شب؟!
سلام
با این وضعی که صبحا پا میشم و رو تختی و پتو و ... دارن باید یه پیشنهاد بدم تو Exorcist یا Conjuring بعدی یه نقش هم به من بدن ...
- ۰ نظر
- ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۹
سلام
با این وضعی که صبحا پا میشم و رو تختی و پتو و ... دارن باید یه پیشنهاد بدم تو Exorcist یا Conjuring بعدی یه نقش هم به من بدن ...
سلام
قبلا گفته بودما ولی عاشق چهارشنبم ، چون میدونم فردا و فرداش تعطیله. البته این هفته که پسفرداش هم تعطیله به قول معروف یووووهووو
سلام
من قبلا که آقای شکرابی رو دیده بودم حس میکردم آدم مغروریه و نباید نزدیکش شد.
دیروز بود یه چند روز پیش یا ...از حرفاش فهمیدم که من داشتم خیلی رئال و دلسوزانه شاید به دنیا و آدماش فکر میکردم. یه حدی از دافعه واقعا برای زندگی تو دنیای واقعی لازمه و حس کردم چقدر آدم فهمیده ایه یه جورایی.
امروز یکم دافعه به کار بردم (هه) و حس کردم قشنگ که چقدر کار رو جلو میندازه. هرچند که ممکنه بقیه حس یکم خوبی به این جدیت نداشته باشن. در واقع نکته اینه که کسایی که قبلا ها حس خوبی بهشون داده بودم چه گلی به سرم من و کار و خودشون زدن که الان بخوام اونجوری رفتار کنم...
عجیبه واقعا
سلام
یه قسمتی از خاطرات آقای م. رو میخواستم بگم. جالب بود.
آقای م. متاهل و دانشجو دکتری و خیلی آدم موجهیه ولی گویا جوونیاش تو رده ی ارازل اوباش طبقه بندی میشده :)
میگفتن که :
رفیقای من تو دانشگاه چند تا گروه بودن، یه گروهشون چهار نفر کرجی بودن که همشون تو فلان خوابگاه یه اتاق گرفته بودن. تقریبا من هر شب اونجا بودم و انقدر اونجا بودم که نگهبان منو به عنوان خوابگاهی میشناختش. یه بار نگهبان عوض شده بود ازم کارت خواست گفتم که شما اینجا جدیدید؟ گفت آره تازه اومدم و گفتم حالا با هم آشنامیشیم موفق باشید!
یه بارم با دو تا دیگه از دوستای غیر خوابگاهی مث خودم رفتیم خوابگاه نگهبان به اونا گیر داد من گفتم اونا با منن اوکی داد و اومدن تو :)
این چهار نفر کرجی یه هم اتاقی داشتن [... یادم نیس اسمش(فکر کنم جعفر) و شهرش رو. ..] بود و خیلی پسر آرومی و مظلومی بود اینا هم کم نمیزاشتن به عنوان کلفت ازش استفاده میکردن مثلا جعفر گمشو برو کتری آب کن جعفر گمشو برو پایین فلان کارو کن این بیچاره هم زورش بهشون نمیرسید و مجبور بود گوش بده، حالا ترم دومی که با اینا بود باید این رو میدیدی میگفتی جعفر یه جوری فحش میکشید بهت که جرات نمیکردی حرف بزنی :)) .یه شب رفته بودیم بالای خوابگاه آتیش روشن کرده بودیم تو یه پیت حلبی و چوب تموم شدش ولی هنوز حس آتیشه بود. بچه ها گفتن چی کار کنیم، جعفر گفت یه دیقه صبر کنید میام، چند دیقه بعد با یعالمه چوب اومدش ، گفتیم اینا رو چجوری پیدا کردی ، گفت تخته بود روش میخوابیدم ، گفتیم خب ، گفت اونو خورد کردم اوردمش :))
خب میدونم خیلی آموزنده نبود ولی جالب بود !
این جور چیزا رو میشنوم میبینم چقدر کبریت بی خطر بودم در طول زندگیم.
سلام
تاحالا فکر نکرده بودم چقد میتونه جالب باشه که خواب مادربزرگ خدابیامرزم رو ببینم و ازش بپرسم که چرا انقد کم به خوابمون میاد و اونم جواب بده که من زیاد به خوابتون میام شما ها یادتون نمیمونه...
خیلی میخواستم راجع به خواب دیشبم بنویسم ولی خب یه چیزایی هست که نمیشه خیلی راحت به زبون اورد...
سلام
با دکتر ع. داشتم صحبت میکردم و نقل قول حرفش :
داشتیم با یکی از اساتید هیئت علمی صحبت میکردیم گفت که ما کاری که بلد باشیم رو انجام میدیم و چیزی که بلد نباشیم رو درس میدیم :)
سلام
بخاطر درس تربیت بدنی که استادش یکم گیره و همچنین یکمم برای خودم ، میخواستم یه برنامه ی ورزشی رو شروع کنم ..
امروز نشد صبح زود برم برای همین ساعت 9 رفتم بیرون دوییدم یه 800 متر و یه ده دقیقه روپایی زدم دیدم تو ریه ام انگار اسید ریختن. واقعا خیلی بد بود نمیشد نفس کشید برگشتم خونه و حدود 1.5 ساعت سرفه میکردم.
واقعا این تهران هواش مثال زدنیه ها..
اگه وارونگی هوا نباشه یا تا قبل 6:30 میشه رفت بیرون برا ورزش یا هیچی وارونگی هم که باشه که کلا نفس کشیدن معمولیم مضره
سلام
امروز رفته بودم لاله زار ، منبع تغذیه 7.5 ولتی 25 آمپری بگیرم که 20 آمپری گیرم اومد. بازم خدا رو شکر 7.5 ولتی بود تو بازار چون اگه نبود واقعا کارم سخت میشد. بهر حال خوبه دیگه خدا رو شکر.
بعدش دیدم هوا جالبه قدم زدم از لاله زار برم به سمت توپ خونه که بعدش سعدی ببینم چه شکلیه. واقعا جای جالبی بود سعدی این جاهایی که چیزای مکانیکی میفروشن رو واقعا دوس دارم. بعد همینجوری قدم زدم به سمت پایین و رسیدم تهش که وسطای ناصر خسرو میشد. اونجا صحنه جالبی دیدم.
یه آقایی که اصلا سر و وضع جالبی نداشت و دستای کارگری داشت نشسته بود زمین داشت یه نون بربری و خامه میخورد. یه گربه پشت سرش بود ، این یه لقممه خودش میخورد یه لقمه برا گربه هه میگرفت. براشم کم نمیزاشت. خیلی جالب و زیبا بود برام. داستانای این شکلی چند تا شنیده بودم ولی خب دیدنش خیلی تاثیر گزار بود.
ازون جا ادامه ی ناصر خسرو رو رفتم پایین تا 15 خرداد. بافت جالبی داشت مغازه ها و معماریش. تو خیابون 15 خرداد یه چیز خیلی جالب باز دیدم.
بازار دلالی ارز!
حدود 30 نفر آدم جمع شده بودن همشون گوشی و هندفری داشتن و مثلا یکی داد میزد 100 تا فلان قد میفروشم یهو دو نفر داد میزدن میخرم و یه همچین مدل معامله هایی میشد. بعضیا هم داشتن اینور اونور جدی زنگ میزدن و ... یه آقایی بود به اینا چایی میفروخت ، پرسیدم ازش این چیه گفت دلاره ... خیلی جالب بود در نوع خودش. یه سریاشون هر یه ثانیه چک میکردن قیمتو خرید و فروش میکردن. کله گنده ها میرفتن بالای سکو وای میستادن پایینم بقیه بودن
عکس بالا یه قسمت این بازاره چون نمیدونستم چقد حساسن، نشد از همشون عکس بگیرم.
سلام
یکی میگفت اون موقع میفهمی چه زندگی کسالت باری داری که کسی ازت میپرسه ، خب اوقات فراقتت رو چی کار میکنی؟
:)
سلام
این روز ها مصادفه با تولید اولین محصول یکم رسمی آزمایشگاه که یعنی به صورت پروژه ای نبوده و واقعا میخواد محصول بشه.
امشب حسن و آقای مرسلی داشتن برد ها رو تو جعبه میچپوندن و ایشالا فردا تقریبا تمومش میکنن...
کسایی مثل دکتر داور پناه واقعا کم اند. امیدوارم جامعه نخوردشون و در واقع خدا حفظشون کنه.
به حسن و علی.س و بقیه ملت تبریک میگم.