نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

Drafts from a drifter/ English
ticheart.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲۰۹ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی! :: shower thoughts» ثبت شده است

تغییر دنیا

پنجشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

 

سلام

 

برای کسی که نگاه منتقدانه داره شاید زمانی برسه که بگه که من باید دنیا رو تغییر بدم.

کلی اشکال میبینه و میبینه که هیچ چیزی سر جاش نیست و تفکر تخریب گرش میخواد که همه چیز رو بکوبه و از نو بسازه.

نمیخوام زیاد اشاره کنم به تجربه ی داستان های قدیمی که طرف بعد از خواستن تغییر دادن دنیا به تغییر دادن شهر و بعد خانواده و بعد خودش میرسه ولی خب درنهایت همینه.

نهایت داستان اینه که خوش بینی و بهتر بگم، کوته بینی و کم تجربگی انسانه که حس میکنه که با تغییر بقیه میتونه خوشحال تر باشه. یه جورایی سیستم رو به صورت یک سیستم خطی خیلی ساده میبنه که با برابر کردن همه چیز جواب معادله در میاد.

درسته که بعضی معادله ها هست که بنظر میاد که جوابشون رو میتونیم در بیاریم. ولی جواب پیدا کردن برای معادله الزاما بهترین جواب رو براش پیدا کردن نیست.

سیستم هایی که در دنیای انسان باهاش طرف هستیم سیستم های غیر خطی و آشوبناک هستن. 

به قدری سیستم پراکنده هست که حتی در تصور هم نمیگنجه. 

مثلا شما فرض کنید به صورت اکتیو با 10 نفر ارتباط دارید. 100 نفر هم تو اینستا. اگه میخواید تاثیری بزارید و هر 100 نفر رو تغییر بدید هم اوکی فرضا تونستید،

اگه برای هر نفر از اون 100 نفر 100 نفر دیگه در نظر بگیریم که بتونن تغییرشون بدن، 10هزار نفر رو تونستید تغییر بدید. خیلی دیگه خوشبینی هست که اون ده هزار نفر هم نفری 100 نفر رو تغییر بدن و اگه بدن، تازه به یک میلیون نفر میرسید. هنوز صدها و صدها سطح دیگه مونده که دنیای 8 میلیارد نفری رو بتونید تغییر بدید. البته که این مثالم از تفکر خطی میاد.

خلاصه که ما و دایره ی اطرافمون، بخاطر وسعت کم میدان دیدمون خیلی زیاد و بزرگ بنظر میایم ولی هر چقدر هم بزرگ خودمون رو درنظر بگیریم جزءی از کل هستیم. جزء خیلی کوچیکی از کل هستیم.

و تصمیم گرفتن به تغییر کل خیلی خیلی خوش بینانه هست.

تصمیم به تغییر معماری دنیایی که همین الان از آشوب به اندازه ای دوره که داریم زندگی میکنیم و داره کار میکنه خیلی خیلی خود بزرگ پنداری هست.

کسایی که در کنترل این عظمت هستن، انسان هایی هستن که ممکنه که خیلی خوشمون نیاد ازشون ولی هر چیزی که هست رو نزدیک به پایداری دارن حرکت میدن. انسان هایی به ذهن های پیچیده و بزرگ که تصمیم های درستی میگیرن و به آشوب ذاتی دنیایی که درش هستیم آگاهی دارن و تحت کنترل دارنش.

نباید خودمون رو هیچ وقت در سطح این ذهن های بزرگ ببینیم چون که مسیری که یک نفر از یک بچه که حرف زدن بلد نیست تا به همچین سطحی از آگاهی برسه مسیر بسیار بسیار طولانی ای هست و نگاه خالق باید متمرکز روی یک نفر باشه تا بهش اجازه بده که در همچین سطح هایی فکر کنه.

هرچقدر هم از انسان های قدرتمند بدمون بیاد و بهشون شیطان بگیم، اون ها کسایی هستن که در حال حاضر قلم خالق رو بدست دارن و صفحه ی روزگار رو مینویسن. 

شاید این، ثمره ی توکل پدرانشون به خدا بوده و جنگیدن برای رسیدن به چشم خدا بوده.

 

  • ظریف

سر و کله زدن با آدما

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ب.ظ

سلام

 

بعضی وقتا یه جوری کلمه ی آدما رو به کار میبرم انگار که خودم آدم نیستم. 

بنظرم اینم از چیزای جالب این دنیایی که درونش هستیم هست. 

چون هیچ وقت خود آدممون رو نمیبینیم. همیشه حداکثر یه انعکاسی بوده و یا دیدن رفتار بقیه آدما بوده که بهمون نشون داده آدم بودن چه شکلیه.

یا میشینیم کتاب میخونیم و نظرای بقیه رو باید گوش بدیم و استاد پیدا کنیم تا آدم تر بودن رو یاد بگیریم.

خیلی جالبه که خودمون خودش هستیم ولی برای این که بفهمیمش باید بیرونش رو نگاه کنیم.

خنده داره شاید!

بنظرم این زندگی یکی از قشنگ ترین پازل هایی بود که خدا میتونست درست کنه برای این که ذهن رو در یک جریان گیر بندازه طوری که بتونه با اعتماد و اطمینان خودش رو دو تکه کنه.

بیرون و درون.

و بخواد تکه های این پازل رو از بیرون ببینه و از درون حس کنه.

و قشنگی سیستمش هم اینه که ناپایدار به این سادگی ها نمیشه. هر چند که انگار صاحبش خودش رو فراموش کرده و نمیدونه کی هست ولی همچنان انگار در پس زمینه همه چیز در حال کار کردنه. 

یه سوال فلسفیه زندگی ای که توش هستیم.

اگه قبلش رو یادمون بیاد، که خیلی هم دور نیست، قبل از گذشته است، همین نزدیکی، میبینیم که بودنمون قبل از این محدودیت شبیه بودن تو یک اتاق آینه های شکسته بود

برای اینه که فکر میکنم نارسیسیزم یه جور صفت خدایی هست. چون موجودی که فقط خودش رو میتونه ببینه چون چیزی جز خودش وجود نداره میتونه فقط عاشق خودش بشه. مگر این که وجودش رو بشکنه و خودش رو فدا کنه که تو ابعاد پخش تری خودش رو ببینه نه روبروی یک آینه.

  • ظریف

تیتراژ مدار 0 درجه

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ

سلام

 

خود سریال مدار صفر درجه رو خیلی کم دیدم. بیشتر داداشم دوست داشت نگاه کنه و منم بعضی وقتا میشد میدیدم. ولی موسیقی تیتراژش یه چیزی بود که از همون موقع منو درگیر خودش کرده بود و از اون آهنگا بود که بشدت تو مغزم موندگار شد. هر چقدر بیشتر میگذره و بیشتر به یگانگی فکر میکنم، حس میکنم بیشتر میتونم منظور شاعر رو متوجه بشم و ببینم که کجا بوده که این شعر رو گفته. بنظرم ویژگی خاصی که این دیدگاه داره اینه که بدون فیلتر و لنز خاصی داره به مسئله یگانگی آفرینش نگاه میکنه و صادقانه یگانگی رو بیان میکنه. 

تو دیدگاه شاعر نقش آفرینش چشم آفریدگار و خلقت به طور همزمان و بوجود اوردن جهان و زمان از عدم رو میشه دید

 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

خیلی ساده به آفرینش نگاه میکنه. ابتدا نیستی بوده و خلقت از خلاء نیستی، فضا و زمان رو آفریده و عمل خلقت آفریدگار گریبان عدم رو دریده

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

چشمی که در انتهای زمان داره به آفرینش رو کامل شدن نگاه میکنه و نگاهش به آفرینش باعث کیمیا و تکامل و جلو رفتن میشه و زمان، مسیری هست برای رسیدن به یگانگی با چشم. فیلسوف مورد علاقه ام، ترنس مککنا همیشه از یک Trancendental object at the end of time صحبت میکرد. یعنی مسیر زمان به سمت کامل شدن و پیچیده تر شدن و فرای تصور حرکت کردن خلقت و رسیدن به یک شیء که از همه ی ابعاد از خلقت بالاتره است. ممکنه یه عمل مجانبی باشه و هیچ وقت نرسه ولی حدی میشه بهش نگاه کرد. پیش از شکافته شدن نیستی و جدا شدن ازل و ابد، ابتدا چشم نظاره گر هستی در ابد خلق شده.

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

مسئله ی نگاه کردن به یک موجود فرای تصور برای ما غیر قابل فهم هست و برای همین شاعر سعی کرده با زبان عشق این گرایش و جاذبه رو توضیح بده. خودتون میتونید سعی کنید تصور کنید منظورش چی بوده. آیا داره از مونث بودن مادر زمین و درخواستش از آسمان برای بارور کردنش با او سخن میگه یا این که نقش ناز او رو در آسمانش نقاشی میکنه یا ؟ هرچیزی که هست خواستن و انتظار رو در یک مصراع نقاشی کرده.

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
وقتی شاعر میگه وقتی، و داره از زمان حرف میزنه، تمام این اتفاقات در هر نقطه از تاریخ خلقت صادقه، همواره خواستن و همواره تمنا کردن با اشک برای بیشتر رسیدن به معشوق همیشه وجود داشته. تو زندگی انسان ها شاید به شکل خاص تری انتظار معنی پیدا کرده.
 

من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

کاری که شاعر کرده اینه که از بین دوگانگی ظاهری دنیایی که درش زندگی میکنه، متوجه چشم آفریدگار شده و دوگانگی واقعی رو در چشم او دیده. متوجه شده که اصل کاری چیزی هست که زمان به سمتش حرکت میکنه و جهت خواسته اش رو بجای عقل و دلش، رسیدن به انتهای زمان رسونده.

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

از این طرز تفکر چی بگه؟ از خواسته هایی که کنار گذاشته شده و عقلی که چیزی رو میخواد که فرای تصوره؟ این دیوانگی هست یا عاقلی؟

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

تجربه ای که ازش صحبت میکنه میتونه یه تجربه عرفانی باشه که با چشم روبرو شده و اون روبرویی جهتگیری زندگیش رو از همون لحظه تغییر داده. روبرو شدن با چیزی که در انتهای زمان قرار داره و مفهوم گذر زمان رو بی معنی میکنه، طوری که همه چیز از ابد تا ازل در یک لحظه میتونه معنی بشه.

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
زمانی که تجربه ی یگانگی، یعنی دیدن یکی بودن همه چیز با همه چیز اتفاق بیفته، دیگه وجود و آگاهی انسان به درون چشمان خودش محدود نمیشه و خودش رو بخشی از کل حس میکنه

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

شیطان فرشته ای بود که میخواست در جایگاه بالاتری قرار بگیره و از بقیه فرشته ها بالاتر باشه و حتی به قول انجیل، در عرش خود خدا قرار بگیره. شیطان بخشی از درون همه ی ماست و اون بخشی از ماست که میخواد بالاتر از همه چیز باشه. وقتی که یگانگی رو حس کرد، دید که خودش همین که خلق شده بخشی از خداست و لازم نیست نگران سجده کردن یا نکردن باشه. همه چیز مقدسه و هیچ دوگانگی ای وجود نداره.

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

وقتی آدم جایگاه خودش رو نسبت به آفریدگار فهمید، از اون تکبر خودش پایین اومد و تکبر رو شایسته ی چشم آفریدگار دید. حالا شایسته ی سجده شد.

من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی
و رسیدن به دیدن چشم آفریدگار باعث این شد که دیگه آتش و گل معنایی نداشته باشه و مهم صحنه ی رویارویی انسان با خدا باشه

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی از آن سوی یقین شاید کمی هم پیش تر

 

عشق یا کمی بیشتر؟ آیا فرقی میکنه یا فرقی نمیکنه که انسانی که ساخته شده تا پایین بودن و تنهایی رو حس کنه، متوجه بشه که پیوسته در حال نظاره شدن هست و کسی که در حال دیدن او هست، همواره عاشقش بوده و هست و این انسان هست که فراموش کاره. چیزی بیشتر از عین الیقین وجود داره؟ شاید لمس نوک انگشت های آفریدگار

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

در بی معنایی صحنه ی نمایش دنیا در مقابل رو برویی با آفریدگار، زیبا ترین صحنه، دیدن تصویر خود در چشمان خالق بوده. گویی که همه ی خلقت برای این بوده که آینه ای باشه برای انسان که به خودش نگاه کنه. و خالق بی جسم و بی قید، صحنه ی دیده شدن تصویر خودش توسط آفریده ی خودش که در تصویر خود خالق خلق شده رو تماشا کنه!

من عاشق چشمت شدم...

 

شاعر: دکتر افشین یداللهی

خواننده:علیرضا قربانی

 

 

  • ظریف

نگاه به گذشته

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ

سلام

 

زمان دانشگاه که خیلی عمیق شده بودم تو برق، فکر میکردم دیگه چیزی نیست که نشه انجامش بدم. یه جورایی فکر میکردم برق تو دستامه و میتونم هر کاری بخوام کنم.

ولی تئوری یک کار رو بلد بودن و با کلماتش آشنا بودن و در عمل انجامش دادن خیلی متفاوته.

بنظرم سال های سال طول میکشه لایه لایه عین سنگ رسوبی شخصیت آدم با ته نشین شدن هر روزش شکل میگیره.

صحنه ی استارت دوییدن و زمین خوردن و دوباره استارت زدن و زمین خوردن و استارت زدن با زخم و پوست نازک و باز هم زمین خوردن بخش جدایی ناپذیر از زندگی یک هنرمند زندگی هست.

هنرمند زندگی کسی هست که میخواد کاراکتر خودش رو بسازه. زمین رو به شکل ادامه ی رحم مادر میبینه که هنوز باید توش تکامل پیدا کنه تا بهش اجازه بدن آزاد بشه.

صحنه ی امتحان، صحنه ی روبرو شدن با خالق و گفتگوی دو طرفه با هنرمند آفرینش هست ازمون میپرسه فهمیدی؟ 

اگه نفهمیده باشیم باز هم باید وقت بگذرونیم تا متوجه بشیم. 

هنرمند آفرینش میخواد که هنرمند های زندگی رو از خاک مرده شکل بده تا بودن شبیه خودش رو تجربه کنن. خودش هم از دیدن هنر خودش لذت میبره ولی از اونایی که بودن براشون انتخاب شده انتظاراتش زیاده.

تصمیم های بزرگ رو باید آدمایی بگیرن که لایه های زیادی دارن. قانون طبیعت اینه.

  • ظریف

جواب کوییز 1

دوشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۲۶ ب.ظ

سلام

 

ممنون از همه دوستانی که تو پست قبلی شرکت کردن. چند تا کامنت بود و مریم هم یک پست براش نوشته بود. مسعود هم که دیر کرد و تاخیر داره میخوره!

کوییزش طوری نیست که جواب نهایی داشته باشه. هر کسی یه جور به موضوع میتونه نزدیک بشه. 

مثلا یه نفر تجربه شخصی/ یه نفر از خوندن کتاب یا یه نفر با تجربه بیشتر / یه نفر با تجربه محدود تر یکی با خواسته ها و فکر بیشتر / با خواسته های کمتر و ...

خوبی این صحبت هایی که چند نفر توش صحبت میکنن اینه که با پیدا کردن این دو قطبی ها آدم میتونه ببینه حدود خودش با سوال چند چند هست؟

 

یکی از بخش های خیلی مهم زندگی انسانی که به اندازه ی بعد فردی زندگی مهمه، بعد اجتماعیش هست.

ما میتونیم درون بدن و سطح بدن خودمون و نصف ارتباطمون با بقیه رو از کل این دنیا حس کنیم. اون نصفی که درون ذهن خودمون هست. 

شناختن انواع ارتباط ها خیلی کمک میکنه که آدم بتونه نقش خودش رو بهتر بشناسه و چیزی که زندگی رو جذاب میکنه که زندگی کردن هست رو بهتر برامون روشن کنه.

مثلا ارتباطی که با پدر و مادر داریم یا ارتباطی که با دوست نزدیک و دور داریم یا ارتباطی که با کسی که روش تسلط فکری داریم مثل مدیر به کارمند یا استاد به دانشجو یا حاکم به مردم و ... و ارتباط های دیگه هر کدوم ابعاد مختلفی از ذهن رو میطلبن که لازمه که در وجود آدم رشد کنن تا مثل چرخدنده های یک ساعت، زندگی اجتماعی ما رو کامل کنن.

این ارتباط ها هر کدوم ویژگی های خاص خودشون رو دارن که اونا رو از هم متفاوت میکنه.

تفاوتی که ایجاد میشه رو میشه به ابعاد و بیشتر شکست:

1- قدمت ارتباط: مثلا ارتباط پدر و مخصوصا مادر قدمت خیلی بیشتری از هر ارتباط دیگه ای داره.

2- زاویه و عمق ارتباط: ارتباط دو نفر چقدر پوسته ای هست و با چه زاویه ای به هم نزدیک میشن؟ مثلا وقتی دو نفر با هم غریبه تر هستن حتی توی زبان بدنشون با زاویه نسبت به هم می ایستن. این از اون جایی میاد که ارگان های حساس بدن از جلوی بدن قابل دسترسی هستن و به طور غریزی خودمون رو با یک زاویه با یک نفری که نمیشناسیم ممکنه قرار بدیم تا احساس امنیت بیشتری کنیم. این توی کلام هم انعکاس پیدا میکنه. این که چقدر حرف ها مستقیم به طرف مقابل اشاره داره (زاویه 0 درجه) یا راجع به یه چیز دیگه است. مثلا اینا بنظرم چند تا از زاویه های به ترتیب در حال بیشتر شدن هستن: یه خاطره مشترک، ادامه دادن موضوعی که قبلا صحبت میشده، پرسیدن از گذشته، صحبت کردن راجع به یک نفر دیگه که هر دو طرف میشناسن، صحبت کردن راجع به چیزی که دو طرف علاقه دارن مثل یک کتاب یا نمایش و صحبت کردن راجع به یه چیز کاملا بی ربط به دو طرف مثلا سیاست که به 90 درجه بنظرم نزدیکه.(البته اونم یه نمایشه شاید. ترتیب اینا شاید تو نظر های افراد مختلف متفاوت باشه) 

3- جنسیت ارتباط: جنسیت ارتباط رو میتونیم به تاثیر پذیر و تاثیر گیر تقسیم کنیم.مثل جنسیت ماده که بستر تولید مثل هست و جنسیت نر که عامل تولید مثل هست، وقتی کسی روی ما قدرت داره ارتباطمون نسبت بهش جنسیت نر به ماده داره چون با حرف هاش ذهن ما رو بارور میتونه کنه. یا کسی که در حال اجرای یک نمایش هست و با اون نمایش احساسات درون ما تزریق میکنه یا سوال در وجودمون ایجاد میکنه نسبت به ما جنسیت نر به ماده داره. مشخصا با نر و ماده بیولوژیک فرق داره ولی این نام گذاری بنظرم خیلی کمک میکنه متوجه بشیم داره چه اتفاقی میفته.

4- نوع و اندازه کشش ارتباط: دو نفر میتونن دلایل مختلفی برای صحبت و مصاحبت داشته باشن و دو نوع کشش بیرونی و درونی میتونه اونا رو به هم نزدیک کنه.

مثلا وارد شدن به دانشگاه یک کشش بیرونی ایجاد میکنه که یه سری افراد هم ورودی نزدیک به هم قرار میگیرن

دلتنگی یک کشش درونی ایجاد میکنه که آدم با کسی که باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنه صحبت کنه

بیولوژی بدن، بین انسان ها و جنسیت های مختلفشون میتونه یه جور کشش درست کنه که دوست داشته باشن با هم بیشتر وقت بگذرونن

نیاز به امنیت یا نیاز به زندگی در جامعه یه جوری کشش درونی و بیرونی درست میکنه که آدما بتونن نیاز های مختلفشون رو با کنار هم زیست کردن آسون تر حل کنن.

 

و اندازه ی کشش هم فرق داره. اولا یک چیز ثابت نیست مثلا ممکنه آدم دوست داشته باشه با یه نفر وقت بگذرونه ولی بعد چند ساعت دیگه اون کشش اولیه از بین میره و ممکنه یه هفته بعد دوباره شارژ بشه. مثل میدان الکتریکی بین دوبار میمونه که پتانسیل ایجاد میکنه و به هم رسیدن اون دوبار جرقه و هم پتانسیل شدن رو به همراه داره و میدان و اون کشش و نیرو از بین میره.

و میتونه کشش منفی هم باشه. مثلا اذیت کردن یه نفر یا توجه نکردن به نیاز هاش و توجه نکردن بهش باعث میشه که دافعه درونش ایجاد بشه.

 

و کلی چیزای دیگه که نمیخوام خیلی صحبت کنم.

ولی پکیج اینا روی هم یه جور خاصی از ارتباط رو بین هر دو آدمی میتونه درست کنه و انتظاراتی به همراه داشته باشه

این انتظارات میتونن حل کردن نیاز های فکری/مالی/قدرت/جسمی/ ... باشن و آدما میتونن کنترل کننده ی همدیگه باشن. 

 

 چیزی که از نوشتن پست کوییز -1 تو ذهنم بود این بود که هر کدوم از اون روابط میتونه مجموعه ای از این صفات رو با خودش داشته باشه و اگه راجع بهشون فکر کنیم بهتر میتونیم برای زندگی معنا درست کنیم و متوجه بشیم که باید برای چه چیزایی انرژی بزاریم و چه چیزایی باید هزینه بشن.

چون بودن و نبودن باید برای هر چیزی بالانس بشن وگرنه زمان محدود است و وظیفه ی خودمون هست که جهت گیری خودمون رو مشخص کنیم و بدونیم چی کار داریم میکنیم.

  • ظریف

قدیمی

جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۵:۲۵ ب.ظ

 

سلام

 

به این فکر میکنم که هر زمانی برای آینده اش گذشته است. 

مثلا عکسایی که الان میگیریم، ۲۰ سال دیگه میشه "قدیمی" 

یعنی همین الان داریم تو اون روزای قدیم زندگی میکنیم از دید خودمون در آینده.

"I wish there was a way to know you were in the good old days before you actually left them." Andy Bernard (Ed Helms)

به قول شخصیت اندی تو سریال office، 

ای کاش یه راهی بود که میشد فهمید که تو روزهای قدیم بودی قبل از این که ترکشون کنی

البته یه واقعیته که معمولا چیزایی که ارزشمند هستن با گذشت زمان قدمتشون بیشتر میشه و ارزششون بیشتر میشه. ولی چقدر خوبه که بشه لحظه ی حال رو با ارزش بیشتری درک کرد و بیشتر توش حضور داشت قبل از این که گذشته بشه.

چون مگر زندگی چیزی بجز مشاهده ی گذر لحظه ی حال هست؟

 

  • ظریف

با آدما یا بی آدما

دوشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۴۲ ب.ظ

 

سلام

 

بعضی وقتا باید انتخاب کنیم با آدما یا بی آدما؟

یاد اون قسمت باب اسفنجی میفتم که اسکوییدوارد یا بختاپوس به قول دوبله عمو هومن، از شغلش استعفا میده و با تکبر محل کارش رو ترک میکنه.

دو روز بعد باب اسفنجی تو اسکوییدوارد رو میبینه که نشسته و بی خانمان شده و برای یه سکه گدایی میکنه.

حکایت خودمه. 

نمیدونم بدون آدما اصلا وجودم چه معنایی داره و مدت زیاد وقتی تنها میشم عجیب غریب میشه فکرام. 

حس میکنم وجود آدما لازمه که آدم رو درگیر یه چیزایی قرار بده. وگرنه هرچقدر هم آدم به خودش مطمئن باشه، نمیدونه سیستمی که داره تا چند مدت به حال خودش میشه رها بشه و پایدار بمونه. 

  • ظریف

مسیرهای زندگی

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۲۴ ب.ظ

سلام

 

یک بار دیگه زمین به دور خورشید چرخید و دوبار با تاخیر تولد بلاگم یادم موند. دوستی که از اسفند ماه 93 به همراه من هست و عین لوحی میمونه که در طول زندگی ام در دستم همیشه هست و لحظه های بالا و بعضی وقتا پایین زندگیم رو ثبت میکنه.

بنظرم دوست خیلی خوبیه.

مخصوصا الان که aged شده. خیلی چیزا با گذشت زمان ارزششون بیشتر میشه.

بنظرم زندگی یه موجودیه که از هر چیزیش اگه نمونه برداری بشه یه سری الگو توش پیدا میشه. من اگه 100 سال دیگه که نباشم، یه نفر میتونه بلاگم رو نگاه کنه و حدس بزنه که چجور آدمی بودم. ولی هیچ وقت نخواهد فهمید که من واقعا چی تو ذهنم بوده. برمیگرده به همون موضوع Undersampling که تو روابط انسانی و تو این پست راجع بهش گفتم.

 

 

دلیلشم اینه که دنیای درون ذهن ما شبیه یه موجود فوق العاده پیچیده است که هرکدوم از این محیط ها مثل وبلاگ، دفتر یادداشت یا ذهن دوستان یا همکارا، یا یه زاویه محدود بهش نگاه میکنه و معمولا حجم زیادی از اتفاقایی که میفته رو به بیرون ابراز نمیکنیم. اگه آدمی باشیم که یکم عمیق شده باشیم ممکنه بتونیم یکم از درون بقیه رو از ظاهر بدن و لباسشون و کلماتی که استفاده میکنن و جوری که خودشون رو ابراز میکنن بخونیم ولی در حالت کلی اونقدر کسی وارد ذهن کس دیگه ای نمیشه.

مثل این تصویر که یه جسم 3 بعدی وقتی از یه زاویه محدود بهش نگاه میشه فقط projection یا تصویرش درک میشه.

چیزی که میخوام از زندگیم بسازم اینه که بتونم با زاویه بازتری همه رو نگاه کنم. فقط یک بعد کوچیک ازشون رو نبینم و بتونم باهاشون همدردی کنم. یعنی درک کنمشون. 

لازمه این موضوع اینه که خودم باید تجربه های زیادی از جنگ و صلح با خودم داشته باشم و عشق و تنفر از خودم رو تجربه کنم و یه جورایی تو آینه ی وجود خودم خودم رو ببینم و بفهمم انسان بودن چه معنایی داره و اینجوری میتونم تیکه های وجود خودم رو تو آینه ی هر کسی که باهاش صحبت میکنم ببینم.

پس این هدف زندگیمه و هر روزم رو مشخص میکنه.

آیا این معنیش اینه که قراره همه چیز خوب پیش بره؟ 

نه. نکته اش همینه که زندگی قرار نیست هیچ وقت یک نواخت و یک نوا باشه. هم چاله چوله داره و هم بالا و پایین. ولی داشتن یه هدف تو ذهن میتونه کمک کنه که خدا جهت زندگی رو به سمت رسیدن به اون هدف هدایت کنه.

اینجوری آدم ناخدای کشتی خودش میشه که به دریا میزنه و الهه ی دریا کشتیش رو به هر جایی که صلاح بدونه میبره. ممکنه این وسط چند نفر پیدا بشن که به مجنون بودن این ناخدا اطمینان داشته باشن و باهاش همراه بشن. 

I like to have a method to my madness

ولی خب تا وقتی کشتی به آدم بدن خیلی طول میکشه. فعلا تو کشتی یه نفر دیگه ملوانی میکنم تا تجربه ام زیاد بشه.

 

 

جیم کری - Trueman show

جیم کری تو فیلم ترومن شو، همیشه دلش میخواست به دریا بزنه و از دنیایی که براش تکراری شده بود بیرون بره.

اون دنیا کاری که خوب بلد بود انجام بده سرگرم کردنش و منصرف کردنش بود. 

تا اونجایی که همه چیز رو کنار میزنه و قایقش رو میندازه به دریا و به دیدار کارگردان میرسه.

 

  • ظریف

موزه ی چشم

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۴۴ ب.ظ

 

سلام

 

شاید در قدم اول میخواستیم یه موزه بسازیم که چشم های مختلف رو به نمایش بزاریم، دیدیم خسته کننده میشه،

یه دنیا خلق کردیم که کلی آدم توش باشه و معمولا هر کدوم دوتا چشم با خودشون داشته باشن و اینجوری موزه رو ببینیم.

با هر کدوم از صاحب های اون جفت چشم ها حرف بزنیم و به جای این که صفحه توضیحات اون چیز به نمایش گذاشته شده رو بخونیم، با شخصیت و کلمات اون جسم خود توضیح دهنده آشنا بشیم.

یه زمانی بود که بیشتر میشنیدم که چشمای آدما خیلی حرف برای گفتن داره.

مطمئنا کسی متوجه تفاوت ها میشه که این موزه رو با دقت زیر و رو کرده باشه.

  • ظریف

سفت و سخت گرفتن

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۷:۰۸ ب.ظ

سلام

 

یه چیزی که تازه دارم یاد میگیرم اینه که اجازه بدم بقیه باهام همدردی کنن. 

 

برای کسی که همه چیز رو سفت و سخت میگیره سخته که خودش آدم نرم داستان باشه. چون احساسات رو نقطه ضعف خودش میدونه. 

 

یه چیزی که خیلی خوب یاد گرفتم فکر کردنه. فکر کردنی که تو روابط اجتماعی به هیچ دردی نمیخوره.

 

شاید اینجوری بوده که غرب تونسته انقدر خوب به ما مسلط بشه. با نشون دادن این که حل مساله و فکر کردن راه حل مشکلاته و احساسات تو زندگی انسان جایگاهی نداره.

 

که ما تو دبیرستان سر کنکور(یا سوم دبیرستان یادم نیست) دو تا درس هنر و تاریخ رو نخوندیم چون تو کنکور نمیومد. 

چون فکر میکنیم کسایی که خوب فکر میکنن موفق تر هستن. 

در حالی که اگه دل درست نباشه، فکر کردن فقط باعث خرابی بیشتر میشه.

 

باعث میشه آدم فکرش رو تو جایی مثل وال استریت استفاده کنه. که حساب کنه چجوری از پول پول دربیاره. یا بشینه یه سری متن عربی حفظ کنه و به مردم بگه که چقدر بد هستن و چقدر اجازه ندارن زندگی کنن. آدمایی که قلب آلوده ای دارن هر جایگاهی میتونن داشته باشن و اگه فکرشون خوب کار کنه میتونن جهنم رو گرم کنن برای آدمای اطرافشون که به چشم بالاسری بهشون نگاه میکنن.

 

یه چیزی که دارم یاد میگیرم اینه که بفهمم درسته که دنیا رو فقط از چشمای خودم دیدم تاحالا ولی من مرکز دنیا نیستم که مجبور باشم حواسم به همه باشه و استرس اونا رو تحمل کنم. یاد بگیرم که منم حق دارم دردم رو با یکی دیگه به اشتراک بزارم و فقط جاذب استرس بقیه نباشم. یکم استرس به بقیه بدم. یکم خودم باشم به جای یه موجودی که همش داره فکر میکنه به جزییات رفتار بقیه و به کار هایی که انجام داده و انجام باید بده. که آدمی باشم که خودش رو دوست داره و ریلکس هست تا کسی که با خودش در جنگ هست. چون هر چقدر هم استرس داشته باشم کمکی به درست تر انجام دادن کار هام نمیکنه. 

 

بنظرم خدا انقدر استرس رو زیاد میکنه که آدم یادبگیره که باهاش باید چی کار کنه. اون سیستم آزمایش خداست که روح رو جلا میده. چون کسی که روح سالمی داشته باشه جایگاهش رو در جهان هستی میدونه و هیچ جزیی در هستی آفریده نشده که بیشتر از حدی که میتونه لازم باشه چیزی رو تحمل کنه. اون آدم میتونه به طور سازنده استرسش رو بین آدمای دیگه پخش کنه و کمی استرس بازدهی آدم ها رو بالاتر میبره. مخصوصا کسایی که از موهبت ذهن خود درگیر برخوردار نیستن و زندگی ریلکسی دارن. همه چیز باید بالانس بشه.

  • ظریف