نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۵۵۱ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی!» ثبت شده است

التماس دعا

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۲۴ ق.ظ

سلام دوستان

اگه میشه برام یکم دعا کنید یه کار خیلی خیلی سخت باید انجام بدم و واقعا نیاز به دعا دارم.

ممنونم

 

نتیجش رو بزودی میزارم همینجا :)

  • ظریف

یادداشتی بر Time

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۵۲ ق.ظ

سلام

 

داشتم عمیق تر به اثر هنری تایم(زمان) هانس زیمر (کامپوز معروف موسیقی متن فیلمایی مثل inception و interstellar) فکر میکردم.

اگه ندیدید یه بار خودش رو ببینید یه بار متنم رو بخونید و دوباره ببینید بنظرم!

https://www.youtube.com/watch?v=xdYYN-4ttDg

دقیق تر این ویدئو. این اجراش.

میخواستم بدونم تو ذهنش وقتی داشته این نمایش رو درست میکرده چی میگذشته؟

شروع آهنگ با صحنه سازی پیانو شروع میشه. کم کم در طول آهنگ آفرینش خودش رو کامل میکنه.

خیلی ساده انگار با دو تا قلم داره شکل میده چیزی رو که میخواد. و هر دفعه یه جور جدید، با یه ساز دیگه منظورش رو میرسونه.

عین موج هایی که به ساحل میخورن

عین قلمو هایی که زیگزاگی میرن

شکل نهایی کارش رو کامل میکنه. پس زمینه اش رو درست میکنه تو 2 دقیقه اول.

بعد خود هانس زیمر، تو بگراندی که ساخته میاد و روی همون پس زمینه شروع میکنه گیتار نواختن. عین این میمونه که بقیه ساز ها دارن میپرستنش و سجده میکنن بهش در حالی که نغمه خودش رو داره میخونه. 

ازون جایی که هر اومدنی یه رفتنی داره این حس خوب هم باید تموم بشه. افتخار این کار رو پیانو که اولین سازی بود که شروع به نواختن براش کرد تموم میکنه. البته که ساز های دیگه هم آروم همراهیش میکنن.

آخر سر این هانس زیمره که تو صحنه ای که خودش آفریده، تکنوازی میکنه و بقیه حال میکنن. ولی کسی نمیدونه چه حالی خود هانس زیمر میکنه.

چون طرف نقش خدا رو بازی کرده. 

اگه یه چیزی باشه تو این دنیا شبیه خدا بودن، کارگردانیه. حالا خیلی ها وایمیستن بیرون نمایش و رهبری ارکستر میکنن. اونا اون لحظه ای که به اوجش میرسه رو تجربه میکنن. خودشون در وسط ارکستر، رهبر ارکستر در حال نواختن همه ساز هایی هست که خودش تعداد و نفراتش رو با دقت طراحی کرده. بقیه هم هورا میکشن. نمیدونم. بهش گوش میدن تا چند سالی. ولی کمتر کسی میدونه کل هدف، تجربه کردن اون نقطه از آهنگه. 

ولی این بنده خدا یه قدم جلو تر رفته. تو صحنه ای که خودش آفریده شروع میکنه نقش بازی کردن. 

یعنی شبیه خدا که این دنیا رو درست کرده و خودش رو انداخته وسطش تا کشفش کنه (شما)، ایشونم این صحنه رو درست کرده. این نمایش رو درست کرده که این زیبایی رو تجربه کنه.

خلقت رو با تقابل اون دو تا نوت اول شروع میکنه. تقابل اون دو تا نوت تو نیم دقیقه آشوبی به پا میکنن. این تقابل دو تا چیز، لازمه خلقته. مثل الان که خوبی و بدی داریم یا سیاه و سفید داریم و ... شبیه خلقت خودمون که پر از متضاد هاست

کار به جایی میرسه که خیلی این دعوا شدید میشه و اونجاست که

خود هانس زیمر میاد وسط میگه این دو تا چیز فقط نیست که بهش گیر دادید و پیچیده ترش میکنید. من یه ملودی میزنم که توش خلاقیت بیشتری هم باشه تازه. و این افتخار رو چه کسی داره بجز خودش. ملودی ای میزنه که روی آشوب اون ها سواره و آخر سر هم دوباره اون دو تا نیروی متقابل رو آروم میکنه. صحنه رو آفرید و این آشوب رو بوجود اورد که خودش روش یکه تازی کنه.

حس خدا بودن یه چیز اکتسابیه. کسی که انقدر کار کنه روی پروژه اش تا پرفکشن رو توش ببینه فقط اجازه داره وارد این نقش بشه و اون حس رو تجربه کنه. واقعا غبطه میخورم به حسی که تجربه کرده.

و جالب تر اینه که ما هیچ وقت نمیبینیم چه زمانی این حس کامل شدن اثرش رو تجربه کرده. چون اون زمانی حس شده که داشته تنهایی فکر میکرده رو اثرش. فکر کردن بزرگترین نعمته که افرادی که اسمشون تو تاریخ مونده افراد بزرگی هستن که تو این صحنه نمایش تونستن یه نقش جالب رو بازی کنن. برای این که ببینیم یک نابغه چجوری از زندگی دنیاش لذت میبره فقط کافیه این آهنگ رو درک کنیم(یه راهش اینه البته. مطالعه اثر هر آدم نابغه ای قطعا پر از پیچیدگی های زیباست).

برای این که بفهمیم خدا چه حسی رو تجربه میکنیم باید شخصیت هانس زیمر رو بتونیم درک کنیم. ایده ای که پشت این نمایش بوده رو باید درک کنیم. واقعا آهنگش درس خداشناسیه.

بنظرم این نمایش نماد های زیادی پشتشه. خدایی که تو صحنه ی نمایش خودش نقش بازی میکنه موجود عجیبیه. خدای ما هم همینه. ما رو از جنس خودش آفریده تا دنیایی که خودش خلق کرده رو تجربه کنیم. خودش تو نمایش خودش داره بازی میکنه و خودش کارگردانه و  خودش هم تماشاگره. قدرتی که یه نفر میتونه داشته باشه یه چشمه اش میشه همین نمایش. قدرته هم چیزی نیست بجز فکر کردن.

 

فهمیدنش مثل توضیح دادن یه جوک میمونه، خرابش میکنه. زیباییش رو اگه کسی تجربه کرد، میفهمه. اگه نکرد دقت بیشتری میخواد. تنها کسی هم که کامل فهمیدتش خود هانس زیمر بوده بدون شک. منم تا فهم خودم فهمیدمش.

 

برای همینه که میگن طبیعت خودش بزرگترین سمفونیه. کسی که بتونه بفهمه پشت قضیه چیه، فهمیده. وقتی یه آهنگ میتونه انقدر درس آموز باشه، طبیعتی که پرفکته چی میتونه باشه؟

  • ظریف

نگاه به انسان ها

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ

 

سلام

 

یکی از دیدگاهایی که شخصا دوست دارم اینه که انسان ها رو از بیرون نگاه کنم. خودم رو به عنوان یک شخص که برای خودم مهم هست نبینم. خودم رو به شکل موجودی ببینم که توی فرآیند تکامل داره یه نقش 70-80 ساله رو بازی میکنه. 

 

یکی از دستاورد های انسان ها فرهنگ و زبان بوده. در واقع زبان و فرهنگ یک ابر موجودِ بزرگتر از انسان ها هستند که روی بشریت سوار شدند. واضح ترین مثال فرهنگ و زبان، زبان هایی هست که باهاشون حرف میزنیم. پیچیده تر میتونه اینترنت باشه. زبانی که ماشین ها با هم حرف میزنن و زنده است. پویا است و هر لحظه داره بزرگتر میشه. یکم بینشون میشه زبونی مثل فیزیک باشه. زبونی که برای توصیف نادیدنی ها خیلی وقتا استفاده میشه. 

 

ولی اگه نخوایم خیلی دور بریم، خود زبانی که باهاش حرف میزنیم هم موجود جالبیه. جالبیش به اینه که در طول زمان تکاملش رو داریم میبینیم. همچنین بعضیا بودن که نقش حیاتی در تکامل این زبان داشتن. کتاب شعری مثل شاهنامه زبان فارسی رو یک پله بالاتر برد، تئوری جالبی مثل نسبیت فیزیک رو نجات داد، موسیقی هایی مثل راک&رول فرهنگ غرب رو خیلی عوض کرد و ...

 

این موجود که از خط خطی کردن رو دیوار غار ها به تکنولوژی ای شبیه شعر نوشتن رسیده. به تکنولوژی انتقال اطلاعات بین مغز ها رسیده. به تکنولوژی ای رسیده که به ما کمک کنه راجع به خودمون فکر کنیم. راجع به فکر کردن فکر کنیم و فلسفه ببافیم. این موجود ثمره ی حیات انسان ها روی این سیاره هست و از همه ی ماها هم بزرگتره. هیچ کسی هم به تنهایی نمیتونه این موجود رو از بین ببره چون همه، حداقل، مصرف کننده اش هستیم. 

 

زبون هایی مثل فیزیک یا زبان های فلسفه موجودات طیف دانش هستند. طیف دانش به شناخت دنیای واقعی زیر پامون میپردازه 

زبون هایی مثل نقاشی یا موسیقی یا هر نوع هنر هم موجودات طیف عشق هستند. طیف عشق به شناخت و انتقال احساس های تجربه شده توی این دنیا مپیردازه.

 

اگه از بیرون به قضیه نگاه کنیم، هر جفت زبون ها در حال بزرگتر شدن هستن. هم علم داره پیشرفت میکنه هم هنر.

 

به جایی رسیدیم که ایدئولوژی های یک شخص در قالب یک فیلم 2-3 ساعته از یک دنیایی که همش طراحی شده(صحنه، نور، صدا، موسیقی همه چیز) بهمون با چهار تا کلیک منتقل میشه، 

به جایی رسیدیم که فضاهای نادیدنی و غیر قابل فهم برای مغزمون رو با زبان ریاضی توصیف میکنیم و کار هم میکنه!.

 

خیلی از تمدن بشر خوشم میاد. دوست دارم به زبان شبیه یک گونه جدید زنده بدون بدن نگاه کنم. شاید تکامل ما هم در این باشه که این گونه جدید، خودآگاه بشه و دیگه نیازی به وجود ما برای بزرگتر شدن نداشته باشه. شاید واقعا AI نهایتش همین میشه.

 

خوشا اون افرادی که میتونن تغییر محسوس در تکامل زبان و فرهنگ ایجاد کنند.

  • ظریف

اعتیاد

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ق.ظ

سلام

 

اعتیاد رو همیشه به چشم یه چیز بد میبینیم. یه چیزی که یه سری افراد که توسط جامعه پذیرفته نشدن درگیرش هستن. بلای خانمان سوز؟ ازین جور چیزا.

 

اعتیاد بنظرم به معنی انجام یه کاری به مدت زیاد و به کرّات هست. طوری که انجام دادنش بهتر از انجام ندادنش باشه!

برای مثال وقتی کسی در طول روز 5 ساعت تلویزیون نگاه میکنه - اگه نکنه حوصلش سر میره و نیاز داره

یا چند ساعت تو شبکه های اجتماعی هست - اگه نباشه حوصلش سر میره

یا هر سه روز نیاز به تزریق هرویین داره - اگه نباشه بدن درد میگیره

یا منظم ورزش میکنه - اگه ورزش نکنه خوشحالیش کمتر میشه

یا بازی میکنه یا چیزای دیگه

اینا همشون اعتیاد هستن.

ولی شاید یکی بپرسه چجوری هرویین و ورزش هر جفتنشون اعتیادن؟

مساله اینه که اعتیاد یک کلمه هست که برای ما با معنی بد تعریف شده. هر جور عادتی اعتیاد هست. اعتیاد مکانیزم حضور ما در این دنیا هست. ما به انجام یه کار هایی عادت میکنیم. نمیتونیم همیشه کار های جدید کنیم.

فکر هم نکنیم که کسی که هرویین استفاده میکنه بدبخته. توی میزان لذت که میشه تو این دنیا تجربه کرد ایشون اوله. منتها بعضی اعتیاد ها انقدر خوب هستند که ترک کردنشون خیلی سخته. چون اون لذتی که تجربه میشه با هیچ چیزی قابل قیاس نیست. انقدر خوبه که زندگیش رو نابود میکنه.

در نهایت وظیفه ما اینه که اعتیاد هامون رو انتخاب کنیم. باید طوری باشن که بتونن بالانس زندگی رو نگه دارن. 

بزرگترین اعتیادی که ماها دچارش شدیم همین رسانه - وسیله شستشو مغز ها- هست. چیزی که جامعه ساعت های زیادی در طول روز رو بهش اختصاص میده بدون این که قبول کنه که اعتیاد داره.

 

اعتیاد هایی که انتخاب میکنیم باید بالانس های مختلف رو برامون بیاره

نقطه بالانس اینا هم به شخصیت فرد بستگی داره و جواب قطعی نداره.

 

مثلا ورزش یکی از اعتیاد های خوبه چون بدن رو نسبتا سالم نگه میداره و خوشحالی رو بیشتر میکنه. ولی میتونه بد هم باشه. میتونه تو حجم زیاد باعث آسیب دیدگی یا خستگی بیش از حد بشه که به کار های عادی نرسیم. 

یا غذای سالم خوردن اعتیاد خوبه ولی تا جایی که بتونیم زمان و هزینه رو مدیریت کنیم. مثلا شیر گوزن آلاسکا خوبه ولی نه منطقیه خریدنش نه این که میصرفه.

کتاب خوندن، میتونه بد باشه اگه باعث بشه تمام وقت  شخص کتاب باشه، از ارتباط با آدم ها میمونه. میتونه هم ساختار تحلیلی مغز رو گسترش بده و تقویت کنه.

شبکه های اجتماعی هم مشخص هستن. اطلاعات محدود، شادی لحظه ای و محتوای خیلی جدید.

هرویین زدن درسته که حس خیلی خوبی داره ولی زمان زیادی میگیره از شخص طوری که نمیتونه زندگی و خواب و غذا و چیزای دیگه رو مدیریت کنه.

برای همینه که روی برنامه بودن خیلی توصیه میشه. چون عادت ها رو میچینه کنار هم و وقت رو یجوری تنظیم میکنه که بشه بالانس ها رو از قبل تعیین کرد.

 

ترک اعتیاد هم چیز چرت و پرتیه. اعتیاد باید جایگزین بشه. مثلا وقتی ساعت های شبکه اجتماعی یا مصرف شیشه رو میخوایم کم کنیم، نمیشه فقط کم کردش. نمیشه سیگار نکشید نمیشه گوشی رو چک نکرد، باید جایگزین کرد چون وقتی هیچ چیزی جایگزین نشه شخص میگه خب الان که چی؟ یا حوصلش سر میره و دوباره میزنه. چون عادته. عادت اسمش روشه، یه رفتار بلند مدته که توی مغز مسیر های مستحکمی درست کرده و به این سادگیا نمیشه تغییرش داد و مهم تر از همه این که مسیر کسب شادی هستن.

 

این اعتیاد ها شادی برامون میارن. یکی از دلایلی که شبکه های اجتماعی هم خیلی اعتیاد آور هستن اینه که به سرعت میشه چیز های جدید توشون دید و سریع برای چند ثانیه خوشحال شد و فراموش کرد. در واقع یه ماشین لذت بردنه که بدون اون نمیتونیم از زندگی عادی لذت ببریم.

سیگار چند ساعت آدم رو ریلکس میکنه.

شیشه چند روز زندگی رو دوباره به آدم میده، زندگی ای که توش نیاز به غذا خوردن و آب خوردن نداری و انرژی برای هر کاری داری.

غذای سالم خوشحالی رو توی بلند مدت میاره. خواب منظم رفتار های روزانه رو منطقی تر میکنه و میانگین برخورد ها با آدم ها رو بهبود میده و همچنین به انجام بقیه عادت ها کمک میکنه و هزاران چیز دیگه.

 

 

خلاصه کسی که شیشه یا هرویین میزنه فرق زیادی با ما نداره. اولا خیلی بیشتر با دنیا حال میکنه دوما این که گرفتار یه چیز عالی شده که جدا شدن ازش خیلی سخته. اون افراد چیز دیگه ای نمیبینن که براش تلاش کنن. در واقع کسی که معتاد میشه به خاطر بی هدفی زندگی دچار اعتیاد میشه. بخاطر اینه که ارزشی برای خودش نمیبینه که خودش رو ابراز کنه. برای همینه که میگن بچه ها رو انقدر محدود نکنید طبق نظر خودتون. باید بچه ها بتونن بفهمن تو چه چیزی میتونن خودشون رو ابراز کنن وگرنه زندگی بدون هدف تو این دنیا آسون نیست. ولی دیدگاه جامعه نسبت به اون افراد این نیست. وقتی شخص نمیتونه خودش رو بروز بده، نمیتونه حس کنه و دراگ تنها راهیه که میتونه دوباره حس کنه.

https://www.youtube.com/watch?v=DYSQd_JsltQ

این انیمیشن کوتاه رو از کانال U M A M I که یه کانال با انیمیشن های کم کیفیت و موضوعات سورآل هست خیلی دوست دارم. یکی دو تا قبلش رو هم ببینید کمک میکنه به داستان ولی راجع به مصرف دراگه.

 

  • ظریف

Pulp Fiction

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۴۸ ب.ظ

سلام 

دیشب برای واقعا نمیدونم چندمین بار داشتم پالپ فیلکشن رو میدیدم و یه سری نکات داستانش برام بیشتر بولد شده بود. شاید دلیل این که این فیلم رو خیلی دوست دارم هم همین باشه.

 

اول از همه که تو دو تا از داستان ها وقتی شخصیت ها اشتباه میکنن میرن خونه یه نفر که گناهشون رو پاک کنن.

 

اولین داستان، داستان وینسنت هست: (عکس به ترتیب لنس - زن یا دوست دختر لنس/ یه دختره که هست فقط/ وینست و شخصی که پایین افتاده رو زمین، میا والاس)

وینسنت میره از مواد فروشی که دوستش هست هرویین میخره.  

شخصیت مواد فروش، لنس، با این که موادی که میفروشه قیمت خیلی زیادی داره، ولی یه شخصیت خیلی ساده هست. همیشه این لباس بلنده رو میپوشه و خونه اش چیز زیادی نداره و بهم ریختس. قیافش هم خیلی شبیه قیافه حضرت عیسی هست.

یه دیالوگ داره که میگه:

 

White people who know the difference between good shit and bad shit, this is the house they come to.
مردم سفید پوستی که فرق بین خوب و بد رو بلدن به خونه من میان. البته داره راجع به کیفیت موادش صحبت میکنه ولی در واقع طرف مواد رو میخره تا آرامش برای خودش بخره. خوشی برای خودش بخره. همونجوری که یه نفر میره کلیسا تا برای خودش آرامش بخره و از قضا کلیسا رفتنم کاری بوده که سفید پوستا شروع کردن. 
 
در قسمت دوم داستان اول، وینسنت قرار بوده همسر مارسلوس والاس که رییسش باشه رو برای یک شب بیرون ببره. وینسنت دوست نداشته که احساسی بینشون شکل بگیره چون شنیده بوده که مارسلوس والاس چند وقت پیش یه نفر از کارکنانش رو بخاطر این که پای زنش رو ماساژ داده بوده از پنجره طبقه چهارم پرت کرده بوده پایین. این که واقعا اتفاق دیگه ای افتاده بوده یا نه مشخص نیست توی فیلم. خلاصه فعلا ازین جا سریع بگذریم، میا والاس(همسر مارسلوس والاس) موقع برگشتن از جیب وینسنت یه بسته هرویین پیدا میکنه و فکر میکنه کوکایینه. مصرفش میکنه و Overdose میکنه. حالا وینسنت باید یه راهی پیدا کنه. راهی که به ذهنش میرسه اینه که میا رو ببره پیش لنس چون لنس میدونه همه چیز رو. 
لنس کسی بود که وینسنت برای خریدن خوشحالی(هرویین) پیشش میرفته. به لنس تلفن میکنه، لنس نمیخواد تلفن رو جواب بده چون دیر وقته ولی جواب میده در نهایت. اولش نمیخواد کمک کنه و میگه چرا اینو اینجا اوردی ولی وینسنت میگه که کار دیگه ای نمیتونم کنم و پای تو هم وسطه پس قبول کن. 
لنس راه برگردوندن میا رو بلده، یعنی قبلا به فکر بوده و راهش رو نشون میده، وینسنت هم یه شات آدرنالین به قلب میا میزنه و میا برمیگرده.
 
لنس پس تو این دو تا داستان، مرجعی بوده که وینسنت برای درمان گرفتاری هاش بهش مراجعه میکرده.
 
 
 
داستان دوم، داستان جولزه. عکس : جولز، وینسنت
تو این داستان، وینسنت و جولز مامور شدن که برن و از چند تا جوون که کیفی از مارسلوس والاس رو دزدیده بودن کیف رو پس بگیرن و اینا رو بکشن.
توی دو تا شخصیت این داستان تفاوت های زیادی هست
جولز، برنامه داره و روتین داره، توی شخصیت میره و کارش رو جدی انجام میده. قبل انجام کارش(کشتن آدما) یه آیه از انجیل میخونه(که میگه براش اهمیتی نداره ولی بعدا با اهمیت میشه). به معجزه اعتقاد داره.
وینسنت، بیشتر با جریان آب میره و اونقدری تابع قوانین نیست و بعضی وقتا دستورات رو مورد سوال قرار میده. به معجزه اعتقاد نداره.
 
بعد تموم شدن کار، یکی از این بچه ها که توی دستشویی با یه اسلحه قوی قایم شده بود از دستشویی میاد بیرون و به سمت اینا شلیک میکنه. چند تا شلیک میکنه ولی هیچ کدومش به هدف نمیخوره.
دوتا مشکل هست
1- هیچ کدوم از تیر ها به هدف نخورده.
2- جای سوراخ تیر ها قبل شلیکشون روی دیوار بوده.
3- بعضی تیر ها واقعا باید از تو بدن جولز رد شده باشه.
 
وینسنت اعتقاد خاصی نداره به این موضوع ولی جولز به این میگه divine intervention. یعنی دخالت الهی. میگه این یه پیام از خدا بود که من کار رو کنار بزارم و خیلی هم جدی هست رو این باور ولی وینسنت میگه چرت و پرته و اتفاقیه که میفته. یعنی جولز اعتقاد داره که خدا این گلوله ها رو نگه داشته.
جولز بعدا میگه که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، مهم اینه که تو اون لحظه، چه حسی به من دست داد. 
 
همونطور که مشخصه و گفتم، جولز با دل خودش میره و با اعتقاد خودش ولی وینسنت آدم بیش از حد منطقی ایه.
 
اینا اون شخص نفوذی خودی ای که تو گروه این بچه ها داشتن رو برمیدارن و میرن سوار کار میشن و شروع به بحث میکنن. وینسنت همچنان به خدا اعتقاد نداره و برمیگرده صندلی عقب تا از این بچه بپرسه، دوباره یه اتفاق دیگه میفته، بدون این که روی دست انداز برن، اسلحه وینسنت شلیک میکنه و مغز طرف میپاشه رو شیشه عقب ماشین.
حالا الان وینسنت براش یه معجزه اتفاق افتاده ولی خیلی اهمیتی نمیده بهش. اینم تضاد دو تا شخصیت توی اعتقاد به معجزه و دخالت الهی.
 
جولز حالا این دفعه تو دردسره و باید بره و اشتباهش رو پاک کنه. میره خونه جیمی. عکس : جیمی، ولف، وینسنت، جولز
تو خونه جیمی، ولف میاد به کمکشون که یه آدم خیلی حرفه ای و دقیق هست.
این در مقابل داستان وینسنته که توش خونه ی لنس میره. لنس، خیلی آدم غیر مادی و غیر جدی ای تو زندگی بود، با زنش مشکل داشت ولی با هم زندگی میکردن
جیمی و ولف، آدمای مادی، دقیق و حرفه ای هستن و دیالوگاشون با هم هم خیلی جدی و محترمانه هست. جیمی با زنش مشکلی نداره ولی میدونه اگه زنش این کثافت کاری رو ببینه ولش میکنه. دقیقا متضاد با لنس
شباهت هایی هم دارن جیمی با لنس، هر جفتشون تو خونه هستن و بیرون کار نمیکنن و لباس بلند میپوشن. انگار این لباس بلند بین این حل کننده های مشکل مشترکه.
 
با تمام تفاوت های این شخصیت های حل کننده مشکل، هر جفت گروه در نهایت کار رو به درستی انجام میدن و مشکل رو حل میکنن.
 
و میبینیم که جولز که آدم منظمی بود، آدمای حل کننده مشکلش آدمای با برنامه و حرفه ای هستن، ولی وینسنت نه، آدمایی مثل خودش که دقیقه آخری همه کارا رو انجام میدن و خیلی برنامه ندارن.
 
این دو تا شخصیت از داستان.
 
 
داستان سوم داستان بوچ هست. بوچ یه بوکسوره که از مارسلوس والاس پول میگیره که تو بازی ببازه و از بوکس خداحافظی کنه. این به معنی اینه که غرورش رو باید بزاره زمین و مارسلوس قانعش میکنه که غرور چیز خوبی نیست. ولی موقعی که جلسه اش با مارسلوس تموم میشه، وینسنت رو میبینه و یه درگیری لفظی پیدا میکنن و اونجا مجبور میشه غرورش رو بشکنه. خوشش نمیاد از این اتفاق و این میشه براش یه چشمه از حسی که بعدا تو شکست توی مسابقه بهش دست خواهد داد. همچنین شاید فکر میکنه اگه مارسلوس میگه که غرور خوب نیست چرا خودش کنار نکشیده؟ 
 
 
 
توی مسابقه نمیبازه و حریفش میمیره و فرار میکنه. سوار یه تاکسی میشه و راننده تاکسی که یه خانم هیسپانیک هست ازش میپرسه چه حسی داشت که یه نفر رو بکشی (از رادیو دنبال میکرده)؟ میگه که تا وقتی نگفته بودی نمیدونستم کشتمش پس حسی نداشتم. 
 
 
 
همین آدم تو یه صحنه دیگه میره خونه اش تا ساعتی که جا گذاشته بود رو برداره. وینسنت رو توی دستشویی میبینه و بهش شلیک میکنه. تو این قتلش داشته از خودش دفاع میکرده شاید. چون اگه نمیکشته، وینسنت اونو میکشته.
 
اینجا درگیری لفظیش با وینسنت که چند روز پیش اتفاق افتاد و نتونست کاریش بکنه، تموم میشه. با کشتنش. شاید اولین بار باشه که کشتن رو تجربه میکنه و الان دیگه میدونه چه حسی داره.
 
 
بوچ تو یه صحنه ی دیگه که بعد کشتن وینسنت اتفاق میفته، با مارسلوس (که بوچ بهش خیانت کرده) درگیر میشه. یه نفر رو با کاتانا میکشه. ولی این دفعه میتونست فرار کنه و کسی رو نکشه. ولی این دفعه نه تصادفی نه برای دفاع، بلکه برای نجات دشمنش که دست یه نفر گیر افتاده بود اون آدم رو میکشه. شاید هم به اختیار، چون که خوشش اومده از کشتن.
 
 
جمع بندی داستان
 
وینسنت با تمام معجزاتی که دید ایمان نمیاره و چند روز بعد از اون نشونه ها کشته میشه. شایدم دلیل کشته شدنش این بود که همکارش رو از دست داده بود و تنهایی ماموریت رفته بود. همکاری که بخاطر معجزه هایی که دیده بود کنار کشیده بود از کار.
 
 
جولز، جایگاه خودش رو تو اون آیه که همیشه میگفته پیدا میکنه.
 
The path of the righteous man is beset on all sides by the iniquities of the selfish and the tyranny of evil men. Blessed is he who in the name of charity and goodwill shepherds the weak through the valley of darkness, for he is truly his brother's keeper and the finder of lost children. And I will strike down upon thee with great vengeance and furious anger those who attempt to poison and destroy My brothers. And you will know My name is the Lord when I lay My vengeance upon the
 
حدودا میگه که راه مرد راستین با انسان های شیطانی و ستمگر محاصره شده. درود بر کسی که در راه نیک مثل چوپان ضعیفان را از دره ی تاریکی هدایت کنه. و او به درستی نگهدار برادرانش هست و پیدا کننده کودکان گمشده. و من با شدت با کسانی که قصد مسموم کردن برادران من رو داشته باشند مقابله میکنم و تو خواهی دانست که اسم من Lord (خدا) است وقتی که عذابم را به تو نازل کنم.
 
این دیالوگ رو دوبار در طول فیلم میگه و یک بار این متن رو از طرف خدایی غذبناک میگه یه بار، آخر فیلم که خیلی آروم تر شده، آروم تر میگه و با دلسوزی.  
 
سه تا برداشت در آخر فیلم از این آیه میکنه.
توی این صحنه، دو نفر خل و چل میخواستن از یه کافه دزدی کنن و وینسنت و جولز توی کافه بودن. جولز جلوشون رو میگیره و الان داره با یکی از سارق ها حرف میزنه. اگه حالت عادی بود، مغز دزده رو کف زمین میریخت ولی الان تغییر کرده. آیه رو براش میخونه و
 
میگه من قبلا خیلی به معنی این اعتقادی نداشتم. صرفا یه چیزی بود که از روی بی احساسی میگفتم قبل از این که مغز یه نفر رو بترکونم
 
ولی الان دارم فکر میکنم. امروز چند تا چیز دیدم که من رو وادار کرد دوباره فکر کنم. شاید تو انسان شیطانی این داستان باشن و من آدم راستین و آقای 9میلیمتری (تفنگش) چوپان داستانه که از راستیت من در دره ی تاریکی حفاظت میکنه.
 
و شاید معنیش این باشه که تو انسان خوب داستانی و من چوپانم و دنیا این دره ی تاریکه. (من باید ازت حفاظت کنم)
 
من اینو بیشتر دوست دارم ولی میدونم که حقیقت نیست.
حقیقت اینه که تو انسان ضعیف هستی. و من ظلم و ستمی هستم که دره رو تاریک کرده ولی من دارم سعی میکنم. من دارم خیلی سعی میکنم که چوپان داستان باشم.
 
که این دیالوگ قشنگ، میگه که ما انسان خوب و بد نیستیم. وظیفه ی آدم قوی تر اینه که از بدی فاصله بگیره و نقش خوبی رو بازی کنه و فرقی بین چوپان و انسان های ستمگر و ظالم نیست. هر جفتشون یه قدرت رو دارن ولی انتخاب خودشونه که کدوم نقش رو بازی کنن. با رفتن خونه ی عیسی و یا آدمای دیگه معنی زندگی مشخص نمیشه. معنی زندگی و نقش ما توی تصمیم هامون مشخص میشه. وقتی که اسلحه دستمونه و میتونیم شلیک کنیم ولی شلیک نمیکنیم تا از یه نفر ضعیف تر حفاظت کنیم.
  • ظریف

کیس سردار در غرب

سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۱۳ ق.ظ

سلام

 

به حدی اطلاعاتی که این چند روز اخیر تو اینترنت راجع به سردار رد و بدل شد که داشتم کم کم پشیمون میشدم بنویسم که با یادآوری دچار جان (فیشنگار) یه لحظه به خودم اومدم گفتم جدی چرا نمینویسم؟

 

داستان از اون جایی شروع شد که شبی که اتفاق افتاد داشتم توییتر رو بررسی میکردم ببینم کامنتای مردم چیه.

بعضی وقتا فکر میکنیم که خیلی واضح و بدیهیه که حق با ماست و همه ی مردم دنیا قبول دارن ولی وقتی داشتم زیر پست ترور سردار ترامپ رو میخوندم خیلی کامنتای زیادی دیدم که داشتن از رییس جمهور آمریکا بخاطر این کار تشکر میکردن.

 

 

دموکرات های آمریکایی هم داشتن به این که ترامپ عامل جنگه و قبلا میگفت که باراک اوباما جنگ شروع خواهد کرد گیر میدادن. همچنین توییت هایی با این مضمون که کی بچه هات رو میفرستی برای جنگ هم چند تا بود. 

ولی به طور کلی آمریکایی های خوشحال و مفتخر از این اتفاق خیلی زیاد بودن:

 

اینجور کامنتا ذهنیت مردم آمریکا رو نشون میده. دقیقا همون حسی که ما نسبت به سردار سلیمانی یا افراد مشابه که دارن برای دین و کشور میجنگن داریم خیلی از آمریکایی ها نسبت به ترامپ دارن. که خیلی ذهنیت جالبیه بنظرم. نشون میده قدرت رسانه چقدره و برای بررسی موضوع باید بتونیم خودمون رو جای اونا بزاریم 

 

همچنین پامپئو هم یک توییت منتشر کرده با ویدئویی از عراق و خوشحالی مردم از این اتفاق. که بعدا فکر میکنم ظریف بود که اشاره کرد بله کسایی مثل دنبال کننده های رژیم بعثی یا وابسته های به آمریکا و ISIS قطعا خوشحال میشن از این اتفاق.

ولی این توییت خیلی کمتر لایک و کامنت خورده بود و کامنت ها هم بیشتر منفی بودن و راجع به دروغگویی این شخص بودن. حتی صحبت این ویدئو هم زیر سوال رفته بود تو خیلی از کامنتا

 

پس این از مشاهدات توییترم

توی یوتیوب هم کانال های خبری ویدئو های مختلفی گزاشته بودن و کامنت ها رو میخوندم. کامنتا توی یوتیوب شاید مرزی 50/50 خوشحال و ناراحت بود تا دیروز. خیلیا ایران رو تروریست میدونستن و خیلیا، مخصوصا اکانتایی که به شرقی بودن میخورد اسماشون، محکوم میکردن اقدام رو.

الان که داشتم دنبال عکس کامنتا میگشتم خیلی سخت بود پیدا کردنشون. چون دیدن کامنتای چند روز اخیر تو یوتیوب سخت تره.

 

بعد از ساپورت عجیب BBC از این اتفاق و پخش کردن تحلیل های به نفع ایران و وقتی یکی از کانال های روسی اولین ویدئو ها رو از این که مردم و رهبر در حال گریه کردن بودن گذاشت،

https://www.youtube.com/watch?v=PZlckeCkgfk

کامنتا خیلی بهتر شد. طوری که یا ترسیده بودن از این احساسات یا این که منطقی تر به قضیه نگاه میکردن.

ولی رفتار BBC هم جالب بود. اول خیلی سمت ایران نبود مثلا این ویدئو : https://www.youtube.com/watch?v=U1NlLK9BPaU 

وقتی استاد دانشگاه تهران داشت تحلیل بسیار خوبش رو ارائه میداد، مجری خیلی خوشحال نبود و صحبتش رو قطع کرد یکی دو بار و مردم هم کامنتای جالبی نوشتن

 ولی الان حسابی سوار قضیه شده و تحلیلای به نفع ایران تر پخش میکنه.

https://www.youtube.com/watch?v=1ndfa37Y4-0

 

 

واکنش مردم هم تو کانادا، تظاهرات ضد جنگ روبروی سفارت کانادا بود که شبکه CBC داشت فقط یا آتیش استرالیا رو نشون میداد یا راجع به این موضوعات مینوشت و خبر پخش میکرد. 

اینو یکی از کسایی که تو کلیسا میبینمشون برام فرستاد:

 

همچنین با همخونه ای هام صحبت میکردم. یکیشون میگفت که من واقعا این رو نمیبینم که اگه جنگ بشه، جوون های کانادایی حاضر به شرکت تو جنگ بشن. چون جنگ احمقانه ایه. اون روز صبح که دیدمش انقدر استرس داشت از این موضوع که موقع ظرف شستن، اول آب میریخت رو ظرفا بعد با اسکاچ میشستشون و میزاشت تو جایی که میزارن ظرفا رو آبشون بره :))

اینم دو تا کامنت برای پستی که تو فیسبوکم گذاشتم.

که اینم دو تا دونه کامنت:

 

 

 

  • ظریف

قطبیت

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۴۶ ب.ظ

سلام

 

دیروز یکی از بچه های آزمایشگاه ازم پرسید که : "شنیدی قاسم سلیمانی رو شهید کردن؟" 

گفتم آره شنیدم

 

گفت دوتا همخونه ای هام(ایرانی اند) خوشحال بودن که کشتنش. و یکم از تفکر خودش گفت که ناراحت بود از این.

گفت تو ازونایی هستی که ناراحتی یا خوشحالی؟

 

گفتم نمیدونم.

 

گفت یعنی چی نمیدونم؟

 

گفتم خب به طرز فکر من اتفاق بدیه که افتاده ولی خب این جور اتفاقا باید بیفته. مگه میشه این اتفاق ها نیفته. شنیدن خبرش باعث شد که یه شب خوابم نبره ولی نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم.

 

گفت خب معیار خوبی و بدی که مشخصه.

 

گفتم نه کجا مشخصه؟ ممکنه شهادت ایشون تو زمان طولانی تر باعث بشه یه اتفاق خیلی خوبی بیفته یا ممکنه باعث جنگ جهانی سوم بشه. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که مهم اینه که برای خود سردار سلیمانی اتفاق مثبتی بوده چون برای هدفش شهید شده و ما هم از دستش دادیم و اجازه داریم خوشحال یا ناراحت بشیم. ولی هیچ کسی نمیدونه توی طولانی مدت چه اتفاقی میفته.

 

و تاریخ هم پر هست از این جور اتفاقا. این حوادث باید اتفاق بیفتن تا تاریخ جلو بره. همون مثالی که همیشه میزنم، اشاره به کتاب دانشنامه مایکرویو کردم که یکی از مثال های معروف دستاورد های جنگ جهانیه و عملا هر تکنولوژی ای که استفاده میکنیم یه جوری به اون ربط داره، گفتم اگه جنگ جهانی نبود این پیشرفت حاصل نمیشد. اگه همیشه از اول تاریخ صلح بود هیچ اتفاقی نمی افتاد و همچنان لخت تو جنگل تو درختا داشتیم میوه میخوردیم و کارای دیگه میکردیم. 

 

تنها فرق ماها با حیوانات اینه که ماها میتونیم روی چیز های مختلف برچسب دو قطبی های خوب و بد بزنیم. مثلا تو طبیعت شیر طبق غریزه اش هر هفته یا دو هفته یه چیزی رو میکشه. نه بیشتر از این میکشه و حروم میکنه چیزی رو، نه کمتر. ولی من الان اختیار دارم که توی زندگیم چند نفر یا حیوون رو بکشم یا نکشم. ولی خوب یا بد بودن این عمل برمیگرده به خود شخص. برای من شاید این عدد 0 باشه توی کل عمرم ولی برای یه قاتل زنجیره ای شاید چند صد نفر عدد خوبی باشه. صداقتِ تمام و کمال روابطِ انسانی رو خراب میکنه و دروغ گفتن هم همینطور. برای همین باید نقطهی بالانسش رو پیدا کرد. محبت کردن زیاد توی یک رابطه خوب نیست و رابطه رو سرد میکنه و محبت نکردن هم همینطور، رابطه رو خراب میکنه. گول زدن بقیه و گمراه کردنشون شاید توی طبیعت خیلی از حیوانات باشه که شکارشون رو توی تله میندازن ولی برای انسان ها یه پارامتر قابل انتخابه و برای هر کسی متفاوته. توی مذاکره باید تا درصد خوبی عدم صداقت و گول زدن رو چاشنی کار کرد. کمک کردن بیش از حد به بقیه زندگی رو خراب میکنه و خود خواهی هم همینطور. به قول فرهنگ هایی مثل داویسم (Taoism نمیدونم چرا د خونده میشه) همه چیز دو قطبیه و تنها کاری که میشه کرد اینه که نقطه ی بالانسی که کار رو خراب نمیکنه رو پیدا کنی.    

 

 

که بله. ما آدما توانایی انتخاب بین دو تا چیز رو داریم. و برای هر کسی هم مجموعه ی رفتار های خوب و بد متفاوت اند و این هم باعث میشه که دو تا دیدگاه بوجود بیاد

 

1- هیچ چیز خوب مطلقی وجود نداره

و چون بوجود اومدن هر چیزی قطب مقابلش رو اتوماتیک ایجاد میکنه،

2- هر چیزی خوب مطلق هست

 

و برمیگردیم به این که خدا شدن، توانایی دیدن چیز های مختلف بدون قضاوت کردنشونه. شبیه وقتی که فیلم یا تئاتر میبینیم. آخر فیلم اسم همه ی آدم خوبا و آدم بدا توی لیست نوشته میشه و آخر تئاتر همه ی بازیگر های خوب و بد روی صحنه میان و همه براشون دست میزنن.

 

که این زندگی ما، این Netflix کیهانی ای که خدا برای خودش درست کرده که خودش نقش بازی کنه تو بدن ماها و خودش خودش رو نگاه کنه، شبیه اون نقل قول میشه که زندگی رو به صحنه ی بازی تشبیه کرده بود و میگفت: 

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.

 

دوستم گفت ولی آخرش میگه: خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

گفتم آره. ولی این نمیگه که چه نغمه ای. مثلا هیتلر شاید یه آدم بسیار بدی بوده باشه ولی یکی از قطب های بزرگ منفی بد بودن رو بهمون نشون داده. وقتی قطب منفی رفتار انسان ها رو در اون اندازه و عظمت نشون داده میشه، توی طولانی مدت قطب مخالفش هم بوجود میاد. خیلی ها هم الان با نظر هیتلر موافقند. کاری که هیتلر کرد باعث شده که چقدر ما بیشتر راجع به نژاد پرستی بدونیم یا این که چقدر اثر های زیبای هنری مثل فیلم و آهنگ بوجود اومده از کارش؟ شاید کار هیتلر برای من و شما جذاب نباشه ولی لازمه ی جلو رفتن تاریخ، همین لولیدن چیزای وحشتناک و زیبا توی همدیگه است. چیزیه که خدا میخواد. چیزیه که باعث جلو رفتن و تکامل فهم بشریت از خودش میشه.

 

چیزی که مشخصه اینه که دنیا با عشق کار میکنه. هر کسی، تو این عمر محدودش هم میتونه یا خود عشق رو تجربه کنه یا قطب مقابلش رو. اصلا راحت تر نیست ولی باعث میشه که عشق معنی بیشتری پیدا کنه. 

 

شاید اگه ایشون ترور و شهید نمیشدن خیلی از ماها عمیق ارادتی که بهشون داشتیم رو حس نمیکردیم. و خوش بحالشون. نغمه ایشون رو مردم به یاد خواهند سپرد. اگه این که هیچ خوب و بد مطلقی وجود نداره برای همه جا بیفته، کسی به کسی گیر نمیده و کسی کسی رو آنفالو نمیکنه بخاطر یه اظهار نظر. درسته که بعضی تصمیم ها عواقب داره ولی اگه هر کسی برای چیزی که براش مهمه بجنگه و بفهمه که بقیه هم برای چیزی که براشون مهمه میجنگن، این مشکلا پیش نمیاد.

 

براش این ویدئو از Alan Watts رو فرستادم که یه داستان کوتاه 2-3 دقیقه ای چینی هست فکر کنم:

https://www.youtube.com/watch?v=byQrdnq7_H0

که توش بیان میکنه چیز خوب و بد وجود نداره

 

  • ظریف

بی خانمان

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۴۸ ب.ظ

سلام

نمیدونم اینو نوشتم یا نه.

یه دیوونه هه رو دیدم چند روز پیش. چهره اش شبیه بی خانمان ها بود و حرفایی که میزد به آدم عادی نمیخورد. بخوام توصیف کنم میتونم بگم که همه چیز رو به هم ربط میداد و خودش رو یکی از آدمای تو انجیل میدونست.

اعتقادات جالبی داشت. میگفت که وقتی اسم یه نفر روتون گذاشته میشه، شما ادامه زندگی اون آدمی هستید که قبلا این اسم رو داشته و مرده. یه جورایی خوشم اومد. یعنی این که این آدما نیستن که زندگی میکنن، اسم های آدم ها هستن که زندگی میکنن. 

خلاصه میتونست با یه ربع حرف زدن ثابت کنه از انجیل و داستان های اساطیر یونانی که ملکه الیزابت فلانیه و من فلانی ام و ... 

بعدم میگفت یه سری آدم(موجودات) از آینده میخوان اینو بکشنش ولی این هر دفعه جا خالی میده و نمیزاره.

بهش گفتم چجوری به اینجوری فکر کردن رسیدی

گفت لازمه به صدای درونت گوش بدی.

گفتم یعنی انزوا و مدیتیشن؟

گفت خدا خیلی وفتا از طریق یه فرشته هایی که صدای درونت هستن باهات حرف میزنه.

 

بعدا فهمیدم که این دوستمون بیمار اسکیتزوفرنی هستن و هر چند وفت یه بار حس میکنه عیسی/محمد/موسی و ... است.

خیلی جالبه که گویا این تم مذهبی و مخصوصا انجیلی خیلی تو اسکیتزو ها شایعه. 

 

به قول یکی میگفت لذت خدا رو پیدا کردن یه طرفش دیوونگی(insanity) و یه طرفش سالم العقل بودن (کلمه sanity رو بیشتر دوست دارم چون بالاخره نه سنیتی فارسیه نه سالم العقل). بعضیا هستن که میپرن ازین ور اونور و معلوم نیست خیلی وقتا کدومن.

این آقا هه هم فکر کنم زیادی پریده بود.

  • ظریف

جلوه دیگری از کریسمس

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۸ ق.ظ

 

 

سلام

 

چون به ایام کریسمس نزدیک هستیم(توشیم البته) یه پست کریسمسی بزارم.

 

احتمالا با شنیدن کلمه شب کریسمس همچین صحنه ای تو ذهنمون میاد.

کریسمس موجود عجیبیه. یک فرهنگ و آیین خاصیه که المان های عجیبی داره.

رنگ های سبز-فرمز-سفید.

جوراب هایی که بالای شومینه آویزون میشن و توشون هدیه گذاشته میشه برای هر کسی.

درخت کاج

کادو هایی که توی جلد قرمز و نقطه های سفید بسته بندی شدن - یا طرح های دیگه ولی با همچین رنگ بندی ای

بابا نوئل که یه پیرمرد با لباس قرمز و سفید هست و سورتمه ی هدیه هاش رو گوزن هایی میکشن که پرواز میکنن و بینی قرمز دارن. 

Elf ها که موجودات افسانه ای هستن که برای بابا نوئل توی قطب شمال کار میکنن و هدیه درست میکنن.

از اون طرفم که داستان حضرت عیسی رو داریم.

خیلیا سخت نمیگیرن که دقیقا اینا از کجا به هم وصل شده ولی اخیرا که داشتم دنبال ریشه ی این چیزا میگشتم چیز جالبی پیدا کردم.

 

 

داستان خیلی جالبی هست که برمیگرده به این قارچ Amanita Muscaria

این قارچ قرمز با نقطه های سفید روش رو احتمالا خیلی دیدید. حداقل تو بازی ماریو و توی کارتون ها باید دیده باشید.

نکته خاصی که این قارچ داره اینه که قارچ Psychedelic ای هست و خاصیت توهم زایی و روان گردانی (ترجیح میدم بگم روان نشانی) داره. رنگ های سفید و قرمز این قارچ تو ذهنتون باشه و این که تو جنگل های کاج تو سیبری در میاد هم داشته باشید. درخت کاج - رنگ قرمز

 

حالا تو سیبری، مردمی زندگی میکردن که آیین خاصی داشتن. روحانی های این مردم که به طور کلی به این جور آدما  Shaman میگن، از طریق خوردن این قارچ ها به دو طریق 

1- مستقیم - که خطرناکه چون قارچش کمی سمیه و باید قارچ خشک بشه

2- نوشیدن ادرار گوزن هایی که این قارچ رو میخوردن. سم تو این پروسه تو بدن گوزن خنثی میشه و ماده توهم زا باقی میمونه. 

(نمیدونم کدوم روش آسون تره :)) )

به بالا وصل میشدن. این مکانیزم استفاده از مواد روح نشان در سر تا سر کره زمین از روش های اولیه مردم برای ارتباط با عالم دیگه بوده. تحت تاثیر این مواد، اگر به اندازه کافی و درست مصرف بشه، شخص به حالت مرگ میرسه ولی نمیمیره. نفسش یا Ego اش دچار مرگ میشه و به مدت چند ساعت یک انسان بدون نفس میشه که شرایط خاصیه و تو اون میشه کارای عجیبی کرد و چیزای خاصی رو دید. ضعیف کردن نفس با روزه گرفتن و مدیتیشن های طولانی و تکنیکای باز کردن چشم سوم هم تا حدی به وجود میاد ولی خیلی سخت تره ولی موندگار تر. دلیل این که دین های جدید تر به این تکنیک ها اعتقاد بیشتر داشتن هم این بوده که به صورت سبک زندگی در میاد و بعد 8 ساعت اثرش از بین نمیره... 

تو این شرایط اگه شخص آدمی باشه که کار بدی کرده باشه واقعا زجر میکشه و تا تک تک کار هاش بهش نشون داده نشه قارچ دست از سرش بر نمیداره. برای همین Shaman ها آدمای خیلی خاصی هستن که معمولا دور از قبیله زندگی میکنن تا تعاملشون با بقیه کم باشه و یخورده هم اسکیتزوفرنی دارن. کسایی که اسکیتزوفرنی دارن معمولا تو این قبیله ها تو دورانی که جوون تر هستن توسط شامن قبیله تعلیم داده میشن و بعدا جای شامن اصلی رو میگیرن که از چیزای جالبیه که تو تمدن های جدید تر که از طبیعت فاصله گرفتن خیلی تغییر کرده.

 

 

اگر آدم خوبی هم باشه معمولا حس های خوبی از جمله عشق و رنگ های زیبا و نزدیک شدن به طبیعت و ... رو تجربه میکنه.

 

ولی شامن ها معمولا به هدف سیر و سلوک توی عوالم دیگه یا ارتباط با موجودات غیر مادی(یه نمونه اش Elf ها که مطرح شد) این قارچ ها رو مصرف میکنن که کلا یک بحث جداست. 

 

روز 21 دسامبر خونه های تو سیبری تا سقف زیر برف میرفته و شامن ها از برفی که دور و برخونه نشسته بالا میرفتن و از دودکش خونه برای مردم قارچ مینداختن. چرا 21 دسامبر؟ چون یلدا یا winter solistice روز بسیار مهمی بوده. روزی که دیگه از این تاریک تر نمیشه و امید دوباره برمیگرده که تابستون و سر سبزی دوباره در راهه.

مردم هم این قارچ ها رو توی جوراب کنار شومینه آویزون میکردن تا تو چند روز آینده خشک بشه.

بعد روز کریسمس قارچ ها رو در میوردن و میخوردن و کسایی که آدمای خوبی بودن کلی حس خوب تجربه میکردن و آدمایی که بدی کرده بودنم یا نمیخوردن یا اگه میخوردن جلوی همه ی کار هاشون باید وای میستادن و زجرش رو تحمل میکردن. یا پدر و مادر برای بچه هه یه تیکه ذغال توی جورابش میزاشتن بجای قارچ.

 

تو عکسی که گزاشتم دو تا شامن مختلف این قبایل رو میبینید.

سمت راست لباس قرمز و نقطه های سفید و قارچه گنده جلوی خانمه

سمت چپ هم شامنی که شکل بابانوئله عملا.

 

خلاصه که اینم ریشه ی فرهنگ غنی کریسمس.

کانال After skool تو یوتیوب یه ویدئو داره که اگه دوست داشتید ببینید.

 

خلاصه که با برخورد تمدن های شمالی و تمدن هایی که مسیحی بودن اتفاقات جالبی افتاده.

مثلا یه نوع دیگه این برخورد:

توی خیلی فرهنگ ها قارچ ها موجودات خاصی به حساب میومدن.

از اون جایی که همه چیز از زمین در میاد، زمین نقش مادر همه رو داشته

ازون جایی که بارون زمین رو بارور میکنه، بارون نماد منی خدا بوده از عرش خدا 

و مساله جالب اینه که توی رعد و برق قارچ ها در میان. به طوری که مثلا تو عربی میگفتن قارچ ها دختران رعد و برق هستن. خلاصه که قارچ ثمره ی بارور شدن زمین باکره توسط خدا بوده. 

 

به رنگ و ساختار لباس دقت کنید

 

حضرت عیسی و قارچ

 

شیشه کاری هایی که روشون قارچ معلومه.

برخورد این مسائل فرهنگی با داستان حضرت عیسی که دوباره بکارت یه خانم حامله مطرح بوده احتمالا قدیم ها باعث این شده که اینا بگن عه، این همون داستان حضرت عیسی است و این فرهنگ ها رو بیارن قاطی کریسمس کنن. بعدم کم کم از طرف کلیسای کاتولیک قارچ ها از کل مراسم ها حذف شدن(چون چرا که نه، وقتی میشه به مردم قانون خوروند چرا بهشون چیزی که میتونن تجربه کنن بدیم؟) درحالی که هنوز اثرات خیلی زیادی از قارچ ها تو همین کلیسای کاتولیک هست. توی معماری ها، لباس ها و...

 

داستانی داریم روی این سیاره.

  • ظریف

احساسات و هنر

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۴ ق.ظ

سلام

*ببخشید بابت انتشار مجدد از 4 نفری که پست رو دیدن یه تیکه ی کوچیک بهش اضافه کردم. اگه خوندید خیلی تغییری نکرده به اونصورت*

یکی از رفتارای باحال ما آدم ها ارتباط احساس و هنره.

 

تو مقیاس بزرگ نگاه کنیم، یعنی اگه از بیرون سیاره بهش نگاه کنیم این رو میبینیم که همون طور که تو بهار و تابستون محصول میشه کاشت برای زمستون که چیزی در نمیاد، همین وضعیت سر اجساسات و هنر هم هست.

 

بزارید اینطوری بازش کنم

 

هنرمند ها رو اگه از نزدیک دیده باشید،

 

بد بختن.

 

واقعا معمولا بدبختن. شاید بد بخت کلمه خوبی نباشه. چون طرف معروف میشه و با یه استانداردایی زندگی جالبی داشته. زندگی پر هیجانی داشته و تهش به دپرسی رسیده ولی باحال بوده.

ولی حداقل وقتی نگاه میکنی، طرف یا شکست عشقی خورده، یا یه نفر نزدیکش فوت کرده، یا دوستش بهش خیانت کرده یا تنهایی کشیده یا خودش یه مرگیش بوده بالاخره. آدم نرمالی نبوده. ولی جوشش هنر دقیقا از همین چیزاست.

 

دقیقا مثل تابستون که گرماش غیر قابل تحمله، این بدبختیای آدمیزاد هم که اجساسات منفی و ناراحت کننده با خودش میاره، میتونه باعث بوجود اومدن هنر بشه.

 

ثمره ی زجر کشیدن آدما زیباییه. هنری که میشه به بقیه نشون داد که ازش لذت ببرن. که محیط اطرافشون رو زیبا کنن یا وقتشون رو با یه چیز زیبا بگذرونن. منظورم تو هر شکلشه، نقاشی، موسیفی و بقیه ی هنر ها مثل حتی مهندسی به معنی آفرینشش.

 

توی EEvblog، که یکی از بلاگ های راجع به الکترونیک هست، بعضی وقتا وقتی میخواد بگه یه چیزی خوب طراحی شده میگه، designed by grey beard nude virgins(طراحی شده توسط پسر های لخت باکره ریش خاکستری). قبلا ها بهش فقط میخندیدم ولی الان میبینم واقعیتم همینه. خیلی جمله ی طنز جالبیه. جوون مردم رو تنهایی بده از توش دستگاه و نرم افزار و ... در میاد. بیشتر تنهایی بده بیشتر در میاد. واقعیته. چیز بدی نیستا خودم یکیشون. البته لباس تنمه.

 

خلاصه دقیقا بخوام بگم ماشینی هستیم که اگه زجرمون بدن از تومون احساس و آفرینش در میاد، بخوایم برای آینده نگهش داریم، کتاب در میاد نقاشی در میاد شعر در میاد و مهم تر از همه ایده، ایده در میاد... 

 

این خلقت خدا هم عجیبه. آدم میفهمه خدا خودش چجوری حس میکنه. موجود عجیبیه که ماها رو اینجوری آفریده. یه چیز پیچیده از زجر و خوشحالی با همه. همه چیز رو هم با هم داره. خودش رو زجر میده که زیبایی از خودش ببینه. خیلی جالبه. درباره این yin-yang مینویسم بعدا وقت بشه یه متن کاربردی جمع کنم که فقط بررسی نباشه.

 

اگه هنری هم در نیاد، تو ناراحتی هاست که به هم نزدیک میشیم و این انگار تو ذاتمونه. قدر چیزا رو تو ناراحتی از دست دادنشون میدونیم. یعنی یا میشه به شکل هنر ذخیره اش کرد، یا میشه همون موقع مصرفش کرد.

 

اگه هیچ چیزی در نیاد - اگه یه نفر بی حس باشه - میشینه یه کاری میکنه که حس کردن رو توی بقیه تجربه کنه. بقیه رو خوشحال کنه یا زجر بده و ببینه چی میشه. بنظرم این طبقه بندی، یه طیفه البته هرکسی یه جاییش قرار میگیره. 

 

اگه واقعا هیچ چیزی در نیاد و نتونه حتی حس رو تو بقیه هم تجربه کنه خیلی کیس جالبیه. کسی که از همه چیز متنفر باشه، دقیقا همه رو مسئول میبینه که چرا خوشبخت نیست. به این موجود خود خواه یا بیمار Narcisist میگن

 

این موجود میاد شروع میکنه گیر دادن به بقیه که چرا فلان کارو نمیکنی چرا بهمان کارو نمیکنی.

 

این موجودات عجیب اگه به اندازه کافی باهوش نباشن، فقط اطرافیانشون رو زجر میدن و اگه خیلی باهوش باشن تو ساختار جامعه میرن بالا و ازشون تبعیت میکنیم.

چون به هر دلیلی ساختار جامعه ای رو درست کردیم که ازشون حفاظت میکنه.

من داشتم تو این 4.5 میلیارد سالی=39 میلیون میلیون ساعت که زمین کم کم داشت شکل میگرفت نگاه میکردم، اون یه ساعتی که خدا درگیر انداختن آدم و حوا رو زمین و تنبیه کردنشون بود رو داشتم خمیازه میکشیدم. تقصیر من نیست. چیزی که دیدم این بود:

شامپانزه ها باهوش تر شدن و از مورچه ها یاد گرفتن چجوری ساختار داشته باشن و نظام اجتماعی رو درست کردن. بعد این کار کرد و شروع کردن خونه ساختن و اینی شده که هست.  

این تو ذاتمونه شامپانزه رو با مورچه یا زنبور قاطی کنی چه انتظاری داری؟ یه سیستم خوب تشکیل میده به اسم جامعه.

خوشمونم میاد. نمیگم بده. خیلی جوابه. بهتر از زندگی کردن تو جنگله برای بقا. احتمالا.

یه سری چیز جالب جلومون میریزن و سرمون رو گرم میکنن. به بدبختیمونم نگاه میکنن و یه خرده احساسی بهشون دست میده. برامون قانون میزارن و بهشت و جهنم ندیده و نشنیده رو برامون میبافن که پول بگیرن ازمون که دقیقا راجع به بهشت و جهنم ندیده و نشنیده برامون بگن. جوابم میده. بخدا جواب میده! اینم یه راهه زندگیه.

بدی قضیه اینه که یه دروغ رو اگه زیاد بگی، همه باورشون میشه. حتی کسی که خودش دروغ رو میگه. بعد یه سری که آدمای خوبی هم هستن میان و فکر میکنن این راهه درسته و شروع میکنن تبلیغش و ... 

 

یه دروغ هم اگه میخواد کار کنه و آدم حروم زاده ازش خوب بره بالا، باید خوب ساخته بشه. به این سادگی ها نیست.

 

تو این فیلما یزید و معاویه و دار و دسته رو یه جوری به تصویر میکشن که آدم میبینه میگه خب این که معلومه آدم بالذاته پفیوزیه اصلا معلومه از مدل ریشش. خود به خود شخص میره توی جبهه مقابل اینا.

 

در حالی که این آدما اگه کاریزماتیک نبودن چجوری این همه آدم رو قانع میکردن که اون کارا رو بکنن. 

 

مثلا یه سوالی که خیلی دوست دارم،

چجوری بعضی اصحاب پیامبر انقدر بد شدن؟

چون پیامبر بهشون فهموند که اختیار دارید هر کاری میخواید کنید. اگه میخواید به خودتون برسید این بازی رو اینجوری باید برید. اگه میخواید خیرتون به بقیه برسه اینجوری برید. منتها خودش تو سمت خوب قضیه بود، اینا سمت غیر خوبش رو گرفتن. چون هر وقت چیزی به وجود بیاد متضادش هم به وجود میاد. قانونه طبیعته (حدیث جعلی و غیر قابل استناد از طرف بنده بپذیرید - قربه الی الله اگه چرت و پرت میگم خدا ببخشتم اگه حرفمم حقه که دمم گرم. ولی حداقل این قضیه چرا بعضی صحابه به اون وضعیت افتادن رو توجیه میکنه)

 

کسایی هم که به خودشون میخواستن برسن گفتن حالا که بازیه، ما هم خوب بازی میکنیم.

 

بعد مرگ پیامبر بنده خدا اومدن این قصه ها رو درست کردن و شروع کردن بهشت و جهنم به مردم فروختن. دروغ بدی هم نیست. 95% دروغه خوبیه. مثلا یه جایی رو آباد میکنن و مردم میبینن ولی تو 5% بقیه اش تو مقیاس مالیاتی که کل مردم میدن، به جیب خودش میره. که عدد خوبیه. برای انجام هیچ کاری. یا قدرت چیز باحالیه. آدم حروم زاده بی هنر و بی احساس، قدرت دوست داره. کسی که با خودش به صلح نرسیده با اجبار کردن بقیه به انجام کاری که خودش فکر میکنه درسته به صلح میرسه. اینم یه تایپ شخصیته. من دوست ندارم ولی خب خیلیا اینجوری اند. دوست داره به بقیه بگه که چجوری باید زندگی کنن با کی و چه جنسیتی باید ازدواج کنن و چند تا بچه باید بیارن و ... 

 

همین الان تو مبلغ های دینمون، کسایی که یکم هنر از دستشون میاد رو با کسایی که فقط بلدن داد بزنن مقایسه بکنید. کدوم جذاب تره؟ اگه دین نبود اصلا آدم های گروه دوم رو چیکار میکردیم؟

 

چیز باحالی هم هست. نمیگم خوبه یا بده. چیزیه که هست. کسی هم دوست داشته باشه بازی رو از بیرون ببینه میفهمه. تو این بازی واقعا هر کاری میتونیم بکنیم. اگه نه که اختیار نداشتیم ای انسان خوبم. اختیار یعنی هر کاری دوست داری بکن، نتیجه همونم میگیری. باهاشم حال میکنی، مادی باشه نتیجه مادی میگیری غیر مادی باشه غیرمادی میگیری. 

 

بیدار شدن دقیقا معنیش اینه که بفهمه آدم میتونه همزمان هم همه ی داراییش رو وقف کنه، از جمله دارایی های مادیش، از دست دادن نزدیکانش، و در مقام آخر هم از دست دادن این بدن دنیایی(مودبانه ی بدن شامپانزه پشم زده با مغز دو برابر) اش و هیچ وابستگی ای نداشته باشه

و همزمان

این قابلیت رو تو خودش ببینه که جون چند میلیون آدم رو بتونه بگیره. چند میلیون نفر بی گناه. اگه کسی نتونه آدم بکشه و نکشه که هنر نکرده. باید در مقام قدرت اختیار رو ثابت کنیم وگرنه هنر نکردیم.

 

منم نمیگم بیدار شدم.

آدم وقتی بیدار میشه که این رو "واقعا" حس کنه. دستش رو تو هر جای این طیف باز ببینه و چیزی که بالانس خودش رو تامین میکنه رو با اختیار انتخاب کنه. خودخواهی یا دیگران خواهی.

 

وقتی که این دیده میشه، اختیار معنی پیدا میکنه. که بنظرم اگه پیامبر چیزی اورده بوده این رو اورده. که یه سریا براش خون دادن وگرنه کی برای 5 تا نماز و ازین جور داستانا خودش رو به خطر میندازه. قانون کجاش اون برادری صدر اسلام که همه ازش حرف میزنن رو میاره؟(و کسی نمیدونه چه بلایی سرش اومد) 

 

نمیاره. قانون برادری نمیاره. قانون دوگماتیک که باید کاری که من میگم رو انجام بدی برادری نمیاره. 

 

پیدا کردن آدمِ هم فکر، برادری میاره. پیدا کردن آدمِ هم درد، برادری میاره. آدمایی که تو این طیف کرم ریختن به بقیه یا کرم ریختن به نفس یکی رو انتخاب کردن و خوب و آگاهانه هم جلو رفتن میتونن برادر باشن. 

 

کلا اومدیم تو این جا که حس کنیم. خدا فضا برای اتفاقات جالب درست کرده که حس کنه. اگه حس نکنه چی کار کنه آخه :))) حس نکردن = نبودن. اینو تو خودمون هم دیدیم. 1 ماه بشینید و حس نکنید، بیماری افسردگی میگیرید به همین راحتی. خدا هه هم تو مقیاس کیهانی و فراجهانی باید حس کنه. مجبور به حس کردنه و خوششم میاد. 

 

این وسطم یه سری خل و چل پیدا میشه مثل من شروع میکنه به این بازیه فکر میکنه و میخوان فرمول از توش در بیاره.

بابا بشین بازیتو بکن، از این بدن نگهداری بکن و محیط زندگیتو درست و زیبا کن یا وقتتو بگذرون تموم شه بره دیگه. راهش مشخصه دیگه. صبحا زود بیدار شو، غذای سالم بخور، دوش آب سرد بگیر، مدیتیشن و دعا و عبادت کن، به بقیه آسیب نزن(به اندازه ای که حال میکنی) کارت به کار کسی نباشه، بشین وبلاگت رو بنویس و هنر درست کن و از هنر لذت ببر و کارت رو بکن دیگه. آسونه سخت نیست...

 

کل قانون بازی پیدا کردن این نقطه بالانس تو این تضاد هاست. حالا راجع به تئوری Zen تو این فرهنگ بوداییا مینویسم. باحاله و کاربردی 

  • ظریف