*ببخشید بابت انتشار مجدد از 4 نفری که پست رو دیدن یه تیکه ی کوچیک بهش اضافه کردم. اگه خوندید خیلی تغییری نکرده به اونصورت*
یکی از رفتارای باحال ما آدم ها ارتباط احساس و هنره.
تو مقیاس بزرگ نگاه کنیم، یعنی اگه از بیرون سیاره بهش نگاه کنیم این رو میبینیم که همون طور که تو بهار و تابستون محصول میشه کاشت برای زمستون که چیزی در نمیاد، همین وضعیت سر اجساسات و هنر هم هست.
بزارید اینطوری بازش کنم
هنرمند ها رو اگه از نزدیک دیده باشید،
بد بختن.
واقعا معمولا بدبختن. شاید بد بخت کلمه خوبی نباشه. چون طرف معروف میشه و با یه استانداردایی زندگی جالبی داشته. زندگی پر هیجانی داشته و تهش به دپرسی رسیده ولی باحال بوده.
ولی حداقل وقتی نگاه میکنی، طرف یا شکست عشقی خورده، یا یه نفر نزدیکش فوت کرده، یا دوستش بهش خیانت کرده یا تنهایی کشیده یا خودش یه مرگیش بوده بالاخره. آدم نرمالی نبوده. ولی جوشش هنر دقیقا از همین چیزاست.
دقیقا مثل تابستون که گرماش غیر قابل تحمله، این بدبختیای آدمیزاد هم که اجساسات منفی و ناراحت کننده با خودش میاره، میتونه باعث بوجود اومدن هنر بشه.
ثمره ی زجر کشیدن آدما زیباییه. هنری که میشه به بقیه نشون داد که ازش لذت ببرن. که محیط اطرافشون رو زیبا کنن یا وقتشون رو با یه چیز زیبا بگذرونن. منظورم تو هر شکلشه، نقاشی، موسیفی و بقیه ی هنر ها مثل حتی مهندسی به معنی آفرینشش.
توی EEvblog، که یکی از بلاگ های راجع به الکترونیک هست، بعضی وقتا وقتی میخواد بگه یه چیزی خوب طراحی شده میگه، designed by grey beard nude virgins(طراحی شده توسط پسر های لخت باکره ریش خاکستری). قبلا ها بهش فقط میخندیدم ولی الان میبینم واقعیتم همینه. خیلی جمله ی طنز جالبیه. جوون مردم رو تنهایی بده از توش دستگاه و نرم افزار و ... در میاد. بیشتر تنهایی بده بیشتر در میاد. واقعیته. چیز بدی نیستا خودم یکیشون. البته لباس تنمه.
خلاصه دقیقا بخوام بگم ماشینی هستیم که اگه زجرمون بدن از تومون احساس و آفرینش در میاد، بخوایم برای آینده نگهش داریم، کتاب در میاد نقاشی در میاد شعر در میاد و مهم تر از همه ایده، ایده در میاد...
این خلقت خدا هم عجیبه. آدم میفهمه خدا خودش چجوری حس میکنه. موجود عجیبیه که ماها رو اینجوری آفریده. یه چیز پیچیده از زجر و خوشحالی با همه. همه چیز رو هم با هم داره. خودش رو زجر میده که زیبایی از خودش ببینه. خیلی جالبه. درباره این yin-yang مینویسم بعدا وقت بشه یه متن کاربردی جمع کنم که فقط بررسی نباشه.
اگه هنری هم در نیاد، تو ناراحتی هاست که به هم نزدیک میشیم و این انگار تو ذاتمونه. قدر چیزا رو تو ناراحتی از دست دادنشون میدونیم. یعنی یا میشه به شکل هنر ذخیره اش کرد، یا میشه همون موقع مصرفش کرد.
اگه هیچ چیزی در نیاد - اگه یه نفر بی حس باشه - میشینه یه کاری میکنه که حس کردن رو توی بقیه تجربه کنه. بقیه رو خوشحال کنه یا زجر بده و ببینه چی میشه. بنظرم این طبقه بندی، یه طیفه البته هرکسی یه جاییش قرار میگیره.
اگه واقعا هیچ چیزی در نیاد و نتونه حتی حس رو تو بقیه هم تجربه کنه خیلی کیس جالبیه. کسی که از همه چیز متنفر باشه، دقیقا همه رو مسئول میبینه که چرا خوشبخت نیست. به این موجود خود خواه یا بیمار Narcisist میگن
این موجود میاد شروع میکنه گیر دادن به بقیه که چرا فلان کارو نمیکنی چرا بهمان کارو نمیکنی.
این موجودات عجیب اگه به اندازه کافی باهوش نباشن، فقط اطرافیانشون رو زجر میدن و اگه خیلی باهوش باشن تو ساختار جامعه میرن بالا و ازشون تبعیت میکنیم.
چون به هر دلیلی ساختار جامعه ای رو درست کردیم که ازشون حفاظت میکنه.
من داشتم تو این 4.5 میلیارد سالی=39 میلیون میلیون ساعت که زمین کم کم داشت شکل میگرفت نگاه میکردم، اون یه ساعتی که خدا درگیر انداختن آدم و حوا رو زمین و تنبیه کردنشون بود رو داشتم خمیازه میکشیدم. تقصیر من نیست. چیزی که دیدم این بود:
شامپانزه ها باهوش تر شدن و از مورچه ها یاد گرفتن چجوری ساختار داشته باشن و نظام اجتماعی رو درست کردن. بعد این کار کرد و شروع کردن خونه ساختن و اینی شده که هست.
این تو ذاتمونه شامپانزه رو با مورچه یا زنبور قاطی کنی چه انتظاری داری؟ یه سیستم خوب تشکیل میده به اسم جامعه.
خوشمونم میاد. نمیگم بده. خیلی جوابه. بهتر از زندگی کردن تو جنگله برای بقا. احتمالا.
یه سری چیز جالب جلومون میریزن و سرمون رو گرم میکنن. به بدبختیمونم نگاه میکنن و یه خرده احساسی بهشون دست میده. برامون قانون میزارن و بهشت و جهنم ندیده و نشنیده رو برامون میبافن که پول بگیرن ازمون که دقیقا راجع به بهشت و جهنم ندیده و نشنیده برامون بگن. جوابم میده. بخدا جواب میده! اینم یه راهه زندگیه.
بدی قضیه اینه که یه دروغ رو اگه زیاد بگی، همه باورشون میشه. حتی کسی که خودش دروغ رو میگه. بعد یه سری که آدمای خوبی هم هستن میان و فکر میکنن این راهه درسته و شروع میکنن تبلیغش و ...
یه دروغ هم اگه میخواد کار کنه و آدم حروم زاده ازش خوب بره بالا، باید خوب ساخته بشه. به این سادگی ها نیست.
تو این فیلما یزید و معاویه و دار و دسته رو یه جوری به تصویر میکشن که آدم میبینه میگه خب این که معلومه آدم بالذاته پفیوزیه اصلا معلومه از مدل ریشش. خود به خود شخص میره توی جبهه مقابل اینا.
در حالی که این آدما اگه کاریزماتیک نبودن چجوری این همه آدم رو قانع میکردن که اون کارا رو بکنن.
مثلا یه سوالی که خیلی دوست دارم،
چجوری بعضی اصحاب پیامبر انقدر بد شدن؟
چون پیامبر بهشون فهموند که اختیار دارید هر کاری میخواید کنید. اگه میخواید به خودتون برسید این بازی رو اینجوری باید برید. اگه میخواید خیرتون به بقیه برسه اینجوری برید. منتها خودش تو سمت خوب قضیه بود، اینا سمت غیر خوبش رو گرفتن. چون هر وقت چیزی به وجود بیاد متضادش هم به وجود میاد. قانونه طبیعته (حدیث جعلی و غیر قابل استناد از طرف بنده بپذیرید - قربه الی الله اگه چرت و پرت میگم خدا ببخشتم اگه حرفمم حقه که دمم گرم. ولی حداقل این قضیه چرا بعضی صحابه به اون وضعیت افتادن رو توجیه میکنه)
کسایی هم که به خودشون میخواستن برسن گفتن حالا که بازیه، ما هم خوب بازی میکنیم.
بعد مرگ پیامبر بنده خدا اومدن این قصه ها رو درست کردن و شروع کردن بهشت و جهنم به مردم فروختن. دروغ بدی هم نیست. 95% دروغه خوبیه. مثلا یه جایی رو آباد میکنن و مردم میبینن ولی تو 5% بقیه اش تو مقیاس مالیاتی که کل مردم میدن، به جیب خودش میره. که عدد خوبیه. برای انجام هیچ کاری. یا قدرت چیز باحالیه. آدم حروم زاده بی هنر و بی احساس، قدرت دوست داره. کسی که با خودش به صلح نرسیده با اجبار کردن بقیه به انجام کاری که خودش فکر میکنه درسته به صلح میرسه. اینم یه تایپ شخصیته. من دوست ندارم ولی خب خیلیا اینجوری اند. دوست داره به بقیه بگه که چجوری باید زندگی کنن با کی و چه جنسیتی باید ازدواج کنن و چند تا بچه باید بیارن و ...
همین الان تو مبلغ های دینمون، کسایی که یکم هنر از دستشون میاد رو با کسایی که فقط بلدن داد بزنن مقایسه بکنید. کدوم جذاب تره؟ اگه دین نبود اصلا آدم های گروه دوم رو چیکار میکردیم؟
چیز باحالی هم هست. نمیگم خوبه یا بده. چیزیه که هست. کسی هم دوست داشته باشه بازی رو از بیرون ببینه میفهمه. تو این بازی واقعا هر کاری میتونیم بکنیم. اگه نه که اختیار نداشتیم ای انسان خوبم. اختیار یعنی هر کاری دوست داری بکن، نتیجه همونم میگیری. باهاشم حال میکنی، مادی باشه نتیجه مادی میگیری غیر مادی باشه غیرمادی میگیری.
بیدار شدن دقیقا معنیش اینه که بفهمه آدم میتونه همزمان هم همه ی داراییش رو وقف کنه، از جمله دارایی های مادیش، از دست دادن نزدیکانش، و در مقام آخر هم از دست دادن این بدن دنیایی(مودبانه ی بدن شامپانزه پشم زده با مغز دو برابر) اش و هیچ وابستگی ای نداشته باشه
و همزمان
این قابلیت رو تو خودش ببینه که جون چند میلیون آدم رو بتونه بگیره. چند میلیون نفر بی گناه. اگه کسی نتونه آدم بکشه و نکشه که هنر نکرده. باید در مقام قدرت اختیار رو ثابت کنیم وگرنه هنر نکردیم.
منم نمیگم بیدار شدم.
آدم وقتی بیدار میشه که این رو "واقعا" حس کنه. دستش رو تو هر جای این طیف باز ببینه و چیزی که بالانس خودش رو تامین میکنه رو با اختیار انتخاب کنه. خودخواهی یا دیگران خواهی.
وقتی که این دیده میشه، اختیار معنی پیدا میکنه. که بنظرم اگه پیامبر چیزی اورده بوده این رو اورده. که یه سریا براش خون دادن وگرنه کی برای 5 تا نماز و ازین جور داستانا خودش رو به خطر میندازه. قانون کجاش اون برادری صدر اسلام که همه ازش حرف میزنن رو میاره؟(و کسی نمیدونه چه بلایی سرش اومد)
نمیاره. قانون برادری نمیاره. قانون دوگماتیک که باید کاری که من میگم رو انجام بدی برادری نمیاره.
پیدا کردن آدمِ هم فکر، برادری میاره. پیدا کردن آدمِ هم درد، برادری میاره. آدمایی که تو این طیف کرم ریختن به بقیه یا کرم ریختن به نفس یکی رو انتخاب کردن و خوب و آگاهانه هم جلو رفتن میتونن برادر باشن.
کلا اومدیم تو این جا که حس کنیم. خدا فضا برای اتفاقات جالب درست کرده که حس کنه. اگه حس نکنه چی کار کنه آخه :))) حس نکردن = نبودن. اینو تو خودمون هم دیدیم. 1 ماه بشینید و حس نکنید، بیماری افسردگی میگیرید به همین راحتی. خدا هه هم تو مقیاس کیهانی و فراجهانی باید حس کنه. مجبور به حس کردنه و خوششم میاد.
این وسطم یه سری خل و چل پیدا میشه مثل من شروع میکنه به این بازیه فکر میکنه و میخوان فرمول از توش در بیاره.
بابا بشین بازیتو بکن، از این بدن نگهداری بکن و محیط زندگیتو درست و زیبا کن یا وقتتو بگذرون تموم شه بره دیگه. راهش مشخصه دیگه. صبحا زود بیدار شو، غذای سالم بخور، دوش آب سرد بگیر، مدیتیشن و دعا و عبادت کن، به بقیه آسیب نزن(به اندازه ای که حال میکنی) کارت به کار کسی نباشه، بشین وبلاگت رو بنویس و هنر درست کن و از هنر لذت ببر و کارت رو بکن دیگه. آسونه سخت نیست...
کل قانون بازی پیدا کردن این نقطه بالانس تو این تضاد هاست. حالا راجع به تئوری Zen تو این فرهنگ بوداییا مینویسم. باحاله و کاربردی
داشتم فکر میکردم اگه یه نامه از آینده، مثلا وقتی 70-80 سالم بود دریافت کنم چه شکلی میشه.
شاید این شکلی باشه:
مهدی عزیزم در سن بیست و خورده ای سالگی!
بچه جون، الان که من آخرای کارم، تازه دارم میفهمم که این زندگی، چه بازی بامزه ای بود،
یه روز از هیچی بوجود اومدم، تو این فاصله که یادمه از این زندگیم، 70-80 سال وقت داشتم هر کاری دوست دارم بکنم. هر کاری. خیلی کار ها رو از ترسم انجام ندادم. خیلی کارای عجیب و بنظر ریسکی هم انجام دادم. نمیدونم هیچ کدوم از کار هام اهمیتی داشت یا نه. تو این سن، روز شماری میکنم و معلوم نیست کی وقتم تو این دنیا تموم بشه، واقعا نمیدونم انجام هر کاری مهم بود یا نه.
از الان تو خیلی چیزی یادم نیست. توی حافظم، روی اون بازه ی چند ساله ی وسط دهه سوم زندگیت یه برچسب فقط هست. یادمه آخرای دانشگاه بود و دنبال خدا هم میگشتی. از من میشنوی این رو بدون که چندان اهمیتی نداره چی کار میکنی. دنیا خودش اتفاق می افته. تو حق داری تلاش کنی و هدف گذاری کنی و به هدفت برسی، یا به همون اندازه حق داری که نرسی ولی خود خوری برای چیزی نکن. چون هیچ چیزی دست تو نیست و عملا همه چیز خودش اتفاق می افته.
این سال های زندگیت، دوران خوبی بود. زندگیت یک هدف خیلی قشنگ داشت. الان فهمیدم که بهترین هدف ها، هدف های دست نیافتنیه. چون الان که بیشتر بازی های زندگیم تموم شده، دیگه زندگی برام جذابیت چندانی نداره. به هرچی میخواستم یا رسیدم یا نرسیدم و کار زیادی هم نمیتونم بکنم. این یک فرصت بود که بیام و تو وجود این دنیا سهمی داشته باشم.
بزار برات از یه هدف دست نیافتنی بگم.
الان میتونم بهت بگم که یه هدف خوب و دست نیفتانی، اجازه دادن به اختیار بقیه میتونه باشه. یعنی نگاه کردن و برچسب نزدن. ببینم میتونی این کار رو انجام بدی؟ هر چیزی رو که دیدی، خوب یا بد، راجع بهش قضاوت نکن، به این فکر کن که اونم یه مدلیه که خدا دوست داشته خودش رو توش ببینه و تو نمیتونی تغییر زیادی تو بقیه ایجاد بکنی.
برای همینه میگن از خودت شروع کن. بشین و 50 سال دیگه روی خودت کار کن و فقط به بقیه نشون بده، بدون هیچ اجباری. هرکسی خودش احساس کنه که راه خوبی رو داری میری، میاد و هم تو یه چیزی ازش یاد میگیری، هم اون یه چیزی از تو یاد میگیره ولی اجبار هیچ وقت جوابگو نیست. حواست باشه که بخاطر کار های بقیه تو رو نه جهنم نه بهشت، هر معنی ای که این دوتا کلمه میدن، نمیبرن. ببینم میتونی دیگران رو قضاوت نکنی؟ ببینم میتونی خودت رو کامل بکنی؟
از من میشنوی این رو بدون که خوبی و بدی به چشم تو خوبی و بدی اند. همه چیز نسبیه و هر کسی برای خودش تعریفی داره. چیزی که تو باهاش حال میکنی الزاما چیزی نیست که بقیه ازش لذت ببرن. و تو هم الزامی نداره که با چیزی که بقیه باهاش حال میکنن حال کنی.
تو خودتم یه تجربه بودی. یه تجربه توی بازی خدا که میخواسته ببینه حالا این یکی آدمه چجوری زندگی میکنه. یه آدم جدید، یه زمان جدید، یه جای جدید، ببینه که این یکی چی میشه. 80 سال توی ابدیت خدا چیزی نیست. ازین 80 سال ها خیلی داشته و خیلی دیگه هم داره. زندگی واقعا چیز خاصی نیست. سعی کن حالش رو ببری و یه تجربه جالب بین بقیه تجربه هایی که آفریده های خدا کردن باشی.
کمربند ها رو ببندید که میخوام خدا رو بهتون نشون بدم :)
توی west world به این نقاشی میکل آنجلو اشاره کرد و میگفت که دقت کردی عرش خدا چیه؟ عرش خدا رو شبیه مغز آدم کشیده. منظورش این بوده که خدا تو مغز آدمه.
من تو ذهنم این بود که منظورش اینه که خدا ساخته ی خود آدمه.
ولی منظورش این نیست.
منظورش اینه که خدا خود آدمه!!! ما ها خود خداییم که اومدیم اینجا تا تکامل پیدا کنیم و بتونیم خودمون رو تجربه کنیم. این بند و بساط رو آفریدیم که بتونیم وجود خودمون رو تجربه کنیم! چقدر قشنگه. اون پست 7 densities of consciousness نمیدونم چقدر به دلتون نشست ولی خیلی منطقیه.
مثلا خدا آدم میخواسته که بپرستتش؟
کمبودی داشته که این رو میخواسته؟
نه خدا میخواسته خودش رو تجربه کنه. دنیا رو درست که (دنیا رو درست کردیم که) خود وجود خودمون رو تجربه کنیم. ببینید کلمه خود و خدا چقدر نزدیک همن :))
حالا شاید بگید این با عقاید اسلامیمون مگه همخونی داره؟
فکر میکنید پیامبر رفته بود n سال توی غار به چه نتیجه ای رسیده بود؟
بعد n سال خدا رو توی خودش پیدا کرده بود!!
همین الان میخواید خدا رو ببینید؟ برید سرویس و تو آینه نگاه کنید! برید و یه آدم دیگه ببینید اونم خداست !!
ماها هممون خداییم و این کانچسنسی که داریم همون روحه هست که داره تومون بزرگ میشه. داره تکامل پیدا میکنه.
این بدن لامصب، لازمه ی تکامل منطقی روح آدمه. خدا کار عجیب غریب نمیکنه. همه چیز رو تکامل میده. ما هم برای این که بتونیم خوبی و بدی رو تجربه کنیم تو این دنیا باید این بدن میمون پشم زده رو تحمل کنیم برای مدتی. بعدم میمیریم و راحت میشیم از این قید و بند.
حالا بپرسید شیطان این وسط چی کاره است.
دوباره همون پست 7DoC. خدمت به خود، خدمت به نفس، راه شیطانه. اگه میخوایم اون راه رو بریم، به صدای خودخواه درونمون باید گوش کنیم ولی مسیر شیطان اتفاقا خیلی هم سخته. RA میگه که برای جلورفتن تو مسیر شیطان نیازه که تا بیشتر از 90 درصد شیطانی و خود خواه باشی. مثل چنگیز خان. میتونید مثل اون باشید؟ نه ؟ پس مسیر راحت تر رو بیاید برم. مسیر خدمت به دیگران. خدمت به آفریده و خدمت به خلق. Ra میگه که اون مسیر فقط به یکم بیشتر از 50 درصد خوبی نیاز داره. اگه تو این زندگی این مسیر رو نتونیم انتخاب کنیم دوباره میندازنمون تو جهنم (این دنیا) تا یه فکری برای خودمون بکنیم.
بعضیا هستن که تا ابد تو جهنم(این دنیا) میمونن چون انتخاب نخواهند کرد.
طبیعت و از دست مادیات راحت شدن راه راسته.
پروسه ای هم نیست که راحت بشه انجامش داد. من خودم دارم یه برنامه 2-3 ساله میچینم برای خودم که قبل سی سالگی این کار رو تمومش کنم. و بعدشم یه 40-50 سال تو جهنم بگذرونم و سعی کنم جهنم رو آباد کنم، بعدم بمیرم و برم به سطح بعدی تکاملم.
این دفعه که تو خیابون راه رفتید، یادتون باشه که شما همه ی این چیزا رو خلق کردید :))
یا وقتی نماز میخونید، بدونید که دارید خود والا تون رو، خودی که تو آینده بهش میرسید، رو ستایش میکنید و ازش کمک میخواید که تو انتخاب این راه بهتون کمک کنه.
در زمین برای خودتون گنجینه جمع نکنید. جایی که بید و حشرات موزی نابودش میکنن و جایی که دزدان حمله میکنن و سرقت میکنن. در عرش خدا گنجینه های خودتون رو ذخیره کنید، جایی که دزدان نمیتونن سرقتش کنن. قلبتون همون جایی هست که گنجینه هاتون رو ذخیره کنید.
چشم نور بدن است. اگر چشمان سالم داشته باشید، کل بدن پر از نور خواهد بود. اگر چشمانتون نا سالم باشه، کل بدن از تاریکی پر میشه.
هیچ کسی نمیتونه از دو نفر فرمان بگیره. حتما یا از اولی بدش میاد و خدمت به دومی میکنه یا از دومی بدش میاد خدمت به اولی میکنه. شما نمیتونید هم به خدا هم به پول همزمان خدمت کنید.
یه متن از یکی از بزرگای هندی هست که میگه اگر چیزی رو دوست داری و عاشقشی از شرش راحت بشو، بندازش دور. داستان حضرت یعقوب و یوسف و داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل هم همین بوده. از شر چیزی که خیلی دوستش داشتن، که فرزندشون بوده باید راحت میشدن تا خدا رو پیدا کنن. پول و همه ی تعلقات مادی مثل دوستان و خانواده، چشم آدم رو کور میکنه. و قسمت خنده دار ماجرا اینه که در نهایت هم باید از دستشون بدیم! یعنی همه میدونیم که یک روز میرسه که میمیریم.
لحظه مردن خیلی لحظه جالبیه. میدونید چه سوال برامون پیش میاد؟ سوالی که پیش میاد اینه که چی از تو میمونه وقتی تعاریفی که برای خودت ساختی رو از دست بدی. آیا تو با علمی که داشتی تعریف میشی؟ آیا تو با جایگاه اجتماعی که داشتی تعریف میشی؟ آیا تو با خونوادت تعریف میشدی؟ بعد همون رو میان ازمون میگیرن.
قضیه اون بنده خدا رو یادتونه که آدم خیلی خوبی بود ولی یک ساعت داشت که خیلی دوست میداشتش. توی بستر مرگش که بود، اطرافیانش دیدن داره میگه که نشکن نمیگم، نشکن نمیگم، یکم که حالش بهتر میشه میپرسن چه خبر بود؟ بهشون میگه شیطان اون ساعت رو گرفته بود و میگفت اگه حق رو بگی ساعتت رو میشکنم! منم میگفتم نشکن نمیگم
در حالی که کاریش نمیشه کرد. تنها اتفاقی که میفته اینه که پروسه مرگ بیشتر طول میکشه و زجرش بیشتر میشه. چه بهتره که حسابمون رو نه تنها با بقیه، بلکه با خودمون صاف کنیم قبل این که ازمون به زور بگیرنش.
نگران نباشید
نگران زندگی نباشید! نگران چیزی که میپوشید و میخورید نگران بدنتون نباشید. زندگی بیشتر از اینها نیست؟ نگاه کنید به پرنده های آسمون، اون لباس نمیبافن و ذخیره نمیکنن و توی آغول ها چیزی نگه نمیدارن و همچنان، "پدر" بهشون روزی میده. مگر نه این که شماها از اون پرنده ها ارزشمند ترید؟ کسی از شما میتونه با نگرانی یک ساعت به زندگی اضافه کنه؟
بعد یکم راجع به این که لازم نیست نگران خوردن و ... باشید حرف میزنه
اول خدا و راستی رو جستجو کنید و این ها خودشون میان. نگران فردا نباشید چون هر روز خودش برای خودش کلی مشکل داره :)
که اینم حرف جالبیه. میبنیم که حرفش و حرف عرفا خیلی به هم نزدیکن. قضیه هم اینه که نقشه شیطان کاملا مشخصه. نظام اجتماعی یک ماز هست که آدم رو به یه سری اهداف بی هدف سرگرم کنه تا پیر بشه. وقتی پیر شد هم انرژی برای جستجوی حقیقت نداشته باشه. مثلا یه مثال بزنم.
خورشید این بالای سرمون بود، نصف روز هم نور میداد. اومدیم درختا رو کندیم و زمین رو خراب کردیم و ... که نیروگاه هارو راه بندازیم و برق تولید کنیم و دو ساعت بیشتر برق داشته باشیم. در حالی که اصلا از اون اول نیازی به این نبود! واقعا نیازی نبود. بعد بیایم وقت زیادی بزاریم و این پدیده رو مطالعه کنیم و من برم لیسانس و فوق این رشته رو بگیرم.
منظورم این نیست که این چیزا بده. منظورم اینه که بیخوده! اگه اینا هدف زندگی بشه اشتباه چون پوچه. سرگرمیه. وقتی که استادم تو دانشگاه تهران رو میبینم که استرس و فشار خون و ... امانش رو بریده خب چی بگم. الان این کمکی کرد به زندگیمون؟ این که طبیعت رو نابود کردیم کمک کرد بهمون؟
خدا زمین رو گزاشته بود که بکاریم و درو کنیم و بخوریم از توش، و این زندگی تموم بشه بره دیگه. این مسخره بازیای بی سر و ته رو درست کردن برامون و خود به خود توی مسیرشون افتادیم و یه جوری با کله وقت میزاریم روشون که انگار اینا واقعا جوابن. در حالی که نیستن.
اتفاقا این تکامل تکنولوژی برای رسیدن آدما به هم لازم بود. وقتی آقای بهجت فکر کنم میگه وقتی آخر زمان میشه همه ی چیزهای تو خونه با هم حرف میزنن (لامپ و کتاب و ...) منظورش همین بوده. این وصل شدن آدما به همدیگه توی چهارچوبی که شیطان نمیتونه جلوش رو بگیره، کاتالیزگر آخر الزمانه.
یعنی لازم نیست ولی تو این داستان آدم ها و تکامل روحشون، لازمه که آدما بتونن همدیگه رو بیدار کنن از طریق ارتباطات.
و داستان آدم ها:
همه تو یه چیزی دنبال جواب میگردن. تو نگاه بقیه، خنده داره همه فکر میکنن بقیه جواب رو دارن. سلبریتی ها جواب رو دارن ولی یادشون رفته این هنرمندا شغلشون نقش بازی کردنه!. تو خریدن یه آشغال جدید که دو روز بعد ورژن بعدیش میاد، بعدم همه غر میزنن چرا آیفون 68 با آیفون 69 فرق زیادی ندارن و همچنان تو صفش وای میستن. انگار اینا شادی میاره. خب نمیاره دیگه. کی میخوایم بفهمیم. یه سری دیگه جواب رو تو راهنمایی کردن بقیه میبینن. خیلی خنده داره. فکر میکنن خودشون به جواب رسیدن و میخوان برن بقیه رو ارشاد کنن. خیییییلی خنده داره. بعد تو صحبتاشون نفرت از بقیه موج میزنه. اینه الان مثلا جوابی که بهش رسیدی؟ این که بگی هنر حرامه جوابته؟ خدا مگه زیبا نیست و زیبایی رو دوست داره، این قطب نمای زیبایی سنج تو وجودت گذاشته شده. وقتی از هنر متنفری یعنی انسان عزیز من داری اشتباه میزنی. به خودت بیا.
جواب بنظرم واضحه.
این داستان حضرت عیسی رو نوشتم که یکم بخندید. به این بخندید که دغدغه های چند هزار سال پیش با الان خیلی فرقی نداره و هنوزم این آدمیزاد نفهمیده منبع خوبی از کجاست. هنوزم داریم بیرون از خودمون دنبال خدامون میگردیم. از اون طرف این رو نوشتم که بگم که قانونی که قانون بوده، توسط این پیامبر عوض شده. مگه موسی هم پیامبر نبود؟ مثلا اون نمیتونست همین چیزا رو بیاره برای مردمش؟ چرا لازمه که دین کامل بشه؟
این که پیامبر ما آخرین پیامبر بود معنیش این نیست که چیزی که اون اورده آخرین ورژنه. این معنیش اینه که دیگه آدمیزاد به یه جایی رسیده که لازم نیست با چوب دنبالش بیفتن. دیگه خودش میتونه حقیقت رو پیدا بکنه. دیگه چوپان لازم نداره. معنیش این نیست که دوباره بشینیم از توی حرف بنده خدا قانون در بیاریم. دیگه این قطب نماهه خودش رو نشون میده.
میخوام براتون بگم که چقدر پیامبر ها مخالف فرهنگ بودن.
خیلی مخالف فرهنگ بودن.
زمان عرب ها که گذشتگانشون رو عملا میپرستیدن و بهشون افتخار میکردن. زمان این بنده ی خدا عیسی هم که وضعیتی درست کرده بودن خشکه مقدس هاشون. زمان موسی که مردم به بردگی گرفته شده بودن و اون فرهنگشون بود. کار هر پیامبری تو زمان خودش انجام داد، نجات آدما از بردگی شیطان بود. این کار رو با شکستن فرهنگ با شکستن Mindset هایی که درست فرض میشد انجام میداد.
مثلا فکر میکنیم زمانی که موعود بیاد چی میخواد بیاره؟ طناب میندازه مار بشه؟ نه. وقت این داستان ها تموم شده. یا مثلا یه نصفه رکعت به نمازا اضافه میکنه؟ نه. وقتی موعود بیاد دقیقا میگه آهای مردم، جمع کنید این بساطی که درست کردید رو. به خودتون برگردید. خیر برای همدیگه بخواید و بشینید با خودتون خلوت کنید. به شکل نماز یا هرچیزی که صلاح میدونید. از دست این نفس راحت بشید خیلی واضحه. خیلی واضحه.
میاد میگه که توی چی دنبال خدا میگردید؟ شماها خدایید! شما ها خدایید که داره خودش رو تجربه میکنه. همتون باید برید سیر آفاقی (حرف زدن با آدما) و انفسی (شناختن خودتون) رو طی کنید و به انا الحق برسید. بفهمید که خدا درونتونه نه بیرون. بعد اونجاست که گردنش رو میزنیم. مثل همیشه.
فکر میکنیم مثلا موعود چی میخواد بیاره. میخواد یه آمپول یا دارو بیاره که بزنیم و آدم بشیم؟ شاید بیاره
(و میاره- شک نکنید، پذیرفتنش البته به اختیار هر کسیه و خیلیا قبول نخواهند کرد - ر.ک. فیلم Matrix فیلم بسیار دقیقیه. ببینید که تحمل خوردن اون قرص قرمز سخته و ممکنه خیلیا دوست داشته باشن همه چیز رو فراموش کنن و به زندگی پوچ پر زرق و برق عادی برگردن)
ولی هیچ چیزی اختیار انسان ها رو سلب نخواهد کرد. در آخر، هممون باید بین این دوتا راه انتخاب کنیم. یعنی معجزه که کل زندگی رو درست کنه وجود نداره. در آخر همه چیز به این برمیگرده که چقدر شخص تمیزه، چقدر هنر دوسته، چقدر به طبیعت نزدیکه و چقدر به خودش و دیگران احترام میزاره. اگر اینا رو ول کنه، دوباره شیاطین توی روحش ریشه میکنن و کاریشم نمیشه کرد، قانون زندگیه.
میگه که شبیه چیزی که جدم انجام میداد، چاه بکنید و درخت بکارید و زمین رو آباد کنید. کاری که ما نمیکنیم. چند تا درخت کاشتیم؟ چند تا درخت قطع کردیم؟ مستقیم و غیر مستقیم؟ چقدر گند زدیم به کره زمین؟؟
آخرین مرزی که آدما قراره فتح کنن اینه که بفهمن حق با هیچ کسی و هیچ جایی نیست. حق درون هر کسیه. و هرکسی برای خودش خداست. یه چشمه از وجود خداست و باید بفهمیم که شناختن بقیه لازمه. باید بفهمیم که آدما طرز فکرای مختلف دارن.
فرهنگ و چهارچوب دقیقا نقشه واضح شیطانه برای خشکوندن چشمه روشنگری افراد و تلف کردن وقتشون که وقت نکنن خودشون رو پیدا کنن. که نتونن خدا بشن.
یکی از درس های تاریخ اینه که وقتی به حق رسیدی باید حواست باشه کله ات رو از دست ندی.
یعنی کسی که به حق رسیده متاسفانه نمیتونه خود حقیقت رو بگه. چون شیاطینی که بدن آدما رو تسخیر کردن، موجودات جالبی اند
در مقابل حقیقت یه کاری میکنن که آدما گارد بگیرن و احساس ناراحتی(راحت نبودن) کنن!!
قطب نمای حقیقت خیلی عمیق و درونمونه این میتونه راهنمای خوبی تو این راه پیدا کردن خدا باشه. ا
این متن هم یه سیگنال از قطب نمای حقیقت جوت ای آدمیزاد
یه نشونه هم میتونه باشه برای خودمون که خودمون رو تو نقشه کثافت این دنیا پیدا کنیم. ببینیم چند چندیم؟
بنظر بنده هر وقت فکر کنیم خدا رو پیدا کردیم دقیقا نقطه شروع کثافت کاری شیطانه. دقیقا همون جایی که خدا رو پیدا کردیم و تعریفش کردیم کار تمومه.
همون جایی که یه نفر حرفی از چیز حقیقی تر زد و خواستیم دهنش رو ببندیم یه نشونه است.
شیطان یه چیز بیرونی نیست. درونمونه و با احساسات کار میکنه. هر وقت از چیزی بدت اومد بهش زل بزن. ببین که دقیقا چیه. اگه سرتو میخوای برگردونی بدون این از جنون درون خودته.
اگه کثافت و حالت تهوع حالت رو بهم میزنه، شاید یه سیگناله به خودت که ببینی این غذایی که خیلی دوست داشتی بخوری حقیقتش چه شکلیه. حقیقت این دنیا که shit رو خوشگل میکنه و دلت براش ضعف میره چیه.
سخته زنده بودن. تو ریک اند مورتی یه موجودی هست به اسم meesek یا همچین چیزی. تیکه کلامش اینه. وجود داشتن درد داره :)
حال خوندن یا پست طولانی که احتمالا مخالفش باشید رو دارید؟؟؟
شما رو نمیدونم ولی من از وقتی یادمه بی احساس ترین آدمی بودم که میشناختم. خیلی مغزم منطقی بود و هیچ وقت ذوق نمیکردم.
همخونه ایم گفت خیلی آدم سایکوپتی به نظر نمیای
گفتم خب یاد گرفتم خوب نقش بازی کنم.
عجیب نیست که نمیتونم ذوق کنم؟
شاید دلیلش همین باشه که بیشتر دوست دارم بقیه رو خوشحال کنم. چون اونا میتونن این حس رو تجربه کنن. بعضیاشون
یکی از دلایلش شاید چهارچوب های مذهبی و خانواده بوده که از اول زندگی درگیرش بودم. و حرف گوش کنی بیشتر از حد من.
خانواده همیشه میخواست که من جدی باشم. خیلی جدی. ولی همزمان میخواست که داخل خانواده جدی نباشم. منم بلد نبودم چجوری باید دو تا شخصیت داشت. برای همین چون برای جدی نبودن و بچه بودن بیرون خانواده اتفاقای بد به وجود میومد و در اثر جدی بودن تو خانواده فقط بهم بی احساس گفته میشد، که دردش کمتر بود، جدی بزرگ شدم.
از اون طرفم دین و مذهب دهن منو سرویس کرد. من بنا به دلایلی خیلی مذهبی بودم. در حالی که یادمه چهارم دبستان رساله رو حفظ بودم. آهنگ گوش نمیدادم. خانواده ام مذهبی بود ولی من نمیدونم چرا خیلی خشکه مذهبی بودم. چون شاید قوانین رو دوست داشتم و پیروی از قوانینی که تو یک کتاب بود راحت بود. یادمه تو اتوبوس مدرسه آهنگ میزاشت راننده گوشم رو میگرفتم! در این حد.
و آدم تا وقتی احساسات رو تجربه نکنه نمیفهمه چرا شاعرا شعر میگفتن یا چرا نقاشا نقاشی میکشیدن و .... . حالا کم کم تو راهنمایی یکم کوتاه اومدم و آهنگ های بی کلام که غنا نداشتن به نظر خودم! رو شروع کردم گوش دادن. که خیلی هم طول کشید که بتونم بفهمم با چهاچوبام سازگاره یا نه.
دیدید آدمای هنری چقدر عجیبن؟ مخصوصا اونایی که خیلی عمیق فرو رفتن تو قضیه. به طرز آزار دهنده ای عجیبن. برای من تمام اهل ادب و هنر در کتگوری آدمایی که عقلشون رو از دست دادن بودن. و فقط انرژی تلف میکردن تو این دنیا.
و بخاطر این چهارچوب ها هیچ وقت به ذهنمم خطور نکرد برم ریسک کنم ببینم این دیوانه ها چه حسی دارن؟ آیا من که حس میکنم اینا یه تخته اشون کمه کارم درسته یا اینا؟
وقتی طرف میگه مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم، من یه لحظه هم به این فکر نکردم خب برم ببینم چه اتفاقی براش افتاده که همچین حسی کرده.
چون یه آدم مرده بودم.
احساسات نداشتن با مرگ برابره.
تنها چیزی که منو به این دنیا دلخوش کرده بود این بود که برم بگردم ببینم قوانین جدیدی که میتونم یاد بگیرم چیه. که علوم طبیعی مثل فیزیک و شیمی و .. منبع این قوانین تموم نشدنی بودن.
تا یه مدتی اینا منو سرگرم کرده بودن و جواب هم میداد. یه جور خوشحالی ای از کشف روابط جدید تو این دنیا برام ظاهر میشد. که زیا تجربه نکرده بودم.
از اون طرفم میدیدم من مذهبی هیچ وقت نمیتونم از غنای مجالس مذهبی لذت ببرم چون غنا هست. ولی دوستای غیر مذهبی ترم، حسابی حال میکردن. برای همین همیشه تو آشپزخونه میرفتم که حداقل برای اینا یه کاری کنم. هیچ وقت اجازه نمیدادم موسیقی منو بلند کنه.
از طرف دیگه، رقص هیچ وقت برام جذابیت نداشت. چون میدونید.
خلاصه هر فعالیتی که بقیه ازش لذت میبردن هیچ جذابیتی نداشت برام.
به خودمم اجازه نمیدادم و حتی تواناییش هم نداشتم بتونم این کارا رو بکنم. حتی الانم موسیقی خیلی آروم میتونم گوش کنم الان که حالا توضیح میدم چرا حس میکنم زنده شدم همچنان نمیتونم خیلی کارا رو بکنم. منظورم از آروم هم سرعت کم هست هم صدای کم.
این چهارچوبا چیزای جالبی اند. احساسات رو یه جوری از بین میبرن که درست کردنش خیلی زمان میبره.
حالا به هر دلیلی، اخیرا متوجه شدم که ۳ سطح ارتباط وجود داره و تئوری جالبی هم هست.
سطح ۱ ناخودآگاه و بادی لنگوئج هست. که گربه ها هم بلدن.
سطح ۲ کلمات هست که منظورم فقط لغات نیست. منظورم
۲.۱ لغات زبانی که حرف میزنیم و چیزای منطقی رو منتقل میکنیم که قابل توصیفن. گربه ها و حیوونا تا حدودی انجام میدن این کارو.
۲.۲ هنر که
۲.۲.۱ میشه هنر که چیزای احساسی که قابل بیان نیست رو توصیف میکنیم و منتقل میکنیم
۲.۲.۲ احساساتی که تجربه میکنیم رو میتونیم توصیف کنیم و منتقل کنیم
سطح ۳ هم تله پاتی هست که نگید مخم تاب برداشته، نمیتونم توضیح بدم ولی مثلا دیدید دو نفر که خیلی به هم نزدیک هستن میتونن نگاه کنن به هم و به یه چیز فکر کنن؟ اون تله پاتیه که آرمان رابطه دو نفر میتونه باشه. من چند بار تجربه اش کردم و از هر لذتی بالا تره. از هر لذتی.و اغراق نمیکنم.
حالا سطح ۳ رو فعلا بیخیال، تو سطح دو، اگه کسی نتونه ۲.۲.۱ و ۲.۲.۲ رو تجربه کنه، هنر بسازه و هنر دریافت کنه، مثل اینه که یکی فرانسوی حرف بزنه و بعد تموم شدن حرفش یک کلمه نفهمیم و بگیم قشنگ بود.
و تا کسی احساسات نداشته باشه، موسیقی نواختن براش فرقی با این که یه ربات نوت ها رو بخونه و بزنه نداره. یه تمرین مکانیکی میشه که یاد میگیره چجوری متن رو به صدا تبدیل کنه. و چیزای دیگه مشابه برای نقاشی.
و من احساسات نداشتم. بلد بودم ادای احساس داشتن رو در بیارم وقتی بزرگتر شدم. و انصافا هم خوب نقش بازی میکردم. و میکنم. یادم نمیاد آخرین باری که کسی بهم گفته سایکو پتی کی بوده یا بی احساسی.
بچه بودم زیاد بهم میگفتن بی احساسی.
و متاسفم که بگم شاعر ها و هنرمندا راست میگفتن. فقط کافی بود یه بار مسیر دیوونگی رو برم و ببینم چه حسی داره و متوجه بشم که مرده بودم.
نمیدونم چرا این چهارچوب ها وجود داره. من آدمی نیستم که چهارچوبام رو بشکنم به این سادگیا. ولی مساله اینه که
۱. چرا شکستنشون انقدر احساس زندگی رو تو من بیشتر کرده؟
۲. چرا خدایی که ما رو آفریده یه همچین تناقضی رو ایجاد کرده برامون؟
اخیرا که خودم رو درگیر آدم ها و هنر کردم و از شناخت دنیا صرف نظر کردم، حس میکنم جدی جدی یه موجود تک بعدی بودم. از این کلمه متنفر بودم چون برای بچه های درس خون مثل من بکار برده میشد و مشکل این بود که وقتی ابعادت کمتره، نمیفهمی چه ابعادی نداری!
و شنیدن این که ابعادت کمه عصبانیت میکنه!
و واقعا عجیبه. عجیبه که یه چیزایی وجود داره که بخاطر فرهنگ و چهارچوب ها سرکوب میشه. و برای عموم جامعه سرکوب کردنشون چیز طبیعی ایه. مثلا همین هنرمندا، چقدر رفتاراشون پسندیده هست؟ نیست دیگه. ولی زنده ترن.
البته که دوباره جوردن پیترسون میگه که باید یه تعدلی بین ساختار محوری و آشوب تو ذهنمون برقرار کنیم. رد دادن کامل چیز خوبی نیست چون باید بالاخره تو جامعه زندگی کنیم و ساختار مطلق هم مساوی مرگه. هنر و احساس یه جور ساختار شکستن و آشوبه که واقعا به عنوان کسی که تازه داره تجربه اش میکنه و زندگی بی احساسی داشته میگم، زندگی رو بهتر میکنه.
خلاصه بنظرم خیلی اشتباه داریم میکنیم. این درست نیست... مطمعنم خدا مشکلی با هنر و رد دادگی نداره. کافیه تنفر کسایی که ساختار محوری رو تا تهش رفتن رو از اهل عرفان و هنر ببینیم. بنظرتون کدومشون تو این دنیا جهنم ساختن؟ کسی که متنفره یا کسی که روحش آزاده؟
من تا وقتی ساختار محور بودم برعکس فکر میکردم ولی الان میبینم که نع. متاسفم برای نظر خودم.
نمیگم نظرتون رو عوض کنید و ساختار ها رو بشکنید ولی یه امتحانش کنید اکه نکردید. جای دوری نمیره.
الان درک میکنم چرا ملت هیات و پارتی و عروسی و ... میرن. اون حس اکستاسی(خوشحالی روحی) که این مجالس به آدم میدن، اگه آدم مثل من بی احساس نباشه، چنان حس زندگی ای به آدم میده که اصلا اعتیاد آوره. موسیقی/مداحی و رقص/سینه زنی و چیزای مشابه، خیلی آدم رو بالا میتونه ببره. به طرز عجیبی بالا میتونه ببره. اگه درست انجام بشه.
نمیدونم چقدر این پست براتون قابل قبوله ولی تجربه شخصی من هست.
اول از همه این که من از ادبیات و هنر به هر نحوی متنفر بودم و اون رو اتلاف وقت و انرژی میدونستم. ولی خب اخیرا متوجه شدم تقریبا اگه 100% برعکس نباشه، کارایی که ما میکنیم اتلاف وقت و انرژی نباشه، تا یه حدود خوبی (80-90%) اشتباه میکردم.
حالا که نظرم عوض شده و خودم رو یکم درگیر این چیزا کردم، یه پدیده جالبی رو متوجه شدم.
حتی اگه زیادی اهل هنر (مثل من سابق) نباشید، اگه فقط یه بار از جلو دانشکده هنری جایی رد شده باشید، میدونید که هنرمندا آدمای عجیب غریبی هستن.
من همیشه فکر میکردم اینا عقده ی توجه دارن و برای همین لباسای روشن و رنگای عجیب میپوشن. یا طرحای عجیب ولی خب الان نظرم چیز دیگه ای هست.
بسیاری از هنرمندا هنر رو نمی آفرینن. یک نقاشی، خلق نمیشه توسط یه هنرمند. عین یه سنگ که یک مجسمه ساز میسازه و از توش یه مجسمه در میاره، هنر تو بطن طبیعت هستش. یکی رو لازم داره که ظاهرش کنه. اون مجسمه همیشه توی اون سنگه بوده
هنرمندا وسیله اند. وسیله تبدیل اون انرژی و روحی که وجود داره به اثر هنری.
حالا یه بار امتحان کنید، یه روز لباسای جیغ بپوشید و اون روز رو اونجوری بگذرونید. مدیتیشن کنید و به آهنگ گوش ندید(چون قرار نیست با ابزار انرژیتون زیاد بشه و وقتی رفت دوباره بیفتید پایین). با بقیه خوب باشید و لبخند (حتی زورکی) داشته باشید. صدای درونتون رو بشنوید و آخر روز خودتون رو یه اسکن کنید. ببینید چه تغییری کردید. حس میکنید که انرژیتون زیاد شده.
کاری که هنرمندا میکنن اینه که خودشون رو تو این استیت های انرژی بالاتر نگه میدارن و ازون بالا اثر های هنریشون رو شکار میکنن.
شاید شنیده باشید که بعضی هنرمندا که حالشون بد میشه میگن نمیتونن نقاشی کنن. ولی مثلا ماها اگه حالمون بد بشه بازم میتونیم زور بزنید یه بردی چیزی دیزاین کنیم. چون این از داخل میاد و میشه زور زد و استخراجش کرد.ولی هنر از بیرون میاد و اول باید به سطحش رسید بعد دریافتش کرد و تبدیلش کرد.
یا مثلا بعضیا هستن که میگن من نمیتونم از روی چیزی نقاشی کنم و باید چیزی رو نقاشی کنم که به ذهنم میاد. خیلی چیز عجیبیه.
حالا بگذریم. بعد یه هفته لباس مشکی(خاکستری و ...) پوشیدن، امروز یه لباس رنگی پوشیدم و خیلی حس بهتری داشتم. :)
کل قضیه این بود که گفتم و الان یکم بیشتر درکشون میکنم!
اینم ازون پست طولانی هاست و میخواستم ویسش کنم ولی نتونستم. کسی دوست داشت بخونه. ازون بحثای فلسفی طوره. سعی کردم ویسش کنم ولی بنظر میاد خیلی وقت میگیره. یه هفته است نوشتمش ولی منتشر نکردم. کسی دوست داشت بخونه. همون شرایط قبلی هم هست. ممکنه سوالاتی ایجاد کنه که اذیتتون کنه.بنتبراین اگه با عقایدتون راحتید نخونید.
مثل پست قبلی هم این نظرات منه تو امروز. نظراتمم خیلی سریع عوض میشه. این فقط یه اسنپشاته از امروز.
سلام
همخونه ای جدیدام هفته پیش بالاخره اومدن و یکم از تنهایی در اومدم. ۴ نفرن، سال دوم کارشناسی، رشته های مختلف ریاضی و فلسفه و روانشناسی و یه چیز دیگه. هر چهار تاشون هم بازیکن راگبی اند.
چند روز پیش خیلی خونه گرم بود اینا هیچ کدوم لباس تنشون نبود و احساس میکردم خیلی کوچیک ترم ازشون!. مهم تر از همه این که وقتی 4 نفر همزمان گنده تر از آدم باشن آدم خود به خود یکم تو حالت تدافعی میره ولی سعی کردم شخصیتم رو باز نگه دارم که ببینم میتونم باهاشون ارتباط بگیرم؟ و خداروشکر خیلی اجتماعی هستن.
با دوتاشون دیشب از ساعت ۱ تا حدود ۳ سر همین چیزایی که چند وقته درگیرشم حرف میزدم و بشدت دیدگاهاشون جالب بود. تهش البته مشکلا حل نشد فقط همه تایید کردیم واقعا نمیدونم چخبره.
مخصوصا این که این ها با این که سنشون پایین هست مقادیر زیادی مواد Psychedelic مصرف کردن. خوبیش اینه که این دوتا برای موارد غیر از پارتی هم مصرف استفاده کرده بودن و میشد ازشون پرسید که چجوریه نظرشون راجع به این مواد.
هرچی بود اینا هم خیلی اپن مایند بودن. ولی چند روز پیش با یکی دیگشون صحبت خدا و خدا شناسی شد، دیدگاهش جالب بود. این دوستمون فلسفه میخونه. گفت بدی فلسفه اینه که خودت میری ایدئولوژی های مختلف رو بررسی میکنی و خودت به یه نتیجه میرسی. بعد ممکنه یه خدای اشتباه رو پیدا کنی و خدا اصلیه بعد مرگ چوب توی آستینت می کنه.
بهش گفتم بنظر من اگه خدا خداست، اگه تو با فکر به نتیجه برسی و حتی نتیجه اشتباهی هم باشه براش ارزشمنده.
گفت بنظرت اینجوریه؟ (یعنی نه قبول ندارم)
بعد یهو دیدم اوه اوه ما خداهامون یکی نیست.
این خداش خدای انجیله که خیلی قابل پیشبینی نیست و شبیه شخصیت یه پدر یکم غیر منطقی و سخت گیر الکی هستش. من خدام بخشندست و به فکر کردن تو همه چیز تشویقم میکنه. این باعث میشه تفکر دوگماتیک و اپن مایند از هم جدا بشه.
یعنی بنظر میاد شما طرز تفکرت با خدایی که برای خودت میتراشی رابطه خیلی تر تمیزی داره.
و این خیلی برام جالب بود
.......
جوردن پیترسن واقعا نابغه است. یه سری ویدئو داره که داستان های انجیل رو میاد مو شکافی میکنه و تو اولین ویدئو هاش، میاد سیر منطقی روند خدا شناسی تو انسان ها که با تکامل جور در میاد رو بررسی میکنه.
اگه فرض کنیم تکامل درسته، انسان ها از اون موقعی که هوشیار شدن، از همون اول دنبال خدا بودن. خدا شناسی باعث میشه بفهمیم چخبره و چه هدفی داریم و چه آزادی هایی داریم.
بعد انسان ها همش دنبال این بودن که این ایدئولوژی خدا رو بهتر و بهتر کنن و پیشرفت ایدئولوژی رو تو تاریخ خیلی خوب میتونیم ببینیم.
مثلا قضیه پرستش ماه و ستاره و آفتاب و ... رو شنیدیم
از یه نقطه ای از تاریخ به قبل، انسان ها خودشونو زاده و آفریده طبیعت میدونستن. یه نیرویی تو آسمون که نور میده، آتیش که انرژی درست میکنه و ...
بعد از یه جایی ببعد صفات مختلف انسان ها به صورت خدا های مختلف در میاد. مثل خدای عشق archetype عشق هست و من عاشق این کلمه آرکیتایپ هستم. اخیرا باهاش آشنا شدم. معنیش اینه که شما برای تصور یه چیزی میای بهش یه داستان نمادین و تیپیکال نسبت میدی. یعنی اون خدا داستانی داره که میاد و توش نحوه ی رفتار کردن با عشق رو بیان میکنه و مصداق 100% عشق هست. و همینجوری خداهای دیگه. خدای جنگ، خدای روزی دهنده، خدای آفریننده، خدای نابود کننده.
این مدل چند خدایی تو یونان و مصر به وفور بوده و داستان هایی که این خداها دارن خیلی آموزنده اس. داستانا داره نشون میده بشر چجوری راجع به این قوا فکر میکرده.
و جالبه که تو اون طرز تفکر بنده های خدا یه جورایی اسباب بازی بودن برای خداها. یهو خداهه عصبانی میشده میزده میترکونده نصف جمعیتو با طوفان یا رعد و برق. یا بنده ها میخواستن نسبت به خداهه شورش کنن و میزدن مجسمه های خداهه رو میشکوندن و قدرت خداهه کم میشده. اینجوری روحشون رو به نوعی آزاد میکردن.
دقت کردید وقتی عصبانی میشید شاید ۹۹ درصد شخصیتتون یه شخصیت آرکیتیپیکال عصبانیه، انگار خدای عصبانیت شما رو تسخیر کرده. یا وقتی خیلی تشنه اید همه ی توجه به پیدا کردن آبه. انگار با یه شخصیت تشنگی تسخیر شدید. هر چقدر هم بیشتر تحت تاثیر تاثیر باشید قوی تر میشه. ممکنه تو عصبانیت خودتون رو کنترل کنید.انگار خدای منطقی ای اومده به خدای عصبانیت گفته بکش کنار و زورش بیشتر بوده.
یا مثلا وقتی کسی عاشق میشه منطق حالیش نیست انگار خدای عشق خدای منطق رو کشته و دیگه کاملا تحت تاثیر اونیم.
طرز تفکر زیر دست خدا ها بودن، خیلی اذیت کننده بوده برای مردم. آزادی رو ازشون میگرفته.
شاید قبل این تو شرق هم استارت خدا و جهان شناسی به نحو دیگه ای میخوره. تو شرق داستانا به این صورت میشه که تعداد خدا ها کمتر بوده ولی یه خدا به شکل های خیلی مختلفی در میومده. مثلا همین شیوا که گفتم پست قبل، خیلی حالتای عجیب غریب خیلی متفاوتی داره.
مثلا وقتی چشم سومش رو باز کنه دنیا نابود میشه به صورت وحشتناکه سناریو تیپیکال آخر الزمانی. ازون طرف جور دیگه ای که ظاهر میشه یه مرد هست که در حال مدیتیشن خیلی عمیق هست و یه جا نشسته. از یه طرف روزی دهنده است تو شکل دیگه. حالا میگم تو یه پست جدا. خلاصه که یک خدا با چند شخصیت یا نقش هم اینجا داریم. ما مسلمونا بهش میگیم صفت البته. مشابه ولی یکم متفاوت.
دلیل این چند شخصیتی اینه که انسان ها همیشه خدا رو شبیه انسان/پیچیده ترین موجود تصور میکنن. تصور یه شخصیت فرا ابعادی بزرگتر از انسان سخت بوده پس خدا به صورت های مختلف ظاهر میشده.
خط قبلی به یه نحو دیگه رو میشه اینجوری نوشت(همونه تقریبا ولی دوبار نوشتمش و نمیدونم کدوم بهتره)
موقعی که این ایدئولوژی داشته به وجود میومده، برای مردم راحت تر بوده که این موجود فرا ابعادی رو به صورت انسان ولی با شخصیت های مختلف بپذیرن. چون تصور یه Conciousness بدون بدن خیلی کار سختیه. پس الان که یه بدن داره، و این محدودش میکنه، برای نا محدود کردنش در شرایط مختلف به شکل های مختلف ظاهر میشه..
همیجوری کانچسنس بشر پیشرفت میکنه و تو گوشه های دیگه دنیا.
دین های جدیدی میان که مردم توش آزاد ترن. به قول جوردن پیترسون، تو یه جایی از تاریخ یه اتفاق عجیبی میفته. دیگه آدما یه روح خدایی یا رو divine رو تو خودشون میبینن. دیگه اینا اسباب بازی خدا نیستن. هر انسانی ارزشمند میشه. جامعه امروزم قوانینش نسبتا همینه. اختیار یه قدر الهی هست که آدما کم کم حسش میکنن. مثالی که میزنه اینه که اصلا به یه نفر بر میخوره که اختیارش رو زیر سوال ببریم. مثلا یک اثر هنری خلق کرده و بهش بگی تو کاره ای نیستی این خودش به وجود اومده. یا این که آزادی رو از یک نفر گرفتن یکی از جالب ترین قوانینی هست که بشر برای تنبیه بوجود اورده.
بعد کم کم این وسطا توی خاور میانه، ایدئولوژی های تک خدایی بوجود میاد. که دین های سیستم ابراهیمی باشن. خوبی این ایدئولوژی اینه که آزادی خوبی داره قوانین اجتماعی داره و دردسر چند تا خدای غیر قابل پیشبینی رو نداره.
مثلا حضرت موسی ۴۰ سال تو بیابون گیر یه جامعه کوچیک بود و خودمون رو بزاریم تو اون لحظه میبینیم که یه نفر باید یه سری قانون درست میکرد تا این جامعه رو از دیوانگی و اغتشاش دور نگه داره. نظم لازم بود. این شد که حضرت موسی با ۱۰ فرمان معروفش برگشت پیش قومش و نظم رو براشون اورد. مکانیزمی که با خدا حرف زد رو فعلا صحبت نمیکنم راجع بهش ولی فعلا بپذیرید.
حضرت عیسی هم درگیر شرایط جالبی بود.
حضرت عیسی، تو حکومتی بود که خیلی حکومت دوست داشتنی ای نبود و ایشون میخواست قوانین جدید و ایدئولوژی جدید بیاره. ایشون ویژگی خیلی جالبی که داره، اینه که تو داستانش جوری به حقیقتش ایمان داره که تا تهش میره و کشته میشه.
کلا ریخته شدن خون خیلی تو تاریخ به محکم کردن ایدئولوژی ها کمک کرده. به قولی تاریخ با خون نوشته میشه.
من متن دقیق قرآن رو در مورد حضرت عیسی نمبتونم تحلیل کنم چون عربیم خوب نیست ولی قرآن میگه به یهودی ها بگو اون ها عیسی رو نکشتند. یکی میگفت از این دوتا برداشت میشه کرد. ۱ یهودی ها عیسی رو نکشتند و زنده بود. ۲. یهودی ها نکشتند و رومی ها کشتنش.که این دومی بنظرم به دیدگاه مسیحی ها نزدیک تره! و منطق. چون بالاخره اتفاقیه که بوضوح توی n تا کتاب اومده. ولی در هر حال کشته باشنش یا نه مهم داستانه که میمونه. داستان حضرت عیسی هم میشه یه archetype جدید. آرکیتایپ ایمان داشتن به هدف و تا آخر براش جنگیدن.
جوردن پیترسون میگه داستان لازم نیست حتما اتفاق بیفته. نگاه کنیم دور و برمون رو ماها رمان هایی میخونیم که شاید واقعیت نباشن ولی ازشون درس میگیریم. چیزی هم که اینجا هست اینه که یه تمدن روی این داستان بوجود اومده. که شاید بخاطر یه سری مشکلات که از طرف کلیسا بوجود اومده، خیلی هم راه رو اشتباه رفتن تو برهه هایی. ولی هست!
نگاه کنید ما هم تو اسلام مشابه این داستان رو سر امام حسین (ع) داریم
داستان ریخته شدن خون کسی که تا آخرش به راهش ایمان داشت. که خیلی خیلی مهمه. همه موافقن که حداقل شیعه رو این روی زمین نگه داشته.
و جالبه که چون داستانش حالت آرکیتایپی داره توی تئوری دین ما خیلی نقش بزرگی رو بازی میکنه. حالا دیدید چرا عاشق این کلمه شدم؟ چون خیلی خیلی کمک میکنه تو جلو بردن بحث.
حالا بگذریم و بیایم جلوتر دین های جدید رو ببینیم.
اسمش شاید دین نباشه ولی کار همون قبلیا رو میکنن
فیلمایی مثل avengers و star wars فیلمای بسیار نمادینی هستن که واقعا فرهنگ غرب رو شکل دادن. تقریبا هم همون کار دین های قبلی رو میکنن. ولی چیزی که عوض شده اینه که انسان دبگه یه پارت کوچیکیش خدا نیست. خیلی بیشتر خداست و super hero هستش. این سیر قشنگیه تو تاریخ که کانچسنس انسان ها هی داره بزرگ تر میشه. از اسباب بازی تا یه چیز شبه خدایی.
یک مدل قابل تفکر تری از خدا که اخیرا باب شده هوش کیهانی و cosmic consciousness هست که یکم مدل قابل فهم تری از خدا میده.
میگه که یه هوشی به کل این کیهان مسلطه. یه چیزی شبیه خدای اسلام خودمونه. اون هوش توی پس زمینه دنیا هست و دنیا روش ساخته شده. قضیه از کوزه همان برون تراود که در اوست هست. وقتی ما به نحوه ی تشکیل زندگی رو کره زمین نگاه میکنیم، مدل های مختلف حیات و انسان ها و قابلیت هاشون، میتونیم بگیم اینا یه چشمه ای از اون هوش کیهانی توی پس زمینه کیهان هستن. یعنی اگه میخواید بدونید خدا واقعا چه شکلیه، توی این طرز تفکر یه موجود فرا ابعادی هست که روی سطح سه بعدی اش، جهان به وجود اومده و هر چیزی که تو این جهانه رو روی هم بزارید، میتونید تقریبا بفهمید خدای پشتش چه شکلیه.
برای همین عرفا وقتی خیلی دیگه میرفتن تو بطن قضیه، از هر چیزی شگفت زده میشدن. عاشق انسان ها میشدن. عاشق حیات میشدن. چون میدونن هر انسانی هر چیز زنده و غیر زنده ای یه چشمه از خدای توی پس زمینه اش هست.
ولی خب چیزی که جالبه اینه که الان این motivation speech ها رو آدم میبینه، توشون یه چیزایی مشترکه. میگن از کیهان یا از جهان، خواسته هاتون رو بخواید و خواسته های بزرگی هم بخواید.
اسم جهان رو بزارید خدا، از خدا خواسته هاتون رو بخواید و خواسته های بزرگی هم بخواید آشنا نیست؟
بله دعا و نماز هر روزمون همینه.
نماز استراکچر خیلی باحالی داره.
تو سوره حمد، خب حمد خدا رو میگیم. یعنی انرژی مثبت به جهان/خدا یی که تصور میکنیم میدیم. بعد که اون خدا رو به صورت معنوی شارژ کردیم و صفت های خوبش رو گفتیم ازش میخوایم که مارو تو راه درست هدایت کنه.
اون خدا اصلیه که نیازی به این ها نداره!
ما داریم در واقع این خدای کوچیکی که روح خدای درونمون هست رو شارژ میکنیم!
ما داریم از جهان/خدا میخوایم به راه آدمایی که کارشون درست بوده هدایتمون کنه! خیلی جالبه. بعدم بیشترش دوباره بزرگ کردن خدایی هست که درونمونه. داریم پرستشش میکنیم. ما یکم روح خدا داریم و اون تنها چیزیه که داریم و قراره برامون بمونه. وقتی نماز میخونیم شارژش میکنیم و سعی میکنیم اون خدا رو که متصور هستیم به اندازه ی خدای اصلی بزرگ کنیم. اگه به اون اندازه بزرگ بشه ما یه کانکشنی از درون با بیرون برقرا کردیم چون این خدا همون خدا میشه.
حالا وقتی یه خدای کامل داریم درون خودمون، میتونیم ازش هرچیزی بخوایم و اون هم به ما منعکسش میکنه.
یه جورایی پیامبر ها یکی از اولین Motivational speaker ها بودن ولی متاسفانه چیزی که باقی مونده تشریفات مذهبی یا Ritual هاست. خیلی وقتا دلیلی که ریچوآل ها به وجود اومدن از بین رفته.
یه داستانی هست که شاید شنیدید. میگه تو یک معبدی یه گربه بوده. موقعی که این مانک ها شروع میکردن مدیتیشن کردن، گربه هه میومده و حواسشون رو پرت میکرده. کاری که میکنن این بوده که هر وقت میخواستن مدیتیشن کنن گربه رو یه جایی به یه درخت میبستنش. میگذره و میگذره و این اتفاق هر دفعه میفته و تبدیل میشه به یک سنت. به یک تشریفات مذهبی. چند صد سال بعد تو اون معبد هر وقت میخواستن مدیتیشن انجام بدن میرفتن یک گربه از یه جایی پیدا میکردن و میبستنش به درخت و بعد شروع به مدیتیشن میکردن.
تو خیلی مذاهب و دین ها همچین وضعیتی هست. وضعیتی که دلیل یک کاری رو نمیپرسیم و از ترس اشتباه نکردن انجامش میدیم.
هرچی این پایین نوشتم نظر بنده است در تاریخ امروز! من نظراتم هر 2-3 روز یه بار 180 درجه برمیگرده پس خیلی روش حساب نکنید.
متن هم به چند بخش تقسیم شده که ویس ها رو با اون بخش ها جدا کردم. متن بلندی هم هست که دیگه ببخشید :)
امروز نشسته بودم تو آزمایشگاه و داشتم کارام رو میکردم، دروغ نگم، کارام رو کردم تا حدی و بعد به ویدئو Alan Watts - Nature of God داشتم گوش میدادم که خلاصش کنم و یه پستش کنم ولی خب خیلی پیچیده بود و دوست داشتید ببینیدش. یهو دیدم گلن پیام داد که میخواد بره محله ی Indegionous ها یا همون سرخپوست ها(نباید بهشون گفت سرخپوست بنا به دلایلی) که برای پسرش یکم سیگار بگیره. چون اینجا سیگار بسیار گرون هست. مثلا پاکتی 13-15 دلار حداقل. ولی اگه از اونجا بگیره، چون مالیات بهش تعلق نمیگیره فکر کنم 10 پاکتش حدود 43 دلار میشه.
به هر حال داشت میرفت و تا اونجا 45 دقیقه رانندگیه. گفت میای بریم گفتم باشه که یه حال و هوایی هم عوض بشه.
داشتیم میرفتیم و اونم معمولا زیاد صحبت میکنه(مردم پیر میشن حرفاشون بیشتر میشه دیگه) و معمولا منم گوش میدم ولی
گفت که چرا انقدر ساکتی امروز؟ ساکت تر از حالت عادی.
گفتم که یه چیزایی هست که آدم با هر کسی نمیتونه راجع بهشون صحبت کنه و اونا ذهنم رو پر کرده.
گفت چی؟
گفتم بهتره صحبت نکنیم چون مسائل معنوی و روحانی هست.
گفت خب بگو صحبت کنیم.
گفتم که این بحثا یه جوری هست که معمولا خیلی ها دوست ندارن بشنون و به محض این که مواضع خودشون رو در خطر میبینن سریع گارد میگیرن.
ازون جایی که میدونم آدم لیبرالی و آزاده ای هست و سرش از سنگ نیست گفتم بزار ببینیم چی میشه و شروع کردم.
لازمه بگم قبلا هم باهاش راجع به این موضوعات حرف زده بودم. با آدم های اپن ماید و روشن فکر راحت میشه حرف زد ولی این دفعه یه حجم زیادی اطلاعات طبقه بندی نشده تو ذهنم بود که نمیدونستم اصلا باهاشون چی کار کنم.
یه بخش قابل نوشتنی از صحبتا رو مینویسم شاید براتون جالب باشه. بعدشم یه چیزایی هست که برای خودم نوشتم که به طبقه بندیم کمک کنه. کی میدونه، شاید اونا هم جالب باشن.
من اخیرا یکم سعی کردم به وظیفه دینی ام که شناختن اصول دین باشه عمل کنم و فعلا یه 6-9 ماهی هست که دارم تو این موضوعات فرو میرم و بعد این همه وقت، خیلی از سوالام برطرف شده ولی شاید ده برابر قبل سوالام بیشتر شده. توحید و معاد و نبوت و ازین جور داستانا.
پس اگه با عقایدتون احساس راحتی میکنید هیچ کدوم از پست های این شکلی من رو نخونید چون ممکنه تاثیر بد و جبران ناپذیر! بزاره. چیز خاصی نیستن ها ولی خب خیلی وقتا این جور مسائل آدم ها رو از منطقه امنشون دور میکنه و اگه اهل پیدا کردن مسیر برگشت نباشن گم میشن. شاید منم گم شدم... کی میدونه!؟
توجه کنید که در انتهای این متن سوالاتون کمتر نمیشه و مسئولیتشم با خودتونه. پس صحبتم رو جدی بگیرید.
سوال اصلی اینه که، جمله ی فارسی که بتونه واقعا عمق فاجعه رو برسونه پیدا نکردم ولی تو انگلیسی یه جمله خیلی ساده هست که میتونه بگه و اون سوال اینه: (شوخی!)
?What the hell is going on around the world
بزارید شروع کنم.
من یه عقیده ای دارم که شاید درست نباشه و اون اینه که اگه چیزی حقیقت محض باشه، اگه بزاریش جلوی مردم، مردم قبولش میکنن و اجبار نمیخواد.
چیزی که الان ما دور و بر دنیا میبینیم اینه که هر گوشه ای از دنیا، یه دینی هست و خیلی وقتا هم اینا همپوشانی ندارن با هم!
اگه کسی میخواد بگه که اسلام کامله کامله، بهش بگم که تو همون عقاید شیعه هست که امام زمان(ع) وقتی میاد، یه بینش جدیدی از اسلام رو میاره که حتی خیلیا مخالفت میکنن باهاش. خیلی از مسلمون ها. پس اگه شیعه هستید با من موافقید تو این زمینه.
یه پروژه کوچیکی کنار کار های خودم شروع کردم و اونم این بود که تمام دین هایی که دور و بر دنیا بوجود اومده رو سعی کنم بشناسم و ببینم چی میگن. در قدم دوم ببینم چی تو هر کدوم اشتباهه و در قدم سوم بتونم یه ایدئولوژی که همه ی قسمت های صحیح دین ها رو پوشش میده رو پیدا کنم.
بخش اول:
سوال اول اینه که مردم دنیا، به طور عمومی چقدر با هم فرق دارن. مثلا کسی که مسیحی هست با کسی که مسلمون هست کارای روزانه اش چقدر فرق داره؟ یا بودایی یا هندو یا ... ؟ آیا این که مثلا من 5 تا نماز در طول روز میخونم برتری خاصی میده به من؟ یا یه ماه روزه میگیرم؟ یا چیزایی ازین قبیل؟
این سوالی بود که برای من ایجاد شد. که آیا من الان مسلمون هستم؟
من نماز میخونم. روزه میگیرم. صدقه سعی میکنم بدم و کارای واجب.
ازون طرف کلیسا هم میرم. آیا این باعث میشه من مسیحی هم حساب بشم؟
ازون طرف مدیتیشن هم میکنم. آیا این باعث میشه هندو بشم؟
ازون طرف یه کارای دیگه که مربوط به چیزای دیگه هم هست میکنم. آیا باعث میشه پیرو عقاید پست مدرنیسم باشم؟
از طرف دیگه من وقتی با یه هندو دست میدم دستم رو نمیرم بشورم بخاطر نجس بودنش!.
با کسایی که تمایلات جنسی غیر هتروسکسشوال دارن مشکلی ندارم.
با کسایی که مشروب میخورن، یه وقتایی میگردم. حتی باهاشون بار میرم و یه چیز غیر الکلی میخورم.
آیا اینا باعث میشه مسلمون نباشم؟
مسلمونی به چی هستش؟
مثلا فرق من که قبول داشته باشم یه تعدادی آدم 1300 سال پیش زندگی میکردن و یک کتابی برای من اوردن
با کسی که میگه 2000 سال پیش پسر خدا زندگی میکرده و داستان هایی که میدونید ازش
با کسی که میگه قبل انسان ها شیوا خدای هندو ها کلی داستان داشته،
یا کسایی که میگن روح اجداد ما بین ماها هست و ما اونا رو پرستش میکنیم و ازشون کمک میخوایم دقیقا چی هستش؟
همه ی این مسائل مربوط به گذشته هست که اتفاق افتادنشون خیلی به حال ربطی نداره.
این طرز تفکر باعث میشه یه نفر بیاد بگه که من آدم خوبی هستم و پیرو هیچ کدوم از این دین ها هم نیستم. که زیاد داریم ازین تفکر ها.
از یه طرف دیگه، این فکت روانشناسیه که آدم ها به یه نحوی نیاز به معنویت یا Spirituality یا همون روحانیت دارن. حتی فروید که میگه خدا مرده، خودش به روح و هوش کیهانی اعتقاد داره به یه نحوی. کسایی هم که اعتقاد ندارن خیلی زندگی خاکستری ای دارن و چیز زیادی ازین زندگی دستگیرشون نمیشه و دچار پوچی میشن.
این باعث شد که به این نتیجه برسم که
1- یه چیزی اون پشت هست و معنویت کاملا وجود داره.
2- هرچیزی که الان دستمون هست ناقصه. اگه کامل بودش این مشکلات روحانی رو در جوامع نداشتیم. یه نگاه به دور و برتون بندازید.
3- "احتمال" این وجود داره که بشه یه تئوری کاملی از کل این داستان ها به وجود اورد. (اگر به امام زمان (ع) اعتقاد ندارید که هیچی، باید یه راهی پیدا کنید اگه هم دارید، ایشون 1100 ساله ظهور نکردن احتمال این که توی طول عمر ما هم ظهور نکنن خیلی کم نیست پس باید حداقل خودمون به فکر باشیم.)
بخش دوم:
تاحالا پرسیدید مثلا چرا مسیحی ها مسلمون ها رو قبول ندارن؟ منظورم بزرگان دینشون هست. یا مثلا بزرگان دین ما بودایی ها رو قبول ندارن و ....؟
دلیلش خیلی واضحه. چون هر کسی روی هر مدل فکری ای سوار بشه، نتیجه میگیره. هر مدل فکری ای.
مثلا مسیحی های زیادی هستن که حضور روح مقدس رو توی خودشون حس کردن یا حضرت عیسی یه چیزی بهشون الهام کرده. کسی که یه همچین حدی از یقین رو داره رو نمیشه قانع کرد.
مثلا مسلمون های زیادی هستن که چشم برزخی دارن و یا کارای عجیب غریب میکنن یا حضرت مهدی (ع) رو حضوری دیدن و.. همچین کسی که یه همچین حدی از یقین رو داره رو نمیشه قانع کرد.
مثلا قبیله های زیادی هستن که Shaman هاشون تحت تاثیر گیاهان و مواد مختلف یا intoxication چیزای خیلی خفنی رو تجربه میکنن و مرده ها یا فرشته ها رو میبینن. حتی مردم خود قبیله هم یکم ازون نوشیدنی بخورن چیزای جالبی میبینن. حتی شما. پس همچین کسی رو که یه همچین حدی از یقین رو داره رو نمیشه قانع کرد.
مثلا بودایی ها و هندو های خیلی خیلی زیادی هستن که ساعت های بسیار زیادی مدیتیشن میکنن و جدی جدی کارای خفنی انجام میدن. یا توی معابدشون هر کسی بره شدت انرژی رو حس میکنه. که داستان های اینا رو هم خیلی شنیدیم. پس همچین کسی رو که یه همچین حدی از یقین داره رو نمیشه قانع کرد.
مساله دیگه این که من اگه تو یه دین دیگه به دنیا می اومدم، میومدم مسلمون بشم؟ یا میرفتم مسیحی بشم؟ یا ...؟
شما هم حتی میتونید یه چیز جدید، در حد عین الیقین تجربه کنید و کار سختی نیست. واقعا سخت نیست. کافیه تو دین های مختلف کارایی که گفتن رو بکنید و نتیجه بگیرید.
1- تو مسیحیت یکم طول میکشه
2- تو اسلام خیلی صبور باید باشید
3- اثرات مدیتیشن رو بعد چند ماه میشه دید
4- یا میتونید یه قلپ از چای ayahuasca بخورید یا به هر نحو دیگه ای خودتون رو تحت مواد psychedelic قرار بدید تا بهشت و جهنم و فرشته ها رو بعد یک ساعت ببینید...
البته فکتی که هست اینه که هرچقدر سریع تر به جواب برسید سریع تر هم اثراتش از بین میره.
پس اینم میشه دلیل این که شاید همه درست میگن؟!
تا اینجاش صحبتامون رو نوشتم و صحبتام با گلن ازین جا ببعدش شخصی شد. و مربوط به مسیحیت شد که براتون مهم نیست احتمالا.
اینا یه نظمی به اطلاعاتم داد و بقیه پست رو هم سعی میکنم بنویسم.
بخش سوم:
دین ما یه ویژگی خاصی داره. اونم کتاب قرآنه. من تا یه مدت زیادی با این مشکل داشتم که دقیقا این کتاب چه ویژگی ای داره که باید خاص باشه. مثلا اون کتاب مایکرویو که یادمه 4-5 جلد قطور بود انصافا بیشتر از این قرآن توش اطلاعات نیست؟
چرا باید این کتاب رو بشینیم بخونیم. یه تعداد داستان داره. گفته آدم خوبی باشید و ... .
از اون طرف فقها ی دین ما کارشون چی بوده؟ بشینن حدیث ها رو بالا پایین کنن ببینن که مثلا با دست چپ روی دست راست آب بریزیم یا برعکس؟ چند بار لازمه این اطلاعات استخراج بشه؟ 1300 سال بس نیست؟
یه مدتی با یکی صحبت میکردم که آدم سن بالایی هم بود. گفت به نظرم خدا همون 1300 سال پیش از ما دل بریده و ولمون کرده به حال خودمون. با این مقدمه ای که تو بخش سوم هم گفتم بنظر همین منطقی بود.
این شد که به خدا گفتم خدایا؟ جدی جدی همین؟
من اگه خدا بودم آخرین چیزی که به بشر میدادم، خفن ترین تکنولوژی ممکن بود که باهاش بتونه همه کار بکنه و به کمال برسه. همچنین حقیقت 100% باشه. خدایی که من میشناسم یه همچین کاری "باید" بکنه.
پس اینجا دوتا حدس پیش میاد.
1- یا قرآن تحریف شده. که خیلی راحت رد میشه. چون قرآن های خیلی قدیمی پیدا شده که 99.99% شبیه قرآن امروز هستن که خودش یه نور روشنی هست.
2- یا یه چیزی هست که ما نمیدونیم. یه چیزی هست که جلوی چشممون هست و بهتره بگم ما نمیبینیم.
بخش چهارم:
ما به عنوان شیعه ها اعتقاد داریم که قرآن و اهل بیت، با هم دینمون رو کامل میکنن.
دقیقا چه چیزی از امام ها به زندگی الانمون رسیده؟
شاید من مطالعه ام خیلی کم بوده و آدمی نبودم که برم تو دل قضیه. ولی میدونم همین حدی که هستم خیلی بیشتر از خیلیا در جریان این دین هستم ولی با این وجود من شخصا، از تربیت خانواده ام و "خلاصه مطلب" چیزایی که تو مدرسه یاد گرفتم و یادم مونده این ها رو فهمیدم
1- امام علی(ع) آدم خوبی بود. به فقیر ها کمک میکرد. 23 سال خانه نشینی کرد. مدتی حکومت کرد. خیلی دستش به خیر میرفت و ساده زیست بود. چاه میکند و وقف میکرد و ...
2- امام حسن(ع) قضیه ی عهد کردن رو داشت که کل قضیه ای که از این امام تو هر موضوعی بهم رسیده راجع به این بوده که چرا ایشون صلح کرد و امام حسین صلح نکرد. این امام بجز این کار دیگه ای نکرده بود؟
3- امام حسین (ع) که سالی یک بار به مدت 40 روز لباس سیاه میپوشیم براشون و عزاداری هایی میکنیم که من با خیلی هاشون مشکل دارم. چطوره که موسیقی متال شیطانیه ولی وقتی عزاداری ها رو به یه نفر خارجی نشون میدی میگه کنسرت متاله؟ یا پارتیه؟ اصلا خود موسیقی تو این دین خیلی موضوع پیچیده ای داره که اصلا نمیخوام واردش بشم.
4- یه سری امام دیگه هم هستن. مثلا امام سجاد(ع) دعا و مناجات نوشته بود و امام صادق(ع) کلی دانشجو و کتاب علمی داشت. بقیه هم همین حدود بودن.
ولی آیا این کافیه؟
به قول خودم خدایا؟ همین؟!
با یک تعداد دعا و یکم گریه و صدقه دادن کل دینی که برای انسان ها فرستادی حل شدش؟ تموم؟ همین؟
آیا عرفان لازمه؟ آیا خوندن همین دعا ها کافیه؟ این دعا ها چه ویژگی خاصی دارن اصلا؟ چرا من چیزی ازشون حس نمیکنم؟ مشکل از منه؟
من آدمی بودم که به شدت به علم فیزیک و علوم تجربی علاقه داشتم ولی کم کم دیدم که از اون هم برای نیاز معنوی ذهنم چیزی در نمیاد. با یکی از بچه ها صحبت میکردم گفتم خب به تهش رسیدیم دیگه. فهمیدیم تو مقایس کوآنتومی تقریبا نمیفهمیم چخبره و باید چیزای عجیبی رو قبول کنیم تا کار کنه(فاینمن میگه اگه فهمیدید کوآنتوم چیه نفهمیدید کوآنتوم چیه) تو مقایس بزرگم فهمیدیم که همه چیز به اندازه ی کافی دور هست که دستمون به هیچ جا تو کرانه ی هستی نرسه. از اون ور هم به قول یکی، علم فیزیک میگه به من یه معجزه بده، بیگ بنگ، بعد از اون رو من پیش بینی میکنم. (که هنوزم نمیتونه کامل پیش بینی کنه بدون اضافه کردن چیزایی که قابل لمس نیست و باید فقط قبول کنیم. اضافه کردن خواص موجی به ذرات و ابعاد زیاد به دنیا تا بتونه معادله هاش رو درست کنه. در نهایتم به این میرسه که دنیا خیلی به اون صورت وجود نداره تا یه observer نیاد observeش کنه). کسایی که تو این علم هستن با این طرز تفکر ها جلو میرن و خب جوابم میده. ولی برای کارای فیزیکی جواب میده ولی تو بعد معنوی فقط آدم رو نا امید میکنه که یا نمیتونه بفهمه واقعا چخبره یا این که زمان بهش اجازه نمیده.
این بود که من چند ماهی رو در افسردگی و پوچی بودم.
تا این که دیدم مثل این که از این راه به جایی نمیشه رسید. و اتفاقاتی افتاد که منجر به نوشتن پست های Shower thoughts شدش. Shower thought اگه نمیدونید، یعنی فکر هایی که آدم زیر دوش وایساده میکنه. یه اصطلاح طنزی هست برای فکر های عمیق. که تو طبقه بندی موضوعی وبلاگم میبینیدشون. فکر کنم 10-15 تا قابل انتشار بودن. این شد که رفتم سرچ کردم و گشتم ببینم حرف حساب مردم چیه. حرفای کسایی که انواع مدرنیسم و پست مدرنیسم رو دنبال میکنن چیه و از کجا اومده. حرفای بقیه دین ها چیه. که البته چیزای خوبی هم ازش در اومد. چیزهایی که باعث شد یکم با دنیا و انسان ها آشنا بشم.
بخش پنجم:
ازین جا ببعدش واقعا اطلاعاتم کم میشه و بیشتر بیان چیزایی هست که وجود دارن.
اطلاعاتم بسیار ناقص هستش و این لبه ی دانسته هام هست.
مقدمات:
1- چند وقت پیش یه اتفاقاتی افتاد که فهمیدم جدی جدی یه دنیای دیگه ای وجود داره، در همین جا، تو یه بعد دیگه، و ما خیلی چیزا رو نمیبینیم. اون باعث شد برم و نظر اسلام رو سرچ کنم.
2- موازی با مورد اول یه ویدئو راجع به کیمیاگری توی غرب گوش میدادم که از ترنس مککنا هم بود.
این چیزا یه چیزی رو تو ذهنم تریگر کرد که ببینم این علمایی کهنی که ما داشتیم مثل کیمیا و ریمیا و لیمیا و سیمیا و xیمیا چیه داستانشون.
متوجه شدم که بله. جواب رو پیدا کردم. و داریم اشتباه میزنیم و بد هم اشتباه میزنیم.
3- برگردیم به اون صحبتی که داشتم راجع به این که من اگه خدا بودم، روی بهترین تکنولوژی بشر علمم رو ارائه میدادم. بهترین و بالاترین تکنولوژی بشر چیه؟ استفاده از سیلیکونه؟ فضاست؟
خیر، بالاترین تکنولوژی بشر که خیلی وقته داره توسعه پیدا میکنه زبان هستش. زبان. (فیلم Arrival این رو تو ذهم کاشت)
به قول ترنس مککنا، با زبان، ما داریم تله پاتی میکنیم! چیزی که تو ذهنمون هست رو توی ذهن یه نفر دیگه میکاریم! خیلی کار زیادیه. خدا هم روی این تکنولوژی قرآن رو ارائه داده.
4- یهو ذهنم رفت سمت اعجاز های ریاضی قرآن و ابجد. چیز خیلی عجیب و جالبیه. مثال هاش خیلی زیاده و چیزای خیلی عجیبی میبینید. آدم متوجه میشه که شاید این کتاب جدی جدی بیشتر از یه کتاب داستانه. مثلا یه مثالی بود که ابجد یک آیه تو یه جایی از قرآن راجع به فرشته ها با ابجد یه آیه تو جای دیگه برابر هست که اونم راجع به فرشته ها بود. ازین جور مثالا زیاده.
با ده دقیقه سرچ کردن، دیدم که گویا یه علمی وجود داره به اسم علم جفر که شما میتونی با اعمال ریاضی و کمک گرفتن از قرآن، جواب هر سوالی رو که دارید بفهمید. البته که از علوم غریبه و عجیب غریب هست و حجم بسیار زیادی محاسبات ابجد و رمز و کد کردن نیاز داره. کتاباش هست و باید با اصطلاحاتش آشنا باشید. که سخته. و خیلی ملاحظات برای شخصی که انجامش میده داره.
میگن که امام علی(ع) میتونسته اعمال جفر رو توی ذهنش انجام بده.
یه حدیثی از یکی از امامان بود که گفته بودن اگه یه روزی حکومت کنن روی زمین، تمام قوانین رو از طوماری در میارن که پیامبر به امام علی (ع) داده بود و توش تمام علم جفر بوده.
سرچ کنید خودتون نمیدونم دقیقش چی بود.
شاید فقها باید میرفتن این علما رو یاد میگرفتن تا بتونن جواب هر سوالی رو بدن. نمیدونم.
جالب تر هم اینه که این داستان ابجد، مختص به عربی نیست. حتی شما میتونی انگلیسی یا فارسی یا زبون های دیگه هم استفاده کنید. البته که یکم پیچیده تر میشه.
حالا تصور کنید که یه کسی بتونه همه ی این اعمال رو تو ذهنش انجام بده. اون شخص هر سوالی ازش پرسیده بشه جواب درست رو میتونه بهتون بده. شاید برای همین بوده که این امام ها علم بسیار زیادی داشتن. یه موضوعی هم هست راجع به به ارث رسیدن حافظه توی DNA که اونم موضع جالبیه که باید بنویسم در فرصت مناسب. در این حد که در یک آزمایش که اخیرا انجام شده روی موش ها تا 14 نسل یه چیزی که موش اول یاد گرفته منتقل شده. البته که اون اطلاعات به راحتی قابل دستیابی نیست. یا خودتون سرچ کنید یا مینویسم بعدا.
این علوم غریبه خیلی طرز تفکر جالبی دارن. طرز تفکر هایی که خیلی با علم های جدید فرق داره.
یه مرزی رو دور مغزتون در نظر بگیرید. یه نظریه هست که معادل هر چیزی که داخل مغزتون هست، بیرون اون مرز و روی سطحش یه چیز هایی وجود داره که اینا به نحوی به هم مرتبط هستن. یعنی اطلاعات توی سه بعد داخل، میتونه روی سطح اون جسم کاملا مپ بشه. این یه برداشتی از نظریه هولوگرافیکه.
سخت نگیرید راجع بهش و قبول کنید فعلا.
علوم دیگه هم هستن که گفتم، مثلا کیمیا رو در نظر بگیرید. چی ازش میدونیم؟
یه عده آدم میخواستن هر فلزی رو طلا کنن.
این بزرگتری دروغی هست که راجع به این علم گفتن.
علم کیمیا طرز تفکرش اینجوریه:
میگه که مثلا هر قطره جیوه، یه جورایی یه قطره است که توش کل دنیا هست و بهش فکر آدم رو نسبت میدن. چون هیچ کسی یه قطره جیوه رو نمیتونه ببینه. چیزی که میبینه انعکاس دنیای بیرون جیوه است. یه جورایی کل علم اینجوریه که فکر رو به مواد مختلف نسبت میدن و جوابشون رو میگیرن.
مثلا کیمیاگر، سوالی داره. میخواد بدونه رابطه دو تا چیز توی ذهنش چیه. معادل مادی اون دوتا چیز رو با هم قاطی میکنه و چیزی که بوجود میاد رو به صورت معکوس به فکر تبدیل میکنه. یجورایی جوابش رو از دل طبیعت میگیره.
میشه رابطه ی ستاره شناسی باستانی رو با سرنوشت آدم ها یه جورایی مرتبط کرد. طوری که هر کدوم ازون نقاط ستاره ها روی سطح اون قطره جیوه یه نقطه میشن. پس طبق اون نظریه هولوگرافیکه، داخل جیوه با سطحش یه رابطه ای داره. معادل قطره جیوه ذهن آدم بود، پس موقعیت ستاره ها به داخل ذهن یه نفر تاثیر میتونن بزارن.
یا اگه کل دنیای درون ذهن و بیرون ذهن به هم مرتبط هستن، شما اگه بتونید تو ذهنتون به اون جاییش که معادل لیوان روی میزتونه دسترسی پیدا کنید و بلد باشید که این کار رو بکنید، میتونید لیوان رو تکون بدید.
یا علم های دعا نویسی که خیلی خیلی دیگه اراجیف قاطیش شده. که اون ها هم بر پایه زبان و کلمات هستن.
پس اینجا معلوم میشه قضیه چیه. طی سالیان اخیر، یه سری شیاد از این علوم سوء استفاده کردن و نظر عموم راجع به این علوم این هست که این علوم بیشتر خرافات هستن و بدرد خاصی نمیخورن. شاید دلیل این که تو دوران طلایی اسلام انقدر کارای مثبت انجام شده و کتاب های زیادی تالیف شده و بعدش با شیب زیادی به افول رفته همین باشه. چون این علوم کمرنگ تر شدن.
در ضمن خودتونم بی گدار نرید تو دل این علما چون اولا شوخی نیست و دوما خیلی وقت گیره فهمیدنشون.
هدف ظهور هم لابد همینه که این علم ها کامل بشن و استفاده بشن.
اصلا میگن یکی از جدول های گم شده ی جفر دست امام زمان هست.
بخش پایانی:
سوالاتون بیشتر شد یا کمتر؟
من نیاز داشتم که اطلاعاتم رو جمع و جور کنم و ساختار بندی کنم. به احتمال بینهایت زیاد هم خیلی اشتباه هست و همون جور که اول متن گفتم، خیلی اطلاعات زیاده و نظراتم هم خیلی سریع تغییر میکنه. این پست رو برای این نوشتم که
1- اگه کسی مثل من یکی دو سال پیش وقت این تحقیق ها رو نداشته یه سر نخی دستش بیاد
2- خودم اطلاعاتم جمع و جور بشه
3- ممکنه خواننده هایی باشن که اینا رو تا تهش رفتن
4- چند سال بعد میتونم بخندم به این متن ها بگم چقدر بچه بودی جوون.
صحبت هم زیاده. هرکدوم از این دین هایی که گفتم خیلی چیزای جالب و بدرد بخوری دارن. من احتمالا در مورد بوداییزم و هندوییزم بنویسم. راجع به شامنزیم احتمالا ننویسم چون مصرف مواد مخدر فعلا مجاز نیست و یهو دیدی وبلاگم رو پوکوندن. اینا که حساب کتاب نداره کارشون. شاید اصلا وبلاگم به جرم تشویش اذهان عمومی بلاک شد.
آره خلاصه اینم سیر اصول دین من که هنوز به تهش نرسیده. ولی برای خودم تاحدی قابل قبوله.