نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۲ مطلب با موضوع «فیلم یا مربوط به فیلم» ثبت شده است

فیلم کوتاه معرفی 1

دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۰ ق.ظ

دیشب دو فیلم کوتاه دیدم که هر دو بسیار برایم جالب بودند و میخواهم با شما به اشتراک بگذارم

 

1- The Barbershop


{اسپویلر}

فیلم در مورد جوانی هست با موهای بلند که به یک پیرایشگاه میرود. وقتی او در حال انتظار است، گوشی اش را میبینیم که در حال دیدن مدل های مو است که همه موهای بلندی دارند.

بعد از رسیدن نوبتش، روی صندلی مینشیند و قبل از این که حتی مدلی که میخواهد را بگوید، پیرایشگر برایش انتخاب میکند. سپس رویش را از آینه برمیگرداند و شروع به کوتاه کردن مویش میکند.

در انتها، پیرایشگر مویش را به او نشان میدهد و در حالی که موهایش بسیار کوتاه شده است، دو خط داستان پیش می آید.

در یک خط داستان او به پیرایشگر انتقاد میکند و از آنجا خارج میشود، در حال خروج پیرایشگر به او حمله میکند و او را زخمی میکند و در انتها بیهوش روی زمین می افتد

خط داستان دوم واقعیت را نشان میدهد که داستان اول در وافع فکر شخص بوده و به خاطر تصور این پایان، به پیرایشگر چیزی نمیگوید و خارج میشود.

تمام

{/اسپویلر}

 

برخورد شخص با پیرایشگر در این فیلم برخورد آنچه درست است با احساس درونی انسان است.

پیرایشگر، در حالی که توسط یک مرد میانسال بازی شده، نماد پدر یا ولی است که میداند چه چیزی درست است. در قسمتی از فیلم او میگوید که من بیست سال تجربه دارم و میدانم چه چیزی درست است

شخص، در نقش جوانی که در تصویر ستاره ها به دنبال هویت است، شخصی است که دچار اضطراب است و با نماد موسیقی درد خود را التیام میدهد. این شخص در حالی که توسط بازیگری با سن 30 سال بازی شده، همچنان حامل احساسات شبیه نوجوانی است. موهای بلند نماد احساساتی است که الزاما ساختار قدرتمندی ندارد ولی بخشی از آنچیزی است که خود شخص برای خود ساخته. 

این برخورد معادل برخورد والدین و نوجوانان است. برخوردی که در آن، احساسات خام ولی قدرتمند نوجوان برای اولین بار خودش را بروز میدهد و از آن طرف والدین با تجربه ی بیشتر آنچیزی که "درست" است را اعمال میکنند.

 

بخش دیگری که این فیلم کوتاه به آن میپردازد، اضطراب ناشی از فکر کردن به بد ترین شرایط ممکن است که ناشی از این است که شخص میخواهد "خطر" را از خود دور کند. او این کار را با تصور کردن چیزی که فرای وافعیت است در ذهن خود انجام میدهد و در واقع ذهنش از واقعیت سبقت میگیرد. اتفاقاتی در تصوراتش رخ میدهد که شدت بیشتری از آنچه ممکن است اتفاق بیفتد دارند و این باعث میشود که حتی فرصت ابراز به خود ندهد.

بخش دیگری که در این فیلم توجه من را به خودش جلب کرد این بود که پیرایشگر، برای انجام کارش روی شخص را از آینه برگرداند. این با اضافه به این که صحبت او را قطع کرد و برایش تصمیم گرفت همه نشان دهنده این است که اعمال قدرت میتواند به صورتی باشد که حتی حقوق اولیه ی شحص را از او بگیرد و شخصی که آسیب دیده باشد، نمیداند و نمیتواند حتی حقوق اولیه خود را باز گیرد که شاید قبل از این که خیلی دیر شده باشد بتواند جلوی اتفاقات را بگیرد.

 

 

 

فیلم دوم The Raisin

در مورد این فیلم کمی مینویسم. 

{اسپویلر}

فیلم در مورد مردی است که با بار سیبزمینی به خانه ی دور افتاده ی خود قدم میزند. او روش زندگی خودش را دارد و از زمان و قیمت آگاه است. میداند که سیبزمینی اش چقدر برایش میماند و چقدر خستگی اش طول میکشد. میداند که زمان پخت یک سیبزمینی به اندازه ی زمان عوض کردن شلوارش است. او از دو چیز متنفر است سنجاب ها و دروغگو ها. 

 آن روز یک سنجاب به پشت پنجره اش می آید. او تفنگش را برمیدارد تا به شکار سنجاب برود. چون در حال عوض کردن شلوارش بود برای خالی نبودن عریضه زیر شلواری اش را با مشتی کشمش شکلاتی پر میکند. در را که باز میکند یک خانم روبروی در میبیند. از او میپرسد که چه میخواهد و خانم به 5000 کشمش شکلاتی در زیر شلواری اش اشاره میکند. 

از آنجایی که او از دروغ گو ها متنفر است، با نشانه گرفتن اسلحه خانم را مجبور میکند که کشمش های شکلاتی را بشمارد. شمارش آنها بعد از زمان طولانی به 4999 ختم میشود. 

عصبانی از او میخواهد که توضیح دهد که چرا دروغ گفته است؟

و خانم جوابی ندارد

از او میپرسد که چرا به اینجا آمده است؟ 

و خانم حامل کیسه ی پولی بوده که او در بازار جا گذاشته است.

از خانم میپرسد که اگر میخواستی این را به اینجا بیاوری چرا پس دروغ گفتی؟

بعد از این که خانم رفت، متوجه میشود که یکی از کشمش های شکلاتی جا مانده بود.

{/اسپویلر}

 

تقابل کینه و نگاه 0 و 1 به واقعیت غیر کامل زندگی یکی از زوایای فیلم است که شاید بحث خوبی برای اینجا باشد.

مرد با خشمی با اندازه ی غیر قابل توجیه برای موجودی کوچک زندگی میکند.

او برای این که احساس کند که میتواند در بیرون ظاهر شود به خودی خود خودش را کافی نمیبیند و نیاز به  "کشمش های شکلاتی" دارد. 

او انتظار دارد که انسان ها به اندازه ای که میخواهد دقیق باشند در حالی که بخشی از صحبت های عادی در طیف خاکستری است.

منطق او به اندازه ای برنده است که حتی نیت خیر آن زن برای برگرداندن چیزی که متعلق به او بوده است را برش میدهد. 

او با این که فکر میکند میداند که چگونه زندگی کند، با آمدن زن، افسار زندگی اش از دستش خارج میشود و سیبزمینی اش میسوزد، فقط برای این که میخواهد با تمام قدرت آنچه میخواهد را بدست آورد. 

شاید باید پرسید که آیا او همیشه این طور بوده است؟

  • ظریف

داستان آفرینش فریوسا

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۳۳ ب.ظ

سلام

فیلم Furiousa : A mad max saga فیلمی است که در ادامه ی فیلم های مدمکس که فیلم های پساآخرالزمانی هستند داستان شخصیت فریوسا را از ابتدا به تصویر میکشد

در این داستان سرزمین wasteland به چهار قسمت تقسیم شده است

۱. قسمت ناشناخته که همه در جستجوی آن هستند، جایی که شخصیت اصلی در کودکی در آن حضور دارد. این سرزمین آباد است و شخصیت اصلی برای چیدن یک سیب از درختی بالا میرود و متوجه اشخاصی از قسمت های ویران این سرزمین میشود. او بدون توجه به قدرت محدود خود در مقابل چند نفر به خرابکاری در ابزار حمل و نقل آنها میپردازد ولی دستش رو میشود. 

در ادامه او به گروگان گرفته میشود و دیگر از این قسمت سرزمین خبری نمیبینیم.

این قسمت مشابه داستان آدم و حوا است که سمبلیسم سیب و سقوط از بهشت در آن به چشم می آید. 

مادر شخصیت اصلی برای نجات او به دنبال او میرود در نهایت دستگیر و کشته میشود.

مادر نماد مادر طبیعتی است که در این فیلم زن های جوان همیشه در کنار سرسبزی و آبادانی هستند.

حتی در قسمت دیگری از این سرزمین به نام citadel آنها در جایی که با دری شبیه صندوق بانک محافظت میشود نگهداری میشوند.

در قطب مقابل زن های پیر داستان در کنار مرگ و مرده ها و خشکی دیده میشوند

شیر مادر در این سرزمین یکی از چهار معیار ارزش است: آب و غذا، بنزین، گلوله و شیر مادر

در سیتادل که در قسمت قبلی این فیلم Fury Road بیشتر نمایش داده شده است، مردم توسط آب محدود و کنترل میشوند. سیاست مداران و قدرتمندان این شهر با با ارزش کردن مرگ و قول زندگی پس از مرگ سربازان مطیع آماده ی مرگ برای خود تربیت کردند و مردم عادی هم ضعیف و ناتوان هستند و با سهم بسیار کم آب در حال زندگی.

قسمت سوم که در این داستان به آن پرداخته میشود Gas City است که یک شهر پتروشیمی است. شخص اول این شهر یک هنرمند در شمایل میکل آنجلو است. هنرمندانی که آثارشان نماد خدا بر روی زمین را دارد. این شخص توسط گروهی که نفر اول آنها یک شخصیت خاص است گروگان گرفته میشود و از سر بی احتیاطی کشته میشود.

مرگ این شخصیت برای این فیلم به معنای مرگ خدا است در جایی که خدا آن را به خودش رها کرده. ارزش مطلق و ساختاری که به این سرزمین داده میشد در ادامه ی فیلم با بی لیاقتی شخصیت رهبر آن گروه کم کم از بین می‌رود و آشوب سر تا سر آن را فرا میگیرد.

قسمت چهارم این سرزمین Bullet city است که نوعی معدن و کارخانه ی ساخت اسلحه است. قدرت این شهر در جریان این فیلم به دست رهبر می افتد و کم کم به زوال میرود

 

حال کمی از رهبر این گروه بیابان گرد صحبت کنیم. ظاهر او مخلوطی از ظاهری شبیه یک منجی، شبیه عیسی (ع) که سفید پوش است. او حتی یک پیرمرد که به علوم قبل از آخر زمان آگاهی دارد(علم تجربی ما) در کنار خود دارد که اون را پند میدهد. در انتهای این فیلم او خود را نهایت بدی و شیطان معرفی میکند و این دوگانگی او را بین سیاهی و سفیدی حداکثری در این فیلم کامل میکند.

ویژگی دیگری که او دارد اعمال نوجوانانه و کودکانه ی اوست. او در ابتدای فیلم یک خرسی تدی به همراه خود دارد.

گویی منجی ای است که از افکار نارس و کودکانه ی افرادی سرچشمه گرفته که چشم بسته حاضر به اطاعت او هستند چون در او قدرت و کاریزما میبینند هرچند که اشتباهاتش به وضوح باعث از بین رفتن افرادش میشود. گویی او بهترین ایده ای است که میتوانند داشته باشند.

 

و در این سرزمین فریوسا وارد داستان میشود و شخصیتش کمال پیدا میکند. به کسانی عشق میورزد و در جلوی چشمانش نابود میشوند و گویی خدای داستان او را انتخاب میکند تا سیاهی مطلق را به قلبش وارد کند. رهبر داستان خواسته و ناخواسته با دستان خود این افراد را از او میگیرد و چشمان کودکانه ی او را با واقعیت آشنا میکند. جالب این است که این شخصیت همانند آن رهبر تفکر کودکانه دارد. او فکر میکند از دست رفتگانش بازگشتنی هستند و با این امید خودش را به انتها میرساند. 

ولی این پیچیدگی داستان برای من نقش تقدیر را هم پررنگ میکند. آنچه باید اتفاق بیفتد به نحوی اتفاق میفتد و اشخاص در داستان خودشان را پیدا میکنند.

 

در انتها این داستان را داستانی استعاری میبینم که با شکافتن شخصیت هایی که بسیار به خودی خود با وضوح شکل داده شدند و در سطح خود نقش خود را به همراه دارند، میتوان این استعاره را باز کرد و طرز تفکر نویسنده و آسیب شناسی ای که در ذهن دارد را در ذهن درک کرد.

  • ظریف

The creator 2023

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۵۹ ب.ظ

 

برایم سوال شد که فیلمی که سازنده ی آن نامش را The Creator بگذارد چطور میتواند باشد.

چرا که سینما یکی از پیچیده ترین تجربه هایی است که انسان میتواند از تجربه ی خالق بودن داشته باشد.

 

در سالن من و یک خانم که بچه اش را هم در کالاسکه آورده بود بودیم.

 

این فیلم برای من یاد آور خاطره ای بسیار دور بود. خاطره ای از زمانی بسیار دور در گذشته که اکنون زمان آن رسیده بود که ببینمش. گاهی اوقات پیش می آید که یک تجربه چنان برای من نزدیک است که احساس میکنم یا در زمان کودکی یا قبل از تولد، وقتی که تمام عمر را قبل از سپری کردنش مرور میکردم، آن تجربه را دیده ام. 

 

فیلم The Creator فیلمی است که در آن تکنولوژی با فرهنگ آمیخته شده است. تکنولوژی ای که هنوز در بازه از وجودش است که تازه بال و پر میگیرد و بودن را تجربه میکند. تکنولوژی ای که هنوز به جایی نرسیده که برای خود تصمیم بگیرد در این فیلم به نقطه ای می رسد که انسان به آگاهی و این که احساس میکند شک میکند.

و به پاسخ به سوال بزرگی که این چه چیزی است که انسان را از ربات متمایز میکند، نزدیک میشود.

 

برای من این فیلم نیاز به کمی زمان بیشتر داشت با بتواند حق مطلب را ادا کند.

 

مساله ای که بنظرم در این فیلم به خوبی مطرح شده بود، ستم و غلبه در نمایشی از خود بزرگ بینی و نحوه ی برخورد انسان با گونه ای دیگر از زندگی در مجاورت خود بود.

 

مساله ی جالب دیگری که در این فیلم حضور داشت این بود در دیدگاه سازنده ی فیلم، ربات ها در تکامل خود به جایی میرسند که نیاز به ریشه پیدا کردن در آیین ها و معبد ها پیدا میکنند. 

 

 

  • ظریف

pk

يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۵۳ ب.ظ

سلام

در حال گوش دادن به Mia and Sebastian's theme از لالالند مینویسم.

این فیلم، از فیلم هایی بود که برایش گریه کردم. فیلم هایی که حقیقت تحقیر کننده ی دنیای انسان ها را نشان میدهند مرا به گریه می اندازند.

فیلمی که دست خونین سرنوشت را به ما نشان میدهد. که آنچه انسان ها فکر میکنند برایش ساخته شده اند با آنچه زمان به آنها نشان میدهد متناقض است. 

متناقض مینویسم ولی ناکامل بخوانید.

فیلمی که نشان میدهد واقعیت این است که همه چیز را نمیتوان با هم داشت چون کمال مطلق برای ما نیست. ما حداقل به دو نیمه تقسیم شده ایم. 

هرچقدر هم که بخواهیم و خود را بسوزانیم در نهایت بهایی باید برای احساس کمال داد که گاهی در جیبمان نیست. با جیب پول میتوان احساس کمال را در کنترل گرفت ولی مانند سرد کردن آب و گرفتن یخ در دست است که از میان انگشتان ذوب میشود و از دست میرود. 

لالالند از فیلم هایی است که نشان داد، یا تلاش کرد نشان دهد که عشق واقعی از خواسته ی خود گذشتن است. خواسته ی خواستن کسی که قلب به تو میگوید برای توست ولی زمان میگوید برای دیگریست. در این میان تو بهترین را برای او میخواهی و میبینی که خودخواهی توست که او را در کنار تو میخواهد نگه دارد. مانند آبی که یخ زده است و میخواهی تا ابد آن را در دستان خود نگه داری.

و خودخواهی خود را میکشی. برای او آزادی میطلبی تا آنچه میخواهد را کسب کند. سرنوشت تو قلبی میشود که نیمه ی دیگری برای خود نمیابد چون آنچه دیده بود و سوخته بود به او نشان داد که زندگی کامل نیست. نمیتوانی هم آرزو های بزرگ داشته باشی هم عشق. 

سوخت آرزو های بزرگ تو کشتن خودخواهی خود و کمال طلبی خود است. همانگونه که عیسی و حسین به ما نشان دادند که با خون باید آینده را نوشت. جوهر قلم تاریخ همیشه خون انسان ها بوده است.

تو چرا استثنا باشی؟ 

و این گونه میشود که از او میگذری برای کاری بزرگتر. 

که میداند، شاید این هم خودخواهی دیگر توست. 

شاید خودخواهی خداگونه ترین صفت انسانی ماست. هرچند بسیار تفاوت است بین این که چه خودی را بخواهیم. خود صیغل داده شده ی خود را یا خودی که با خود کنار نیامده است؟ خودی که بیشتر تغییر دیگران را میخواهد تا خود و عذاب و خون آرزو هایش را از دیگران میطلبد. آن هم پذیرفته است. هر کسی را برای کاری ساخته اند.

بگذریم

دلیل آن که این پست را مینویسم این است که لالالند از چشمانم افتاد.

احساس میکنم با خود بیشتر کنار آمده ام

دیدم که پیچیدگی موسیقی jazz آنقدر ها هم به احساساتم نزدیک نیست

شاید موضوع هنری جالبی باشد برای نوشتن یک فیلم ولی هنر برای هنر هیچگاه برای من جذاب نبوده است. هنری که منطبق با احساس نباشد همانند موسیقی Jazz ی که در حال انقراض بود در فیلم، به سمت نابودی میرود. گوشه ای از تاریخ میشود و ژانری که مردمانی را سرگرم کرده بود. مردمانی که همان گونه که در فیلم میگوید نمیتوانستند زبان یکدیگر را بفهمند و موسیقی Jazz روان کننده ی اجتماعشان شد. زمان امروز، زمان فهمیدن زبان انسان هاست.

دیشب میخواستیم با دو نفر از دوستانم فیلم ببینیم و ابتدا دقایقی از لالالند را دیدیم تا جایی که میا برای مصاحبه رفت و خوب نبود. بقیه همان میا بودند ولی کمی بهتر

دوستم گفت که این فیلم انتهای غمگینی دارد و بجای آن فیلم هندی PK را از یوتیوب پیدا کرد و با دوبله ی فارسی برایمان گذاشت.

برای گروه دوبلاژ آرزوی بهترین ها را دارم!

دیدم که این فیلم، همان لالالند است ولی کمی بهتر

مراقب باشید که spoilers ahead 

بجای دنبال ستاره شدن در سینما و زنده کردن یک موسیقی درحال مرگ، شخصیت اصلی فیلم در جستجوی خداست. جستجوی یک فرد برای خدا را با نشان دادن تجربه ی شخصی آن فرد برای بافتن بهترین راه یافتن خدا نشان میدهد. خنده دار است که یافتن را بافتن نوشتم ولی چندان هم بیراه نیست.

بافتن طرز فکری که در طول فیلم شکل میگیرد و از مراحل مختلفی گذر میکند و آنها را میشکافد تا به سطح بالاتری از درک برسد.

در نهایت هم یافتن خدای واقعی را مصادف با از خود گذشتن شخصیت اصلی داستان از عشق خود نشان میدهد. شخصیتی که از ابتدا غریبه بود و در نهایت هم غریبه رفت. البته که بعد با دوستان بیگانه ی خود آمد و به آنها دفاع از خود و لباس پوشیدن یاد داد. چون که آنان مانند انسان ها نیاز به مخفی کردن خود ندارند و برایشان فرهنگ سوال برانگیز انسانی بیگانه است.

 

خلاصه که در هفته ی اخیر، با کنار آمدنم به موسیقی جز و بعد از آن دیدن فیلم pk بت لالالند برای من شکست. 

همچنان این فیلم را دوست میدارم. قسمتی که هنوز برای من میتپد قسمتی از تیتراژ این فیلم است که میا با هام کردن موسیقی متن فیلم را مینوازد. ولی مثل دیگر فیلم هایی که در این بلاگ برایسان نوشتم و بعضی برای من کهنه شدند، لالالند هم برایم کهنه شد.

  • ظریف

انسان شدن

جمعه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۱۳ ب.ظ

 

سلام

 

فیلم Black Swan رو نمیدونم دیدید یا نه. یا Whiplash?

 

شباهت های زیادی بین دوتا فیلم شاید بتونید پیدا کنید. این ویدئو  از کانال lessons from the screenplay این دوتا فیلم رو موشکافی میکنه یکی از ایده های درونی این فیلم که غرق شدن یک هنرمند در رویای بهترین شدن و کامل شدن رو نشون میده. غرق شدنی که عین یه پیله هنرمند رو درون خودش حبس و خفه میکنه و هنرمند با شکافتن اون پیله که خودش برای خودش ساخته پروانه میشه.

بنظرم بخشی از رویای انسان شدن تک تک ماهاست. غرق شدن تو رویای رسیدن به یه چیزی در آینده و تمام وقت رو برای اون چیز صرف کردن و گم شدن توش و گم کردن خود.

که خوش بحال کسایی که زودتر ازش بیدار میشن.

 

تو دنیای فیلم whiplash همون طور که ویدئو به زیبایی میگه، هنرمند داشته برای خودش زندگیش رو میکرده و زندگی محدودی برای خودش داشته و مرز هایی که ازشون عبور نمیکرده. یک شب یک موزیسین که خیلی هنرمند داستان براش احترام قائل بوده نظری به هنرمند میکنه و این باعث میشه که یهو یه رویایی تو ذهن هنرمند شکل بگیره.

 

رویای تجربه ی کامل شدن. که به ایده آلی که گوشه ی ذهنش داشته همیشه شاید واقعا میشه رسید.

ولی نمیدونه که اون کسی که خیلی قبولش داره برای شکستش برنامه ریزی کرده. که تو رقابت قرارش بده و خورد شدنش رو ببینه. 

 

بنظرم این هنرمند بزرگ میتونه خدا باشه که خیلی وقتا مارو برای شکست تو یه مسیری قرار میده. مسیری که بنظر انتهاش خیلی روشن میاد ولی میخواد صحنه ی خورد شدن امید و ناامیدی رو ببینه. صحنه ی از بین رفتن آرمان ها رو ببینه چون خداست. براش جذابه که خودش یه ایده رو تو ذهن مخلوقش فرم بده و همون قدر که خودش خلقش کرده خودش هم دوست داره نابودیش رو ببینه.

 

شاید میخواد یه بار دیگه به خودش ثابت کنه از مخلوقش بالاتره

شاید میخواد یه بار دیگه به مخلوقش بگه که کامل شدن و جاودانه شدن فقط برای خداست و حقی نداره که این رو بخواد.

 

مخلوقش رو میخواد ببینه که زانوهاش میشکنه و نمیتونه بلند بشه. چون بلند ایستادن شایسته ی خالقه و نه مخلوق. 

 

خیلی عجیب و شایسته است ستمی که از جانب خالق به مخلوق میشه چون باعث میشه مخلوق جایگاه خودش رو بشناسه و از حدودش پاش رو بیشتر جلو نزاره. اینجوری میتونه خوشحال باشه. اینجوری میتونه بودنی که براش خلق شده رو پیدا کنه و دنبال چیزی بیشتر از چیزی که اجازه داره نباشه. اونجا آرامش ذهن رو بدست میاره.

اونجاست که میبینه که تمام چیزی که پایین نگهش میداشت خودش بوده و اون بخش خودش که دنبال کنترل کردنش و بیش از حد کامل کردنش هست رو میکشه، همونطور که توی Black Swan ناتالی پورتمن باید White Swan که بخشی از وجود خودش بود رو باید میکشت تا تبدیل به قوی سیاه بشه و طبیعی بودن رو تجربه کنه. چیزی که میخواد رو بگیره بجای دنبال پرفکشن بودن.

اونجا خود خالق میاد و کمکش میکنه و راهنماییش میکنه که حالا از قدرت اختیار و جبرش استفاده کنه و بالانسشون کنه

 

  • ظریف

Cloud Atlas

چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۵۰ ب.ظ

 

سلام

 

تو مجموعه فیلم هام فیلمای زیادی نیستن که بعد چند سال هنوز در حال هضم معنیشون باشم.

فیلم Cloud Atlas فیلمیه که شاید خیلی کم متوجهش شدم وقتی دیدمش و هرچقدر میگذره لایه های دیگه ای از این فیلم برام باز میشه.

این فیلم نقل قول های قشنگ و زیادی داره مثلا

“My life amounts to no more than one drop in a limitless ocean. Yet what is any ocean, but a multitude of drops?”

زندگی من بیش از یک قطره در یک دریای بی انتها نیست. هرچند، یک دریا مگر چه چیزی است بجز مجموعه ی قطره ها؟

 

“Our lives are not our own. We are bound to others, past and present, and by each crime and every kindness, we birth our future.”

زندگی ما متعلق به فقط خود ما نیست. ما به یکدیگر، به گذشته و آینده متصل هستیم و با هر جرم و هر خوبی آینده ی خود را متولد میکنیم.

“Travel far enough, you meet yourself.”

به اندازه ی کافی دور شو و سفر کن، و خودت رو ملاقات خواهی کرد

“Truth is singular. Its 'versions' are mistruths.”

حقیقت تکینه است. نسخه های حقیقت ناحقیقی هستند!

 

از همین چند نقل قول و یک بار دیدن فیلم میشه دید که این فیلم یگانگی رو به تصویر کشیده. این که تجربه ی شخصی ما در این دنیای سیال تصادفی نیست. یگانگی به این معنی هست که دقیقا هر صدم درجه حرکتی آینده رو تغییر میده و انسان هایی که ملاقات میکنیم هدفمند سر راهمون قرار میگیرن و مهم تر از همه این که زندگی رو دریایی از قطره های زندگی های اشخاص معرفی میکنه. و حتی به این باور هست که داستان های زندگی تکرار میشن و ساختار داستانی برای دنیا قائل هست. طوری که اشخاص در قالب شخصیت های مختلف در اکتاو های مختلف زمان ظاهر میشن و همه یک داستان رو جلو میبرن.

و در نهایت دعوتتون میکنم به موسیقی متن فوق العاده این فیلم که نسخه ی اکستند شده اش رو میتونید تو اون لینک ببینید.

چند وقته که تو سرم داره پخش میشه!

 

  • ظریف

Euphoria

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۲ ب.ظ

سلام

 

سریال Euphoria سریال نسبتا جدیدی هست که میخواستم راجع بهش یکم بنویسم.

من خود سریال رو ندیدم ولی کلیپ هاش رو تو یوتیوب دیدم.

سریال 13 کاراکتر داره و تو دبیرستان هست. قراره یک سریال تینیجری باشه ولی سرشار از استفاده از مواد مخدر و اتفاقاتی هست که سخت گیرانه میشه در رده ی نوجوان قرارش داد.

در نگاه اول سریال خیلی غیر واقعی بنظر میرسه. نوجوان های دبیرستان همه اشون کلی آرایش دارن و لباس هاشون بشدت خاص و دیزاین شده است و سنشون هم بجای 15-16 سال به 20-25 سال میخوره. 

زندگی دبیرستانشون خیلی کم مربوط به درس و بیشتر حول دراما بین روابط شخصیشون میگرده.

شخصیت های سریال هر کدوم عمق زیادی دارن و این همه شخصیت هر کدوم برای خودشون داستان بکگراند دارن و آسیب هایی دیدن که ریشه ی رفتار های بدشون رو نشون میده.

سکانس های سریال خیلی غیر واقعی و دراماتیک هست ولی کارگردان سریال ازش به عنوان emotional realism یاد میکنه. یعنی واقع نگرانه نیست ولی حس هایی که منتقل میکنه حس هایی هست که تجربه شده. کل سریال بنظر too much میاد و دلیلش هم اینه که کل نکته ی قضیه همینه. چون داره دنیا رو از دید شخصیت های سریال که نوجوون هستن نشون میده. که کل زندگی براشون جدید و too much (فرای تحمل) هست. چون تازه با احساسات رو برو شدن.

بنظرم سینماتوگرافی سریال یجور شاهکار هست.

 

 

نمیدونم چی بگم راجع به این سریال.

بنظرم چیزی که توش جالبه اینه که هر کدوم از کاراکتر ها به گونه ای نشون داده میشن که خودشون مرکز دنیای خودشون هستن. اینجوری صحنه های دراماتیک سریال معنی دار تر میشه.

همچنین خیلی صحنه ها هستن که تو فانتزی ها و فکر شخصیت ها اتفاق میفتن و واقعی نیستن. که اینم انعکاسی از دنیای خود ماست که اتفاقات درون ذهن ما ممکنه خیلی دراماتیک باشن ولی تو واقعیت همه چیز ثابت تر هست و اتفاقای کمی پیش میان. ولی تخیل ما مرزی نداره.

چیزی که برام جالب هست اینه که شخصیت های تلخی تو سریال هستن و تلخ بودنشون بخاطر اتفاقات گذشته اشون هست و این موضوع سریال رو از یه داستان خوشحال به یه داستان تلخ تبدیل میکنن. شاید بنظر خیلی فانتزی باشه همه چیز توی این سریال ولی خیلی تنفر توش موج میزنه. 

نمیدونم چی بگم. حرکت دوربین و صحنه و نورپردازی تو این سریال خیلی خیلی خاصه و روی همه چیزش فکر شده. به لحاظ تکنیکال فوق العاده است ولی بار منفی سریال خیلی خیلی زیاده. 

بنظرم از اون سریال هایی میشه که مثل Game of thrones یه جور انقلابی در مقام خودش حساب خواهد شد بعدا.

  • ظریف

Leon the Professional #1

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۵۴ ب.ظ

سلام

 

فیلم Leon the Professional فیلمی هست که بارها خواستم فکرام رو در موردش جمع کنم و بنویسم که چرا خیلی براش احترام قائل هستم.

هنوزم نتونستم ولی بنظرم میشه راجع به شخصیت هاش یکم حرف زد.

شخصیت لئون، آدم کشی که یه سری اصول داره و آدم مرتبی هست در زندگی خودش که سبک خاصی داره. حتی برای آدم کشتن هم قوانین خاص خودش رو داره و به شکل یک حرفه بهش نگاه میکنه تا چیزی که ازش لذت ببره.

شخصیت استنسفیلد، پلیس مبارزه با مواد مخدر هست و مرزی بین کار و لذت زندگی شخصیش نداره مثل لئون. از کارش لذت میبره و مثل لئون خط مرز مشخصی نداره. هدایت شده به وسیله لذت هاشه و یکم مجنونه. از آدم کشتن لذت میبره. ماموریت کشتن یه خانواده که پدر خانواده یکم از موادی که باید به استنلی میفروخت رو دزدیده بود، رو مثل یک overture بتهون اجرا میکنه. و همون طور که از این سبک آهنگ خیلی زود خسته میشه چون شروع طوفانی ای داره ولی خسته کننده میشه، از کشتن آدم ها هم خسته میشه. 

لئون مجبوره بین درست و غلط انتخاب کنه و متوجه میشه که با این که اصول زیادی داره ولی عمق زیادی نداره. مثلا آدمی رو میکشه که تو خونه اش یه مقدار مواد مخدر داشته و میفروخته. حواسش به فقط کشتن اون آدم هست ولی حواسش به این نیست که چه بلایی سر اون مواد میاد. شاید قراره دست یکی مثل استنسفیلد بیفته که پلیس بدی هست. 

ورود ماتیلدا به زندگیش باعث عمق گرفتن کارش میشه. یعنی شاید شروعش با عمق گرفتن باشه ولی به جای عمق دچار پیچیدگی میشه و از بالانس خارج شدن. که حتی صاحب کارش هم متوجه میشه که یک زن وارد زندگیش شده که از کنترل و بالانس بنظر میاد خارج شده.

خیلی نمیخوام طولانیش کنم ولی بنظرم احساسات مرد رو نسبت به کار خیلی جالب نشون میده.

کسی که نسبت به کارش passion داره، احساس داره، و انرژی میزاره برای کارش و این که دو قطبی لئون و استنسفیلد دو قطب با مرز و بدون مرز از نحوه ی کار کردن رو نشون میدن. 

این که شاید هر جفتشون تو کارشون خیلی عالی هستن و چیزی که دوست دارن انجام بدن، که هر جفتشون تو زندگی واقعی کار های بدی به حساب میاد، رو خوب انجام میدن. 

 

لئون تنها کار میکنه ولی کارش رو تمیز انجام میده.

استنسفیلد گروه داره ولی همه ازش حساب میبرن و از کارش یه سمفونی میسازه حداقل تو ذهنش.

 

جفتشون حامل وحشت هستن. 

جفتشون حامل جدی بودن تو کار هستن. 

عین اینه که کار برای خودش یه دنیای جداگونه داره و توش مجاز به جنایت هستن. چون کار رو باید جلو ببرن. 

  • ظریف

Oppenheimer

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۵۴ ق.ظ

 

سلام

داشتم فکر میکردم چرا نولان فیلم جدیدش رو راجع به بمب اتم و اپنهایمر، دانشمند اصلی پشت این پروژه ساخته.

یکی از چیزایی که تو دنیای آینده پاسخ داده باید بشه اینه که خط درست و غلط رو کجا و چجوری باید بکشیم. مثلا دانش آموز فوق العاده باهوشی که فیزیک دوست داشته، شرایطی پیش اومده که کشورش تو یه جنگ در حال تلاش برای رسیدن به قوی ترین اسلحه ی ممکن ساخت بشره، چجوری باید به این نیاز درونیش که دوست داره فیزیک رو جلو ببره پاسخ بده. خط morality یا همون درست غلط بودن انتخاب رو چجوری باید بکشه تو معادلاتی که اینطوری هستن.

صدای دل پیچیده و متناقضه. از یک طرف قدرت مرگ رو به این سیاره میاره و از اون طرف برای کشورش میخواد بجنگه و از یک طرف دیگه زندگی خودش در خطره و از یک طرف دیگه علاقه اش به کارش هست و از طرف دیگه رقابت با بقیه مهندسا و دانشمندای هم کار خودش.

چجوری انتخاب میخواد کنه؟

بعضی وقتا چشمامون رو میبندیم و انتخاب ها رو بدون در نظر گرفتن قدرتی که پشتشون هست انجام میدیم. بنظرم خیلی وقتا حتی نمیشه تصور کرد چه قدرتی پشت انتخاب ها هست. مثل اثر پروانه ای که بخاطر ساختار پیچیده ی دنیا میشه حالتی که از بال زدن یک پروانه بوجود بیاد باعث اتفاقات پشت سر هن و دومینو واری بشه که تو اون سمت کره زمین طوفان درست بشه.

شاید بعد از ساختان یک اثر حول قانون مورفی میخواد یک اثر در مورد اثر پروانه ای بسازه.

که البته شایدم نه. شاید واقعا هدفگیری برای ساختن قدرتمند ترین سلاح بشر از بال زدن یک پروانه قوی تره و نتیجه اش معلوم تر.

ولی سوالی که پیش میاد بازم اینه که خدا چجور خدایی هست که آدم مناسب ساخت یک بمب اتم رو تو زمان مناسب سر جاش میزاره؟ شاید بگیم جای اون آدم رو خیلی ها میتونستن پر کنن، نمیدونم

ولی بنظرم تو تصویر بزرگ مساله میشه دید که اگه جنگ و خون نبود هیچ وقت نمیتونستیم به این سرعت فیزیک دنیایی که توش زندگی میکنیم رو جلو ببریم و بفهمیم. شاید چند ده سال بعد که تونستیم با جوش هسته ای انرژی برای سفرهای فضاییمون درست کنیم خیلی هم به چشممون کارش بد نیاد.

چون چقدر به آدمایی که به دست چنگیزخان کشته شدن فکر میکنیم و برامون مهم هستن؟ مرگ چند میلیون نفر تو هیروشیما و ناکازاکی هم به همون صورت ازمون دور و دور تر میشه .

سوال همیشه بین اینه که ما جبر داریم یا اختیار؟ 

آیا آقای اپنهایمر از روی اختیار کار درستی کرده یا غلط 

یا خدا جبر درستی کرده یا جبر غلط

یا اصلا معنی درست و غلط چیه؟ 

 

شاید موضوع فیلمش اینا باشه شایدم نباشه.

بنظرم اون مهم نیست مهم تر همینه که تو خودمون تصمیم های کوچیک رو پیدا کنیم و درست کنیم. شاید لازم بوده یک نفر یک تصمیم انقدر پیچیده بگیره تا بزرگیش به گوش ما بخوره و سرمون رو به خودمون متمرکز کنه

  • ظریف

بی نوایان - ژاورت

جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۷ ق.ظ

سلام

 

شاید بیشتر از یک ساله که میخوام راجع به تئاتر موزیکال و فیلم Les Miserables پست بزارم.

ولی انقدر که پیچیده است و همه جور کاراکتر و داستانی توش داره نمیشه.

ولی امروز گفتم دیگه شاید کم کم بنویسم و از ذهنم بریزمش بیرون.

 

یکی از دو قطبی های داستان، ژاورت و جان والژان هستن. دو تا مرد بسیار شرافتمند که دو داستان بسیار متضاد رو میبرن جلو

 

ژاورت - 

یه افسر وظیفه شناس زندان اول فیلم و بعدش ارتقا پیدا میکنه.

دنبال اجرای قانون هست

آدمی هست که خدا شناس هست و از خدا راهنمایی میخواد

میخواد کار درست رو انجام بده و این رو با درست انجام دادن قوانین 

 

جان والژان

مرد شریف که بخاطر فقط و بخاطر نجات خواهرش یه تیکه نون میدزده و بخاطرش 20 سال زندان میفته.

بخاطر این که مجبور شده، قانون رو شکسته. 

دنبال آزادی بوده و فرار کرده از زندان. 5 سال زندان و 15 سال بخاطر فرار.

تو فیلم بخاطر این که میخواسته کار درست رو انجام بده مقام شهردار بودنش رو از دست میده. 

 

کلا دوقطبی هستن دیگه. 

جالبه که ژاورت رفتار آدم هایی که فکر نمیکنن و فقط دنبال قوانین هستن رو نشون میده. این باعث میشه فکر کنه که کار درست رو انجام میده. خودش رو یه ستاره میدونه که شب رو روشن میکنه. میگه چون ستاره ها جایگاهشون رو میدونن و همیشه ثابت هستن و ستاره هایی که مثل لوسیفر سقوط میکنن در آتیش میسوزن. اکت Stars

وظیفه ی خودش رو دستگیر کردن متهم ها میدونه تا دنیا رو جای بهتری کنه.

جالبه که جایی میرسه که بخاطر این که این وظیفه رو جلو ببره میره تو نقش یه خائن تا بتونه انقلاب رو از درون از بین ببره. هدفش رفتارش رو توجیه میکنه هرچند که اعتقاد داره که آدم ثابت قدمی هست. 

آدمایی که ثبات ندارن و integrity ندارن آدمای خطرناکی هستن. 

دلیلش هم اینه که تو شرایط خیلی بدی و تو یه زندان بدنیا اومده. دیده که دنبال قوانین رفتن تونسته از اون زندگی بد نجاتش بده. اینو تو اکت JeanValjean and Javert Confrontation بیان میکنه.

 

جالبه که ژاورت تو یه صحنه به دست ژانوالژان میفته و ژانوالژان تصمیم میگیره که سرنوشتش چی باشه. 

 

ژاورت وقتی تو این صحنه قرار میگیره درون خودش رو میریزه و project میکنه روی ژانوالژان که بگه میدونم تو ذهنت چیه. میگه تو کل عمرت رو صبر کردی که انقام بگیری از من چون خودش کل عمرش دنبال انتقام گرفتن بوده. از خودش میخواسته انتقام بگیره و نمیفهمیده که بعدا با خودکشی انجامش میده. همیشه از خودش فرار میکرده ولی نمیفهمیده.

چون تو زندان بزرگ شده و چیزای بدی دیده فکر میکنه هر کسی دزدی کرده همیشه آدم بدی هست. کسی که یه بار کار بد کرده آدم بدی هست و خودش رو از بدی مبرا میدونه.

نمیتونه انسان ها رو به شکل خوب و بد نبینه.

ولی ژانوالژان میگه که همیشه اشتباه میکردی. من از هیچ آدمی بد تر نیستم. به بزرگی میبخشتش. درک میکنه که ژاورت وظیفه اش بوده که اینجوری باهاش رفتار کنه.

 

وقتی این اتفاق میفته میبینه که تمام ساختار ذهنش اشتباه بوده که فکر میکرده که میتونه خط بکشه بگه ژاورت آدم خوبیه و ژانوالژان آدم بدیه. 

 

و وقتی که این همه سال به هیچ چیزی شک نکرده میبینه که همه چیز بهم ریخته و دیگه نمیدونه ژان والژان از جهنم اومده یا از بهشت.

و وقتی اینو ندونه خودش از کجا اومده؟ اگه بخشیدتش؟

 

میتونست جونش رو بگیره ولی نگرفت. 

چجوری ممکنه؟ 

 

به پوچی میرسه و از دنیایی که نمیفهمتش فرار میکنه و خودکشی میکنه. اوج این آهنگ اینجاش رو هنرمندای مختلف خیلی متفاوت سعی کردن اجرا کنن.

  • ظریف