نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۰ مطلب با موضوع «فیلم یا مربوط به فیلم» ثبت شده است

The fountain 2006

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۲ ب.ظ

سلام 

 

فیلم The Fountain یکی ازون فیلماییه که خیلی همیشه دوستش داشتم. البته که شاید چندین دفعه دیده باشمش و هنوزم یه بخشاییش رو متوجه نشم ولی امروز که دوباره دیدم گفتم یه پست حتما باید راجع بهش بنویسم. این فیلم خیلی مورد توجه مخاطبا قرار نگرفته و فکر میکنم حتی نتونسته به اندازه بودجه اش در بیاره. که واقعا حیفه. ایده ی عالی، صحنه سازی عالی، بازی عالی، موسیقی عالی، ولی چون پیچیدس یکم، مخاطبای زیادی نداشته. 

 

کل ایدئولوژی فیلم، جمله ی Death is the road to awe هست. که یعنی مرگ راه awe هست. مرگ راه سعادت است مثلا. که awe رو میشه این حس ترجمه کرد:

 

 

اون حس الکتریسیته ای که بدن، که وقتی یه صحنه زیبا رو میبینیم هم میتونه awe باشه. یا مثلا خود کلمه awesome که زیاد به کار میره برای هر چیزی، یعنی چیزی که تجربه اش یا دیدنش حس awe رو به همراه داشته باشه. اینجا awe یعنی حسی که آدم تجربه میکنه وقتی به جاودانگی واقعی رسیده باشه.

 

فیلم سه تا داستان رو نشون میده و دو تا شخصیت توش هستن. خیلی صحنه ها تقریبا قرینه و کلوزآپ هستن. یه جایی هم نوشته بود برای درست کردن اون ستاره ها و صحنه های فضایی از یک تکنیکی استفاده کردن که از مواد شیمیایی زیر میکروسکوپ عکس و فیلم میگیرن. که خیلی جالبه.

 

 

توی داستانی که زمان حال هست، دو تا شخصیت Izzi و Tommy دو تا شخصیت متضاد و مکمل داستان هستن.

 

 

تامی،

1- مرگ رو یه بیماری میدونه

2- همیشه سیاه میپوشه

3- دنبال حل کردن "مشکل" مرگ هست

4- مرگ رو جدی میدونه چون همسرش، ایزی داره بخاطر سرطان از بین میره

5- میخواد ایزی رو قانع کنه که حواسش به خودش باشه

ایزی،

1- توی داستان های قدیمی مایاها دنبال معنی برای مرگ میگرده 

2- همیشه سفید میپوشه

3- مرگ رو راهی برای رسیدن به awe میدونه

4- با مرگ شوخی میکنه، (که تامی ناراحت میشه ازین موضوع)

5- میخواد تامی رو قانع کنه که چیز بیشتری بعد مرگ منتظرشون هست.

 

ایزی بیماره و سرطان داره و تامی داره با تمرکز زیادی روی دارویی کار میکنه که تومور ایزی رو بتونه خوب کنه. تامی دکتر خیلی خوبیه که حتی رییسشم ازش حرف شنوی داره و خودشم خوب میدونه که درست کردن یک دارو یک شبه ممکن نیست(رییسش حتی بهش یادآوری میکنه) ولی با تمام قدرت میخواد مرگ ایزی رو متوقف کنه و جفتشون جاودانه بشن.

از اون طرف، ایزی، مرگ رو پذیرفته و داره توی داستان های قدیمی دنبال این میگرده که چی قراره بعدش بشه. ایزی کم کم داره میمیره، مثلا حس هاش رو از دست داده و گرمی و سردی رو حس نمیکنه ولی ناراحت نیست. انگار میدونه منتظر چیز بزرگتریه.

 

اینجوری میشه که ایزی میخواد به تامی بفهمونه که قضیه چیه. 

برای همین یک کتاب داستان مینویسه با 12 فصل و فصل آخرش رو خالی میزاره برای تامی که بنویسدش. داستانش رو هم با اقتباس از داستان آفرینش مایا ها مینویسه که همونجوری که توضیح میده، توی داستان هاشون یه "اولین پدر" بوده که از مرگش زمین و آسمون بوجود اومدن و دنیای ما خلق شده. و توی این داستان، روح ما بعد از مرگ به سمت یک سحابی که یک ستاره در حال مرگ رو احاطه کرده میره "شیبابا"

 

 

داستان کتاب ایزی توی اسپانیای قرون وسطی شروع میشه.

تو این داستان، جای ایزی و تامی عوض میشه.

ایزی یه ملکه است که دنبال جاودانگیه و توی اسپانیا محاصره شده و راهی نداره. برای همین شجاع ترین سردارش رو که تامی باشه میفرسته برای پیدا کردن درخت حیات. که خوردن شیره اش باعث جاودانگی میشه. 

تامی از اون طرف، سربازی شجاع هست و آرامش و هدف زندگی خودش رو توی مرگ برای اسپانیا میبینه.

این میشه که تامی به کمک یک پدر روحانی راهی میشه تا یک معبد مخفی مایا که درخت زندگی توش پنهان شده رو پیدا کنه.

ملکه بهش قول میده که وقتی درخت زندگی رو پیدا کرد، حلقه رو میتونه دستش کنه و با هم جاودانه بشن.

 

توی داستان سوم که یکم عجیب تره 

* حرکت تامی توی یک حباب توی فضا،

* در زمان خیلی آینده،

* وقتی که داروی جاودانگی رو پیدا کرده، 

به سمت سحابی شیبابا رو نشون میده.

توی این داستان، یک حباب که سفینه ی تامی باشه، داره توی فضا به سمت شیبابا حرکت میکنه. تامی درختی رو که بالای قبر ایزی رشد کرده، داره با خودش به سمت شیبابا میبره که جاودانه بشه و دوباره زندگی کنن.

ایزی وقتی زنده بود، داستان یه نفر رو تعریف میکنه که وقتی میمیره یه درخت بالای سرش رشد میکنه و میوه میده و پرنده ها میوه ها رو میخورن و پرواز میکنن و میرن. میگه اون شخص اینجوری جاودانه شده. جاودانگی رو توی مرگ و برگشتن به زمین میدونه . ولی تامی اینو تا آخر فیلم هم قبول نمیکنه و دوباره وابسته همون درخته میشه به شکلی که وابسته به ایزی بود. همون قدری که با ایزی دوست داشت جاودانه بشه، الان با این درخته داره سعی میکنه به جاودانگی برسه.

تامی با این درخت، که در حال مرگ هست، داره حرکت میکنه و میره بالا به سمت شیبابا.

 

 

 

آخر این فیلم، ایزی فوت میکنه و تامی بعد مرگ ایزی اون دارویی که میخواست رو پیدا میکنه که دیگه بدرد نمیخوره. تامی بعد مرگ ایزی، میوه درخت خاصی که ایزی بهش داده بود رو بالای قبرش دفن میکنه که بعد سالیان دراز میشه اون درخته.

تامی بعد از مرگ ایزی میاد و حلقه اش که ابتدای فیلم گم کرده بود رو روی دستش خالکوبی میکنه، یه جورایی شروع مسیر روحانی شدن این آدم از این جاست که توی چیز هایی ارزش هاش رو ذخیره میکنه که مادی نیستن و گم نمیشن و نمیمیرن. روی خودش خالکوبی میکنه. و روحش له میشه توی این داستان. از اون طرفم داروی جاودانگی رو پیدا کرده و زندگیش خیلی طولانی میشه. توی فیلم نشون میده که انگار تامی خیلی مدیتیشن میکنه و یه ورزشی مثل تایچی داره انجام میده.

 

 

انتهای فیلم، زمانی که تامی نزدیکه نزدیک شیبابا شده، درختش جونش رو از دست میده. درختی که با خودش اورده بود به شیبابا تا شاید بتونه ایزی رو پس بگیره و وقتی میبینه دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، از حبابش خارج میشه و درختش رو میزاره و میره. ولی زمان زیادی طول نمیکشه که اون ستاره ی در حال مرگ، منفجر میشه و تامی به جاودانگی ای که میخواست میرسه. جاودانگیش، توی سوختن توی شدت نور انفجار اون ستاره نشون داده میشه. و فیلم نشون میده که انفجار ستاره درخت ایزی رو دوباره زنده و شکوفا میکنه.

 

 

پس فصل 12 ام اون کتاب اینجوری تموم میشه که تامی، درخت زندگی رو پیدا میکنه و از شیره اش میخوره و جاودانه میشه.

منتها جاودانگیش با اون چیزی که میخواست فرق داره.

وقتی که شیره ی درخت رو میخوره از توی بدنش گل و گیاه رشد میکنه و در واقع میمیره. یعنی جاودانه شدنش همون مرگش بوده.

 

 

 

تامی میفهمه که درسته که آدم روحانی ای شده و جاودانه شده ولی آخرین چیز مادی که باید بزاره کنار، بدنشه و جاودانگی به معنی بودن تو بدن مادی و توی این دنیا نیست.

  • ظریف

Pulp Fiction

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۴۸ ب.ظ

سلام 

دیشب برای واقعا نمیدونم چندمین بار داشتم پالپ فیلکشن رو میدیدم و یه سری نکات داستانش برام بیشتر بولد شده بود. شاید دلیل این که این فیلم رو خیلی دوست دارم هم همین باشه.

 

اول از همه که تو دو تا از داستان ها وقتی شخصیت ها اشتباه میکنن میرن خونه یه نفر که گناهشون رو پاک کنن.

 

اولین داستان، داستان وینسنت هست: (عکس به ترتیب لنس - زن یا دوست دختر لنس/ یه دختره که هست فقط/ وینست و شخصی که پایین افتاده رو زمین، میا والاس)

وینسنت میره از مواد فروشی که دوستش هست هرویین میخره.  

شخصیت مواد فروش، لنس، با این که موادی که میفروشه قیمت خیلی زیادی داره، ولی یه شخصیت خیلی ساده هست. همیشه این لباس بلنده رو میپوشه و خونه اش چیز زیادی نداره و بهم ریختس. قیافش هم خیلی شبیه قیافه حضرت عیسی هست.

یه دیالوگ داره که میگه:

 

White people who know the difference between good shit and bad shit, this is the house they come to.
مردم سفید پوستی که فرق بین خوب و بد رو بلدن به خونه من میان. البته داره راجع به کیفیت موادش صحبت میکنه ولی در واقع طرف مواد رو میخره تا آرامش برای خودش بخره. خوشی برای خودش بخره. همونجوری که یه نفر میره کلیسا تا برای خودش آرامش بخره و از قضا کلیسا رفتنم کاری بوده که سفید پوستا شروع کردن. 
 
در قسمت دوم داستان اول، وینسنت قرار بوده همسر مارسلوس والاس که رییسش باشه رو برای یک شب بیرون ببره. وینسنت دوست نداشته که احساسی بینشون شکل بگیره چون شنیده بوده که مارسلوس والاس چند وقت پیش یه نفر از کارکنانش رو بخاطر این که پای زنش رو ماساژ داده بوده از پنجره طبقه چهارم پرت کرده بوده پایین. این که واقعا اتفاق دیگه ای افتاده بوده یا نه مشخص نیست توی فیلم. خلاصه فعلا ازین جا سریع بگذریم، میا والاس(همسر مارسلوس والاس) موقع برگشتن از جیب وینسنت یه بسته هرویین پیدا میکنه و فکر میکنه کوکایینه. مصرفش میکنه و Overdose میکنه. حالا وینسنت باید یه راهی پیدا کنه. راهی که به ذهنش میرسه اینه که میا رو ببره پیش لنس چون لنس میدونه همه چیز رو. 
لنس کسی بود که وینسنت برای خریدن خوشحالی(هرویین) پیشش میرفته. به لنس تلفن میکنه، لنس نمیخواد تلفن رو جواب بده چون دیر وقته ولی جواب میده در نهایت. اولش نمیخواد کمک کنه و میگه چرا اینو اینجا اوردی ولی وینسنت میگه که کار دیگه ای نمیتونم کنم و پای تو هم وسطه پس قبول کن. 
لنس راه برگردوندن میا رو بلده، یعنی قبلا به فکر بوده و راهش رو نشون میده، وینسنت هم یه شات آدرنالین به قلب میا میزنه و میا برمیگرده.
 
لنس پس تو این دو تا داستان، مرجعی بوده که وینسنت برای درمان گرفتاری هاش بهش مراجعه میکرده.
 
 
 
داستان دوم، داستان جولزه. عکس : جولز، وینسنت
تو این داستان، وینسنت و جولز مامور شدن که برن و از چند تا جوون که کیفی از مارسلوس والاس رو دزدیده بودن کیف رو پس بگیرن و اینا رو بکشن.
توی دو تا شخصیت این داستان تفاوت های زیادی هست
جولز، برنامه داره و روتین داره، توی شخصیت میره و کارش رو جدی انجام میده. قبل انجام کارش(کشتن آدما) یه آیه از انجیل میخونه(که میگه براش اهمیتی نداره ولی بعدا با اهمیت میشه). به معجزه اعتقاد داره.
وینسنت، بیشتر با جریان آب میره و اونقدری تابع قوانین نیست و بعضی وقتا دستورات رو مورد سوال قرار میده. به معجزه اعتقاد نداره.
 
بعد تموم شدن کار، یکی از این بچه ها که توی دستشویی با یه اسلحه قوی قایم شده بود از دستشویی میاد بیرون و به سمت اینا شلیک میکنه. چند تا شلیک میکنه ولی هیچ کدومش به هدف نمیخوره.
دوتا مشکل هست
1- هیچ کدوم از تیر ها به هدف نخورده.
2- جای سوراخ تیر ها قبل شلیکشون روی دیوار بوده.
3- بعضی تیر ها واقعا باید از تو بدن جولز رد شده باشه.
 
وینسنت اعتقاد خاصی نداره به این موضوع ولی جولز به این میگه divine intervention. یعنی دخالت الهی. میگه این یه پیام از خدا بود که من کار رو کنار بزارم و خیلی هم جدی هست رو این باور ولی وینسنت میگه چرت و پرته و اتفاقیه که میفته. یعنی جولز اعتقاد داره که خدا این گلوله ها رو نگه داشته.
جولز بعدا میگه که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، مهم اینه که تو اون لحظه، چه حسی به من دست داد. 
 
همونطور که مشخصه و گفتم، جولز با دل خودش میره و با اعتقاد خودش ولی وینسنت آدم بیش از حد منطقی ایه.
 
اینا اون شخص نفوذی خودی ای که تو گروه این بچه ها داشتن رو برمیدارن و میرن سوار کار میشن و شروع به بحث میکنن. وینسنت همچنان به خدا اعتقاد نداره و برمیگرده صندلی عقب تا از این بچه بپرسه، دوباره یه اتفاق دیگه میفته، بدون این که روی دست انداز برن، اسلحه وینسنت شلیک میکنه و مغز طرف میپاشه رو شیشه عقب ماشین.
حالا الان وینسنت براش یه معجزه اتفاق افتاده ولی خیلی اهمیتی نمیده بهش. اینم تضاد دو تا شخصیت توی اعتقاد به معجزه و دخالت الهی.
 
جولز حالا این دفعه تو دردسره و باید بره و اشتباهش رو پاک کنه. میره خونه جیمی. عکس : جیمی، ولف، وینسنت، جولز
تو خونه جیمی، ولف میاد به کمکشون که یه آدم خیلی حرفه ای و دقیق هست.
این در مقابل داستان وینسنته که توش خونه ی لنس میره. لنس، خیلی آدم غیر مادی و غیر جدی ای تو زندگی بود، با زنش مشکل داشت ولی با هم زندگی میکردن
جیمی و ولف، آدمای مادی، دقیق و حرفه ای هستن و دیالوگاشون با هم هم خیلی جدی و محترمانه هست. جیمی با زنش مشکلی نداره ولی میدونه اگه زنش این کثافت کاری رو ببینه ولش میکنه. دقیقا متضاد با لنس
شباهت هایی هم دارن جیمی با لنس، هر جفتشون تو خونه هستن و بیرون کار نمیکنن و لباس بلند میپوشن. انگار این لباس بلند بین این حل کننده های مشکل مشترکه.
 
با تمام تفاوت های این شخصیت های حل کننده مشکل، هر جفت گروه در نهایت کار رو به درستی انجام میدن و مشکل رو حل میکنن.
 
و میبینیم که جولز که آدم منظمی بود، آدمای حل کننده مشکلش آدمای با برنامه و حرفه ای هستن، ولی وینسنت نه، آدمایی مثل خودش که دقیقه آخری همه کارا رو انجام میدن و خیلی برنامه ندارن.
 
این دو تا شخصیت از داستان.
 
 
داستان سوم داستان بوچ هست. بوچ یه بوکسوره که از مارسلوس والاس پول میگیره که تو بازی ببازه و از بوکس خداحافظی کنه. این به معنی اینه که غرورش رو باید بزاره زمین و مارسلوس قانعش میکنه که غرور چیز خوبی نیست. ولی موقعی که جلسه اش با مارسلوس تموم میشه، وینسنت رو میبینه و یه درگیری لفظی پیدا میکنن و اونجا مجبور میشه غرورش رو بشکنه. خوشش نمیاد از این اتفاق و این میشه براش یه چشمه از حسی که بعدا تو شکست توی مسابقه بهش دست خواهد داد. همچنین شاید فکر میکنه اگه مارسلوس میگه که غرور خوب نیست چرا خودش کنار نکشیده؟ 
 
 
 
توی مسابقه نمیبازه و حریفش میمیره و فرار میکنه. سوار یه تاکسی میشه و راننده تاکسی که یه خانم هیسپانیک هست ازش میپرسه چه حسی داشت که یه نفر رو بکشی (از رادیو دنبال میکرده)؟ میگه که تا وقتی نگفته بودی نمیدونستم کشتمش پس حسی نداشتم. 
 
 
 
همین آدم تو یه صحنه دیگه میره خونه اش تا ساعتی که جا گذاشته بود رو برداره. وینسنت رو توی دستشویی میبینه و بهش شلیک میکنه. تو این قتلش داشته از خودش دفاع میکرده شاید. چون اگه نمیکشته، وینسنت اونو میکشته.
 
اینجا درگیری لفظیش با وینسنت که چند روز پیش اتفاق افتاد و نتونست کاریش بکنه، تموم میشه. با کشتنش. شاید اولین بار باشه که کشتن رو تجربه میکنه و الان دیگه میدونه چه حسی داره.
 
 
بوچ تو یه صحنه ی دیگه که بعد کشتن وینسنت اتفاق میفته، با مارسلوس (که بوچ بهش خیانت کرده) درگیر میشه. یه نفر رو با کاتانا میکشه. ولی این دفعه میتونست فرار کنه و کسی رو نکشه. ولی این دفعه نه تصادفی نه برای دفاع، بلکه برای نجات دشمنش که دست یه نفر گیر افتاده بود اون آدم رو میکشه. شاید هم به اختیار، چون که خوشش اومده از کشتن.
 
 
جمع بندی داستان
 
وینسنت با تمام معجزاتی که دید ایمان نمیاره و چند روز بعد از اون نشونه ها کشته میشه. شایدم دلیل کشته شدنش این بود که همکارش رو از دست داده بود و تنهایی ماموریت رفته بود. همکاری که بخاطر معجزه هایی که دیده بود کنار کشیده بود از کار.
 
 
جولز، جایگاه خودش رو تو اون آیه که همیشه میگفته پیدا میکنه.
 
The path of the righteous man is beset on all sides by the iniquities of the selfish and the tyranny of evil men. Blessed is he who in the name of charity and goodwill shepherds the weak through the valley of darkness, for he is truly his brother's keeper and the finder of lost children. And I will strike down upon thee with great vengeance and furious anger those who attempt to poison and destroy My brothers. And you will know My name is the Lord when I lay My vengeance upon the
 
حدودا میگه که راه مرد راستین با انسان های شیطانی و ستمگر محاصره شده. درود بر کسی که در راه نیک مثل چوپان ضعیفان را از دره ی تاریکی هدایت کنه. و او به درستی نگهدار برادرانش هست و پیدا کننده کودکان گمشده. و من با شدت با کسانی که قصد مسموم کردن برادران من رو داشته باشند مقابله میکنم و تو خواهی دانست که اسم من Lord (خدا) است وقتی که عذابم را به تو نازل کنم.
 
این دیالوگ رو دوبار در طول فیلم میگه و یک بار این متن رو از طرف خدایی غذبناک میگه یه بار، آخر فیلم که خیلی آروم تر شده، آروم تر میگه و با دلسوزی.  
 
سه تا برداشت در آخر فیلم از این آیه میکنه.
توی این صحنه، دو نفر خل و چل میخواستن از یه کافه دزدی کنن و وینسنت و جولز توی کافه بودن. جولز جلوشون رو میگیره و الان داره با یکی از سارق ها حرف میزنه. اگه حالت عادی بود، مغز دزده رو کف زمین میریخت ولی الان تغییر کرده. آیه رو براش میخونه و
 
میگه من قبلا خیلی به معنی این اعتقادی نداشتم. صرفا یه چیزی بود که از روی بی احساسی میگفتم قبل از این که مغز یه نفر رو بترکونم
 
ولی الان دارم فکر میکنم. امروز چند تا چیز دیدم که من رو وادار کرد دوباره فکر کنم. شاید تو انسان شیطانی این داستان باشن و من آدم راستین و آقای 9میلیمتری (تفنگش) چوپان داستانه که از راستیت من در دره ی تاریکی حفاظت میکنه.
 
و شاید معنیش این باشه که تو انسان خوب داستانی و من چوپانم و دنیا این دره ی تاریکه. (من باید ازت حفاظت کنم)
 
من اینو بیشتر دوست دارم ولی میدونم که حقیقت نیست.
حقیقت اینه که تو انسان ضعیف هستی. و من ظلم و ستمی هستم که دره رو تاریک کرده ولی من دارم سعی میکنم. من دارم خیلی سعی میکنم که چوپان داستان باشم.
 
که این دیالوگ قشنگ، میگه که ما انسان خوب و بد نیستیم. وظیفه ی آدم قوی تر اینه که از بدی فاصله بگیره و نقش خوبی رو بازی کنه و فرقی بین چوپان و انسان های ستمگر و ظالم نیست. هر جفتشون یه قدرت رو دارن ولی انتخاب خودشونه که کدوم نقش رو بازی کنن. با رفتن خونه ی عیسی و یا آدمای دیگه معنی زندگی مشخص نمیشه. معنی زندگی و نقش ما توی تصمیم هامون مشخص میشه. وقتی که اسلحه دستمونه و میتونیم شلیک کنیم ولی شلیک نمیکنیم تا از یه نفر ضعیف تر حفاظت کنیم.
  • ظریف

انتخاب راه

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۰ ب.ظ

سلام

از فیلم mr nobody و la la land یه چیز خیلی مهمی که میشه برداشت کرد اینه که تصمیم و مسیر صد درصد درست تو زندگی وجود نداره. به قول یکی از دوستام، تنها کاری که میشه کرد اینه که موقع انتخاب مطمعن باشیم با پیشامداش میتونیم زندگی کنیم و کنار بیایم یا نه.


تو لالا لند سباستین با این که  عامل اصلی این بود که میا بره دنبال بازیگری دوباره بود، تا صحنه های خیلی آخر هنوز نتونسته بود با از دست دادنش کنار بیاد. با این که به خیلی چیزا رسیده بود ولی تو فلش بک آخر فیلم نشون داد که اصلا کنار نیومده. میا کنار اومده بود، خانواده تشکیل داده بود و.... . ولی سب خیر.


تو مستر نوبادی هم قضیه همین بود. هر تصمیم بالقوه ای حتی وقتی تصمیمی نگرفتن یا تصمیم رو به شانس واگذار کردن یا حتی تصمیم رو با قطعیت گرفتن، کلی مشکل به همراه خودش داشت. 


مساله همینه که تصمیم درست وجود نداره. حتی تصمیم بهتر هم وجود نداره بعضی وقتا.

پیشنهاد میکنم اگه مستر نوبادی رو ندیدید ببینید. فیلم بسیار طولانی و سختیه دیدنش.

بعدش ویدئو زیرو ببینید:

ویدئو تو یوتیوب

بزرگسالی با سرعت زیادی داره میاد و جلوشم نمیشه گرفت.


.... 

یکی از جبر های جالب دنیاست که مجبور به استفاده از اختیار هستیم :/

  • ظریف

Leon

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۱۴ ب.ظ

 

سلام

Leon the professional فکر کنم اولین یا دومین فیلم خیلی خوبی بود که تو بزرگسالی(منظورم بالای 18 سال بودم) دیدم. یعنی قبل 18 خب کلی فیلم دیده بودم ولی حدودا بعد 18 بود که میتونستم داستان رو با جزییاتش درک کنم و توش برم. مثلا avatar رو که فیلم بسیار عالی ایه تو دبیرستان دیدم و خیلی هم جالب بود ولی بعدا که دوباره دیدم فهمیدم هیچی نفهمیده بودم از عمقش.

 

حالا از مساله دور نشیم، لیون رو اون موقع که دیدم واقعا عاشقش شدم، دوباره دیدمش، روز بعدش ساعت 4 5 صبح بیدار شدم دوباره دیدمش، تو راه دانشگاه دوباره دیدمش. خلاصه که خیلی خوب بود. 

چند روز پیش این پوستره رو دیدم آنلاین و گفتم بگیرمش. بلکه ادای دین باشه به یکی از اولین عشق هام!! 

  • ظریف

Coco 2017

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۰ ق.ظ


سلام


نمیدونم چرا مهدی بهم گفته بود فیلم مزخرفیه. یکی از بهترین انیمیشنایی که تو بزرگ سالی دیدم بود. یه بار به این اصطلاح emotional roller coaster اشاره کرده بودم، اگه یادتون باشه سر یه فیلمی، یا از جای دیگه بدونید معنیشو، واقعا همچین چیزیه. یعنی جاهای خیلی شاد و خیلی غمگین داره... واقعا فرهنگ جالبی داره مکزیک...

ازین فیمایی که نظر مردم زمان و جاهای مختلف رو راجع به بعد مرگ نشون میدن خیلی خوشم میاد، مثل Gods of Egypt یا حتی This is the end! حتی، با این که فیلم مضحکیه ولی بخاطر این موضوع دوستش داشتم،

 

10/10 توصیه میکنمش.

  • ظریف

13 reasons why

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۴۸ ب.ظ

سلام


از Ez پرسیدم که 13 ریزنز وای رو دیدی ؟ گفت آره، گفتم که چقدر به واقعیت نزدیکه و چقدر اغراق شده؟

گفت که با آمریکا مقایسه کنیم خیلی هم اغراق نکردن جو دبیرستانا تقریبا همینه که نشون میده، البته بچه هایی که تو این سریال هستن خیلی Cool تر از متوسط بچه های دبیرستانن، بچه های دبیرستان انقدرام باهوش نیستن مثل فیلم ولی به طور کلی افسردگی و خودکشی خیلی هم چیز پرتی نیست.

یکی از دلیل های عمدش هم ورزشه، بخاطر این که خیلی به ورزش بها داده میشه، مثلا پول های زیادی تو ورزش جابجا میشه. وقتی یه تیمی جلو میره کلی پول به دبیرستان میرسه و مثلا اگه یکی از یه دبیرستان بره تو تیم یه دانشگاه، یه پوینت مثبتیه برای اون دبیرستان.

برای همینم ممکنه از بعضی کارای بچه های ورزش کارشون چشم پوشی بشه و اتفاقایی که میبینید بیفته.

البته تو کانادا اینطوری نیست خیلی، حجم پولا بسیار کمتره و به ورزش به چشم ورزش نگاه میشه. 

  • ظریف

دختری در قطار

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۰۸ ب.ظ



سلام

از وبلاگ خوندن اونجاش رو دوست دارم که یه اتفاق واقعی رو میخونم. معمولا داستانی از یه بخشی از یه زندگی یه نفر یا نظرش راجع به یه اتفاقی چیزی خیلی جذابه برام. رئاله شعار نیست. 

چند وقت پیش آقای مرسلی کتاب دختری در قطار رو معرفی کرد و یه بار رفتم سراغش نبود ولی این دفعه احتمالا برای آخرین بار در یک مدت طولانی با مهدی رفتم انتشارات جنگل و داشتش. نمیدونستم چی قراره گیرم بیاد چون آقای مرسلی کتاب خیلی میخونه و سلیقش خیلی متنوعه. 

هنوز 70 80 صفحه بیشتر توش جلو نرفتم ولی عاشقش شدم. کتاب اول شخص نوشته شده و دقیقا عین وبلاگ خوندنه. زندگی چند نفر رو از منظر خودشون میره جلو. کاری ندارم چجوری قراره بگذره ها ولی خوندنش خیلی حال میده. البته تم نوشتش یکم بارونی و افسردست ولی خوبه.



اینم پوستر فیلمشه. کتابو خوندم میبینمش

  • ظریف

Mother! 2017

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ق.ظ


سلام


در حالی که بیست دقیقه بعد از تموم شدن فیلم هنوز دارم مور مور میشم(شاید بخاطر سردی هوا هم هست البته) باید بگم عجیب ترین فیلم زندگیم رو دیدم. 

چی بگم براتون که چیزی نمیتونم بگم. واقعا انتظار نداشتم که تقریبا 95% زمان یک فیلم رو میخکوب بشم. 

فیلمش فیلمیه که وقتی شروع بشه تا وقتی تموم بشه با فشار به صندلی به خودتون میگید what the hell (پیوسته)

و بعد از تموم شدن فیلم هم برید بخونید ببینید دقیقا چی دیدید چون به قول یکی خیلی نماد گرا و استعاریه.

فرصتی شد که لیست فیمای خیلی خوبم رو آپدیت کنم هر چند که احتمالا دیگه نبینمش چون خیلی آزار دهندس

  • ظریف

Still Alice

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۰۷ ب.ظ


سلام


یکی از چیزایی که (شاید چندین بار گفته باشم) دوس دارم اینه که مغزم تو پیری خیلی نابود نشه. همیشه دکتر فیض دیزجی رو که ریاضی 1 درس میداد تو ذهنمه که فکر کنم به 4-5 نسل حداقل ریاضی درس داده بود و در خدا سالگی هنوز ریاضی متوجه میشد و ذهنش تیز بود و ... خیلی غبطه میخورم.

تصادفا یک فیلمی پیدا کردم تحت عنوان Still Alice که این روند زوال مغز رو برای یه کسی که استاد دانشگاه بوده و انتظارش رو هیچ کسی نداشته و رفتار خونوادش و اطرافیانش در مقابل این و مهم تر از همه چیزی که خودش حس میکنه رو به تصویر کشیده بود. فیلم احساسی ایه و دوس داشتمش

  • ظریف

The Voices 2014

سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ


سلام


داشتم توی 9گگ میچرخیدم که دیدم یکی نوشته این فیلم خوبیه.

دانلودش کردم هفته ی پیش ولی حس و فرصتش پیش نیومد که ببینمش

امشب دیدم و در توصیفش واقعا موندم. موقعی که داشتم دنبال عکس میگشتم برای پست دیدم که همون طور که میبینید نوشته Weird & Funny

فکر کنم دقیقا بهترین توصیف همین باشه.

من به جز این فقط توی یک فیلم دیگه داشتم بالا میوردم پس به لحاظ تاثیر گذاری خیلی خوبه.

انتظار داستان و پایان معنی داری هم نداشته باشید خیلی. مثل بقیه فیلمایی که رایان رینولد بازی کرده. 


بشدت حال بهم زنه ولی دیدنش میارزه

  • ظریف