نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۹ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

مسیرهای زندگی

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۲۴ ب.ظ

سلام

 

یک بار دیگه زمین به دور خورشید چرخید و دوبار با تاخیر تولد بلاگم یادم موند. دوستی که از اسفند ماه 93 به همراه من هست و عین لوحی میمونه که در طول زندگی ام در دستم همیشه هست و لحظه های بالا و بعضی وقتا پایین زندگیم رو ثبت میکنه.

بنظرم دوست خیلی خوبیه.

مخصوصا الان که aged شده. خیلی چیزا با گذشت زمان ارزششون بیشتر میشه.

بنظرم زندگی یه موجودیه که از هر چیزیش اگه نمونه برداری بشه یه سری الگو توش پیدا میشه. من اگه 100 سال دیگه که نباشم، یه نفر میتونه بلاگم رو نگاه کنه و حدس بزنه که چجور آدمی بودم. ولی هیچ وقت نخواهد فهمید که من واقعا چی تو ذهنم بوده. برمیگرده به همون موضوع Undersampling که تو روابط انسانی و تو این پست راجع بهش گفتم.

 

 

دلیلشم اینه که دنیای درون ذهن ما شبیه یه موجود فوق العاده پیچیده است که هرکدوم از این محیط ها مثل وبلاگ، دفتر یادداشت یا ذهن دوستان یا همکارا، یا یه زاویه محدود بهش نگاه میکنه و معمولا حجم زیادی از اتفاقایی که میفته رو به بیرون ابراز نمیکنیم. اگه آدمی باشیم که یکم عمیق شده باشیم ممکنه بتونیم یکم از درون بقیه رو از ظاهر بدن و لباسشون و کلماتی که استفاده میکنن و جوری که خودشون رو ابراز میکنن بخونیم ولی در حالت کلی اونقدر کسی وارد ذهن کس دیگه ای نمیشه.

مثل این تصویر که یه جسم 3 بعدی وقتی از یه زاویه محدود بهش نگاه میشه فقط projection یا تصویرش درک میشه.

چیزی که میخوام از زندگیم بسازم اینه که بتونم با زاویه بازتری همه رو نگاه کنم. فقط یک بعد کوچیک ازشون رو نبینم و بتونم باهاشون همدردی کنم. یعنی درک کنمشون. 

لازمه این موضوع اینه که خودم باید تجربه های زیادی از جنگ و صلح با خودم داشته باشم و عشق و تنفر از خودم رو تجربه کنم و یه جورایی تو آینه ی وجود خودم خودم رو ببینم و بفهمم انسان بودن چه معنایی داره و اینجوری میتونم تیکه های وجود خودم رو تو آینه ی هر کسی که باهاش صحبت میکنم ببینم.

پس این هدف زندگیمه و هر روزم رو مشخص میکنه.

آیا این معنیش اینه که قراره همه چیز خوب پیش بره؟ 

نه. نکته اش همینه که زندگی قرار نیست هیچ وقت یک نواخت و یک نوا باشه. هم چاله چوله داره و هم بالا و پایین. ولی داشتن یه هدف تو ذهن میتونه کمک کنه که خدا جهت زندگی رو به سمت رسیدن به اون هدف هدایت کنه.

اینجوری آدم ناخدای کشتی خودش میشه که به دریا میزنه و الهه ی دریا کشتیش رو به هر جایی که صلاح بدونه میبره. ممکنه این وسط چند نفر پیدا بشن که به مجنون بودن این ناخدا اطمینان داشته باشن و باهاش همراه بشن. 

I like to have a method to my madness

ولی خب تا وقتی کشتی به آدم بدن خیلی طول میکشه. فعلا تو کشتی یه نفر دیگه ملوانی میکنم تا تجربه ام زیاد بشه.

 

 

جیم کری - Trueman show

جیم کری تو فیلم ترومن شو، همیشه دلش میخواست به دریا بزنه و از دنیایی که براش تکراری شده بود بیرون بره.

اون دنیا کاری که خوب بلد بود انجام بده سرگرم کردنش و منصرف کردنش بود. 

تا اونجایی که همه چیز رو کنار میزنه و قایقش رو میندازه به دریا و به دیدار کارگردان میرسه.

 

  • ظریف

موزه ی چشم

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۴۴ ب.ظ

 

سلام

 

شاید در قدم اول میخواستیم یه موزه بسازیم که چشم های مختلف رو به نمایش بزاریم، دیدیم خسته کننده میشه،

یه دنیا خلق کردیم که کلی آدم توش باشه و معمولا هر کدوم دوتا چشم با خودشون داشته باشن و اینجوری موزه رو ببینیم.

با هر کدوم از صاحب های اون جفت چشم ها حرف بزنیم و به جای این که صفحه توضیحات اون چیز به نمایش گذاشته شده رو بخونیم، با شخصیت و کلمات اون جسم خود توضیح دهنده آشنا بشیم.

یه زمانی بود که بیشتر میشنیدم که چشمای آدما خیلی حرف برای گفتن داره.

مطمئنا کسی متوجه تفاوت ها میشه که این موزه رو با دقت زیر و رو کرده باشه.

  • ظریف

pi day!

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۰۹ ب.ظ

 

سلام

 

امروز به مناسبت 13 مارچ (3/14) روز عدد Pi (3.141592...) هست و به همین مناسبت دو تا از همکارا Pie درست کردن اوردن! هر کدوم Pi/4 بهمون میرسه!

 

  • ظریف

راز

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۰۷ ب.ظ


 

 

سلام

 

شاید راز جلو رفتن بازی دنیا پرداخت توجه باشه! (Paying attention)

شاید مشکل از این جاست که توجهمون از کارمون فرار میکنه.

توجه معنیش متمرکز بودن نیست.

تمرکز یعنی جریان آگاهی از ذهن به یک نقطه همگرا بشه

و توجه میتونه اتفاقا واگرا شدن جریان آگاهی از ذهن باشه. طوری که ذهن مرکز تمرکز هست و به صجنه توجه میکنه.

  • ظریف

آخر زندگی

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۰۱ ب.ظ

سلام

 

 فکر کنم آخر زندگی به این نتیجه میرسم که از همون اول باید مربی مهدکودک میشدم. 

حس میکنم پرسپکتیوی که مربی های مهدکودک دارن نسبت به زندگی خیلی باید جالب باشه. چون خودشون یه موجود خیلی بزرگتر از چیزی هستن که باهاشون سر و کله میزنن. حس خیلی بزرگسال بودن باید به آدم بده. 

حس میکنم حس سر و کله زدن با یه موجودی که از آدم تازه تر هست (آدم نسبت بهش قدیمی تر هست) چیز جالبیه. چون چند تا موضوع هست که همیشه پیش میاد

1- آدم حس میکنه از اون موجود بیشتر میفهمه، 95% مواقع، یه حس بیش از دونستن به آدم میده

2- تو 5% مواقع آدم رو سورپرایز میکنن چون یه چیزی میگن که آدم شاخ درمیاره که این موجود کوچیک چقدر فهم احساسی بالایی داره

3- همون طور که وقتی سنمون بیشتر میشه به مرگ نزدیک تر میشیم، اونا هم از اون طرف به تولد نزدیک ترن. یعنی جفتمون به دو تا سمت طیف نزدیک میشیم.

4- آدم همیشه داره یه سری آدم کوچیک تر از خودش میبینه. انگار این زندگی رو کرده و اون اولاش آدما رو از پایین به بالا نگاه میکرده و بعد هم سطح شده و بعد از بالا به پایین نگاهشون میکنه. انگار بزرگ شده!

  • ظریف

Euphoria

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۲ ب.ظ

سلام

 

سریال Euphoria سریال نسبتا جدیدی هست که میخواستم راجع بهش یکم بنویسم.

من خود سریال رو ندیدم ولی کلیپ هاش رو تو یوتیوب دیدم.

سریال 13 کاراکتر داره و تو دبیرستان هست. قراره یک سریال تینیجری باشه ولی سرشار از استفاده از مواد مخدر و اتفاقاتی هست که سخت گیرانه میشه در رده ی نوجوان قرارش داد.

در نگاه اول سریال خیلی غیر واقعی بنظر میرسه. نوجوان های دبیرستان همه اشون کلی آرایش دارن و لباس هاشون بشدت خاص و دیزاین شده است و سنشون هم بجای 15-16 سال به 20-25 سال میخوره. 

زندگی دبیرستانشون خیلی کم مربوط به درس و بیشتر حول دراما بین روابط شخصیشون میگرده.

شخصیت های سریال هر کدوم عمق زیادی دارن و این همه شخصیت هر کدوم برای خودشون داستان بکگراند دارن و آسیب هایی دیدن که ریشه ی رفتار های بدشون رو نشون میده.

سکانس های سریال خیلی غیر واقعی و دراماتیک هست ولی کارگردان سریال ازش به عنوان emotional realism یاد میکنه. یعنی واقع نگرانه نیست ولی حس هایی که منتقل میکنه حس هایی هست که تجربه شده. کل سریال بنظر too much میاد و دلیلش هم اینه که کل نکته ی قضیه همینه. چون داره دنیا رو از دید شخصیت های سریال که نوجوون هستن نشون میده. که کل زندگی براشون جدید و too much (فرای تحمل) هست. چون تازه با احساسات رو برو شدن.

بنظرم سینماتوگرافی سریال یجور شاهکار هست.

 

 

نمیدونم چی بگم راجع به این سریال.

بنظرم چیزی که توش جالبه اینه که هر کدوم از کاراکتر ها به گونه ای نشون داده میشن که خودشون مرکز دنیای خودشون هستن. اینجوری صحنه های دراماتیک سریال معنی دار تر میشه.

همچنین خیلی صحنه ها هستن که تو فانتزی ها و فکر شخصیت ها اتفاق میفتن و واقعی نیستن. که اینم انعکاسی از دنیای خود ماست که اتفاقات درون ذهن ما ممکنه خیلی دراماتیک باشن ولی تو واقعیت همه چیز ثابت تر هست و اتفاقای کمی پیش میان. ولی تخیل ما مرزی نداره.

چیزی که برام جالب هست اینه که شخصیت های تلخی تو سریال هستن و تلخ بودنشون بخاطر اتفاقات گذشته اشون هست و این موضوع سریال رو از یه داستان خوشحال به یه داستان تلخ تبدیل میکنن. شاید بنظر خیلی فانتزی باشه همه چیز توی این سریال ولی خیلی تنفر توش موج میزنه. 

نمیدونم چی بگم. حرکت دوربین و صحنه و نورپردازی تو این سریال خیلی خیلی خاصه و روی همه چیزش فکر شده. به لحاظ تکنیکال فوق العاده است ولی بار منفی سریال خیلی خیلی زیاده. 

بنظرم از اون سریال هایی میشه که مثل Game of thrones یه جور انقلابی در مقام خودش حساب خواهد شد بعدا.

  • ظریف

High Sierra

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۱۳ ب.ظ

سلام

https://www.youtube.com/watch?v=38nGNAQa7ks

این آهنگ رو دوستم بهنام بهم معرفی کرد و خیلی خیلی دوستش دارم. یه چیزی توش داره که خیلی باهام رزونانس میکنه.

 

What about the one who said he loved you?
پس اون کسی که بهت گفت دوستت داره چی؟
What about the one who said he cared?
اونی که بهت گفت به فکرت هست چی؟
Don't bother trying to find him
خیلی سخت نگیر که بتونی پیداش کنی
Way up in the icy air
بالا توی هوای یخ زده
 
شاید داره در مورد کسی حرف میزنه که وقتی داشت بهش عشق داده میشد متوجه نشد الان زیر یخ عمل خودش گیر کرده در حالی که کسی که نیتش پاک بوده در آسمون پرواز میکنه

 

Oh, you played with his heartstrings
تو با ریسمان های قلبش بازی کردی، 
مثل زخمه به ساز زدن با مضراب که صدا ازش در میاره، قلب آدم هم میتونه باهاش بازی بشه و صداهای جالبی بده
And you played without a care
و بدون توجه باهاش بازی کردی
But not up in the High Sierra
ولی دیگه نمیتونی وقتی بالای ارتفاعات سیررا رفته.
You won't play his heart out there
نمیتونی با قلبش بازی کنی اونجا.
 
 

 

The angels lay their clouds across his sky
فرشته ها ابرهاشون رو در آسمون ها پخش میکنن و
They line up for him every night
برای اون هر شب صف میکشن
Some have wings and others sing
بعضیاشون بال دارن و بعضیاشون آواز میخونن
The rest do lazy ballets in the air
و بقیه رقص باله براش میکنن

 

There he's got a bird to give him warning
اونجا یه پرنده داره که بهش هشدار بده
And he's got a lookout too
و یک دیده بان داره. یا شایدم یه محل روبه منظره داره که میتونه ببینه.
The beauty of the High Sierra
و زیبایی ارتفاعات سیررا
And she's looking out for you
و اون داره دنبال تو میگرده
 
اینجا داره با پسره حرف میزنه. که در ارتفاعات سیررا زندگی خوبی پیدا کرده و مقرب به فرشته ها شده. شاید پاداش نیت خیرش بوده.

 

The angels lay their clouds across his sky
They line up for him every night
Some have wings and others sing
The rest do lazy ballets in the air
خیلی این قسمت آهنگ catchy هست و دوستش دارم.

 

What about the one who said he loved you?
What about the one who said he cared?
He's off in the High Sierra
But don't bother looking there
 
نویسنده ی آهنگ بنظر میاد از یک داستان پر پیچ و خم گذر کرده و در مورد خودش داره مینویسه. این رو میشه از جزییات توصیف هاش دید وگرنه تو این دنیا کسی انقدر همدردی نداره که بخواد از دل کس دیگه ای انقدر خبر داشته باشه. و داره با کسی که اذیتش کرده حرف میزنه. کسی که دیگه تو دلش جایی نداره و باعث رنجش شده. رنجی که باعث بالاتر رفتن خودش پیش خدا و فرشته های خدا شده و از اون بالا داره به آسمون یخ زده ی پایین پاهاش نگاه میکنه و عدل خدا رو نظاره میکنه. ناراضی نیست ولی داره اون طرف رو از اشتباه بزرگی که کرده آگاه میکنه چون از ارتفاعات سیررا میتونه ببینه اون پایین چه شکلیه.
 
  • ظریف

سفت و سخت گرفتن

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۷:۰۸ ب.ظ

سلام

 

یه چیزی که تازه دارم یاد میگیرم اینه که اجازه بدم بقیه باهام همدردی کنن. 

 

برای کسی که همه چیز رو سفت و سخت میگیره سخته که خودش آدم نرم داستان باشه. چون احساسات رو نقطه ضعف خودش میدونه. 

 

یه چیزی که خیلی خوب یاد گرفتم فکر کردنه. فکر کردنی که تو روابط اجتماعی به هیچ دردی نمیخوره.

 

شاید اینجوری بوده که غرب تونسته انقدر خوب به ما مسلط بشه. با نشون دادن این که حل مساله و فکر کردن راه حل مشکلاته و احساسات تو زندگی انسان جایگاهی نداره.

 

که ما تو دبیرستان سر کنکور(یا سوم دبیرستان یادم نیست) دو تا درس هنر و تاریخ رو نخوندیم چون تو کنکور نمیومد. 

چون فکر میکنیم کسایی که خوب فکر میکنن موفق تر هستن. 

در حالی که اگه دل درست نباشه، فکر کردن فقط باعث خرابی بیشتر میشه.

 

باعث میشه آدم فکرش رو تو جایی مثل وال استریت استفاده کنه. که حساب کنه چجوری از پول پول دربیاره. یا بشینه یه سری متن عربی حفظ کنه و به مردم بگه که چقدر بد هستن و چقدر اجازه ندارن زندگی کنن. آدمایی که قلب آلوده ای دارن هر جایگاهی میتونن داشته باشن و اگه فکرشون خوب کار کنه میتونن جهنم رو گرم کنن برای آدمای اطرافشون که به چشم بالاسری بهشون نگاه میکنن.

 

یه چیزی که دارم یاد میگیرم اینه که بفهمم درسته که دنیا رو فقط از چشمای خودم دیدم تاحالا ولی من مرکز دنیا نیستم که مجبور باشم حواسم به همه باشه و استرس اونا رو تحمل کنم. یاد بگیرم که منم حق دارم دردم رو با یکی دیگه به اشتراک بزارم و فقط جاذب استرس بقیه نباشم. یکم استرس به بقیه بدم. یکم خودم باشم به جای یه موجودی که همش داره فکر میکنه به جزییات رفتار بقیه و به کار هایی که انجام داده و انجام باید بده. که آدمی باشم که خودش رو دوست داره و ریلکس هست تا کسی که با خودش در جنگ هست. چون هر چقدر هم استرس داشته باشم کمکی به درست تر انجام دادن کار هام نمیکنه. 

 

بنظرم خدا انقدر استرس رو زیاد میکنه که آدم یادبگیره که باهاش باید چی کار کنه. اون سیستم آزمایش خداست که روح رو جلا میده. چون کسی که روح سالمی داشته باشه جایگاهش رو در جهان هستی میدونه و هیچ جزیی در هستی آفریده نشده که بیشتر از حدی که میتونه لازم باشه چیزی رو تحمل کنه. اون آدم میتونه به طور سازنده استرسش رو بین آدمای دیگه پخش کنه و کمی استرس بازدهی آدم ها رو بالاتر میبره. مخصوصا کسایی که از موهبت ذهن خود درگیر برخوردار نیستن و زندگی ریلکسی دارن. همه چیز باید بالانس بشه.

  • ظریف

فزت ورب الکعبه

دوشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۳۳ ب.ظ

سلام

 

یکی از کلیدی ترین صحنه های زندگی بنظرم صحنه ی روبرو شدن با مرگ هست.

تمام تصمیم هایی که تو کل زندگی گرفته میشه و اتفاقاتی که میفته هر لحظه ای از زندگی رو شکل میده ولی یکی از مهم ترین لحظه ها لحظه ای هست که هر روز زندگی طبق اون میتونه تعریف بشه و اونم لحظه ی مرگه.

در واقع اگه معادله ی زندگی رو بخوایم حل کنیم زندگی و مرگ رو مثل یه دوقطبی میبینیم که زندگی در یک جهت و مرگ در جهت مقابلش قرار داره و همزمان دارن با هم حرکت میکنن و تو زمان جلو میرن. مثل هر دوقطیزییبیبمدنیسمدسی

میدان بینشون قوی میشه

 

شس

ی

لحظه ی مرگ میشه لحظه ای که این دوتا به هم میرسن و یگانگی رو تجربه میکنن.

حالا نتیجه ی این به هم رسیدن میتونه لبخند باشه. یا میتونه عشق آتشین این دو به هم باشه که اون لحظه کل یونیورس بشینه و به تماشای رسیدن این دو به هم برسه. 

حالا سوال اینه که چجوری میشه با مرگ رابطه درست کرد و بهش علاقمند شد و عاشقش شد تا اون لحظه رو تعریف کنیم؟

فکر میکنم جواب این سوال اینه که هر روزی که با فکر کردن به مرگ بگذره و تصمیم های اون روز بر اساس این گرفته بشه که شاید همین الان بمیرم، در واقع به فکر مرگ هستیم و همین که بهش توجه کنیم علاقه اش بهمون بیشتر میشه.

 

  • ظریف