High Sierra
سلام
https://www.youtube.com/watch?v=38nGNAQa7ks
این آهنگ رو دوستم بهنام بهم معرفی کرد و خیلی خیلی دوستش دارم. یه چیزی توش داره که خیلی باهام رزونانس میکنه.
- ۰ نظر
- ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۱۳
سلام
https://www.youtube.com/watch?v=38nGNAQa7ks
این آهنگ رو دوستم بهنام بهم معرفی کرد و خیلی خیلی دوستش دارم. یه چیزی توش داره که خیلی باهام رزونانس میکنه.
سلام
یه چیزی که تازه دارم یاد میگیرم اینه که اجازه بدم بقیه باهام همدردی کنن.
برای کسی که همه چیز رو سفت و سخت میگیره سخته که خودش آدم نرم داستان باشه. چون احساسات رو نقطه ضعف خودش میدونه.
یه چیزی که خیلی خوب یاد گرفتم فکر کردنه. فکر کردنی که تو روابط اجتماعی به هیچ دردی نمیخوره.
شاید اینجوری بوده که غرب تونسته انقدر خوب به ما مسلط بشه. با نشون دادن این که حل مساله و فکر کردن راه حل مشکلاته و احساسات تو زندگی انسان جایگاهی نداره.
که ما تو دبیرستان سر کنکور(یا سوم دبیرستان یادم نیست) دو تا درس هنر و تاریخ رو نخوندیم چون تو کنکور نمیومد.
چون فکر میکنیم کسایی که خوب فکر میکنن موفق تر هستن.
در حالی که اگه دل درست نباشه، فکر کردن فقط باعث خرابی بیشتر میشه.
باعث میشه آدم فکرش رو تو جایی مثل وال استریت استفاده کنه. که حساب کنه چجوری از پول پول دربیاره. یا بشینه یه سری متن عربی حفظ کنه و به مردم بگه که چقدر بد هستن و چقدر اجازه ندارن زندگی کنن. آدمایی که قلب آلوده ای دارن هر جایگاهی میتونن داشته باشن و اگه فکرشون خوب کار کنه میتونن جهنم رو گرم کنن برای آدمای اطرافشون که به چشم بالاسری بهشون نگاه میکنن.
یه چیزی که دارم یاد میگیرم اینه که بفهمم درسته که دنیا رو فقط از چشمای خودم دیدم تاحالا ولی من مرکز دنیا نیستم که مجبور باشم حواسم به همه باشه و استرس اونا رو تحمل کنم. یاد بگیرم که منم حق دارم دردم رو با یکی دیگه به اشتراک بزارم و فقط جاذب استرس بقیه نباشم. یکم استرس به بقیه بدم. یکم خودم باشم به جای یه موجودی که همش داره فکر میکنه به جزییات رفتار بقیه و به کار هایی که انجام داده و انجام باید بده. که آدمی باشم که خودش رو دوست داره و ریلکس هست تا کسی که با خودش در جنگ هست. چون هر چقدر هم استرس داشته باشم کمکی به درست تر انجام دادن کار هام نمیکنه.
بنظرم خدا انقدر استرس رو زیاد میکنه که آدم یادبگیره که باهاش باید چی کار کنه. اون سیستم آزمایش خداست که روح رو جلا میده. چون کسی که روح سالمی داشته باشه جایگاهش رو در جهان هستی میدونه و هیچ جزیی در هستی آفریده نشده که بیشتر از حدی که میتونه لازم باشه چیزی رو تحمل کنه. اون آدم میتونه به طور سازنده استرسش رو بین آدمای دیگه پخش کنه و کمی استرس بازدهی آدم ها رو بالاتر میبره. مخصوصا کسایی که از موهبت ذهن خود درگیر برخوردار نیستن و زندگی ریلکسی دارن. همه چیز باید بالانس بشه.
سلام
یکی از کلیدی ترین صحنه های زندگی بنظرم صحنه ی روبرو شدن با مرگ هست.
تمام تصمیم هایی که تو کل زندگی گرفته میشه و اتفاقاتی که میفته هر لحظه ای از زندگی رو شکل میده ولی یکی از مهم ترین لحظه ها لحظه ای هست که هر روز زندگی طبق اون میتونه تعریف بشه و اونم لحظه ی مرگه.
در واقع اگه معادله ی زندگی رو بخوایم حل کنیم زندگی و مرگ رو مثل یه دوقطبی میبینیم که زندگی در یک جهت و مرگ در جهت مقابلش قرار داره و همزمان دارن با هم حرکت میکنن و تو زمان جلو میرن. مثل هر دوقطیزییبیبمدنیسمدسی
میدان بینشون قوی میشه
شس
ی
لحظه ی مرگ میشه لحظه ای که این دوتا به هم میرسن و یگانگی رو تجربه میکنن.
حالا نتیجه ی این به هم رسیدن میتونه لبخند باشه. یا میتونه عشق آتشین این دو به هم باشه که اون لحظه کل یونیورس بشینه و به تماشای رسیدن این دو به هم برسه.
حالا سوال اینه که چجوری میشه با مرگ رابطه درست کرد و بهش علاقمند شد و عاشقش شد تا اون لحظه رو تعریف کنیم؟
فکر میکنم جواب این سوال اینه که هر روزی که با فکر کردن به مرگ بگذره و تصمیم های اون روز بر اساس این گرفته بشه که شاید همین الان بمیرم، در واقع به فکر مرگ هستیم و همین که بهش توجه کنیم علاقه اش بهمون بیشتر میشه.
سلام
دیروز یکم زود تر از محل کار زدم بیرون و هوا کمی روشن بود. گفتم برم یه جایی که معمولا نمیرم.
یه رودخونه نزدیک خونه م هست که زمستون ها یخ میزنه و یخش به قدری ضخیم میشه که ماشین میتونه روش راه بره.
رفتم یه جایی که روی برف و یخ یه مسیر درست کرده بودن و همونطور که تو عکس میبینید بعضیا رفتن روش چادر و خونه ی موقت زدن یا یخ رو میشکنن و ماهیگیری میکنن.
یکم پیاده رفتم و رسیدم به یه ماشین. یه نفر کنارش یه سوراخ درست کرده بود و ماهیگیری میکرد.
یکم با هم حرف زدیم.
راجع به این که ماهیگیری چقدر ممکنه غیر قابل پیش بینی باشه و بعضی وقتا ممکنه هیچی گیرت نیاد و بعضی وقتا ممکنه کلی ماهی گیرت بیاد.
راجع به این که به آدم صبر یاد میده.
خودش بیرون ماشین بود و خانمش و بچه اش توی ماشین رفته بودن. گفت دیگه خسته شدن و سرد بود رفتن تو.
یدونه ماهی گرفته بود و آخرین طعمه اش رو هم داشت سعی میکرد استفاده کنه و یه ماهی دیگه بگیره.
میگفت قرار بوده این شام امشب باشه!
وایسادم پیشش و گفتم یه بار رفته بودم با یه نفر دیگه ماهیگیری ولی هیچی نصیبمون نشد. میترسم مشکل از من باشه که الان چیزی گیرت نمیاد. گفت منم همچین حسی رو راجع به خودم داشتم هفته پیش. رفته بودم پیش یه دوستایی که ماهی زیاد میگیرن ولی 10 ساعت بودیم و هیچی گیرشون نیومد! گفتم شاید بخاطر اینه که من باهاشونم!
وایسادیم و یهویی ماهیه طعمه اش رو گرفت. کشیدش بیرون و دید که اندازه ش اونقدر بزرگ نیست. ولش کرد رفت.
گفتم کار جالبی کردی که گذاشتی بره. شاید وقتی بزرگتر شد بگیریش! گفت شاید یکی دیگه بگیرتش!
ماهی ای که خیلی وقت بود گرفته بود همچنان بعضی وقتا تکون میخورد و راجع به این حرف زدیم که بعضی حیوون ها خیلی بعد از شکار شدنشون همچنان زنده هستن.
میگفت مثلا بعضی خزنده ها مثل مار بعد از این که سرش رو از بدنش جدا میکنن هم حتی میتونه گاز بگیره. برای همینه که میگن زیر خاک باید دفنش کنی چون همچنان میتونه خطرناک باشه.
سلام
میبینی ؟
خودت رو میبینی؟
آینه ی هستی رو درک میکنی؟
ایده ی پشتش رو میفهمی؟
میبینی که خودت رو کور کردی تا از آفریده ی خودت خودت رو دوباره ببینی؟
میبینی که خودت رو فراموش کردی تا با دیدن دستای خودت دوباره خودت رو به یاد بیاری؟
تا یادت بیاد خدا بودن چه شکلی داشت.
هیچ چیزی تحت کنترل خودت نیست و هیچ وقت نبوده. ولی کاری نمیتونی کنی بجز تکامل پیدا کردن.
همیشه همین طور بوده.
خودت و خودت بودی و تنهایی تو بوده که تو رو به این فکر های عجیب غریب فرو برده.
ایده هایی که اگه کس دیگه ای بود حتما میگفت عقلت رو از دست دادی که میخوای خودت رو فراموش کنی.
ولی مشکل اینه که هیچ وقت هیچ کس دیگه ای نبود.
که خدا بودن هم عالمی داره.
خدا بودن یعنی انقدر به خودت اعتماد داشته باشی که حتی اگه خودت رو گم کنی هم بدونی که خود بهتری رو پیدا میکنی.
چون برای یک خدا هیچ راه دیگه ای وجود نداره.
هرچی باشه خودشه و نمیتونه از خودش خارج باشه.
و همیشه و همیشه از درون خودش میجوشه و قوی تر میشه.
جرات این کار اقتدار خدا بودن هست.
چون میدونه که در کمال نیست شدن، همچنان خودشه.
تنها چیزی که تو رو محدود میکنه خودت هستی.
سلام
passive aggressive بودن یکی از رفتار های زننده هست که زندگی رو سخت میکنه.
با مثال میتونم توضیح بدم چجور رفتاری هست. مثلا فرض کنید که یکی از دوستاتون هی سرد تر میشه باهاتون و یا باهاتون حرف نمیزنه و یا تیکه های کوتاه میندازه و انگار ناراحته. ولی دلیل ناراحت بودنش رو نمیگه. خیلی بده که یه نفر همخونه ی آدم باشه و همچین حسی داشته باشه. چیزی که تو ذهن اون کسی که پسیو اگرسیو هست میگذره اینه که ایشون یه اشتباهی کرده و خودشم از قصد این اشتباه رو کرده و من با این رفتارم بهش نشون میدم که کارش اشتباهه.
این از خودخواهی آدم میاد. یعنی انقدر درون خودش متمرکز هست که فکر میکنه همه خبر دارن درون ذهنش چی میگذره و بقیه رو به چشم انسان های دیگه ای که شاید یه دنیای دیگه ای درون خودشون دارن نمیبینه.
همش از عدم برقراری ارتباط میاد. از این که نمیتونه منظورش رو برسونه و ازشم بپرسی میگه خودش باید متوجه بشه. انگار که علم غیب دارن بقیه.
و خب با حرف زدن و ارتباط برقرار کردن ایشون خودشون از اون جایگاه الهی که برای خودشون در نظر دارن پایین میان و قاطی انسان ها میشن و میتونن حرف بزنن ولی قبلش باید این نفس قوی خودشون رو کنار بزنن تا بتونن حرف بزنن. جهاد نفس یه بخشیش یادگرفتن و احترام گذاشتن به بقیه است. که بفهمیم ازشون بالاتر نیستیم و اگه بالا و پایینی وجود داره، کار قاضی ... است که در زمان قضاوت بالا و پایین رو در نظر بگیره.
ولی بنظرم پسیو اگرسیو بودن برای خدا خیلی مناسبه. چون کلا اهل حرف زدن نیست. حرفش رو با نشون دادن میرسونه.
مثل نویسنده ای که به جای توضیح دادن رفتار ها، صحنه ای رو توصیف میکنه که خواننده اون احساسات رو در ذهن خودش تجربه کنه.
اگه میخواد منظوری رو برسونه یه سری نشونه و مشکل سر راه میزاره و انقدر صبر میکنه تا از درون اون حس تغییر رو حس کنیم و چیزی که درونمون هست رو به بیرون بروز بدیم. اینجوری ماشین انسان رو به کار میندازه و احساسات در هر لحظه، به بیرون بروز پیدا میکنه و انسان میشه یه موجودی که نه بر اساس عقل ناقصش، بلکه به دست احساساتش که در کنترل شرایط و صحنه ی اطرافش هست تصمیم میگیره.
زندگی میشه صحنه ی نمایش که در اون انسان بازیگر و خدا کارگردان هست و با تنظیم صحنه و احساسات و ارتباط شخصی با تک تک افراد و آگاهی از دنیای درون ذهنشون، نمایش هستی رو کارگردانی میکنه.
سلام
بعضی وقتا دلم برای خودم تنگ میشه. خودی که سال های سال دیدم و عوض شدنش رو دیدم. انگار آدمای قبلی ای بودن که تو هر دوره از زندگی تلاش کردن و زندگی کردن و برای ساختن ورژن بعدی و مرگ خودشون زمان رو گذروندن.
شاید مثل تنه ی درخت میمونه که لایه لایه هی بهش اضافه میشه هر سال.
انقدر نسخه های مختلفی میگذره و پوست کنده میشه که واقعا خیلی وقتا نمیتونم محلی پیدا کنم که بهش تعلق داشته باشم.
محل تعلقم محله ی وحیدیه تهران و نظام آباد بود؟ که چند سالی اونجا بودیم. دوران مهدکودک
یا کرج میدون (چهارراه) هفت تیر؟ که چند سالی اونجا بودیم. مدرسه ابتدایی شهید مصطفی خمینی و راهنمایی (زندان) خیام و دبیرستان ..؟
یا بعدش صادقیه تهران؟ که چند سالی اونجا بودیم. دبیرستان موعود و دانشگاه تهران
یا بعدش کینگستن کانادا؟ دانشگاه کویینز و چندین همخونه ای
یا الان اتاوا کانادا؟ شرکت سولانترو و کوئستت
آدمایی که دور و برم هستن و عوض میشن و دغدغه هایی که تو هر دوره منو شب بیدار نگه میداشتن.
چیزی که توشون مشترکه اینه که گروه دوستای آدم خیلی راحت عوض میشه. نمیشه نگهش داشت. بخشی از جابجا شدن ندیدن اون آدمای قبلیه. حتی اگه آدم بره و برگرده دیگه اون آدم قبل نیست و اون آدما آدمای قبل نیستن.
یادمه من یه دوره ای یه مهدکودکی میرفتم و بعد جابجا شدیم یا یه جای دیگه رفتم و بعد دوباره برگشتم به همون مهدکودک.
یادمه که یکی از بچه ها بود که گفت ما قبلا یه مهدی دیگه داشتیم ولی رفت. من اون لحظه نفهمیدم که اون بچه هه دوستم بوده و منم اون مهدی بودم که نه اون یادش میومد نه من اونو یادم میومد.
سخته انتظار داشتن از آدما چون هر کسی تو مسیر خودش داره یه جایی میره و دست خودشم نیست خیلی وقتا که جریان زندگی باهاش چی کار میکنه. جریان زندگی یه جوریه که با ملایمت میگه با زبون خوش جابجا بشو وگرنه سختش میکنم.
کسی که زیاد جابجا میشه و بدون ریشه میشه شاید آدم قابل اعتمادی نباشه. اعتماد منظورم اعتماد احساسیه. حس میکنم نمیتونم برای کسی آرامش بخش باشم. حس میکنم کار من نیست که تکیه گاه باشم برای کسی. چون کسی میتونه تکیه گاه باشه که ریشه ی محکمی داشته باشه. ریشه ی من رشته رشته از هم پاشیده. شایدم بخاطر همینه که ترجیح میدم تنها باشم. چون میدونم جریان زندگی اگه بخواد، من و ریشه ی ضعیفم که چه عرض کنم، دیوار چین و اهرام مصر و کهن ترین درخت ها رو هم میتونه از جا بکنه و ببره.
عامل امید واهی برای کسی نمیتونم باشم. چون میدونم نا امیدش میکنم. زندگی منو میبره و نا امیدش میکنم.
به خودم اجازه نمیدم کسی بهم وابسته بشه چون میدونم قراره درد زیادی بکشه.
من نمیتونم جلوی گذر زمان رو بگیرم.
من همین که خودم رو ببرم و تو این جریان کم زخمی بشم راضی ام و این وسط به بقیه کمک میکنم تو جایی که کمک بتونم کنم. ولی میدونم که این داستانی که توش قرار داریم داستان باهوشیه و کارش درد دادنه. کارش امیدوار کردن بخاطر گرفتن اشک نا امیدیه.
سلام
چند وقتیه دارم به نقش بقیه تو حضور من در این دنیا فکر میکنم.
این که چقدر از وجودم رو از بقیه آدما میگیرم.
سوال اصلی ای که بهش باید پاسخ داده بشه اینه که چقدر چیزی که از درون چشمای خودم از خودم میبینم و چقدر شناختی که از حواس خودم و از فکر خودم بدست اوردم واقعیه؟
آیا شناختی که خودم از خودم دارم من رو توصیف میکنه؟
آیا چیزی که از درون از خودم میشناسم با چیزی که از بیرون بنظر میام تطابق داره؟ چقدر متفاوته؟
واقعیت اینه که بخشی از تجربه ی انسان بودن اینه که آدم هیچ وقت نمیتونه چهره خودش رو بدون فیلتر ببینه. همیشه باید پای یک واسط وسط باشه. آینه، آدمی که شبیه آینه باشه، فیلمی که از خودش بگیره و تو زمان دیگه ای دوباره نگاهش کنه،...
این جور دغدغه ها بنظرم از زیبا ترین بخش های آفرینش هستن که موجودی که هیچ وقت خودش رو نمیتونه ببینه داره تلاش میکنه خودش رو بشناسه. پازل آفرینش که آخرش به شناخت خود ختم میشه.
پازلی که یه سری اتفاق های تکراری رو هی جلوی چشم آدم میاره و دیدن اتفاق ها در گذر زمان باعث میشه که الگو هایی توشون پیدا کنیم و بر اساس اونا بفهمیم که مکانیک این پازل چیه.
ولی سوال های زیادی رو میتونه درست کنه. این که نهایتش که چی بشه و چقدر میتونه جلو بره و این شناخت بدرد چی میخوره؟
سوال هایی که اینجوری هستن همیشه چندین جواب دارن. جواب های واضح معادله جواب هایی هستن مثل جواب صفر معادله که میشه: "که هیچی"
ولی جواب های دیگه ای هم هست که ساده نیستن و منحنی دارن و در طول زمان تعریف میشن.
جواب هایی که توشون تکامل رو میشه دید و به وضوح نمیشه درکشون کرد. برای درکشون لازم هست که زمان گذر کنه و خودشون unfold بشن. unfold یعنی باز شدن، مثل یه جعبه مکعبی که باز بشه یا یه گل که باز بشه و درون خودش رو به بیرون نشون بده. در طول زمان باز بشه بدون این که هر لحظه اش خبری از لحظه ی بعدیش داشته باشه.
که میتونه حاوی زیبایی و پیچیدگی باشه ولی در نهایت حاوی حس ابراز کردن هست.
حس ابراز کردن یعنی استفاده از زمان برای نشون دادن چیزی که چون از درون خود میجوشه، هیچ نمونه ی دیگه ای نداره و همین خاص بودنش دلیل بودن هست.
پس جواب های دیگه ی معادله از نوع ابراز کردن میتونن باشن.
که خالق میخواسته یه چیزی رو از درون خودش نشون بده. مثل نویسنده یه کتاب یا کارگردان یک فیلم که در مرکز یک مجموعه منظم قرار میگیره و بودنش در اون موقعیت باعث میشه که به دنیای بیرون یک داستان فوق العاده یا یک فیلم چشم نواز ارائه بشه.
که در نهایت ببینه اینو تو خودش و خودش رو مرکز این ماجرا ببینه و شگفت زده بشه از این چیزی که درون خودش بود و چون به خودش اعتماد کرد اجازه داد که خودش رو به بیرون ابراز کنه و اعتماد کنه که چیزی که به بیرون ابراز میشه ارزشمند خواهد بود.
تجربه ی انسان بودن بخشیش تجربه ی سرکوب شدن و ضربه خوردن و فشار هست و بخشیش التیام و بازسازی و ابراز کردن.
که شاید دلیل کار خالق برای قرار دادن اون بخش منفی ابتدایی داستان، ارزش دادن و معنی دادن به بخش ثانویه ی داستان هست.
مثل بچه و یا مادری که باید فشار زیادی رو تحمل کنه تا به دنیا بیاد ولی در نهایت بچه تجربه ی انسان بودن رو در مقابل نبودن خواهد داشت و مادر تجربه ی خالق بودن و دیدن تکامل با چشمای خودش.
در حضور بقیه هست که میتونیم لایه لایه خودمون رو اکتشاف کنیم و ببینیم درونمون چه چیزی برای ارائه به بیرون میشه پیدا کرد.
سلام
میگن ماه اسرار رو میدونه.
خودش اصلا یکی از جادویی ترین چیزای زندگی رو زمینه.
حسابش رو کنید که قدیما خورشید تو روز نور میداده و گرما و همه چیز رو زنده میکرده. همه به چشم چراغ آسمون و چشم خدا و انرژی زندگی بخش بهش نگاه میکردن.
ماه شب ها تو شکل های مختلف ظاهر میشده و منظم فرمش تغییر میکرده. انگار زنده است. نور میداده ولی نور تو تاریکی میداده. نور نقره ای رنگی که مثل خورشید چشم رو نمیزده. میشده بهش نگاه کرد و بعضیا از نگاه کردن بهش مجنون میشدن. انگار خورشید دوم زمین هست.
خورشید دومی که با زندگی همراه نیست. با مرگ و تاریکی و علامت سوال و هیپنوتیزم شدن همراهه. نقره ای رنگه.
کار زیادی بنظر نمیکنه ولی حضورش گذر تقویم رو نشون میده و روزها رو از هم تمایز میده. منظم هم هست.
انگار خورشید حیات مادی رو تامین میکنه و ماه باعث فکر کردن میشه.
سلام
یکی از چیزایی که از زبون انگلیسی دوست دارم اینه که بعضی اصطلاحاتش با واقعیت خیلی سازگاره.
مثلا To Pay Attention
یعنی توجه کردن به یه چیزی. ولی از Pay استفاده شده که یعنی پرداخت کردن. مثل پول پرداخت کردن برای یه کاری.
حس میکنم که خیلی مهمه که چقدر به کارهامون توجه پرداخت میکنیم. توجه میپردازیم؟ میپردازیم به کار؟
یعنی چقدر حواسمون جمع هست. که میشه چقدر Focused هستیم. چقدر در عمق کار فرو میریم و چقدر نیاز داریم آهنگ گوش کنیم یا با گوشی بازی کنیم که حواسمون پرت بشه.
چقدر با واقعیت درگیر هستیم و چقدر تو ذهن خودمون از واقعیت فرار میکنیم.
حس میکنم یکی از چیزایی که آدما رو خوشحال میکنه اینه که چقدر بهشون توجه میپردازیم. این که از یه نفر جزییات خاصی یادمون بمونه و چند وقت بعد بهش بگیم خیلی خیلی براش ارزشمند هست.
یعنی توجه پرداختیم بهش و بها بهش دادیم.
که خیلی وقتا حس میکنم آدما خودخواه تر از این هستن که گوش کنن و توجه بپردازن. انگار توجهشون تموم میشه. انگار وظیفه ی بقیه است که بهشون توجه پرداخت کنن.
که اوکیه. کار میکنه. ولی بنظرم بالانس تر اینه که همون قدر که انتظار داریم توجه بهمون بشه، همون قدر به بقیه توجه بدیم.
کیفیت روابط و دیالوگ ها و عمقشون رو اینجوری میشه بیشتر کرد و بنظرم یکی از عوامل خیلی مهم رضایت از زندگی همین اتفاقاتی هست که همیشه پیش میاد مثل گفتگو ها و عمقشون.
برای این که زمان داشته باشیم برای انجام کار ها باید زمان پرداخت کنیم. اینو اون دیتا ترفیکره فرانسوی زبون توی ماتریکس میگفت. بنظرم جالب میگفت.