نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

سر و کله زدن با آدما

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ب.ظ

سلام

 

بعضی وقتا یه جوری کلمه ی آدما رو به کار میبرم انگار که خودم آدم نیستم. 

بنظرم اینم از چیزای جالب این دنیایی که درونش هستیم هست. 

چون هیچ وقت خود آدممون رو نمیبینیم. همیشه حداکثر یه انعکاسی بوده و یا دیدن رفتار بقیه آدما بوده که بهمون نشون داده آدم بودن چه شکلیه.

یا میشینیم کتاب میخونیم و نظرای بقیه رو باید گوش بدیم و استاد پیدا کنیم تا آدم تر بودن رو یاد بگیریم.

خیلی جالبه که خودمون خودش هستیم ولی برای این که بفهمیمش باید بیرونش رو نگاه کنیم.

خنده داره شاید!

بنظرم این زندگی یکی از قشنگ ترین پازل هایی بود که خدا میتونست درست کنه برای این که ذهن رو در یک جریان گیر بندازه طوری که بتونه با اعتماد و اطمینان خودش رو دو تکه کنه.

بیرون و درون.

و بخواد تکه های این پازل رو از بیرون ببینه و از درون حس کنه.

و قشنگی سیستمش هم اینه که ناپایدار به این سادگی ها نمیشه. هر چند که انگار صاحبش خودش رو فراموش کرده و نمیدونه کی هست ولی همچنان انگار در پس زمینه همه چیز در حال کار کردنه. 

یه سوال فلسفیه زندگی ای که توش هستیم.

اگه قبلش رو یادمون بیاد، که خیلی هم دور نیست، قبل از گذشته است، همین نزدیکی، میبینیم که بودنمون قبل از این محدودیت شبیه بودن تو یک اتاق آینه های شکسته بود

برای اینه که فکر میکنم نارسیسیزم یه جور صفت خدایی هست. چون موجودی که فقط خودش رو میتونه ببینه چون چیزی جز خودش وجود نداره میتونه فقط عاشق خودش بشه. مگر این که وجودش رو بشکنه و خودش رو فدا کنه که تو ابعاد پخش تری خودش رو ببینه نه روبروی یک آینه.

  • ظریف

تیتراژ مدار 0 درجه

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ

سلام

 

خود سریال مدار صفر درجه رو خیلی کم دیدم. بیشتر داداشم دوست داشت نگاه کنه و منم بعضی وقتا میشد میدیدم. ولی موسیقی تیتراژش یه چیزی بود که از همون موقع منو درگیر خودش کرده بود و از اون آهنگا بود که بشدت تو مغزم موندگار شد. هر چقدر بیشتر میگذره و بیشتر به یگانگی فکر میکنم، حس میکنم بیشتر میتونم منظور شاعر رو متوجه بشم و ببینم که کجا بوده که این شعر رو گفته. بنظرم ویژگی خاصی که این دیدگاه داره اینه که بدون فیلتر و لنز خاصی داره به مسئله یگانگی آفرینش نگاه میکنه و صادقانه یگانگی رو بیان میکنه. 

تو دیدگاه شاعر نقش آفرینش چشم آفریدگار و خلقت به طور همزمان و بوجود اوردن جهان و زمان از عدم رو میشه دید

 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

خیلی ساده به آفرینش نگاه میکنه. ابتدا نیستی بوده و خلقت از خلاء نیستی، فضا و زمان رو آفریده و عمل خلقت آفریدگار گریبان عدم رو دریده

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

چشمی که در انتهای زمان داره به آفرینش رو کامل شدن نگاه میکنه و نگاهش به آفرینش باعث کیمیا و تکامل و جلو رفتن میشه و زمان، مسیری هست برای رسیدن به یگانگی با چشم. فیلسوف مورد علاقه ام، ترنس مککنا همیشه از یک Trancendental object at the end of time صحبت میکرد. یعنی مسیر زمان به سمت کامل شدن و پیچیده تر شدن و فرای تصور حرکت کردن خلقت و رسیدن به یک شیء که از همه ی ابعاد از خلقت بالاتره است. ممکنه یه عمل مجانبی باشه و هیچ وقت نرسه ولی حدی میشه بهش نگاه کرد. پیش از شکافته شدن نیستی و جدا شدن ازل و ابد، ابتدا چشم نظاره گر هستی در ابد خلق شده.

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

مسئله ی نگاه کردن به یک موجود فرای تصور برای ما غیر قابل فهم هست و برای همین شاعر سعی کرده با زبان عشق این گرایش و جاذبه رو توضیح بده. خودتون میتونید سعی کنید تصور کنید منظورش چی بوده. آیا داره از مونث بودن مادر زمین و درخواستش از آسمان برای بارور کردنش با او سخن میگه یا این که نقش ناز او رو در آسمانش نقاشی میکنه یا ؟ هرچیزی که هست خواستن و انتظار رو در یک مصراع نقاشی کرده.

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
وقتی شاعر میگه وقتی، و داره از زمان حرف میزنه، تمام این اتفاقات در هر نقطه از تاریخ خلقت صادقه، همواره خواستن و همواره تمنا کردن با اشک برای بیشتر رسیدن به معشوق همیشه وجود داشته. تو زندگی انسان ها شاید به شکل خاص تری انتظار معنی پیدا کرده.
 

من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

کاری که شاعر کرده اینه که از بین دوگانگی ظاهری دنیایی که درش زندگی میکنه، متوجه چشم آفریدگار شده و دوگانگی واقعی رو در چشم او دیده. متوجه شده که اصل کاری چیزی هست که زمان به سمتش حرکت میکنه و جهت خواسته اش رو بجای عقل و دلش، رسیدن به انتهای زمان رسونده.

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

از این طرز تفکر چی بگه؟ از خواسته هایی که کنار گذاشته شده و عقلی که چیزی رو میخواد که فرای تصوره؟ این دیوانگی هست یا عاقلی؟

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

تجربه ای که ازش صحبت میکنه میتونه یه تجربه عرفانی باشه که با چشم روبرو شده و اون روبرویی جهتگیری زندگیش رو از همون لحظه تغییر داده. روبرو شدن با چیزی که در انتهای زمان قرار داره و مفهوم گذر زمان رو بی معنی میکنه، طوری که همه چیز از ابد تا ازل در یک لحظه میتونه معنی بشه.

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
زمانی که تجربه ی یگانگی، یعنی دیدن یکی بودن همه چیز با همه چیز اتفاق بیفته، دیگه وجود و آگاهی انسان به درون چشمان خودش محدود نمیشه و خودش رو بخشی از کل حس میکنه

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

شیطان فرشته ای بود که میخواست در جایگاه بالاتری قرار بگیره و از بقیه فرشته ها بالاتر باشه و حتی به قول انجیل، در عرش خود خدا قرار بگیره. شیطان بخشی از درون همه ی ماست و اون بخشی از ماست که میخواد بالاتر از همه چیز باشه. وقتی که یگانگی رو حس کرد، دید که خودش همین که خلق شده بخشی از خداست و لازم نیست نگران سجده کردن یا نکردن باشه. همه چیز مقدسه و هیچ دوگانگی ای وجود نداره.

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

وقتی آدم جایگاه خودش رو نسبت به آفریدگار فهمید، از اون تکبر خودش پایین اومد و تکبر رو شایسته ی چشم آفریدگار دید. حالا شایسته ی سجده شد.

من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی
و رسیدن به دیدن چشم آفریدگار باعث این شد که دیگه آتش و گل معنایی نداشته باشه و مهم صحنه ی رویارویی انسان با خدا باشه

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی از آن سوی یقین شاید کمی هم پیش تر

 

عشق یا کمی بیشتر؟ آیا فرقی میکنه یا فرقی نمیکنه که انسانی که ساخته شده تا پایین بودن و تنهایی رو حس کنه، متوجه بشه که پیوسته در حال نظاره شدن هست و کسی که در حال دیدن او هست، همواره عاشقش بوده و هست و این انسان هست که فراموش کاره. چیزی بیشتر از عین الیقین وجود داره؟ شاید لمس نوک انگشت های آفریدگار

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

در بی معنایی صحنه ی نمایش دنیا در مقابل رو برویی با آفریدگار، زیبا ترین صحنه، دیدن تصویر خود در چشمان خالق بوده. گویی که همه ی خلقت برای این بوده که آینه ای باشه برای انسان که به خودش نگاه کنه. و خالق بی جسم و بی قید، صحنه ی دیده شدن تصویر خودش توسط آفریده ی خودش که در تصویر خود خالق خلق شده رو تماشا کنه!

من عاشق چشمت شدم...

 

شاعر: دکتر افشین یداللهی

خواننده:علیرضا قربانی

 

 

  • ظریف

کار تکراری

جمعه, ۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۷ ق.ظ

 

سلام

 

چند وقتی برام سوال شده بود که فلسفه ی هر روز بیدار شدن تو ادامه ی زندگی چیه. 

مثلا چی شده که اینجوری خلق شده و نیومده هر دفعه یه چیز تصادفی جدید بیاره. آیا اینجوری بهتر نمیشد و جالب تر نبود.

تا این که چند روز پیش بهم یه کاری خورد که باید کلی آزمایش عین هم انجام میدادم. اون کارتریج های بالا رو روی دستگاهی که درست کردیم میزاشتم و مایعی که باید روش بره رو تزریق میکردم و سیگنال ها رو میخوندم و فایل اکسل پر میکردم.

کار بشدت تکراری. البته عکس اغراق شده هست و همه اشون رو نباید تست میکردم. حدود 33% اشون رو.

ولی کم کم که این کار رو انجام دادم دیدم که چقدر جالبه که تو روز اول شاید خیلی دستم تند نبود و دقتم هم پایین بود. چون یه چند تا مشخصه از هر کارتریج تو جاهای مختلف باید وارد میشد و چندین مرحله داشت. 

دیدم که چقدر جالبه که انجام دادن کار با 100% دقت خیلی مهمه و این که یه کار تکراری رو باید انجام بدم و دقیق انجامش بدم باعث میشه تو ساعت های مختلف با خستگی و فوکس متفاوت خودم رو بیارم روی مرکز ذهن خودم و با دقت انجامش بدم.

یا مثلا وسطش باید بلند میشدم یه کار دیگه انجام میدادم یا صحبت میکردم با یکی دیگه یا چیزای دیگه.

یعنی یه جور تمرین این بود که توی هر موقعیتی و جهت های مختلف از نقطه تعادل خارج بشم و سعی کنم خودم رو برگردونم سرجایی که باشه. عین یه عضله درون ذهن بود. یه چیزی شبیه مدیتیشن که روی نفس تمرکز میکنیم.

هر وقت از این کارا میکنم یا کسی داره انجام میده یا جری تو Rick and Morty میفتم.

تو یه قسمتش یه شغل تحویل بطری های آبسرد کن رو به عهده گرفته و میره سراغ یکی از مشتری ها و مشتری ازش میخواد که براش حمل کنه و نصب کنه. جری با روی خوشحال و بشاش میبره و تحویل میده و برمیگرده به کامیونش. میگه این که خیلی خوب بود فقط 999 تا دیگه مونده برای تحویل امروز.

خیلی جالبه که توی تکرار هستش که واقعیت خودش رو نشون میده و آدم باید مدیریت انرژی داشته باشه تا بتونه تا آخرش دووم بیاره و خودش رو بشناسه.

خلاصه به این نتیجه رسیدم دلیل هر روز بیدار شدن تو همین دنیا اینه که همینی که هست رو یادبگیریم با تمرکز انجام بدیم و خیلی حواسمون به دنیاهای موازی و آفرینش های دیگه پرت نشه وگرنه همه چیز تو آشوب میره. 

 

راستی گفتم آشوب یه هنرمند پیدا کردم Paul McCartney

یه آهنگ داره به اسم Fine Line بنظرم قشنگ بود. از آلبومی به اسم Chaos and creation in the backyard

 

 

  • ظریف

Britannia woods community

يكشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ق.ظ

سلام

 

امروز به طور تصادفی یه جایی رفتم که بنظرم جالبه باهاتون به اشتراک بزارم.

این طور که خونده بودم، یه جایی قرار بود تو یه پارکی یه نمایشگاهی باشه از کارای دستی هنرمند های شهر و میخواستم اونجا برم. متوجه شدم که اصلا امروز نبوده و رفتم یکم سرچ کردم و دیدم یه جای دیگه هست که نمایشگاه عکاسی گذاشته از هنرمند های محلی.

خیلی نخوندم و صرفا بخاطر این که با دوستم که اسم مستعارش رو باران میزارم به صورت خیلی تصادفی، راجع به عکاسی اجتماعی صحبت کرده بودیم، گفتم باید جالب باشه و رفتم.

وقتی رسیدم تو محله دیدم که چقدر جالب که کلی آدم سیاه پوست دارم میبینم. اصلا انتظارش رو نداشتم. انتظار نداشتم محله ی کوچیکی نزدیک محل زندگیم باشه که اکثریت سیاه پوست باشن. گویا محلی هست که برای بچه ها برنامه میزارن و به خونواده ها کمک میکنن و غذا تامین میکنن.

3 تا هنرمند که یکیشون شاعر و دوتاشون عکاس بودن یه نمایشگاه خیلی ساده و کوچیک درست کرده بودن و آخرشم یک رپر سیاه پوست 3 تا از آهنگاش رو خوند.

عکسا رو بیان اجازه نمیده آپلود کنم ولی یک آلبوم گوگل درست کردم میتونید اونجا ببینید:

https://photos.app.goo.gl/x7ogBhVqcnpcVyqT7

یکی از هنرمند ها Jean ژان، عکاس ورزشی بود و از برنامه هایی که این مکان برای بچه ها گذاشته بود عکس گرفته بود.

عکاس دیگه Faisa یه گالری درست کرده بود از چهره های مختلف سیاه پوست ها و این که همه اشون مثل هم نیستن. دیدید میگیم مثلا آسیای شرقی ها همشون عین هم هستن، یه همچین چیزی برای سیاه پوست ها هم هست. و میخواست تفاوت هاشون رو نشون بده.

از دوست شاعرمون نشد عکس بگیرم چون فکر کردم که قراره بیشتر صحبت کنه ولی خیلی زود تموم شد.

بعدشم یه ویدئو هست از دوست خواننده رپ که اومده بود و یکم خوند. 

رفتم یکم باهاش صحبت کردم. تو یکی از آهنگاش از خودشناسی و درون خود رفتن صحبت میکردم و خواستم در موردش حرف بزنیم، گفت زمان کووید که تنها و ایزوله شده بود بیشتر شعر هاش به ذهنش رسیده بود. 

  • ظریف

نگاه به گذشته

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ

سلام

 

زمان دانشگاه که خیلی عمیق شده بودم تو برق، فکر میکردم دیگه چیزی نیست که نشه انجامش بدم. یه جورایی فکر میکردم برق تو دستامه و میتونم هر کاری بخوام کنم.

ولی تئوری یک کار رو بلد بودن و با کلماتش آشنا بودن و در عمل انجامش دادن خیلی متفاوته.

بنظرم سال های سال طول میکشه لایه لایه عین سنگ رسوبی شخصیت آدم با ته نشین شدن هر روزش شکل میگیره.

صحنه ی استارت دوییدن و زمین خوردن و دوباره استارت زدن و زمین خوردن و استارت زدن با زخم و پوست نازک و باز هم زمین خوردن بخش جدایی ناپذیر از زندگی یک هنرمند زندگی هست.

هنرمند زندگی کسی هست که میخواد کاراکتر خودش رو بسازه. زمین رو به شکل ادامه ی رحم مادر میبینه که هنوز باید توش تکامل پیدا کنه تا بهش اجازه بدن آزاد بشه.

صحنه ی امتحان، صحنه ی روبرو شدن با خالق و گفتگوی دو طرفه با هنرمند آفرینش هست ازمون میپرسه فهمیدی؟ 

اگه نفهمیده باشیم باز هم باید وقت بگذرونیم تا متوجه بشیم. 

هنرمند آفرینش میخواد که هنرمند های زندگی رو از خاک مرده شکل بده تا بودن شبیه خودش رو تجربه کنن. خودش هم از دیدن هنر خودش لذت میبره ولی از اونایی که بودن براشون انتخاب شده انتظاراتش زیاده.

تصمیم های بزرگ رو باید آدمایی بگیرن که لایه های زیادی دارن. قانون طبیعت اینه.

  • ظریف

طوفان

سه شنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۸ ب.ظ

 

سلام

 

عکس کپی شده از https://ottawa.ctvnews.ca/here-s-what-you-need-to-know-about-ottawa-storm-cleanup-1.5915693

از این جور پست ها خیلی وقت بود ننوشته بودم و میخواستم یک آپدیت از وضعیت اخیر احوالات مادر زمین در اتاوا بهتون بدم.

چند روز پیش که از کینگستن داشتم برمیگشتم اتاوا تو reddit دیدم داره میگه که طوفانی اومده و خیلی جدی نگرفتمش.

وقتی رسیدم دیدم که هیچ چراغ راهنمایی کار نمیکنه و شهر نسبتا به آرومی در آشوبه. 

وقتی چراغ راهنما ها کار نمیکنن بنظرم خیلی ترسناک میشه همه چیز. انگار بودنشون یه حس آرامش که یه نظمی برقراره داره ولی نبودشون انگار یه فضای آخرزمانی یا post-apocalyptic ایی بوجود میاره.

وقتی من رسیدم خیابون هایی که ازش گذشتم تمیز بودن و درختی روی زمین نیفتاده بود و چیز عجیب غریبی ندیدم و آروم ماشین رو بردم و سر هر چراغ ایستادم و گذاشتم آروم جلو بره.

وقتی رسیدم خونه دیدم که گوشیم 3 درصد شارژ داره و برق ها هم قطع هست. 

تسلیم شدم و گفتم که انگار قراره که بدون تکنولوژی بودن رو تجربه کنیم.

یه چیزی که این دو روز بهم خیلی خودش رو نشون داد این بود که وقتی از گوشی استفاده نمیتونم کنم چقدر بیشتر زمان دارم! حتی منی که خیلی اینستا و چیزای دیگه رو نگاه نمیکنم و چند تا کانال یوتیوب که دوست دارم رو فقط میبینم دیدم که چقدر این ابزار ها منو قفل میکنه به خودش.

خستگی ای که گوشی با خودش میاره باعث میشه کل وقتی که دارم هم کمتر بشه از چیزی که واقعا هست و اینجوری نیست که اگه آدم سه ساعت وقت داره، 1 ساعتش رو روی گوشی باشه 2 ساعت براش میمونه، نه، خستگیش اثر اون دوساعت رو هم کمتر میکنه.

و دیدم که چقدر قشنگ و dystopia ایی هست که واقعا این گوشی ها داره توجهمون رو ازمون میدزده، یا خودمون بهش هدیه میدیم و هیپنوتیزم اون صفحه ی نورانی کف دستمون میشیم. 

تو این دو روز یکم رفتم بیرون و سعی کردم با آدمای غریبه حرف بزنم و بیشتر حضور داشته باشم.

حتی شب هم تاریک تر بود برام. خیلی تاریک تر. چوب لباسیم شبیه Grim reaper بالای تختم وایساده بود و با مرگ صحبت کردم. اولش ترسیدم ولی باهاش کنار اومدم! با خودم کنار اومدم.

یه جورایی حساب رسی از اعمال خودم کردم و دیدم که خداروشکر اونقدری از همدیگه راضی شدیم که ازش نترسم و بپذیرمش زمانش که برسه.

شاید اگه سال های سال نور داشتم باهاش روبرو نمیشدم! 

اینم نقشه ی قسمت های آسیب دیده ی اتاوا اگه دوست داشتید ببینید چجوری اطلاع رسانی میکنن.

https://outages.hydroottawa.com/

برام جالبه که این طوفان و آشوب همزمان با حرکت retrograde سیاره ی عطارد که قبلا بهش اشاره کردم و یک هفته بعد از ماه گرفتگی کامل بود. که همشون به طور سمبلیک پایان یک دوره و تغییرات رو به همراه دارن. ماه گرفتگی با پوشش سفیدی با سیاهی همراهه و این ماه گرفتگی خیلی طولانی بود. طوری که من دیگه خسته شدم و برگشت ماه رو ندیدم.

 

  • ظریف

انسان شدن

جمعه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۱۳ ب.ظ

 

سلام

 

فیلم Black Swan رو نمیدونم دیدید یا نه. یا Whiplash?

 

شباهت های زیادی بین دوتا فیلم شاید بتونید پیدا کنید. این ویدئو  از کانال lessons from the screenplay این دوتا فیلم رو موشکافی میکنه یکی از ایده های درونی این فیلم که غرق شدن یک هنرمند در رویای بهترین شدن و کامل شدن رو نشون میده. غرق شدنی که عین یه پیله هنرمند رو درون خودش حبس و خفه میکنه و هنرمند با شکافتن اون پیله که خودش برای خودش ساخته پروانه میشه.

بنظرم بخشی از رویای انسان شدن تک تک ماهاست. غرق شدن تو رویای رسیدن به یه چیزی در آینده و تمام وقت رو برای اون چیز صرف کردن و گم شدن توش و گم کردن خود.

که خوش بحال کسایی که زودتر ازش بیدار میشن.

 

تو دنیای فیلم whiplash همون طور که ویدئو به زیبایی میگه، هنرمند داشته برای خودش زندگیش رو میکرده و زندگی محدودی برای خودش داشته و مرز هایی که ازشون عبور نمیکرده. یک شب یک موزیسین که خیلی هنرمند داستان براش احترام قائل بوده نظری به هنرمند میکنه و این باعث میشه که یهو یه رویایی تو ذهن هنرمند شکل بگیره.

 

رویای تجربه ی کامل شدن. که به ایده آلی که گوشه ی ذهنش داشته همیشه شاید واقعا میشه رسید.

ولی نمیدونه که اون کسی که خیلی قبولش داره برای شکستش برنامه ریزی کرده. که تو رقابت قرارش بده و خورد شدنش رو ببینه. 

 

بنظرم این هنرمند بزرگ میتونه خدا باشه که خیلی وقتا مارو برای شکست تو یه مسیری قرار میده. مسیری که بنظر انتهاش خیلی روشن میاد ولی میخواد صحنه ی خورد شدن امید و ناامیدی رو ببینه. صحنه ی از بین رفتن آرمان ها رو ببینه چون خداست. براش جذابه که خودش یه ایده رو تو ذهن مخلوقش فرم بده و همون قدر که خودش خلقش کرده خودش هم دوست داره نابودیش رو ببینه.

 

شاید میخواد یه بار دیگه به خودش ثابت کنه از مخلوقش بالاتره

شاید میخواد یه بار دیگه به مخلوقش بگه که کامل شدن و جاودانه شدن فقط برای خداست و حقی نداره که این رو بخواد.

 

مخلوقش رو میخواد ببینه که زانوهاش میشکنه و نمیتونه بلند بشه. چون بلند ایستادن شایسته ی خالقه و نه مخلوق. 

 

خیلی عجیب و شایسته است ستمی که از جانب خالق به مخلوق میشه چون باعث میشه مخلوق جایگاه خودش رو بشناسه و از حدودش پاش رو بیشتر جلو نزاره. اینجوری میتونه خوشحال باشه. اینجوری میتونه بودنی که براش خلق شده رو پیدا کنه و دنبال چیزی بیشتر از چیزی که اجازه داره نباشه. اونجا آرامش ذهن رو بدست میاره.

اونجاست که میبینه که تمام چیزی که پایین نگهش میداشت خودش بوده و اون بخش خودش که دنبال کنترل کردنش و بیش از حد کامل کردنش هست رو میکشه، همونطور که توی Black Swan ناتالی پورتمن باید White Swan که بخشی از وجود خودش بود رو باید میکشت تا تبدیل به قوی سیاه بشه و طبیعی بودن رو تجربه کنه. چیزی که میخواد رو بگیره بجای دنبال پرفکشن بودن.

اونجا خود خالق میاد و کمکش میکنه و راهنماییش میکنه که حالا از قدرت اختیار و جبرش استفاده کنه و بالانسشون کنه

 

  • ظریف

کار کردن

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۳۱ ب.ظ

 

سلام

 

نمیدونم چی بگم.

قدیما سیکل های زندگی کوتاه تر بودن و میتونستم سریع یه چیزی رو تموم کنم و بیام تو وبلاگ بنویسم ولی الان همه چیز پیچیده تر و طولانی تر شده.

یاد صحبت یانی در مورد صحبت پدرش میفتم تو آهنگ Reflection of passion توی کنسرت رویال آلبرت هال افتادم

که میگه که تو الان زندگیت جوریه که سالانه داری زندگی میکنی و تو سن من اینجوری هست که ساعت به ساعت زندگی میکنم.

آسون نیست ولی عاقلانه است. یا خردمندانه هست.

خیلی بهش فکر کردم که منظورش چیه. چون سیکل های طبیعت که تغییری نمیکنن و ما رو با خودشون میکشونن. تابستون انرژی بیشتری داره و زمستون سرد تره. با بهار زندگی میاد و با پاییز روح زمین به پرواز در میاد.

ما هم جزوی از این سیستم بزرگ هستیم و حتما از این سیکل های بزرگ تاثیر میگیریم.

حتی مدتی زندگیمون اینجوری بود که همه چیز سالانه مشخص میشد. مدرسه میرفتیم و سال به سال جلو میرفت و بعد راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه.

ولی آیا زندگی انسان سالانه ساخته شده؟ ما کوچیکتر از زمین و سیاره های دیگه هستیم و انتظاره دارم که دور زدن و چرخیدنمون هم سریع تر بتونه باشه. عمر زمین چند میلیارد ساله و عمر ما چند ده ساله.

بنظرم چیزی که روش کار میکنم اینه که متوجه بشم که باید چرخید و چرخید. نباید متوقف شد. حتی تو کار. مخصوصا تو کار.

چیزی که همیشه هست کار هست و هیچ وقت هم تموم نمیشه و خیلی آسونه عمیق توش فرو رفتن و لذت بردن از استرسش ولی چیزی که سخت میکنه خداحافظی کردن از کار و خاموش کردن موتور پردازش ذهن هست که کل روز درگیر فیکس کردن مسائل ریز و درشت بوده.

انگار که یکی از سیکل های دور زدن که انسان میتونه تجربه کنه عمیقا کار کردن و عمیقا کار نکردنه.

تو انجیل به تمثیل میگه که خدا جهان رو توی 6 روز آفرید و روز 7 ام استراحت کرد. 

تاکید روی این بریدن رشته ی کار داره.

دلیلشم اینه که بخش مهمی از تجربه زمان توی تغییر اتفاق میفته. وقتی سکون و یکنواختی هست زمان برای خودش میگذره و از آگاهی خارج میشه. ولی توی تغییر هست که بیشتر آگاه به لحظه هستیم.

و اینم معنیش این نیست که همیشه دنبال تغییر باید بود. نه، همون حمله به کار و عقب نشستن و استراحت کردن و حمله ی دوباره و مدیریت استرس تو این تناوب هاست که سلامت ذهن رو تامین میکنه. وگرنه استرس روی استرس جمع میشه و آدم از روابط انسانی اش باز میمونه و خیلی خسته است که کار هایی که دوست داره رو انجام بده.

 

تو تصویر دو نفر رو میبینید که نفر I وقتی کار میکنه خیلی با شدت کار میکنه و وقتی کار نمیکنه خیلی با شدت کار نمیکنه. 

نفر II یک سطح استرس رو پیوسته با خودش حمل میکنه و حتی تو خواب هم به کار فکر میکنه.

بنظرم چیزی که تو این دو نفر فرق داره اینه که نفر I احتمالا روابط اجتماعی بهتری داره و ایده بهتر میتونه بزنه، در لحظه بیشتر حضور داره و با passion یا عشق کار میکنه. کسی که با passion کار کنه انعکاس درون خودش رو روی کار خودش میتونه ببینه و با کارش میتونه یکی بشه. هر کسی هم تو هر کاری روی خودش داره کار میکنه. معنیش اینه که تو صحبت با آدما هم باهاشون در لحظه هست و تو تنهایی خودش هم در لحظه هست و احساس یکی بودن با زندگی میکنه.

  • ظریف

Silhouette

دوشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۰۶ ق.ظ

سلام

 

https://www.youtube.com/watch?v=iX7QLSvawdw

یکی از واقعیت های این دنیایی که توش هستیم اینه که هر صحنه اش نبرد بین سیاه و سفید هست. 

هر صحنه صحنه ی جنگ و پیروزی و شکست هست. 

شاید وقتی کوچیک تر هستیم درکش سخت تره و با بزرگتر شدن بیشتر و بیشتر این رو میبینیم تا جایی که متوجه میشیم همه اش همینجوریه. 

اون قلمی که یگانگی خدا رو به دو قسمت تقسیم کرده میخواسته رقص بین دو نیمه ی آفریدگار رو نشون بده و تماشاگر این نمایش خود خدا است که از درون چشم های انسان ها داره ابعاد مختلف خودش رو کشف میکنه.

با این مقدمه میخوام شما رو به آهنگ Silhouette توسط Birdy دعوت کنم.

خود این کلمه به تصویری گفته میشه که پس زمینه ی یک جسم، پر نور تر از خودش باشه و فقط سایه ی تاریکی از اون جسم دیده بشه.

بنظرم کسی که تو هر صحنه ی زندگیش میخواد حواسش جمع باشه و کار درست تر رو انجام بده، و بجنگه، کم کم شبیه یک silhouette میشه. خودش تاریک تر بنظر میاد چون الزاما کار درست رو انجام دادن معنیش جذاب و جالب بودن نیست. خیلی وقتا تحمل حقیقت سخته و با خودش احساسات منفی میاره. از کسی که حرف حق رو میزنه خیلی وقتا خوشمون نمیاد یا احساس عصبانیت و حسادت با خودش میاره. ولی وظیفه ی اون آدم اتفاقا تحمل این فشار های منفیه در حالی که کار اشتباهی نکرده و باید این تاریکی رو بپذیره.

حالا تا یه موقعی باید این تاریکی رو با خودش حمل کنه که حاصل این مبارزه اش بوده. از یه جایی به بعد متوجه میشه که حتی حمل این تاریکی هم خودخواهیه و باید کنارش بزاره. چیزی که تو نبرد حق و باطل کمک میکنه امید هست. این آدم از خرابه های مبارزاتش و تجربه هاش برای بقیه پیام امید میاره.

 

حالا دیگه جدی میخوام به این آهنگ دعوتتون کنم:

 

 


There are shadows in my dreams
در رویا های من سایه های تاریکی هستند
Storms that send me out to reach
طوفان هایی که من رو از دسترس انسان ها دور میکنن
And you just wait on my defeat
و تو فقط ایستادی و منتظر شکست من هستی
So I built an army underneath
برای همین من که ارتش درون خودم درست کردم
And now they got me while I sleep
و حالا به جایی رسیده که اون ها وقتی من خواب هستم برای مبارزه با من اقدام میکنن
And this worn-out frame will carry me
و این قالب پوسیده من رو حمل خواهد کرد
Don't go holding your breath
برای خود راه نیفت در حالی که نفست رو از اشتیاق حبس کردی
You know that I'm not done yet
باید بدونی که کارم هنوز تموم نشده
There's still a fight in me left
هنوز نبردی درون من جریان داره
Don't go shouting out loud
راه نیفت درحالی که بلند داد میزنی
That you're claiming the crown
که تویی که صاحب تاج و تخت شدی
I'm down but not out
من افتادم ولی هنوز توی بازی هستم
And the bittersweet of every new defeat
و طعم تلخ و شیرین هر شکستی تازه
Is I'm stronger than before
اینه که من از قبل قوی تر هستم
I may be on my knees, but I still believe
ممکنه روی زانوهایم افتاده باشم ولی هنوز باور دارم که
These broken wings will soar
این بال های شکسته ترمیم پیدا میکنند.

شبیه فرشته هایی که میان و میرن و زندگی ما رو خاص تر میکنن!

فرشته های پر شکسته.

Untie my silhouette, it's all that is left of a broken heart
نمیدونم واقعا منظور دقیقش چیه اینجا. چیز غیر عادی ای میگه ولی بنظرم:
این تصویر تاریکی که ازم دیده میشه رو از خودم باز میکنم. هرچیزی که هست از بازمانده های یک قلب شکسته است.
Leave all of my regrets to sink like shipwrecks
همه ی پشیمانی هام رو رها میکنم که مثل یک کشتی غرق شده  
Through oceans dark
به عمق تاریک اقیانوس سقوط کنه
In the dust I wrote my name
روی خاک اسمم رو نوشتم
And from the ruins, hopes were praised
و از خرابه ها و بازمانده های ویرانی ام امید بوجود اومد.
شاید اینجا منظورش این ذوق هنری ای که داره است که بعد از نابودی خودش و رد شدن از تاریکی بهش رسیده.
'Cause all that's lost can be replaced in time
چون هرچیزی که گم بشه در طول زمان جایگزین میشه. 
 

و اگه مثل من عاشق این آدم و سبک نگاه ساده و خالصش هستید، 

اینم یه ورژن از آهنگ که خودش با یه پیانو میخونه.

و میشه دید هنرش رو این که واقعا شایسته ی بهترین هاست 

https://www.youtube.com/watch?v=tfiFAHe1yGM

 

  • ظریف

جواب کوییز 1

دوشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۲۶ ب.ظ

سلام

 

ممنون از همه دوستانی که تو پست قبلی شرکت کردن. چند تا کامنت بود و مریم هم یک پست براش نوشته بود. مسعود هم که دیر کرد و تاخیر داره میخوره!

کوییزش طوری نیست که جواب نهایی داشته باشه. هر کسی یه جور به موضوع میتونه نزدیک بشه. 

مثلا یه نفر تجربه شخصی/ یه نفر از خوندن کتاب یا یه نفر با تجربه بیشتر / یه نفر با تجربه محدود تر یکی با خواسته ها و فکر بیشتر / با خواسته های کمتر و ...

خوبی این صحبت هایی که چند نفر توش صحبت میکنن اینه که با پیدا کردن این دو قطبی ها آدم میتونه ببینه حدود خودش با سوال چند چند هست؟

 

یکی از بخش های خیلی مهم زندگی انسانی که به اندازه ی بعد فردی زندگی مهمه، بعد اجتماعیش هست.

ما میتونیم درون بدن و سطح بدن خودمون و نصف ارتباطمون با بقیه رو از کل این دنیا حس کنیم. اون نصفی که درون ذهن خودمون هست. 

شناختن انواع ارتباط ها خیلی کمک میکنه که آدم بتونه نقش خودش رو بهتر بشناسه و چیزی که زندگی رو جذاب میکنه که زندگی کردن هست رو بهتر برامون روشن کنه.

مثلا ارتباطی که با پدر و مادر داریم یا ارتباطی که با دوست نزدیک و دور داریم یا ارتباطی که با کسی که روش تسلط فکری داریم مثل مدیر به کارمند یا استاد به دانشجو یا حاکم به مردم و ... و ارتباط های دیگه هر کدوم ابعاد مختلفی از ذهن رو میطلبن که لازمه که در وجود آدم رشد کنن تا مثل چرخدنده های یک ساعت، زندگی اجتماعی ما رو کامل کنن.

این ارتباط ها هر کدوم ویژگی های خاص خودشون رو دارن که اونا رو از هم متفاوت میکنه.

تفاوتی که ایجاد میشه رو میشه به ابعاد و بیشتر شکست:

1- قدمت ارتباط: مثلا ارتباط پدر و مخصوصا مادر قدمت خیلی بیشتری از هر ارتباط دیگه ای داره.

2- زاویه و عمق ارتباط: ارتباط دو نفر چقدر پوسته ای هست و با چه زاویه ای به هم نزدیک میشن؟ مثلا وقتی دو نفر با هم غریبه تر هستن حتی توی زبان بدنشون با زاویه نسبت به هم می ایستن. این از اون جایی میاد که ارگان های حساس بدن از جلوی بدن قابل دسترسی هستن و به طور غریزی خودمون رو با یک زاویه با یک نفری که نمیشناسیم ممکنه قرار بدیم تا احساس امنیت بیشتری کنیم. این توی کلام هم انعکاس پیدا میکنه. این که چقدر حرف ها مستقیم به طرف مقابل اشاره داره (زاویه 0 درجه) یا راجع به یه چیز دیگه است. مثلا اینا بنظرم چند تا از زاویه های به ترتیب در حال بیشتر شدن هستن: یه خاطره مشترک، ادامه دادن موضوعی که قبلا صحبت میشده، پرسیدن از گذشته، صحبت کردن راجع به یک نفر دیگه که هر دو طرف میشناسن، صحبت کردن راجع به چیزی که دو طرف علاقه دارن مثل یک کتاب یا نمایش و صحبت کردن راجع به یه چیز کاملا بی ربط به دو طرف مثلا سیاست که به 90 درجه بنظرم نزدیکه.(البته اونم یه نمایشه شاید. ترتیب اینا شاید تو نظر های افراد مختلف متفاوت باشه) 

3- جنسیت ارتباط: جنسیت ارتباط رو میتونیم به تاثیر پذیر و تاثیر گیر تقسیم کنیم.مثل جنسیت ماده که بستر تولید مثل هست و جنسیت نر که عامل تولید مثل هست، وقتی کسی روی ما قدرت داره ارتباطمون نسبت بهش جنسیت نر به ماده داره چون با حرف هاش ذهن ما رو بارور میتونه کنه. یا کسی که در حال اجرای یک نمایش هست و با اون نمایش احساسات درون ما تزریق میکنه یا سوال در وجودمون ایجاد میکنه نسبت به ما جنسیت نر به ماده داره. مشخصا با نر و ماده بیولوژیک فرق داره ولی این نام گذاری بنظرم خیلی کمک میکنه متوجه بشیم داره چه اتفاقی میفته.

4- نوع و اندازه کشش ارتباط: دو نفر میتونن دلایل مختلفی برای صحبت و مصاحبت داشته باشن و دو نوع کشش بیرونی و درونی میتونه اونا رو به هم نزدیک کنه.

مثلا وارد شدن به دانشگاه یک کشش بیرونی ایجاد میکنه که یه سری افراد هم ورودی نزدیک به هم قرار میگیرن

دلتنگی یک کشش درونی ایجاد میکنه که آدم با کسی که باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنه صحبت کنه

بیولوژی بدن، بین انسان ها و جنسیت های مختلفشون میتونه یه جور کشش درست کنه که دوست داشته باشن با هم بیشتر وقت بگذرونن

نیاز به امنیت یا نیاز به زندگی در جامعه یه جوری کشش درونی و بیرونی درست میکنه که آدما بتونن نیاز های مختلفشون رو با کنار هم زیست کردن آسون تر حل کنن.

 

و اندازه ی کشش هم فرق داره. اولا یک چیز ثابت نیست مثلا ممکنه آدم دوست داشته باشه با یه نفر وقت بگذرونه ولی بعد چند ساعت دیگه اون کشش اولیه از بین میره و ممکنه یه هفته بعد دوباره شارژ بشه. مثل میدان الکتریکی بین دوبار میمونه که پتانسیل ایجاد میکنه و به هم رسیدن اون دوبار جرقه و هم پتانسیل شدن رو به همراه داره و میدان و اون کشش و نیرو از بین میره.

و میتونه کشش منفی هم باشه. مثلا اذیت کردن یه نفر یا توجه نکردن به نیاز هاش و توجه نکردن بهش باعث میشه که دافعه درونش ایجاد بشه.

 

و کلی چیزای دیگه که نمیخوام خیلی صحبت کنم.

ولی پکیج اینا روی هم یه جور خاصی از ارتباط رو بین هر دو آدمی میتونه درست کنه و انتظاراتی به همراه داشته باشه

این انتظارات میتونن حل کردن نیاز های فکری/مالی/قدرت/جسمی/ ... باشن و آدما میتونن کنترل کننده ی همدیگه باشن. 

 

 چیزی که از نوشتن پست کوییز -1 تو ذهنم بود این بود که هر کدوم از اون روابط میتونه مجموعه ای از این صفات رو با خودش داشته باشه و اگه راجع بهشون فکر کنیم بهتر میتونیم برای زندگی معنا درست کنیم و متوجه بشیم که باید برای چه چیزایی انرژی بزاریم و چه چیزایی باید هزینه بشن.

چون بودن و نبودن باید برای هر چیزی بالانس بشن وگرنه زمان محدود است و وظیفه ی خودمون هست که جهت گیری خودمون رو مشخص کنیم و بدونیم چی کار داریم میکنیم.

  • ظریف