نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۸۴۱ مطلب با موضوع «عمومی» ثبت شده است

اصالت

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۷ ب.ظ

سلام

 

اصالت یکی از مفاهیمیه که اخیرا دارم باهاش آشنا میشم. اصیل بودن و اصالت داشتن که فکر کنم ترجمه ی Authenticity باشه، که یعنی Authentic بودن و ریشه داشتن فکر میکنم مهم ترین چیزیه که ماها تو رشد فردیمون میتونیم دنبالش باشیم.

که معنیش اینه که بدونیم خودمون با خودمون چند چندیم و تعریفمون از خودمون چیه.

این جرقه خیلی وقته تو ذهنم خورده. 

از وقتی که تو یکی از انجمن های بازی آنلاین، بازی آسمان دژ، وقت میگذروندم و حس میکردم یک شخصیت آنلاین برای خودم دارم درست میکنم،

که مسخره بازی و پست های خنده دار و بعضی وقتا بی مزه گذاشتن تو اون انجمن بود. خیلی وقتا هم چیزای بدرد بخور مینوشتم. 

ولی در کل فکر میکردم بامزه است که رفتار یه سری آدم دیگه رو تکرار کنم. 

یه مشکلی که تو دوران نوجوونی آدما باهاش دست و پنجه نرم میکنن ارجینال بودنه. که میخوان رفتار های خاص برای خودشون پیدا کنن. من معمولا رفتار خاص نمیتونستم داشته باشم و چیزای جالب رو تکرار میکردم.

ولی مشکل این کار اینه که بی ریشه است.

اونجا فهمیدم که بامزه نیست کارم که یه صندلی داغ بود و منم داوطلب شدم و فکر میکردم که کل کارایی که میکردم براشون جالب بوده ولی یهویی دیدم که اون همه پست های چرت و پرت و بعضا بدرد بخور واکنش های خیلی مثبت و خیلی منفی به همراه داشته. اونجا بود که فهمیدم که خیلی هم دنبال کردن رفتار های آدمای دیگه کار جالبی نیست. شکستن قانون و پایین اوردن سرور کار پسندیده ای نیست و هرچقدر هم بین گروه دوستای خودم جالب بنظر میرسید ولی احترام خودمون رو پایین میوردیم.

 

که ریشه داشتن از همینجا میاد که آدم انقدر درون خودش رو اکتشاف کنه و کنکاش کنه تا بالاخره به یه چیزی که قابل ارائه باشه برسه. چیزی که از درون خودش میجوشه و چیزی که خودش بهش رسیده.

تکرار کردن حرفا و رفتار های بقیه فوق العاده آسونه ولی هیچ ارزشی به آدم نمیده. 

 

که تو گروه های دوستی، مشکلی که پیش میاد اینه که رفتار های گروهی شکل میگیره. رفتار هایی که تعریف کردن و خندیدن های اغراق شده هست. رعایت نکردن مرزهای همدیگه هست و چیزای دیگه که باعث میشه آدم ها از اون اصالت خودشون دور بشن صرفا بخاطر این که توسط بقیه پذیرفته بشن. رعایت نکردن حریم ها باعث ناراحتی، به معنی راحت نبودن، discomfort، میشه ولی چون با قبول شدن توسط بقیه همراهه جبران میشه. 

 

که همش به درست شدن یه نقاب گروهی ختم میشه. نقابی که باعث میشه یه رفتار مشخص گروهی بوجود بیاد که به ظاهر خوش گذروندن و خوشی کردن و وقت خوب داشتنه ولی در باطن هیچ کدوم از افراد گروه به درون اون یکی آگاه نیست. فقط وقتی دو نفر ها تنها میشن و مدت زیادی رو مجبور میشن با هم بگذرونن احتمال داره نقاب هاشون رو کنار بزنن. اونجاست که میبینیم همه در درون غمگین هستن ولی از ترس طرد شدن ادای خوشی رو در میارن. 

 

اصیل بودن یعنی که در هر گروهی و هر جایی آدم رها بشه بتونه ارتباط با بقیه بگیره بدون این که اصالت خودش رو از دست بده. یعنی همیشه بازی خودش رو داشته باشه.

 

که در قدم اول بسیار سخته. چون بازی خودت رو داشتن یعنی تو بازی بقیه بازی نکردن. یعنی بازی خودت باید حداقل قابل مقایسه با اون بازی گروهی باشه. 

 

اولین چیزی که متفاوت بودن به بقیه القا میکنه احساس تنفره. ولی بازی میتونه طوری باشه که این حس رو جبران کنه. اونم وقتیه که تو هر ارتباطی با هر نفری بشه انرژی مثبت بهش داد. مدل های دیگه هم میشه معادله رو حل کرد. 

 

برای من ارتباط با هر نفر جداگونه خیلی مهمه. همخونه ای قبلیم خوشحال کردن جمع براش مهم بود. هر دوتامون بنظرم بازی رو خوب جلو بردیم و دو تا جواب درست معادله رو پیدا کردیم. هر کسی میتونه برای خودش این رو حل کنه و با داشتن آرمان های خودش با هر جور آدمی تو هر شرایطی ارتباط داشته باشه و خودش رو از دست نده.

 

کسی آدم رو مجبور نکرده که جور خاصی رفتار کنه ولی این نفس بزرگی که برای خودمون تراشیدیم خودش رو تو خطر میبینه که نکنه توسط بقیه پس زده بشه. نکنه توسط خودمون پس زده بشه و ... که قشنگی پیچیدگی زندگی هم به حل کردن همین معادلاته عجیب غریب و متناقضه.

  • ظریف

شهید

جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۲ ب.ظ

سلام

 

خیلی وقتا از کلمه ها و تجربه هایی حرف میزنیم که اصلا تو واقعیت نزدیکشون هم نشدیم ولی فکر میکنیم کاملا در جریانشون هستیم.

 

نمونش همین کلمه شهید هست. که به طور عمومی معنیش کسی هست که تو جنگ و .. برای ایران کشته شده.

 

مثلا کسی که تو جنگ عربستان کشته بشه حتی با وجود این که مسلمون هست شهید حساب نمیشه. یعنی نه تنها به دین ربطی نداره فقط به مذهب هست

و مثلا کسی که برای دفاع از خاک یه کشور دیگه کشته بشه شهید نیست یعنی فقط ایران 

 

این دوتا جمله که معمولا با جواب نه حالا مثلا اونا هم یه جور دیگه ... پیچیده میشن، واقعیت معنای توی ذهنمون از این کلمه هستن.

 

ولی بنظرم اگه واقعیت رو به طور کلی تر ببینیم، شهید بر وزن فعیل که فکر میکنم جوری صفت حساب میشد از مصدر شهد به معنی دیدن میاد.

 

که بنظرم تو این آهنگ محمد اصفهانی، لاله ی عاشق، معنی خوبی ازش گفته میشه

 

میگه که 

 

جماعت یه دنیا فرق بین دیدن و شنیدن
برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدن

 

یعنی داریم از یک نفر حرف میزنیم که یه چیزی رو دیده. چیزی رو که بقیه صرفا ازش شنیدن. 

چیزی که دیده رو میشه به روش های مختلف تجربه کرد ولی اگه بخوایم خودمون تو این پست آروم به سمتش بریم چیزی که دیده 

 

مقابله به میل نیاز به بقا هست. یک خواسته ی بسیار قوی و درونی که از زمانی که انسان های اولیه بودیم توی ما قوی و قوی تر شده برای این که شرایط سخت رو بتونیم تحمل کنیم و در مقابل سختی ها برای زنده موندن تلاش کنیم. وقتی که حس میکنیم مرگ بهمون نزدیک میشه از خودمون دفاع کنیم و جونمون رو حفظ کنیم.

این میل بسیار قوی هست و شاید قوی ترین چیزی هست که من توی خودم تجربه کردم. 

جایی که شرایط خطرناک میشه کل سیستم بدن به وضعیت تلاش برای بقا تغییر حالت میده که ضربان قلب بالا میره و مغز به وضعیتی که هر چیزی رو میتونه که کمکش کنه رو بگیره تغییر میکنه. کسی که تو همچین وضعیتی هست خیلی خطرناک میشه چون هر کاری میکنه که زنده بمونه.

از بیرون یه موجودیه که برای زنده موندن له له میزنه 

ولی از درون فقط داره به سوال هایی جواب میده که سوال های بنیادی و وابستگی هاش هستن

مثلا

نکنه همه چیز تموم بشه؟

بعدش چیه؟

خانواده ام چی میشن؟

من هنوز از زندگی لذت نبردم به اندازه ای که میخوام، الان فرصت خداحافظی نیست!

و چند ده سوال دیگه در ثانیه که اتفاقا سوال های سختی هم هستن و جواب نداشتن براشون فقط و فقط اون ذهن رو به سمت وحشی تر شدن و تلاش بیشتر میکشونه.

 

شهید کسی هست که این سوال های بی جواب رو بتونه پاسخ بده. پاسخشون هم تناقض هست. چون هیچ کسی بعد از زندگی رو با یقین نمیتونه توصیف کنه. چون هیچ کسی نمیتونه دلیل بیاره که چرا تنها چیزی که داره رو از دست دادن چرا درسته؟ چون سوال ها یجوری طراحی شدن که جوابشون موندن باشه. تجربه ی تناقض، جنون، مجنون شدن چیزی هست که شهید تجربه میکنه.

 

که خلاصه اش این میشه که با وجود همه ی دوگانگی ها و این که ذهن ما فقط خوب و بد و سیاه و سفید و بودن و نبودن رو میتونه بفهمه، جواب اصلی تو تناقض یکی بودن همه ی اینا هست. خدا از جنس تناقض هست. زمان از جنس تناقض هست و برای همینه که دیدنش با شنیدنش خیلی فرق داره. جواب اصلی اینه که همه چیز فقط درسته. یعنی اونجا و تو اون سوالا جواب اینه که همه چیز درسته و میخوام همه ی این ها رو از دست بدم.

شهید برای این زنده است که هیچ کسی هیچ وقت نمیمیره. همه چیز فقط هست. 

 

یه آهنگ سیاوش قمیشی هم هست بنظرم برای همچین کسی خونده شده. یا حداقل قابل استفاده است.

 

 

  • ظریف

نیروانا

جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

 

سلام

 

یک راه نگاه کردن به واقعیت اینه که ماها هر کدوم تو دنیاهای موازی خودمون زندگی میکنیم و تو این ابر دنیاهای موازی، هرکدوم داریم دنیای خودمون رو به یک سمتی میبریم. همچنین تو زمان هایی که همدیگه رو میبینیم، دنیاهامون با هم برخورد میکنه. تو اون زمان ها دنیاهایی که هستیم تو اون لحظه روی هم منطبق هستن. به محض این که جدا بشیم از هم هر کسی برای خودش زندگی میکنه.

 

اینجوری یعنی ماها هر کدوم مرکز دنیایی هستیم که توش هستیم و تمام آدما و سیاره ها و ستاره ها دور ما دارن حرکت میکنن.

این که چه اتفاقی تو اون دنیا میفته، کاملا وابسته به اینه که خودمون چجوری فکر میکنیم. 

 

برای همینه که هرکسی مسئول کار های خودشه. چون هیچ چیزی بجز شما وجود نداره. شما مرکز جهان هستی.

 

برای همینه که عوض کردن بقیه معنایی نداره، بلکه بقیه صرفا برای این هستن که ماها درون خودمون رو بیشتر بشناسیم.

 

نقاط ضعفشون و بدی هاشون درون خودمون رو نشون میده و ناراحت شدن از اونا معنایی نداره.

 

برای همینه که وظیفه ی هر کسی میشه جلو بردن دنیای خودش و خدای خودش میشه.

 

----------

بنظرم این دنیا بهترین راه فکر کردن بوده. این که بشه ایده ای شبیه این زد، که وارد این دنیا شد و بهش فکر کرد، یکی از بهترین مدل هایی بوده که میشده نیاز فکر کردن خالق رو ارضا کنه. این که مرکز دنیا قرار بگیره و تنها راه شناختن خودش رو شناختن کل آفرینش بدونه بنظرم فوق العاده هوشمندانه بوده. و فکر کردن به داستان هایی که توش هستیم و اتفاق های زندگی تنها وظیفه ی ماها میشه.

و خالی کردن ذهنمون باعث میشه که درگیری ذهنمون با خودش کم بشه و پذیرای ایده هایی بشه که از بالا بر ذهنمون میشینن و میتونیم این پایین، محل تلاقی دنیا های موازی رو زیبا تر کنیم و از خودمون یه اثری به جا بزاریم. 

این اثر باعث میشه که آدم های دیگه بتونن نگاهی به طرز فکر ما بندازن و از اون ایده بگیرن برای دنیای خودشون.

 

خدا شدن یعنی فهمیدن فکر کردن. چون وسط یک "فکر" هستیم.

ایده

  • ظریف

زیبایی سادگی

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۲ ق.ظ

سلام

 

یکی از رفتارایی که بین دوستای ایرانیم دیدم اینه که تو غذاهاشون همه جیز میریزن.

مثلا میخواد املت درست کنه، پیاز و فلفل دلمه و قارچ و رب و ...

میخواد ماکارونی درست کنه پیاز و فلفل دلمه و قارچ و رب و زردچوبه

میخواد لازانیا درست کنه همون

میخواد پیتزا درست کنه همون.

...

تازه قاطی کردن ذرت و نخود سبز هم جزوشه اگه داشته باشن.

 

و همیشه همه ی غذاهاشون یه مزه میده.

و مزه ی هیچ کدوم از موادش رو نمیشه حس کرد.

 

مخصوصا علاقه شدید به پوشوندن بوی گوشت با زردچوبه و ادویه های فراوون. نه بوی زحم، کلا نابود کردن بو منظورمه.

 

نمیدونم چرا چشیدن طعم واقعی غذا ها برامون سخته. انگار واقعیت به اندازه کافی جالب نیست و چیزی که ماها ازش انتظار داریم رو باید ازش بسازیم تا قابل قبول بشه برامون

یا مثلا فکر میکنیم با پیچیده کردن و ریختن همه چیز تو کاری که میخوایم بکنیم فکر میکنیم میتونیم عدم تسلطمون رو تو اون کار پنهون کنیم.(اگه متوجه عدم تسلطمون باشیم)

 

و بنظرم زیبایی قضیه اونجاست که واقعا بدونیم هر چیزی به خودی خود چه مزه ای به غذا میده. 

 

مثلا یه رفتار دیگه اینه که از هر ادویه ای یه ذره میریزن و در نهایت مزه ی هیچ کدومشونم تو غذا حس نمیشه انقدر کم میریزن ولی حس میکنن اگه همه ی ادویه ها رو بریزن یه مزه ی خوب درست میشه.

 

بعد از چند بار تکرار شدنش این پست رو نوشتم و دیدم چند نفر تکرارش کردن. 

 

بنظرم رفتار جالبیه تو کسایی که تو یه موضوع آماتور هستن ولی احساس مسلط بودن میکنن.

که از دقت نکردن به کاری که میکنن میاد. چون نمیتونن پیچیدگی کار بقیه رو درک کنن و از اون طرفم روی خودشون نمیخوان وقت بزارن. 

  • ظریف

هدف و وسیله

جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۵ ب.ظ

سلام

 

یکی از واقعیت هایی که هست اینه که خدا بودن کار آسونی نیست. 

از یک طرف هر کاری که میخوای میتونی بکنی ولی از طرف دیگه تنهایی ناراحت کننده ای داره.

 

یعنی انقدر تنهاییش ناراحت کننده است که آفرینش یک دنیا و 13.8 میلیارد سال صبر کردن تا بتونه به شکل آدم از توی این سیاره در بیاد و تنها نبودن رو تجربه کنه رو توجیه میکنه.

رویای زیبای عشق رو تجربه کنه.

 

که موقتا تنها نبودن و درک شدن توسط بقیه رو حس کنه.

 

یکی از چیزایی که هر آدم خلاق و هنرمندی دوست داره اینه که یه نفر پیدا بشه که کارش رو بفهمه و ازش تعریف کنه. 

 

یکی از مشکلات خدا بودن اینه که هیچ کسی نیست که بتونه 90 میلیارد سال نوری پهنه ی کیهان رو تو ذهنش جا بده و بفهمه که چجوری عین یه ساعت داره کار میکنه.

 

ولی میتونه بیاد پایین و خودش رو کمی به نفهمی بزنه و به خواب بره و به آدم تبدیل بشه بلکه آدمای دیگه که خودش هستن بتونن کمی از کارش رو درک کنن.

 

کل ترسناک بودن بحث یگانگی اینه که واقعا تنهایی چیز سختیه. باعث میشه آدم فکر کنه و عجیب غریب بشه. بیشتر تو خودش فرو بره.

تو ابعاد دیگه x y z t رفتن چیزیه که تجربه اش خیلی مشخصه. مثلا از این جا تا سر کوچه رفتن مشخصه که چقدر طول میکشه و چه مسیری رو میریم. حتی اگه با سرعت های نزدیک سرعت نور هم بریم بازم میدونیم چقدر طول میکشه. منظورم اینه که تهش رو در اوردیم ولی تو خود رفتن رو چی؟ اصلا توی ذهن خود آدم کجاست؟ با چه موجوداتی روبرو میشی وقتی تو خودت میری؟ آیا تاریکی مطلق هست یا یه دنیا اندازه ی همین دنیایی که توش هستیم توشه؟ 

 

که یه نمونه از این که تو خود رفتن چه حسی داره رو الان داریم تجربه میکنیم. انقدر یادمون رفته خدا هستیم که نشستیم داریم وبلاگ مینویسیم و حس میکنیم داریم میفهمیم که چی کار کردیم و هدفمون از این خلقت چی بوده؟ همین که توش هستیم رویای خدا بودنه! ماها خدای به خواب رفته هستیم. چون چیزی به جز خدا وجود نداره. خدا موجودی یگانه و غیر قابل فهم هست و نمیتونیم درکش کنیم. همین که هستیم رو اگه بفهمیم بسه ولی فهمش خیلی سخته.

  • ظریف

ارغوان

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۵۶ ب.ظ

سلام

 

این آهنگ ارغوان که از میکس های seventh soul هست و میکس شعر خوندن آقای ابتهاج و یه سری آهنگ دیگه است چند روز پیش تو ذهنم گیر کرده بود و خیلی نیاز داشتم گوش بدمش.

کارای  seventh soul باعث شد که کمی به کارای اساتید کلهر و شجریان و علیزاده بتونم گوش بدم. خودم از سنتی ها خوشم نمیومد به طور عمومی ولی این beat ی که روشون میزاره بسیار لذت بخششون میکنه برام.

 

نمیدونم چی تو این آهنگ دقیقا برام جالبه. یه حس کلی خوبی میده. حس همدردی میده. 

مخصوصا که میبینم یکی که ریش هاش سفید شده بعد این همه زندگی میگه

 

ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار با عزای دل ما می آید؟

 

منم سوالم از ارغوان همینه

ارغوان واقعا چرا؟ 

 

در حالی که بعد از strawberry full moon دیشب که ماه کامل بود و جلسه ی کاری که توش خون ریختم و خونم ریخته شد، (ولی من بیشتر) امروز با لباس قرمز اومدم سر کار و مشکی نپوشیدم(همیشه مشکی ام معمولا) که ببینم ارغوان به من جواب میده که چرا همیشه برای بزرگ شدن باید تنش تحمل کنیم و مرز های وجودمون رو بدریم؟ 

جدی این چه دنیاییه که آفریدم و اومدم توش؟

 

راضی ام از روز های خوب. بعضی روز ها روز هایی هستن که میبینم بالاخره به یکم آرامش رسیده زندگی و فرداش دوباره آشوب ذهنی و تنش های فکری شروع میشه. 

انگار تنهایی رو برای دیوانگی ساختم که در حضور بقیه بتونم رفتار جالبی نشون بدم. 

 

ارغوان آخه این چه فازیست؟؟

  • ظریف

سیمولیشن

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۱ ب.ظ

سلام

 

دیروز داشتم با همکارم سر یه موضوعی حرف میزدم که گفتم شاید جالب باشه بنویسمش اینجا.

 

توی شرکت قبلی ای که توش کار میکردم یه همسایه داشتم که خودش رو هیچ وقت ندیدم. 

ایشون اسمش انتوآن بود و موس پدش، عکس یه شیر نر بود. 

بنیان گذار شرکتی که توش کار میکردم بود.

یه خانم خیلی زیبا داشت و دوتا بچه باهوش.

آدم خیلی کاریزماتیک و باهوشی بوده. چهره ی شرکت بوده و تو سایتای خبری اسم و عکسش بوده.

منتها تو اون مدتی که من بودم دو تا گلدون فقط رو میزش بود.

که فکر میکنم سال 2017 خودکشی میکنه.

 

داشتم به همکارم میگفتم که عجب شبیه سازی زیباییه که توش هستیم.

که فکر کردن به پیدا کردن جواب حقیقی مساله ای که توشیم، نتیجه اش مرگ میشه.

 

خیلی وقتا آدما دنبال فنا ناپذیری هستن ولی به قول ترنس مککنا اگه نمیری You missed the point!!! هدف رو گم کردی.

 

که زیباییش به اینه که به زندگی معنی میده. وقتی که وجود داشتن به این شکل رو بهمون هدیه داده، تنها چیزی که داریم جونمون هست. اگه بخوایم واقعا به جواب قضیه برسیم باید برگردیم به جایی که قبل این دنیا توش بودیم. وضعیتی که به لحاظ ادراکی داشتیم. و قشنگی جواب سوال اینه که خیلی واقعیه. روبرو شدن با مرگ واقعی ترین کاری هست که یه نفر میتونه بکنه و تنها جوابیه که این معادله میتونه داشته باشه. 

 

یعنی زندگی عین یه ظرف رنگ میشه که بهمون داده شده که یه تابلو رو نقاشی کنیم و اگه نقاشیمون تموم شد و به همه ی هدف ها رسیدیم و به قول Lana Del Rey زندگیمون رو تبدیل به Art کردیم، دیگه تنها چیزی که میمونه که کاملش کنیم اینه که ظرف رنگ رو بندازیم دور و از تابلو لذت ببریم. 

 

این آدمم آدم فوق العاده باهوشی بوده و اینجور آدما دقیقا مصداق تایید این موضوع هستن که اگه همچین آدمی معادله رو حل کرده و زندگی این دنیاش رو چه به لحاظ مادی و چه به لحاظ اجتماعی به حداکثر بهره وری رسونده، براش این سوال مطرح شده که معنای پشت این قضیه چیه؟ و معنا رو تو مرگ پیدا کرده. Death is the Road to Awe که از فیلم The Fountain هست و قبلا راجع بهش کمی نوشتم.

 

دارم فکر میکنم شاید بهتر باشه آدم از این جور داستان ها درس بگیره که هدفش، نقاشی کردن یه تابلوی نقاشی باشه که به این زودیا تموم نشه و بعدش له له بزنه برای رسیدن به هدف اصلی. حتی برای دورانی که به روغن سوزی میفته بدنش هم برنامه داشته باشه چون از یه جایی ببعد واقعیت میگه که این بدن کاراییش رو قراره از دست بده. یه جوری معادله رو حل کنه که سر زمان درستش، با مرگ دیدار کنه و تمام مزه های این زندگی رو تو همه ی دوران هاش به شکل درستی چشیده باشه.

 

خیلی جالبه. انتظار داشتیم نتیجه اش چی بشه؟ اصلا چند تا چیز هست که میتونه جواب معادله ی دنیا باشه؟ یه پاکت شیر؟ یه مقدار جواهر؟ یه خونه؟ عشق؟ نفرت؟ اینا همشون زیر مجموعه اند. بزرگترین چیزی که به سمتش میریم مرگه و اگه تو تصمیم هامون همیشه این جواب معادله رو داشته باشیم، به قول اهل ریاضی معادله رو با این شرایط مرزی حل کنیم که تهش مرگه، جواب همه چیز پیدا میشه و تو هر لحظه زندگی به این فکر میکنیم که تو لحظه ی مرگ آیا از این تصمیم راضی بودیم یا نه؟ دوست داریم این تصمیم بخشی از این صحنه از زندگی باشه؟ 

 

قشنگه زندگی.

  • ظریف

گذشته

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۹ ب.ظ

سلام

 

نمیدونم هر چند وقت یک بار آلبوم های قدیمیتون رو نگاه میکنید. 

فکر میکنم سال های آخر دبیرستان بود که یک شب آلبوم های قدیمیمون رو باز کردم و دیدم که چقدر همه چیز عوض شده.

گذشته ای که گذشته و دیگه برنمیگرده شبیه یه سرمایه ای که از دست رفته باشه و دیگه کاریش نشه کرد.

یادمه کلی غصه خوردم از جبر گذر زمان. البته که تجربه ی احساسات واقعی غنیمته تو زندگی. 

 

دیشب خواب دیدم که اسباب کشی داشتم میکردم. کلی وسایل رو جمع و جور کرده بودم و تو جعبه ها ریخته بودم و فرستاده بودم رفته بود. ولی یهویی متوجه شدم یه کمد دیواری قدیمی هست که درش پشت یه کمد قایم شده بود. 

بازش کردم و توش اون قسمت فراموش شده ی ناخودآگاهم از دوران کودکی بود. 

دورانی که مهدکودک میرفتم. تزیینات مهدکودک تو یه جعبه بود، چیزای قدیمی اونجا بود. رنگی رنگی بودن ولی قدیمی و رنگ پریده.

مهدکودک جای خیلی جالبیه. پر از چیزای قشنگ و رنگی هست و انرژی بچه ها توش هست که همه چیز رو زنده میکنه. خیلی با دنیای بیرون متفاوته. پر کار دستی و دیوارای قشنگه. پر اسباب بازی. انگار بزرگترایی که اونجا رو طراحی کردن میخواستن یه دنیای فانتزی متفاوت رو درست کنن. 

 

درش رو بستم و گفتم اینا رو با خودم نمیبرم. چیزای قشنگ پوسیده همون بهتر که خداحافظی بشه ازشون. 

 

چون گذشته که گذشته. آینده رو اگه میشه باید رنگی کرد. هرچقدر بار آدم سبک تر باشه هم راحت تر سفر میکنه. 

 

شاید با بار سبک تر بشه جهت حرکت دنیای اطرافم رو تو بینهایت دنیای شناور موازی که زمان داره میشکافتشون و جلو میبره و جلوی چشممون میاره به سمتی تغییر بدم که آینده، دنیای روشن و زیبایی باشه. 

 

ذهن خالی تر و بی لنگر تر جایگاه "بودن" هست. جایگاهی که "بودن" میتونه جریان داشته باشه و باعث بشه که تجربه اینجامون با معنی تر بشه. 

 

داشتم پست رو مینوشتم این آهنگ Aurora داشت پخش میشد. 

  • ظریف

زنده و مرده

شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ

سلام

 

آدم باید یه چیزی برای زندگی کردن داشته باشه که به امید اون زندگی کنه. 

خیلی روش ها رو امتحان کردم و افسردگی نتیجه ی بی هدف بودن زندگیه.

 

هدف هم معنیش بالا و بالا رفتن تو جامعه از دید بقیه نیست.

هدف معنیش بهترین نمره رو گرفتن چون بقیه میگن بهترین نمره خوبه نیست.

هدف معنیش فلان جا رفتن و وقت گذروندن چون شنیدم جای خوبیه نیست.

 

هدف یعنی انجام دادن چیزی که خود آدم ازش لذت میبره.

همون مکانی که خود آدم دوست داره.

همون غذایی که خود آدم دوست داره.

همون آهنگی که خود آدم دوست داره.

همون چیزی که آدم از امتحان بقیه چیز ها به اون سوق داده شده. 

 

چیزی که به صورت واقعی برای آدم لذت بخشه و در واقع صدای قلبه.

 

وقتی که آدم یه هدف اینجوری داشته باشه، دیگه وقت تلف کردن و چیزای دیگه براش بی معنی میشه چون کل زندگی میشه کار کردن و زندگی کردن و معاشرت کردن و ... برای رسیدن به اون هدف.

 

هر چیزی هم که از بیرون اومده، از زبان بقیه، از رسانه، از خانواده، از فرهنگ، از کتابا، از هرچیزی، تحمیل و محدود کردن ذهنه.

ذهن ماها باید قابلیت اینو داشته باشه که اگه همین الان تو یه سیاره دیگه ولش کردن، چیزایی که دوست داره رو خودش پیدا کنه و مسیر زندگی رو خودش درست کنه برای خودش.

 

جوری که زندگی براش لذت بخش بشه.

نه یه جهنم که از ترس جهنم رفتن همین الان تمومش نکنه.

 

هر چیزی که از بیرون تحمیل بشه دروغه و دو رویی نسبت به خودمونه که باعث میشه اون صدای درون ذهنمون

هر وقت میخوایم اون کار رو انجام بدیم با تمسخر بهمون بگه خودتم میدونی که این کار رو دوست نداری یا

هر وقت میخوایم با اعتماد به نفس باشیم با تمسخر بگه تو که آدم کوچیکی هستی و چیزی نیستی پس اعتماد به نفس برای چی میخوای

هر وقت میخوایم چیز جدیدی رو امتحان کنیم با تمسخر بگه که حالا تصمیم گرفتی فکر خودت رو داشته باشی؟ تو مگه کی هستی؟ تو مگه چه طرز تفکر ارجینالی داری؟ تو مگه اصلا میدونی چی دوست داری چی دوست نداری؟

 

یه ویدئو از یه قبیله داشتم میدیدم، میگفت که اگه یه روز بتونیم گوشت شکار و عسل داشته باشیم، اون روز روز خوبیه.

 

حداقل چیزی که فرهنگ و تکنولوژِی برامون باید داشته باشه اینه که بتونیم درصدی بهتر از اون قبیله زندگی کنیم و نه خیلی بدتر و این که طعم خوشحالی واقعی رو بتونیم زود به زود بچشیم نه سال ها دنبال خوشحالی بگردیم و هیچ وقت تجربه اش نکنیم.

  • ظریف

خود خورشید گرفتگی

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

 

سلام!

 

اینم خود خورشید گرفتگی با کیفیت سیبزمینی. اون چیزی هم که بغلشه تداخل اپتیکیه و تو آسمون اون هلاله دومی نبود.

داشتم فکر میکردم اگه خواستم یه دنیا بعدا خلق کنم نورش رو با نور زمان خورشید گرفتگی تنظیم کنم چون بجای نور شدید آفتاب یه نور ملایم استدیو طوری بود و خیلی همه جا زیبا شده بود. البته باید به فکر سرد شدن سیاره مورد نظر و دمای واکنش هسته ای هیدروژن و احتمالا تغییر تمام ثابت های فیزیک باشم تا نور ستاره ها رو کم کنم و حیات رو امکان پذیر کنم تو نور ملایم!

  • ظریف