نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۸۴۱ مطلب با موضوع «عمومی» ثبت شده است

thinker

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۳۵ ب.ظ

 

 

سلام

 

بنظرم جالبه که نقش شخص متفکر تو جامعه از زمان های خیلی قدیم بوده.

کسی که وظیفه اش استخراج فکر هست و ایده های جدید. 

 

یه جورایی جامعه انسانی فقط با تامین نیاز های مادی و اصلی و .. مشکلش حل نمیشه. چیزی که ما رو واقعا به حرکت در میاره فرهنگ و سیستم عاملی هست که روی انسان های جامعه سواره. بعضی جوامع هستن که نسبت به تغییر و آپدیت شدن سیستم عاملشون مقاومت میکنن، این باعث میشه که چرخدنده هاشون به هم دیگه سابیده بشه و دیر بتونن همگام با زمان بشن. 

 

وظیفه ی شخص متفکر بنظرم همینه که آپدیت های جدید برای فرهنگ رو از نقاط دیگه ی زمین و از نقاط دیگه ی عالم معنی پیدا کنه و قابل تفسیر و بیان برای مردم همدوره ی خودش کنه. شخص متفکر باید به لحاظ قدرت بیان به قدری قوی باشه که بتونه روی تمام لایه های مختلف فکری افراد برنامه نویسی کنه. از سطوحی که فروید راجع بهش حرف میزنه تا سطح های بالاتر و حتی پایین تر!

 

بنظرم متفکر و بی حس بودن درست نیست. چون تفکر خالی ممکنه به هر راهی بره ولی این صدای قلب هست که فکر رو جهت میتونه بده و به سمتی که درست تره هدایتش کنه. برای همین این آدم باید روح خودش رو تو حساس ترین حالت ها نگه داره و بیشترین آگاهی رو داشته باشه و بیشتر حس ها رو حس کنه و لبه ی پیکانی باشه که داره عدم رو میشکافه و انسانیت رو میکشه با خودش جلو.  

 

بنظرم نقش جالبیه.

  • ظریف

زنبوری

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۹ ب.ظ

 

 

سلام

 

این زنبوره امروز روی در شیشه ای پشتی شرکت نشسته بود و این فرصت رو بهم داد که چند دقیقه از فاصله ی خیلی نزدیک این حشره رو که احتمالا تو حالت عادی خیلی ازش میترسم و نمیتونم بهش نزدیک بشم رو ببینم.

چند روز پیشم داشتم عنکبوت ها رو سعی میکردم با دقت ببینم. دارم فکر میکنم که کلا انگار یه جور دیگه ای از زندگی هستن و موجودات رمز آلودی هستن. مثلا این که چجوری یه عنکبوت میتونه موقعیت سه بعدی تار هاش رو تو فضا مشخص کنه خیلی جای سوال داره. یا این که چجوری میتونه یک کندو به صورت جمعی فکر کنه. انگار اینا موجوداتی هستن که نوع آگاهیشون و کد نویسی پشتشون با ما ها فرق داره و ساخته شدن که بیشتر به پیچیدگی ای که آگاهی میتونه داشته باشه فکر کنیم.

دوربین رو که در اوردم شروع کرد جلوم چرخیدن و با دستاش صورتش رو تمیز کرد انگار داشت خوشحالی میکرد و هیجان زده بود از این که میخوام عکسش رو بگیرم! نمیدونم با اون چند صد تا چشمش چی میبینه و چی درک میکنه از من و دوربینم ولی حس خوبی داره تصور کردن آگاه بودن اون موجود فوق العاده کوچیک که خیلی ظریف و بهینه طراحی شده. و زنده است. یه تیکه از این زمین هست که زنده است و ترس رو با خودش حمل میکنه چون من یکی که میدونم حریفش نمیشم. 

دریافت نتونستم عکسش رو روی پست بزارم. بیانم بعضی وقتا بد گیر میکنه سر این چیزا. فعلا این لینک رو بپذیرید.

اینم کیفیت بالاتر

  • ظریف

کلاس چندی عمو

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۲۵ ب.ظ

سلام

 

دیشب خواب دیدم یه جایی بود پیش فامیل بودم (که خیلی وقته ندیدمشون) بعد یکی ازم پرسید که چه مقطعی دارم تحصیل میکنم؟

 

منم یهویی جواب دادم آره ترم اول دانشگاهم

 

بعد یکم دیگه گذشت یادم اومد من که ترم اول نیستم. سال اولم نیستم.

گفتم نه نه سال چهارم دانشگاهم

 

بعد چند ثانیه یادم اومد فارغ التحصیل شدم

خندیدم و گفتم من چقدر گیجم من از کارشناسی فارغ التحصیل شدم راستی اصلا حواسم نیست.

 

بیدار شدم و یادم اومد نه تنها کارشناسی رو فارغ التحصیل شدم، بلکه ارشدمم خوندم.

یکم دیگه فکر کردم و یادم اومد نه تنها ارشدمم تموم شده من یکی دو ساله دارم کار میکنم.

 

دیگه ادامه ندادم فکر کردن رو وگرنه احتمالا تا الان ازدواج کرده بودم و بچه دار هم شده بودم!

احتمالا یکم بعدم اسم نوه ها رو باید یکی یکی از اولی میگفتم تا به هشتمی برسه!

 

  • ظریف

پیوستگی

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۷ ق.ظ

سلام 

 

یه چیزی بیار روی این انگشت ها.

یکی از انواع محبت که خیلی درک کردنش آسون نیست، tough love هست.

یعنی عشق با درد دادن.

 

خیلی وقتا شنیدیم آدما میگن یه زمانی فکر میکردیم پدرمون/استادمون/معلممون/... الکی سخت گیر بوده ولی وقتی بزرگ شدیم دیدیم حق داشته و برای خودمون بوده. این مدل عشق برام خیلی جالبه.

 

عشقی هست که تحملش سخته و به عشقی که تو کتاب ها ازش میگن نزدیکی میکنه. عشقی که درد داره ولی مشکلش اینه که وقتی تحت تاثیرش هستیم معمولا حس جذابی برامون نداره. از عشق انتظار جالب و جذاب بودن میره.

 

(بحثم جذابیت عشق نیست ولی کی گفته عشق واقعا باید جذاب باشه؟)

 

بنظرم بودن یه نفر که آدم سخت گیری هست تو زندگی آدم این حس رو میده که اون طرف زندگی رو بیشتر از بقیه حل کرده و میشه بهش تکیه کرد. کسی که جدی تره باید چهارچوب های فکری محکم تری داشته باشه بنظر.

 

حتی اگه خودش خیلی کامل زندگی رو حل نکرده باشه تا وقتی که آدم تو موقعیت مغلوب بودن به اون آدم هست، موقعیت درس گرفتن و یادگرفتن، به بالاتر کشیده شدن آدم کمک میکنه. شبیه یک بت میشه که نماد چیزی هست که میخوایم بهش برسیم.

 

عشق سختگیرانه به واقعیت نزدیک تره. به زندگی واقعی که جدی هست و کار ها عواقب دارن نزدیک تره. برای همین تحملش سخت تره. 

 

اون آدمی هم که سخت گیر هست و زندگی رو به شکلی که ما میخوایم جلو نمیبره و نمیزاره خوش بگذره اگه قلب خوبی داشته باشه و واقعا کاراش از عشق باشه، خودش تصمیم نمیگیره آدم بد داستان باشه. آدم بد داستان شدن بنظرم یکی از مقام هایی هست که خدا تو پروسه کامل شدن بعضی آدما بهشون میده.

 

به قول معروف

 you either die like a hero or you will live long enough to see yourself become a villian 

 

یعنی یا به شکل یک قهرمان میمیری، یا انقدر زنده میمونی تا خودت رو ببینی که تبدیل به آدم بده ی داستان شدی.

 

فرق قهرمان با آدم بده اینه که قهرمان کاری رو انجام میده که قانون میگه یا جمع و اکثریت تاییدش کردن ولی آدم بد داستان کاری رو میکنه که قلبش میگه. چیزی رو که بنظرش درسته رو انجام میده. هرچند که بنظر بقیه درست نباشه و آشوب درست کنه. 

 

که دوتا نیروی بالانس کننده ی دنیا هستن. اگه ساختار شکن درست و بدرد بخور نباشه، ساختار های قدیمی اصلاح نمیشن و مناسب نسل های جدید تر و طرز فکر های جدید تر نمیشن.

 

آدم بد قضیه اگه آدم بد خیلی خوب و پیچیده ای باشه عدل خدا و بالانس دنیا باعث میشه که آدم خوب های درست حسابی و پیچیده ای هم درست بشن.

 

بنظرم آدم بدِ درست بودن از فدا کردن خود خیلی ارزشمند تره. چون کشته شدن و از بین رفتن آسونه ولی زندگی ای که شاید مورد تایید همه نباشه رو درست انجام دادن خیلی سخته. 

 

بحث زمانه. کشته شدن زندگی رو تموم میکنه. زندگی درست کردن زمان میبره و هیچ چیزی مثل زمان درد وجود داشتن رو نمیتونه تلفظ کنه.

 

چون زمان هست که عشق دردناک آفریدگار رو به جونمون میخره. هیچ جایی از زندگی در هیچ مسیری happily ever after وجود نداره. یعنی هیچ مسیری به شادی دائمی منتهی نمیشه. روز بعد از برنده شدن جایزه نوبل هم باید بیدار بشی و دوش بگیری و لباسات رو مرتب کنی و بقیه زندگی رو با آدما انجام بدی. بعد پیدا کردن عشق زندگیت هم باید لحظه شماری برای ترکش کنی. هیچ شادی ای دائمی نیست. این وسط کسایی که آتش عشق خدا رو با تک تک سلول هاشون درک میکنن و خودشون رو شکل میدن کمی به زندگی درست تر نزدیک تر میشن.

 

  • ظریف

غول چراغ جادو

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۴ ب.ظ

سلام

 

اگه بهمون میگفتن که هر چیزی که میخوای عملی میتونه بشه، یه چیزی مثل غول چراغ جادو، واقعا بهترین انتخاب چی میتونست باشه؟

 

راجع به غول چراغ جادو اولین چیزی که به ذهن میرسید این بود که بگیم چند تا آرزو ی دیگه هم برآورده کنه.

بنظرم این از اونجایی میاد که هنوز هم نمیدونیم بهینه ترین درخواست چیه و میخوایم مثلا یه چیزی آرزو کنیم و بعد یه چیز دیگه و بالاخره یکی از اینا خوشبختی رو برامون میاره.

 

مورد بعدی که به ذهن میرسه اینه که مثلا یه میلیون دلار پول. یا یه عدد بزرگ پول. 

که اینم از همون جای قبلی میاد چون هنوز نمیدونیم چی میخوایم و چون با پول میشه خیلی چیزا رو خرید جواب خوبی بنظر میرسه.

ولی چیزی که تحقیقات نشون داده و حتی نیازی به تحقیق هم نیست، آدم میتونه با دقت و رویا پردازی خودش بهش برسه اینه که متعلقات مادی الزاما خوشبختی نمیارن. اگه بلد نباشیم ازشون استفاده کنیم یا بهتر بگم، جنبه ی استفاده اش رو نداشته باشیم. مثلا چیزی که هست اینه که ماها فقط یه دست لباس میتونیم تنمون داشته باشیم یا غذاهایی که میخوریم یه مقدار مشخصی میتونه تو یک هفته داشته باشه. صد برابر اون مقدار پول داشتن نمیتونه تو لحظه کمک بیشتری بهمون کنه. چون سقف خیلی نزدیکی داره. یا مثلا وقتی یهویی از یه مقدار کم حساب آدم به یک میلیون دلار تغییر پیدا کنه، بقیه ازش سهم خواهی خواهند کرد یا تو روابطشون دیگه با قلبشون نزدیک نمیشن. بیشتر برای منفعت نزدیک میشن. که بنظرم ناراحت کننده ترین زندگی ها برای آدمای قدرتمندی هست که بقیه به قول معروف پاچه خاریشون رو میکنن. چون یه جورایی با آدم های ضعیف خودش رو محاصره کرده که احساس بالاتر بودن کنه. 

 

مثلا تو داستان بتمن، خدمتکار خونواده، Alfred یه آدم فوق العاده بزرگ بوده که مثلا از تجربه هاش تو ماموریت هاش میگه و آدم متخصصی هست. یه جورایی بزرگ بودن درست رو نشون میده. احترام متقابل آلفرد به آقای Wayne رو میگه. 

بگذریم.

ولی خب همه ی اینا دارن به یه چیزی اشاره میکنن که ارزشمند ترین چیز ارزشمند شدن کاراکتر خود آدمه. تبدیل سرب روح به طلا هست که کیمیاگر ها که روانشناس های قدیمی بودن ازش حرف میزدن. که همین چیزی که الان هستیم قابلیت تبدیل شدن به طلا رو داره. منتها لازمه اش اینه که کیمیاگر هستی از مراحل و مسیر های درستی روح آدم رو پردازش کنه.

 

بنظرم از غول چراغ جادو میشه مورد توجه کیمیاگر قرار گرفتن رو درخواست کرد. که نتیجه اش این میشه که مسیر زندگی به سمت ریشه دار شدن و قوی شدن پیش بره. به سمت عمق پیدا کردن کاراکتر و محاصره شدن با انسان های ارزشمند پیش بره. در نهایت هم بقیه تعلقات مادی و غیر مادی رو به همراه خواهد داشت و خیلی مساله ای نخواهند بود. 

 

غول چراغ جادو همین شبیه سازی ای هست که توش هستیم و فقط باید ازش بخوایم که مسیر درست رو بهمون نشون بده و باهاش بریم. این که چقدر همراهیش میخوایم کنیم هست که محدودمون میکنه. 

  • ظریف

کتاب طبیعت

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۵۸ ب.ظ

سلام

 

یکی از چیزایی که زندگی بزرگسالی داره بهم یاد میده طبقه بندی ذهنمه.

منظورم از طبقه بندی تو این پست اینه که فرض کنید من بلدم تفریح کنم، فکر کنم، کارای برقی انجام بدم، با آدما کار کنم، و ...

طبقه بندی یعنی تو زمانی که ذهنم درگیر هر کدوم از اینا هست اصلا یادش بره که بقیه کارا رو میتونه انجام بده.

موقعی که با آدما هست راجع به کار صحبت و فکر نکنه و موقعی که داره تفریح میکنه به چیزای دیگه فکر نکنه.

در واقع مثل آنتن های جهت دار بشه مثل آنتن تلویزیون قدیمی ها در مقایسه با آنتن های همه جهته مثل آنتن روتر وایرلس خونه

 

 

که واقعا یک مهارت هست و باعث میشه که کیفیت کار و تفریح و ارتباطات بالاتر بره. یه جورایی بازدهی ذهن رو بالاتر میبره.

بنظرم چیزایی که بهش کمک میکنه اینه که آدم بالاخره با خودش کنار بیاد که از یه ساعتی به بعد کار نکنه و یه تایم هایی رو با تمرکز بالا کار کنه. بنظرم مدیتیشن خیلی بهش کمک میکنه و آگاه بودن به لحظه در واقع جواب کلی مساله هست.

این ها کلمه هایی هست که زیاد شنیدیم و خیلی کلیشه هست که در لحظه زندگی کن و ... ولی تو زندگی واقعا در لحظه بودن رو زمانی میشه تجربه کرد که در لحظه باشیم.

برای این که الان یه تمرین بکنیم

 

یه لحظه دقت کنید که کل تمرکز چشماتون روی این کلمه ای هست که دارید میخونید.

یکم دیدتون رو باز تر کنید و ببینید یه صفحه ی نورانی لپتاپ یا گوشی جلوتونه.

یه مکعب که از توش نور میاد بیرون و شما متمرکز رو یه ناحیه کوچیکش هستید.

یکم باز تر بشید و دست خودتون رو ببینید.

دستتون رو تکون بدید و ناظر به تکون خوردنش باشید در حالی که بقیه صحنه رو دارید میبنید.

این که همیشه انگار از توی سرتون ناظر دنیا هستید و تو سرتون حضور دارید و یه چیزایی به اسم دست بهتون وصله و از دور تکونشون میدید باید براتون جالب باشه. 

کل صحنه رو ببینید که از توی قاب چشمتون ناظر واقعیت هستید و الان در این لحظه هر چیزی که هست و جلوی چشمتونه واقعیت جلوی چشماتونه و شما این جا هستید.

همین از ریز به کل دقت کردن تمرینیه که اگه هر روز تو جاهای مختلف انجام بدیم، میتونیم کتاب طبیعت رو بخونیم.

ببینیم که دنیا چقدر سمبلیکه و چقدر رنگ ها اشیاء معنای استعاری دارن. البته فهمیدنشون فکر بسیار زیادی میخواد ولی فعلا همین آگاه تر شدن به کل و جزیی نگاه نکردن خودش خیلی خوبه.

دیدن آدم ها از همه جالب تره. بالاترین نقطه ی خلقت معمار خلقت. وقتی میبینیمشون شاید فکر کنیم اونا هم شبیه ما هستن ولی هر کسی با بقیه فرق داره و ممکنه الگو های مشابه ای پیدا کنیم ولی هر کسی متفاوته و درون خاصی داره. درونی که اتفاقا بشدت بازتاب میده به بیرون ولی این که چقدر به بیرون آدم ها آگاه بشیم و بتونیم مشاهده کنیم خودش تبهر میخواد.

چون آدما جوری خودشون رو نشون میدن که میتونیم بفهمیم. آدما بازتاب درون ما هستن و هرچقدر پیچیده تر درک کنیم پیچیده تر میشه خوندشون.

  • ظریف

اشتباه خوش

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۴۶ ب.ظ

سلام

 

چیزی که هست اینه که اشتباه اتفاق میفته. ممکنه با دوستمون باشیم و کار اشتباهی انجام بده ولی این که چجوری واکنش نشون بدیم خیلی میتونه مدل های مختلفی داشه باشه.

 

اینجا رامین کریملو و Hadley Fraser، که دو تا دوست خیلی خوب هستن دارن یکی از آهنگ های بینوایان رو اجرا میکنن. آهنگ Empty Chairs at Empty Tables.

Hadley اون شب بنظر خیلی آماده نمیاد و همونطور که رامین میگه، دستش تو جیبشه و یه چیزایی از آهنگ رو یادش میره و جلو عقب میخونه بیت ها رو.

 

نمیدونم اشتباهشون برنامه ریزی شده بود یا نه، فکر میکنم نبود، ولی واکنششون خیلی جالب بود برام.

طرفدار های تئاتر های موزیکال خیلی معمولا نسبت به کیفیت اجرا حساس هستن و این که یه آهنگ رو اشتباه کسی بخونه براشون سخته!

ولی با همه ی این تنش ها خیلی راحت و با یکم خنده موضوع رو جمع میکنه و خودش شروع میکنه خوندن تا Hadley یادش بیاد.

که آخرش هم به هم اجازه میدن و قسمت های آهنگ مختلف رو میخونن و با هم هارمونایز میکنن. که فکر میکنم یعنی یکی یه اکتاو بالاتر و پایین تر بخونه همون آهنگ رو.

درس زیادی توش داره! درس مواجهه با بحران و خونسرد بودن و از هر اشتباهی نیمه ی پر رو دیدن و بازسازی رو داره.

 

به قول باب راس، ما اشتباه نمیکنم، اشتباه ها فقط تصادف هایی خوش هستن.

مثل خودش که اگه دستش خط میخورد ازش یه درختی ابری چیزی در میورد و کل نقاشی رو همینجوری میکشید.

 

  • ظریف

موزه

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۵۵ ب.ظ

سلام

 

من تو زندگیم خیلی کم پیش اومده موزه برم چون فکر میکنم کلا درک کردن هنر یکم تجربه زندگی میخواد و اگه میرفتمم چیز زیادی دستگیرم نمیشد. تو ایران تو موزه ای که تو کارگر شمالی هست رفتم ولی زیاد درکش نمیکردم. بنظرم یکی از بزرگترین اجحاف هایی که سیستم آموزشی در حق ما کرده عدم یاد دادن هنر به بچه هاست. درسته یه درس هایی داشتیم ولی هیچ کدوم معنی پشت هنر رو که 

منتقل کردن یک منظور در قالب یک مدیا هست 

رو برامون یاد ندادن.

مثلا کلمه ی اینتراستلار اشاره میکنه به اثر هنری ای که توش مفهوم عشق و منطق در قالب فیزیک و سفر در زمان و سیاه چاله در هم تنیده شدن. توصیف کردن این منظور توسط اون فیلم کار ذهن آقای نولان هست و این که خدا قدرت معنی دار کردن واقعیت رو به این حد به یه نفر بده از اون سعادت هایی هست که خیلی خیلی آدما باید براش تلاش کنن. 

یا مثلا بخوایم نزدیک تر بیایم، فرهنگ خودمون بخشی به اسم محرم و عاشورا داره که بحث فدا کاری و عشق رو سعی میکنه تو ذهن مردم جا بندازه. شاید تنها فرم هنری ای که حتی مردم جاهایی که امکانات زیادی هم نداشته در قالب تعذیه تجربه میکردن. جایی که توش کمی احساس تجربه کنن. از تکینگی ای که یک تراژدی در عمق زمان درست میکنه استفاده کنن و دورش هنر ایجاد کنن.

حالا این پست رو نوشتم که بگم دیروز رفته بودم با دو تا از دوستای آزمایشگاه سابقم موزه National Gallery of Canada، که شاید نباید بهش موزه بگم الان که فکر میکنم. 

ولی این نقاشی رو دیدم و خیلی منو یاد نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان انداخت:

 

 

 

 

که دو تا داستان بسیار مشابه که فرهنگ شرق و غرب رو شکل دادن، دو تا تراژدی که ظلم انسان ها نسبت به همدیگه رو نشون دادن رو نشون میدن جفتشون.

بنظر من ویژگی مشابه بارزشون اینه که توشون یک نفر مظلوم واقع میشه. مظلوم واقع شدن یه نفر هم از این میاد که عده ی زیادی نمیخوان تفکر اریجینال خودشون رو داشته باشن.

مثلا 30.000 نفر نمیخوان یک لحظه فکر کنن که کاری که میکنن درسته یا نه. عددش رو مطمئن نیستم. ولی منظوم اینه که 30.000 نفر لشکر بخاطر این که حس میکنن باید دستور بگیرن و یه نفر دیگه بهتر میتونه بهشون بگه که چی درسته چی غلطه بزرگترین فاجعه ی تاریخ رو می آفرینن. 

این همه آدم که نمیخواستن خودشون مستقیم به واقعیت نگاه کنن. 

میخواست واقعیت رو از لنز زبان یه نفر دیگه که بالاتر از خودشونه ببینن. در حالی که هیچ کسی بالاتر از کس دیگه ای نیست و همه اش توهم های انسانیه. 

همه جا هرم قدرت وجود داره ولی بهونه ی قابل قبولی برای فکر نکردن نیست. 

ماها در هر لحظه میدونیم کاری که داریم میکنیم چقدر درسته. صدای قلبمون میگه بهمون در صورتی که قلبمون رو باز بزاریم و ایمان داشته باشیم که اگه هدفمون خوبه، یه کسی هست که حواسش بهمون باشه ولی خیلی وقتا گفتن ایمان داشتن با انجام دادنش زمین تا آسمون فرق داره.

  • ظریف

دفتر خاطرات

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۵۲ ب.ظ

سلام

 

من یه دفتر کوچیک کنار تختم دارم که توش بعضی چیزایی که بهشون فکر میکنم رو مینویسم. خدا به قلم قسم خورده چون نوشتن با قلم بنظرم از اون کارای خیلی خاصی هست که از تجربه ی انسان بودن به دست میاد. یه راهیه که باهاش میشه  ذهن رو جهت داد و آینده رو تغییر داد. بگذریم.

اومدم یک صفحه نوشتم و ورق زدم و دیدم ای بابا. تموم شد دفتره. فکر میکردم 5-6 صفحه دیگه هم مونده باشه. میخواستم کیفیت نوشتنم رو تو چند صفحه آخر خیلی بیشتر کنم و بیشتر به دفتری که یک ساله پیشمه توجه کنم. 

همه چیز یهویی شد.

گفتم شاید زندگی هم همینه. هی میخوام نزدیک آخراش که شد دیگه یه عالمه کار کنم ولی ورق میخوره و ورق میخوره و یهویی میبینم که روز آخر رسیده. 

بنظرم قشنگیش هم همینه و به واقعیت نزدیک ترش میکنه. از نقش بازی کردن خارجش میکنه و میزاره که خودش همونجوری که هست جلو بره.

 

که برمیگرده به همون به لحظه آگاه بودن. چون تنها چیزی که زندگی در اختیارمون میزاره دیدن فریم به فریم همین لحظه هایی هست که توش هستیم و تنها کاری که میشه کرد آگاه بودن به همین لحظه هاست چو چیز دیگه ای وجود نداره. کیفیت زندگی کیفیت کاری هست که همین الان داریم انجام میدیم

  • ظریف

مناجات

جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۷ ب.ظ

سلام خدا

 

معمولا تو وبلاگم اینا رو نمینویسم و بیشتر بین خودم و خودت تو دفتر های خودمه.

 

خدایا در حضورت احساس امنیت میکنم.

میدونم من رو در زمان مناسب در جای مناسبی قرار میدی.

میدونم کلمه هایی از دست و دهانم جاری میکنی که مناسب موقعیت و شخصیتی که مقابلم هست باشن.

 

میدونم من رو از تصمیم هایی که به ضررم هست منصرف میکنی و تصمیم هایی که به نفعم هست رو انقدر برام تکرار میکنی

تا انتخابشون کنم.

 

میدونم درس های زندگی رو جوری بهم میدی که در امن ترین و کم درد ترین حالتش درکشون کنم.

از اون طرف هم من سعی میکنم که تسلیمت باشم و آگاه باشم به صدای قلبم، به صدای تو، که 

حتی تو کارهایی که برام جدید هست هم با اعتماد به نفس جلو برم و درست انجام بدمشون.

 

میدونم که آدم هایی که جلوی راهم گذاشته میشن برای یادگرفتن زندگی هستن و 

میدونم که حق ندارم از ظاهر و ریشه خانواده و ملیت و جنسیت و هر تمایل دیگه ای که تو زندگی دارن، قضاوتی کنم راجع بهشون

میدونم که حق ندارم قلبشون رو بشکنم و میدونم که اگه حتی لازم باشه از برخورد با من قلبشون شکسته بشه، خودت زحمتش رو میکشی و وظیفه من خودم بودنه.

 

میدونم که همه ی این میدونم ها داره به ندونستن من اشاره میکنه. به این که ندونستنم رو اقرار میکنم و همه چیز رو به دست تو میسپارم. به این میگم توکل.

 

  • ظریف