نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

بیرون از جعبه

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۴۰ ب.ظ

سلام

اول این که نمیدونم فقط برای من اتفاق افتاده یا فونت صفحه مدیریت وبلاگ شما هم به هم ریخته.

یاد اون موقع ها میفتم که خیلیا از فونت انتخاب کردن سر در نمیوردن و همه چیز رو با arial و times new roman که تو فارسی کابوس هستن پرینت میگرفتن.

این سایت ماشین حساب های خیلی مختلفی داره برای حساب کردن فرمول های فیزیکی و ... 

https://keisan.casio.com/exec/system/1258042695

الان متوجه شدم که سایت Casio هست که پدرم یه ماشین حساب مهندسی قدیمی ازش داشت! یه زمانی برای خودشون کامپیوتری بودن.

این صفحه ای که لینکش رو گذاشتم اثر دوپلر امواج الکترومغناطیسی رو بر اساس سرعت متحرک حساب میکنه.

که فارسی تر، میشه مقدار تغییری که تو فرکانس نور بوجود میاد وقتی که منبع نور با یه سرعتی به ما نزدیک یا دور میشه،

که فارسی فارسی تر میشه همون اتفاقی که تو صدای ماشین هایی که به ما نزدیک میشن و دور میشن میفته. صداشون از بییییی وقتی به ما نزدیک میشن به بـــــــییی وقتی از ما میگذرن و دور میشن تبدیل میشه.

که اون جا راجع به بم تر شدن صدا وقتی منبع ازمون دور میشه و زیر تر شدن وقتی به ما نزدیک میشه صحبت میکنیم و تو امواج نوری، آبی تر شدن وقتی به ما نزدیک میشن و قرمز تر شدن وقتی از ما دور میشن.

که توی بررسی حرکت ستاره های اطرافمون خیلی کمک کرده. ما نور هر ستاره ای رو اندازه میگیریم میبینیم که کمی به سمت قرمز شیفت شده. که نشون میده همه چیز از ما در حال دور شدن هست و کمک میکنه جهت فلش زمان رو برعکس کنیم و ببینیم که در گذشته اینا به هم نزدیک بودن که الان از هم دارن دور میشن. که تئوری بیگ بنگ از اینجا شروع میشه.

حالا اینا رو گفتم که بگم بنظرم کسایی باهوش تر هستن که میتونن بیرون از جعبه فکر کنن. یعنی خارج از چهارچوب های جدی بحث، بتونن ارتباطات پیدا کنن:

بنظرم دقیق حرف زدن و علمی حرف زدن کار سختی نیست ولی مثل این دوستمون طنز تو بحث های جدی پیدا کردن کار سختیه!

میگه از روی کنجکاوی داشتم حساب میکردم با چه سرعتی باید به چراغ قرمز نزدیک بشم که رنگش سبز بنظر بیاد! 

که بنظرم کمدی جالبی داره. یکم تشریح قورباغه اگه بخوام بکنم،

برای یه کسی که میدونه ابعاد قضیه رو این سرعت هایی که ازش صحبت میکنه در اردر سرعت نور هست. مثلا وقتی با سرعت نزدیک 10درصد سرعت نور حرکت کنیم شاید همچین اتفاقی بیفته. که یعنی 30.000 کیلومتر بر ثانیه. که با ماشین و روی زمین نشدنیه.

از اون طرف برای هر کسی که رانندگی میکنه این سوال بوجود میاد که برای چراغ قرمز باید وایسته یا احتمال این هست که تا برسه سبز بشه

یا با چه سرعتی باید ترمز کنه تا سرعتش خیلی کم نشه ولی اگه قرمز موند بتونه ایست کنه.

حالا ایشون داره میگه که نه تنها ترمز نمیکنم بلکه انقدر گاز میدم که رنگ نور قرمز به سبز شیفت پیدا کنه و رد بشم.

که تو رفتار های اجتماعی هم خودش رو نشون میده. اگه یه نفر با سرعت زیادی یه کاری که بنظر درست نیست رو انجام بده و خیلی زود ازش رد بشه، کسی بهش ایراد نمیگیره چون توجه آدما محدوده. شعبده باز ها اینجوری ذهن ها رو کنترل میکنن. 

از یه طرف دیگه داره میگه که الان باید بخوابم ولی اومدم اینو ببینم چقدر میشه. که میتونیم همدردی کنیم باهاش وقتی ساعت 3 شب که باید خواب باشیم داریم یه چیز عجیب غریب تو یوتیوب نگاه میکنیم یا تو وب میچرخیم.

از یه طرف دیگه شغلش رو زده self employed که یعنی جایی استخدام نیست که چیز بدی نیست. یعنی خودش برای خودش کار داره ولی از یه طرف دیگه تو این جوک، داره میگه مسئولیت جدی نداره و بیکاره عملا ولی اینو انتخاب کرده!

  • ظریف

رودخونه یخ زده

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۲۱ ب.ظ

 

 

سلام

 

دیروز یکم زود تر از محل کار زدم بیرون و هوا کمی روشن بود. گفتم برم یه جایی که معمولا نمیرم. 

یه رودخونه نزدیک خونه م هست که زمستون ها یخ میزنه و یخش به قدری ضخیم میشه که ماشین میتونه روش راه بره.

رفتم یه جایی که روی برف و یخ یه مسیر درست کرده بودن و همونطور که تو عکس میبینید بعضیا رفتن روش چادر و خونه ی موقت زدن یا یخ رو میشکنن و ماهیگیری میکنن.

یکم پیاده رفتم و رسیدم به یه ماشین. یه نفر کنارش یه سوراخ درست کرده بود و ماهیگیری میکرد. 

یکم با هم حرف زدیم.

راجع به این که ماهیگیری چقدر ممکنه غیر قابل پیش بینی باشه و بعضی وقتا ممکنه هیچی گیرت نیاد و بعضی وقتا ممکنه کلی ماهی گیرت بیاد.

راجع به این که به آدم صبر یاد میده.

خودش بیرون ماشین بود و خانمش و بچه اش توی ماشین رفته بودن. گفت دیگه خسته شدن و سرد بود رفتن تو.

یدونه ماهی گرفته بود و آخرین طعمه اش رو هم داشت سعی میکرد استفاده کنه و یه ماهی دیگه بگیره.

میگفت قرار بوده این شام امشب باشه!

وایسادم پیشش و گفتم یه بار رفته بودم با یه نفر دیگه ماهیگیری ولی هیچی نصیبمون نشد. میترسم مشکل از من باشه که الان چیزی گیرت نمیاد. گفت منم همچین حسی رو راجع به خودم داشتم هفته پیش. رفته بودم پیش یه دوستایی که ماهی زیاد میگیرن ولی 10 ساعت بودیم و هیچی گیرشون نیومد! گفتم شاید بخاطر اینه که من باهاشونم!

وایسادیم و یهویی ماهیه طعمه اش رو گرفت. کشیدش بیرون و دید که اندازه ش اونقدر بزرگ نیست. ولش کرد رفت. 

گفتم کار جالبی کردی که گذاشتی بره. شاید وقتی بزرگتر شد بگیریش! گفت شاید یکی دیگه بگیرتش!

ماهی ای که خیلی وقت بود گرفته بود همچنان بعضی وقتا تکون میخورد و راجع به این حرف زدیم که بعضی حیوون ها خیلی بعد از شکار شدنشون همچنان زنده هستن.

میگفت مثلا بعضی خزنده ها مثل مار بعد از این که سرش رو از بدنش جدا میکنن هم حتی میتونه گاز بگیره. برای همینه که میگن زیر خاک باید دفنش کنی چون همچنان میتونه خطرناک باشه.

 

  • ظریف

میبینی؟

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۲۱ ق.ظ

سلام

 

میبینی ؟ 

خودت رو میبینی؟

آینه ی هستی رو درک میکنی؟ 

ایده ی پشتش رو میفهمی؟

میبینی که خودت رو کور کردی تا از آفریده ی خودت خودت رو دوباره ببینی؟

میبینی که خودت رو فراموش کردی تا با دیدن دستای خودت دوباره خودت رو به یاد بیاری؟

تا یادت بیاد خدا بودن چه شکلی داشت.

هیچ چیزی تحت کنترل خودت نیست و هیچ وقت نبوده. ولی کاری نمیتونی کنی بجز تکامل پیدا کردن.

همیشه همین طور بوده.

خودت و خودت بودی و تنهایی تو بوده که تو رو به این فکر های عجیب غریب فرو برده. 

ایده هایی که اگه کس دیگه ای بود حتما میگفت عقلت رو از دست دادی که میخوای خودت رو فراموش کنی.

ولی مشکل اینه که هیچ وقت هیچ کس دیگه ای نبود.

که خدا بودن هم عالمی داره.

خدا بودن یعنی انقدر به خودت اعتماد داشته باشی که حتی اگه خودت رو گم کنی هم بدونی که خود بهتری رو پیدا میکنی.

چون برای یک خدا هیچ راه دیگه ای وجود نداره.

هرچی باشه خودشه و نمیتونه از خودش خارج باشه. 

و همیشه و همیشه از درون خودش میجوشه و قوی تر میشه.

جرات این کار اقتدار خدا بودن هست.

چون میدونه که در کمال نیست شدن، همچنان خودشه.

 

  • ظریف

اجبار به صحبت

سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۵۱ ب.ظ

تنها چیزی که تو رو محدود میکنه خودت هستی.

 

سلام

 

passive aggressive بودن یکی از رفتار های زننده هست که زندگی رو سخت میکنه. 

 

با مثال میتونم توضیح بدم چجور رفتاری هست. مثلا فرض کنید که یکی از دوستاتون هی سرد تر میشه باهاتون و یا باهاتون حرف نمیزنه و یا تیکه های کوتاه میندازه و انگار ناراحته. ولی دلیل ناراحت بودنش رو نمیگه. خیلی بده که یه نفر همخونه ی آدم باشه و همچین حسی داشته باشه. چیزی که تو ذهن اون کسی که پسیو اگرسیو هست میگذره اینه که ایشون یه اشتباهی کرده و خودشم از قصد این اشتباه رو کرده و من با این رفتارم بهش نشون میدم که کارش اشتباهه. 

 

این از خودخواهی آدم میاد. یعنی انقدر درون خودش متمرکز هست که فکر میکنه همه خبر دارن درون ذهنش چی میگذره و بقیه رو به چشم انسان های دیگه ای که شاید یه دنیای دیگه ای درون خودشون دارن نمیبینه. 

 

همش از عدم برقراری ارتباط میاد. از این که نمیتونه منظورش رو برسونه و ازشم بپرسی میگه خودش باید متوجه بشه. انگار که علم غیب دارن بقیه.

 

و خب با حرف زدن و ارتباط برقرار کردن ایشون خودشون از اون جایگاه الهی که برای خودشون در نظر دارن پایین میان و قاطی انسان ها میشن و میتونن حرف بزنن ولی قبلش باید این نفس قوی خودشون رو کنار بزنن تا بتونن حرف بزنن. جهاد نفس یه بخشیش یادگرفتن و احترام گذاشتن به بقیه است. که بفهمیم ازشون بالاتر نیستیم و اگه بالا و پایینی وجود داره، کار قاضی ... است که در زمان قضاوت بالا و پایین رو در نظر بگیره. 

 

ولی بنظرم پسیو اگرسیو بودن برای خدا خیلی مناسبه. چون کلا اهل حرف زدن نیست. حرفش رو با نشون دادن میرسونه.

 

مثل نویسنده ای که به جای توضیح دادن رفتار ها، صحنه ای رو توصیف میکنه که خواننده اون احساسات رو در ذهن خودش تجربه کنه.

 

اگه میخواد منظوری رو برسونه یه سری نشونه و مشکل سر راه میزاره و انقدر صبر میکنه تا از درون اون حس تغییر رو حس کنیم و چیزی که درونمون هست رو به بیرون بروز بدیم. اینجوری ماشین انسان رو به کار میندازه و احساسات در هر لحظه، به بیرون بروز پیدا میکنه و انسان میشه یه موجودی که نه بر اساس عقل ناقصش، بلکه به دست احساساتش که در کنترل شرایط و صحنه ی اطرافش هست تصمیم میگیره. 

 

زندگی میشه صحنه ی نمایش که در اون انسان بازیگر و خدا کارگردان هست و با تنظیم صحنه و احساسات و ارتباط شخصی با تک تک افراد و آگاهی از دنیای درون ذهنشون، نمایش هستی رو کارگردانی میکنه.

 

  • ظریف

زمستون

جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۵۳ ب.ظ

سلام

 

بعضی وقتا دلم برای خودم تنگ میشه. خودی که سال های سال دیدم و عوض شدنش رو دیدم. انگار آدمای قبلی ای بودن که تو هر دوره از زندگی تلاش کردن و زندگی کردن و برای ساختن ورژن بعدی و مرگ خودشون زمان رو گذروندن.

شاید مثل تنه ی درخت میمونه که لایه لایه هی بهش اضافه میشه هر سال. 

انقدر نسخه های مختلفی میگذره و پوست کنده میشه که واقعا خیلی وقتا نمیتونم محلی پیدا کنم که بهش تعلق داشته باشم.

محل تعلقم محله ی وحیدیه تهران و نظام آباد بود؟ که چند سالی اونجا بودیم. دوران مهدکودک

یا کرج میدون (چهارراه) هفت تیر؟ که چند سالی اونجا بودیم. مدرسه ابتدایی شهید مصطفی خمینی و راهنمایی (زندان) خیام و دبیرستان ..؟

یا بعدش صادقیه تهران؟ که چند سالی اونجا بودیم. دبیرستان موعود و دانشگاه تهران

یا بعدش کینگستن کانادا؟ دانشگاه کویینز و چندین همخونه ای

یا الان اتاوا کانادا؟ شرکت سولانترو و کوئستت

 

آدمایی که دور و برم هستن و عوض میشن و دغدغه هایی که تو هر دوره منو شب بیدار نگه میداشتن. 

 

چیزی که توشون مشترکه اینه که گروه دوستای آدم خیلی راحت عوض میشه. نمیشه نگهش داشت. بخشی از جابجا شدن ندیدن اون آدمای قبلیه. حتی اگه آدم بره و برگرده دیگه اون آدم قبل نیست و اون آدما آدمای قبل نیستن.

یادمه من یه دوره ای یه مهدکودکی میرفتم و بعد جابجا شدیم یا یه جای دیگه رفتم و بعد دوباره برگشتم به همون مهدکودک. 

یادمه که یکی از بچه ها بود که گفت ما قبلا یه مهدی دیگه داشتیم ولی رفت. من اون لحظه نفهمیدم که اون بچه هه دوستم بوده و منم اون مهدی بودم که نه اون یادش میومد نه من اونو یادم میومد.

 

سخته انتظار داشتن از آدما چون هر کسی تو مسیر خودش داره یه جایی میره و دست خودشم نیست خیلی وقتا که جریان زندگی باهاش چی کار میکنه. جریان زندگی یه جوریه که با ملایمت میگه با زبون خوش جابجا بشو وگرنه سختش میکنم. 

 

کسی که زیاد جابجا میشه و بدون ریشه میشه شاید آدم قابل اعتمادی نباشه. اعتماد منظورم اعتماد احساسیه. حس میکنم نمیتونم برای کسی آرامش بخش باشم. حس میکنم کار من نیست که تکیه گاه باشم برای کسی. چون کسی میتونه تکیه گاه باشه که ریشه ی محکمی داشته باشه. ریشه ی من رشته رشته از هم پاشیده. شایدم بخاطر همینه که ترجیح میدم تنها باشم. چون میدونم جریان زندگی اگه بخواد، من و ریشه ی ضعیفم که چه عرض کنم، دیوار چین و اهرام مصر و کهن ترین درخت ها رو هم میتونه از جا بکنه و ببره.

 

عامل امید واهی برای کسی نمیتونم باشم. چون میدونم نا امیدش میکنم. زندگی منو میبره و نا امیدش میکنم.

به خودم اجازه نمیدم کسی بهم وابسته بشه چون میدونم قراره درد زیادی بکشه.

من نمیتونم جلوی گذر زمان رو بگیرم.

 

من همین که خودم رو ببرم و تو این جریان کم زخمی بشم راضی ام و این وسط به بقیه کمک میکنم تو جایی که کمک بتونم کنم. ولی میدونم که این داستانی که توش قرار داریم داستان باهوشیه و کارش درد دادنه. کارش امیدوار کردن بخاطر گرفتن اشک نا امیدیه. 

 

آهنگ زمستون افشین مقدم

  • ظریف

حضور بقیه

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۵۲ ب.ظ

سلام

 

چند وقتیه دارم به نقش بقیه تو حضور من در این دنیا فکر میکنم.

این که چقدر از وجودم رو از بقیه آدما میگیرم.

 

سوال اصلی ای که بهش باید پاسخ داده بشه اینه که چقدر چیزی که از درون چشمای خودم از خودم میبینم و چقدر شناختی که از حواس خودم و از فکر خودم بدست اوردم واقعیه؟

آیا شناختی که خودم از خودم دارم من رو توصیف میکنه؟

آیا چیزی که از درون از خودم میشناسم با چیزی که از بیرون بنظر میام تطابق داره؟ چقدر متفاوته؟

واقعیت اینه که بخشی از تجربه ی انسان بودن اینه که آدم هیچ وقت نمیتونه چهره خودش رو بدون فیلتر ببینه. همیشه باید پای یک واسط وسط باشه. آینه، آدمی که شبیه آینه باشه، فیلمی که از خودش بگیره و تو زمان دیگه ای دوباره نگاهش کنه،...

این جور دغدغه ها بنظرم از زیبا ترین بخش های آفرینش هستن که موجودی که هیچ وقت خودش رو نمیتونه ببینه داره تلاش میکنه خودش رو بشناسه. پازل آفرینش که آخرش به شناخت خود ختم میشه.

پازلی که یه سری اتفاق های تکراری رو هی جلوی چشم آدم میاره و دیدن اتفاق ها در گذر زمان باعث میشه که الگو هایی توشون پیدا کنیم و بر اساس اونا بفهمیم که مکانیک این پازل چیه.

ولی سوال های زیادی رو میتونه درست کنه. این که نهایتش که چی بشه و چقدر میتونه جلو بره و این شناخت بدرد چی میخوره؟

سوال هایی که اینجوری هستن همیشه چندین جواب دارن. جواب های واضح معادله جواب هایی هستن مثل جواب صفر معادله که میشه: "که هیچی" 

ولی جواب های دیگه ای هم هست که ساده نیستن و منحنی دارن و در طول زمان تعریف میشن.

جواب هایی که توشون تکامل رو میشه دید و به وضوح نمیشه درکشون کرد. برای درکشون لازم هست که زمان گذر کنه و خودشون unfold بشن. unfold یعنی باز شدن، مثل یه جعبه مکعبی که باز بشه یا یه گل که باز بشه و درون خودش رو به بیرون نشون بده. در طول زمان باز بشه بدون این که هر لحظه اش خبری از لحظه ی بعدیش داشته باشه.

که میتونه حاوی زیبایی و پیچیدگی باشه ولی در نهایت حاوی حس ابراز کردن هست.

حس ابراز کردن یعنی استفاده از زمان برای نشون دادن چیزی که چون از درون خود میجوشه، هیچ نمونه ی دیگه ای نداره و همین خاص بودنش دلیل بودن هست. 

پس جواب های دیگه ی معادله از نوع ابراز کردن میتونن باشن. 

که خالق میخواسته یه چیزی رو از درون خودش نشون بده. مثل نویسنده یه کتاب یا کارگردان یک فیلم که در مرکز یک مجموعه منظم قرار میگیره و بودنش در اون موقعیت باعث میشه که به دنیای بیرون یک داستان فوق العاده یا یک فیلم چشم نواز ارائه بشه.

که در نهایت ببینه اینو تو خودش و خودش رو مرکز این ماجرا ببینه و شگفت زده بشه از این چیزی که درون خودش بود و چون به خودش اعتماد کرد اجازه داد که خودش رو به بیرون ابراز کنه و اعتماد کنه که چیزی که به بیرون ابراز میشه ارزشمند خواهد بود.

تجربه ی انسان بودن بخشیش تجربه ی سرکوب شدن و ضربه خوردن و فشار هست و بخشیش التیام و بازسازی و ابراز کردن. 

که شاید دلیل کار خالق برای قرار دادن اون بخش منفی ابتدایی داستان، ارزش دادن و معنی دادن به بخش ثانویه ی داستان هست.

مثل بچه و یا مادری که باید فشار زیادی رو تحمل کنه تا به دنیا بیاد ولی در نهایت بچه تجربه ی انسان بودن رو در مقابل نبودن خواهد داشت و مادر تجربه ی خالق بودن و دیدن تکامل با چشمای خودش.

در حضور بقیه هست که میتونیم لایه لایه خودمون رو اکتشاف کنیم و ببینیم درونمون چه چیزی برای ارائه به بیرون میشه پیدا کرد. 

  • ظریف

ماه

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ

سلام

میگن ماه اسرار رو میدونه.

خودش اصلا یکی از جادویی ترین چیزای زندگی رو زمینه.

حسابش رو کنید که قدیما خورشید تو روز نور میداده و گرما و همه چیز رو زنده میکرده. همه به چشم چراغ آسمون و چشم خدا و انرژی زندگی بخش بهش نگاه میکردن.

ماه شب ها تو شکل های مختلف ظاهر میشده و منظم فرمش تغییر میکرده. انگار زنده است. نور میداده ولی نور تو تاریکی میداده. نور نقره ای رنگی که مثل خورشید چشم رو نمیزده. میشده بهش نگاه کرد و بعضیا از نگاه کردن بهش مجنون میشدن. انگار خورشید دوم زمین هست.

خورشید دومی که با زندگی همراه نیست. با مرگ و تاریکی و علامت سوال و هیپنوتیزم شدن همراهه. نقره ای رنگه.

کار زیادی بنظر نمیکنه ولی حضورش گذر تقویم رو نشون میده و روزها رو از هم تمایز میده. منظم هم هست. 

انگار خورشید حیات مادی رو تامین میکنه و ماه باعث فکر کردن میشه.

 

  • ظریف