت و این که در یک مکان گربه هایی میتوانند باشند که بیشتر با انسان ها دوست هستند و بازی میکنند و گربه هایی که درونگرا تر هستند، گربه هایی که بالا تر را ترجیح میدهند و گربه هایی که پایین تر را و ... برایم جالب بود
همچنین یکی از داوطلب ها داشت از این صحبت میکرد که بعضی اوقات بعضی گربه ها با هم سر چیز هایی میجنگند و یا به سمت انسان هایی که برای کمک به آنها آمده اند نمیروند و میگفت ای کاش می توانستند متوجه شوند چیزی که برایشان میخواهیم برای کمک کردن به آنهاست.
در پست بعدی، قسمت بعدی سفر را مینویسم.
بخوانید اگر نه: سفر به تورنتو بخش اول
سلام
از سال پیش چند روزی مرخصی داشتم که باید استفاده میکردم و انداختمشون برای یک هفته مرخصی حول و اطراف تولدم.
سر راه از اتاوا به تورنتو چند تا توقف داشتم. ابتدای سفر قرار بود بعد از تورنتو به همیلتن، لاندن و کیچنر هم برم و افراد بیشتری رو ببینم ولی دو مقصد آخر رو نتونستم برم چون یکم سرما خوردم و سفرمم هم خیلی داشت طولانی میشد.
آخر هفته رو در شهر کینگستن سپری کردم و در مراسم شب شعر یکی از اساتید ایرانی که بعضی آخر هفته ها برگزار میکنن شرکت کردم. فردا به ملاقات چند نفر دیگر رفتم و در همان کینگستن چرخ ماشین را پنچر شده پیدا کردم. اولین باری بود که گرفتار پنچری ماشین میشدم تاحالا خودم برای این ماشین چرخ عوض نکرده بودم و جا زدن جک در جای درست خیلی مهم هست که درست انجام شود. منتظر دوستم محمود بودم که بیاد کمکم و در همین حین یک نفر به اسم جک پیداش شد که کمکم کرد جای خوبی برای جک ماشین پیدا کنم.
بعد از آمدن محمود و عوض کردن چرخ، جک و محمود را به مک دونالد مجاور بردم تا برای تشکر برایشان قهوه ای بگیرم.
محمود در آرزوی بازیگری است و بسیار تصادفی، جک داستان ما هم در جوانی به دنبال بازیگری بوده و این شد که گفتگوی این دو نفر برایم جالب شد. به محمود تجربه هایی گفت که وقت و انرژی اش را هدر ندهد.
بعد از آن به سمت خانه ی دوستمان امید رفتیم که کلید خانه را به محمود داده بود تا از فضای خانه برای ماندن استفاده کنیم. شب را خوابیدیم و دوشنبه من به سمت تورنتو و محمود به سمت اتاوا حرکت کرد.
من در جستجوی جایی که بتواند چرخ ماشین را در مدت زمان کمی تعمیر کند به دو سه جا سر زدم و به دلیل روز اول هفته سرشان خیلی شلوغ بود ولی در نهایت جایی را یافتم که برایم این کار را فوری انجام دهد.
در صحبت با مراکز تعمیر و تعمیر کار ها متوجه شدم که بخشی از این که کاری که به آنها میسپاری باید قاطعیت در صحبت باشد.
به سمت تورنتو، مکانی را برای یک شب اجاره کرده بودم که کمی تجربه ی دوری از تمدن و بودن در یک کلبه ی کوچک را داشته باشم.
مکانی به اندازه ی کف دست، دو طبقه که در طبقه ی بالا دو تشک و طبقه ی پایین دو صندلی و یک اجاق برقی بود. جای دنجی بود.
به محض رسیدن من باران شروع شد و چنان بر زمین میزد که مرا با خودش در زمین فرو میبرد
سنگینی و نمور بودن باران و خستگی من دست به دست هم دادند و تا غروب آفتاب خوابیدم.
در کنار این کلبه یک مسیر جنگلی بود که حدود 10-15 دقیقه میتوانستم در آن قدم بزنم ولی بعد از آن کمی خطرناک میشد.
در کلبه یک اجاق چوبی بود که شب که شد آن را روشن کردم و فضای جالبی بود.
برای احتیاط در تنفس کربن منو اکسید پنجره ها را بازگذاشتم ولی همین باعث شد که شب که آتش خاموش شد
و هوا سرد تر شد،
با وجود پوشیدن سوییشرت و دو پتو همچنان سرما بخورم. که در جریان این سفر همراه من بود و کم کم اوج گرفت.
شب برای شام با خودم یک تکه ماهی و قارچ برده بودم.
آن ها را با نمک و فلفل روی اجاق سرخ کردم و بسیار خوشمزه شد.
شب را در کنار شمع با افکارم به تنهایی گذراندم و با خود بسیار بسیار فکر کردم.
فکر هایی از جنس این که چگونه گردش ایام میگردد و زمانی که خانه ی چوبی را در کلاس راهنمایی
در کلاس هنر نقاشی کردم،
معلم گفت که این نقاشی کودکانه است برای این سن
ولی همچنان بعد از بیش از ده سال
به کلبه ی کوچک فکر میکنم
به این فکر میکردم که دور از تمدن بودن
برای مدتی جذاب است
ولی مسیری است که برایش باید خود را ساخت
و در زمانی نه چندان دور
دوست دارم تجربه ی طولانی مدتی از دور بودن را داشته باشم
به این فکر میکردم که آیا هنوز به اندازه ی کافی دور نشدم؟
که چقدر باید دور شد تا بتوان
به خود قبولاند که دور شدن بس است
به انواع و اقسام فکر ها فکر میکردم
به خیر و شر فکر میکردم
به آتش عشق و دوزخ فکر میکردم
که چه تفاوتی دارند
که در قنوت نماز مسلمانان از خدا میخواهند
که از عذاب آتش دورشان نگه دارد
در پست بعد کمی از کمی قبل از رسیدن به اینجا میگویم!