نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۵۵۱ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی!» ثبت شده است

مهندسی

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ب.ظ

سلام

شنیدم پست طولانی بی سر و ته دوست دارید؟

امروز ظهر اومدم آزمایشگاه و دیدم کسی نیست. یکم گشتم دیدم یه نفر از بچه ها بود و پرسیدم بقیه کجان؟ گفت بقیه رفتن سلف. سلف اینجا جمعه ها قیمتش خیلی پایین تره و بعضی وقتا بچه ها دور همی میرن. البته که مثلا هفته قبل 2-3 تاشون دل درد گرفته بودن. غذاش خیلی باب میل ماها نیست.

بگذریم.

اومدم یه چیزی بردارم دیدم که یکی از استادای ایرانی که فرصت اومده بودن هم تو آزمایشگاهه. سلام کردم و صحبت کردیم سر سلف رفتن بچه ها. گفتم شما نرفتید باهاشون؟

گفت که مخالفه با سلف رفتن. اعتقاد داشت که غذایی که تو سلف بهمون میدن، چه تو ایران چه اینجا، مخصوصا روزی که قیمتش 1/3 هست قطعا چیز خوبی نیست.

حرف زدیم و خلاصش این بود که اعتقاد شدیدی به صبحانه خوردن و یه چیز سبک برای ناهار و برای شام غذا پختن داشت. میگفت که بالاخره بعد این همه سال دیده که این مدل جواب میده و باعث میشه بازدهیش هم بیشتر بشه.

هر از چند گاهی هم بیرون رفتن ولی جای خوب رفتن چیز بدی نیست. جای خوب رفتنش مهمه.

همچنین به ورزش کردن اعتقاد داشت. میگفت که حتی زوری هم شده باید ورزش کرد. نتیجش رو نشون میده بعدا. 

بعد گفت غذا درست کردن خودش یه تفریح هم هست و منم تایید کردم که به شکل یه تفریح بهش نگاه میکنم چون کاری که میخوام رو میکنم و غذا رو با طعمی که میخوام درست میکنم.

بعد صحبت از تفریح شد و منم چون ذهنم درگیر همین هنر و ... که چند روز پیش نوشته بودم بود، گفتم آره، من از وقتی شروع کردم کارای غیر درسی کردن، خیلی بازدهیم بیشتر شده حتی توی کار خودم.

ایشونم آدم جالبیه اهل شعر و ادبیاته. (که تو استادای مهندسی خیلی معمول نیست که بجز درس کاری کنن.)

گفت من به دانشجوهام میگم که حتی با موضوع تحقیق و مقالتون باید رابطه احساسی برقرار کنید. و نتیجش رو میبینید. بچه های مهندسی اتفاقا خیلی احساسی و منعطف باید باشن. کسایی باید دقیق و منطقی باشن که علوم میخونن. دانشمندا باید دقیق باشن. بچه های مهندسی باید بتونن از هر چیزی نتیجه ای که میخوان رو بگیرن. ولی متاسفانه وضعیت بچه ها اینجوریه که انقدر شبیه سازی میکنن که به واقعیت نزدیک بشه تا نتیجه بگیرن. بعد ستاپ عملی رو انقدر با دقت میبندن که شبیهِ شبیه سازی بشه. آخرشم نمیشه. 

این در حالیه که هدف مهندسی اینه که بتونیم

دنیای واقعی رو با استفاده از زبون ریاضی به دنیای قابل فهم فیزیکی تبدیل کنیم و مساله رو توی اون فضا حل کنیم و بتونیم به طور برعکس اون جواب رو از دنیای فیزیکی به دنیای واقعی بیاریم.

بچه ها یادشون میره که نصفه ی دوم مساله هم وجود داره. حسابی با جزییات میرن توی بطن قضیه ولی نمیتونن استفاده ای ازش بکنن. این بخاطر اینه که تو ذهنشون خیلی علوم مختلفی هست که نمیتونن با همدیگه ترکیبشون کنن.

این ذهن شبیه یه اسب خیلی قوی هست که کسی که بتونه سوارش بشه و آرومش کنه میتونه جایزه اول رو بگیره ولی کسی که بلد نباشه آرومش کنه و سوار کاری کنه رو میزنه زمین.

بعد من گفتم که شاید برمیگرده به این که حتی استادا هم نمیدونن چرا بعضی ابزار های ریاضی رو تو درساشون درس میدن. مثال درس کنترل دیجیتال رو زدم. تو این درس مثلا 7 تا فصل ابزارهای کنترل دیجیتال رو میخوندیم که تو فصل 8 بتونیم کنترل دیجیتال کنیم. استاده ولی این تو ذهنش نبود. 8 تا فصل یه سری چک باکس بود که باید پرشون میکرد. آخرشم این شد که 6 7 تا فصل رو با جزییات درس داد و به آخری نرسید. خنده دار بود.

یا یادمه که من بعد درس سیگنال و کنترل خطی و کنترل دیجیتال و ... یادمه بلد نبودم چجوری عملکرد یه فیلتر پیوسته رو توی میکرو کنترلر پیاده کنم. علی.س یادشه. خیلی خنده داره الان که بهش فکر میکنم. اگه تو تخصصتون نیست، یه جورایی 30-40 درصد هدف این بود که این رو یاد بگیریم. 

گفت که بچه ها مفاهیم رو یاد نمیگیرن. مثلا گفت یکی از استادای ایرانی که کارش خیلی درسته، یک دانشجو دکتری داشت که کارش جبران توان راکتیو بود. این تو جلسه دفاع ازش پرسید توان راکتیو چیه؟ فرض کن به مادر برزگت میخوای بگی. میتونی تعریفش کنی؟ 

گفت چند سال پیش توی یکی از کنفرانسا یه ارائه بود به اسم War on VAr. بحث این بود که توان راکتیو رو چجوری تعریف کنیم. همه بلد بودن چیه ولی سوال این بود که چجوری تعریفش کنیم؟ من یه مثال زدم که جالب بود براشون. گفتم دیدید بچه ها روی جدول راه میرن؟ هرچقدر پهنای جدول بیشتر باشه انرژی کمتری برای حفظ تعادل لازمه و راحت تر میشه راه رفت. اون عرضه توان راکتیوه :)) حالا خیلی هم تعریف خوبی نبود ولی میتونه یه کلیتی به مادربزرگ ارائه بده. خودش کاری نمیکنه ولی کمک میکنه که کار انجام بشه. 

آره خلاصه قضیه این بود که نمیتونیم از دانش ریاضی برای واقعیت استفاده کنیم چون تعاریف فیزیکی زیادی نداریم.

بعد بحث کنترل شد و میگفت که  خیلی جالبه که توی برق هرجا نگاه میکنی علم کنترل هستش. گفتم آره انگار روح قضیه است. یکم مثالای برقی زد که احتمالا علاقه ای به شنیدنش ندارید در تاییدش و گفت جالبه که این توی جاهای کاربردی تر هم برقراره. مثلا ما یه درسی داشتیم که مربوط به جامعه شناسی بود. مثلا سیستم های جامعه رو به مدلای کنترلی تبدیل میکرد و میشد راجع بهش فکر کرد. مثلا کنترل جمعیت یه معادله مرتبه یکه. مثل یه مخزن میمونه که شیر ورودیش نرخ تولده و شیر خروجیش نرخ مرگ. و مثلا میشه بررسی کرد نرخ رفاه چجوری و با چه شکلی روی اندازه جمعیت که سطح آب مخزن هست تاثیر میزاره. و کنترلش کرد. یا مثلا تکنولوژی یه چیز مرتبه دو میشه و ...

بعد مشکل اینه که کسایی که بکگراند ریاضی ندارن میرن تو این رشته ها و بچه های ریاضی هم هیچ ایده ای از چیزای غیر ریاضی ندارن.

بعد من گفتم جالبه که اینو گفتید. من مثلا بنا به دلایلی نشستم چند وقته ویدئو های روان شناسی میبینم و الان که میبینم، انگار هیچی از رفتار انسان ها نمیدونستم قبلش. چرا یه سری کورس روانشناسی و جامعه شناسی برای ماها نمیزارن بجای این درسا؟ 

اونم تایید کرد و گفت من خودم توی چارت دانشگاه خودم و دانشگاه شریف چند بار دخالت کردم که چند تا درس اختیاری مثل دینامیک تکنولوژی توی کشور های پیشرفته یا جامعه شناسی یا کار آفرینی یا کلا یه سری دروس از دانشکده های دیگه توی درسای اختیاری باشه که بچه ها یکم دیدشون رو باز تر کنن. 

بعد گفتم حالا اینا به کنار، حتی نمیتونیم درست با آدمای دیگه ارتباط برقرار کنیم. چون این بکگراند ریاضی باعث میشه ذهن بسیار ابسترکت و غیر منعطف بشه. جالبه که با یکم یادگرفتن چیزای دیگه خیلی سریع میشه این چیزا رو جبران کرد. چون یه سری مسائل که بحران هست، مثل مسائل مدیریتی و اقتصادی و ... حل شدست واقعا. یه علم براش وجود داره ولی یا آدمایی که تو اون علوم متخصص هستن نمیتونن ازش استفاده کنن یا این که کسایی که به صورت بالقوه میتونن حل کننشون اون علوم رو بلد نیستن.

گفتم جالبه، اون قضیه که شما میتونی به چیزی فکر کنی که براش کلمه داری، خیلی چیز جالبیه. ریاضی یه زبونه که قابلیت یه جور فکر کردن رو به آدم میده. مثلا با بچه های مهندسی حرف میزنی موقع حرف زدن خیلی وقتا تو صحبتاشون رو هوا شروع میکنن نمودار کشیدن و توضیح دادن اون قضیه رو اون نمودارا. و طرز فکر جالبیه. یه جور زبان ابسترکه برای مسائل پیچیده. ولی مشکل اینجاست که خیلی وقتا زبون آدمیزاد رو یاد نمیگیریم ولی تا تهه این زبون ابسترک رو بلدیم. که بدرد خودمون میخوره.

آره و در نهایتم خیلی اعتقاد به این داشتیم که حداقل زمانی رو برای یه کاری که دوست داریم اختصاص بدیم که مربوط به کار تخصصی خودمون نیست. یه کاری که توش فاعل هستیم نه مفعول! یعنی مثلا فیلم دیدن حساب نیست اگه فقط فیلم دیدنه. اگه تحلیل کردنشه اوکیه. اگه موزیک گوش دادنه، نه اگه موزیک نواختنه بله. یا یه نوعی از هنر، هر چقدر ابتدایی هم باشه. کم کم خودش درست میشه. یا مثلا ادبیات. به هر نوعیش. اگه کتاب خوندنه، اگه شعر خوندنه، هرچی. کوه نوردیه؟ شکاره؟ ماهیگیریه؟ هرچی!

  • ظریف

مرده بودن

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ق.ظ

سلام

حال خوندن یا پست طولانی که احتمالا مخالفش باشید رو دارید؟؟؟

شما رو نمیدونم ولی من از وقتی یادمه بی احساس ترین آدمی بودم که میشناختم. خیلی مغزم منطقی بود و هیچ وقت ذوق نمیکردم.

همخونه ایم گفت خیلی آدم سایکوپتی به نظر نمیای

گفتم خب یاد گرفتم خوب نقش بازی کنم.

عجیب نیست که نمیتونم ذوق کنم؟ 

شاید دلیلش همین باشه که بیشتر دوست دارم بقیه رو خوشحال کنم. چون اونا میتونن این حس رو تجربه کنن. بعضیاشون

یکی از دلایلش شاید چهارچوب های مذهبی و خانواده بوده که از اول زندگی درگیرش بودم. و حرف گوش کنی بیشتر از حد من.

خانواده همیشه میخواست که من جدی باشم. خیلی جدی. ولی همزمان میخواست که داخل خانواده جدی نباشم. منم بلد نبودم چجوری باید دو تا شخصیت داشت. برای همین چون برای جدی نبودن و بچه بودن بیرون خانواده اتفاقای بد به وجود میومد و در اثر جدی بودن تو خانواده فقط بهم بی احساس گفته می‌شد، که دردش کمتر بود، جدی بزرگ شدم.

از اون طرفم دین و مذهب دهن منو سرویس کرد. من بنا به دلایلی خیلی مذهبی بودم. در حالی که  یادمه چهارم دبستان رساله رو حفظ بودم. آهنگ گوش نمیدادم. خانواده ام مذهبی بود ولی من نمیدونم چرا خیلی خشکه مذهبی بودم. چون شاید قوانین رو دوست داشتم و پیروی از قوانینی که تو یک کتاب بود راحت بود. یادمه تو اتوبوس مدرسه آهنگ میزاشت راننده گوشم رو میگرفتم! در این حد.

و آدم تا وقتی احساسات رو تجربه نکنه نمیفهمه چرا شاعرا شعر میگفتن یا چرا نقاشا نقاشی میکشیدن و .... . حالا کم کم تو راهنمایی یکم کوتاه اومدم و آهنگ های بی کلام که غنا نداشتن به نظر خودم! رو شروع کردم گوش دادن. که خیلی هم طول کشید که بتونم بفهمم با چهاچوبام سازگاره یا نه.

دیدید آدمای هنری چقدر عجیبن؟ مخصوصا اونایی که خیلی عمیق فرو رفتن تو قضیه. به طرز آزار دهنده ای عجیبن. برای من تمام اهل ادب و هنر در کتگوری آدمایی که عقلشون رو از دست دادن بودن. و فقط انرژی تلف میکردن تو این دنیا.

و بخاطر این چهارچوب ها هیچ وقت به ذهنمم خطور نکرد برم ریسک کنم ببینم این دیوانه ها چه حسی دارن؟ آیا من که حس میکنم اینا یه تخته اشون کمه کارم درسته یا اینا؟

وقتی طرف میگه مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم، من یه لحظه هم به این فکر نکردم خب برم ببینم چه اتفاقی براش افتاده که همچین حسی کرده.

چون یه آدم مرده بودم.

احساسات نداشتن با مرگ برابره.

تنها چیزی که منو به این دنیا دلخوش کرده بود این بود که برم بگردم ببینم قوانین جدیدی که میتونم یاد بگیرم چیه. که علوم طبیعی مثل فیزیک و شیمی و .. منبع این قوانین تموم نشدنی بودن.

تا یه مدتی اینا منو سرگرم کرده بودن و جواب هم میداد. یه جور خوشحالی ای از کشف روابط جدید تو این دنیا برام ظاهر میشد. که زیا تجربه نکرده بودم.

از اون طرفم میدیدم من مذهبی هیچ وقت نمیتونم از غنای مجالس مذهبی لذت ببرم چون غنا هست. ولی دوستای غیر مذهبی ترم، حسابی حال میکردن. برای همین همیشه تو آشپزخونه میرفتم که حداقل برای اینا یه کاری کنم. هیچ وقت اجازه نمیدادم موسیقی منو بلند کنه. 

از طرف دیگه، رقص هیچ وقت برام جذابیت نداشت. چون میدونید.

خلاصه هر فعالیتی که بقیه ازش لذت میبردن هیچ جذابیتی نداشت برام.

به خودمم اجازه نمیدادم و حتی تواناییش هم نداشتم بتونم این کارا رو بکنم. حتی الانم موسیقی خیلی آروم میتونم گوش کنم الان که حالا توضیح میدم چرا حس میکنم زنده شدم همچنان نمیتونم خیلی کارا رو بکنم. منظورم از آروم هم سرعت کم هست هم صدای کم.

این چهارچوبا چیزای جالبی اند. احساسات رو یه جوری از بین میبرن که درست کردنش خیلی زمان میبره.

حالا به هر دلیلی، اخیرا متوجه شدم که ۳ سطح ارتباط وجود داره و تئوری جالبی هم هست.

سطح ۱ ناخودآگاه و بادی لنگوئج هست. که گربه ها هم بلدن.

سطح ۲ کلمات هست که منظورم فقط لغات نیست. منظورم

۲.۱ لغات زبانی که حرف می‌زنیم و چیزای منطقی رو منتقل میکنیم که قابل توصیفن. گربه ها و حیوونا تا حدودی انجام میدن این کارو.

۲.۲ هنر که 

۲.۲.۱ میشه هنر که چیزای احساسی که قابل بیان نیست رو توصیف میکنیم و منتقل میکنیم

۲.۲.۲ احساساتی که تجربه میکنیم رو میتونیم توصیف کنیم و منتقل کنیم

سطح ۳ هم تله پاتی هست که نگید مخم تاب برداشته، نمیتونم توضیح بدم ولی مثلا دیدید دو نفر که خیلی به هم نزدیک هستن میتونن نگاه کنن به هم و به یه چیز فکر کنن؟ اون تله پاتیه که آرمان رابطه دو نفر میتونه باشه. من چند بار تجربه اش کردم و از هر لذتی بالا تره. از هر لذتی.و اغراق نمیکنم.

حالا سطح ۳ رو فعلا بیخیال، تو سطح دو، اگه کسی نتونه ۲.۲.۱ و ۲.۲.۲ رو تجربه کنه، هنر بسازه و هنر دریافت کنه، مثل اینه که یکی فرانسوی حرف بزنه و بعد تموم شدن حرفش یک کلمه نفهمیم و بگیم قشنگ بود.

و تا کسی احساسات نداشته باشه، موسیقی نواختن براش فرقی با این که یه ربات نوت ها رو بخونه و بزنه نداره. یه تمرین مکانیکی میشه که یاد میگیره چجوری متن رو به صدا تبدیل کنه. و چیزای دیگه مشابه برای نقاشی.

و من احساسات نداشتم. بلد بودم ادای احساس داشتن رو در بیارم وقتی بزرگتر شدم. و انصافا هم خوب نقش بازی میکردم. و میکنم. یادم نمیاد آخرین باری که کسی بهم گفته سایکو پتی کی بوده یا بی احساسی.

بچه بودم زیاد بهم میگفتن بی احساسی.

و متاسفم که بگم شاعر ها و هنرمندا راست میگفتن. فقط کافی بود یه بار مسیر دیوونگی رو برم و ببینم چه حسی داره و متوجه بشم که مرده بودم.

نمیدونم چرا این چهارچوب ها وجود داره. من آدمی نیستم که چهارچوبام رو بشکنم به این سادگیا. ولی مساله اینه که 

۱. چرا شکستنشون انقدر احساس زندگی رو تو من بیشتر کرده؟

۲. چرا خدایی که ما رو آفریده یه همچین تناقضی رو ایجاد کرده برامون؟

اخیرا که خودم رو درگیر آدم ها و هنر کردم و از شناخت دنیا صرف نظر کردم، حس میکنم جدی جدی یه موجود تک بعدی بودم. از این کلمه متنفر بودم چون برای بچه های درس خون مثل من بکار برده میشد و مشکل این بود که وقتی ابعادت کمتره، نمیفهمی چه ابعادی نداری!

و شنیدن این که ابعادت کمه عصبانیت میکنه!

و واقعا عجیبه. عجیبه که یه چیزایی وجود داره که بخاطر فرهنگ و چهارچوب ها سرکوب میشه. و برای عموم جامعه سرکوب کردنشون چیز طبیعی ایه. مثلا همین هنرمندا، چقدر رفتاراشون پسندیده هست؟ نیست دیگه. ولی زنده ترن.

البته که دوباره جوردن پیترسون میگه که باید یه تعدلی بین ساختار محوری و آشوب تو ذهنمون برقرار کنیم. رد دادن کامل چیز خوبی نیست چون باید بالاخره تو جامعه زندگی کنیم و ساختار مطلق هم مساوی مرگه. هنر و احساس یه جور ساختار شکستن و آشوبه که واقعا به عنوان کسی که تازه داره تجربه اش میکنه و زندگی بی احساسی داشته میگم، زندگی رو بهتر میکنه.

خلاصه بنظرم خیلی اشتباه داریم میکنیم. این درست نیست... مطمعنم خدا مشکلی با هنر و رد دادگی نداره. کافیه تنفر کسایی که ساختار محوری رو تا تهش رفتن رو از اهل عرفان و هنر ببینیم. بنظرتون کدومشون تو این دنیا جهنم ساختن؟ کسی که متنفره یا کسی که روحش آزاده؟ 

من تا وقتی ساختار محور بودم برعکس فکر میکردم ولی الان میبینم که نع. متاسفم برای نظر خودم.

نمیگم نظرتون رو عوض کنید و ساختار ها رو بشکنید ولی یه امتحانش کنید اکه نکردید. جای دوری نمیره.

الان درک میکنم چرا ملت هیات و پارتی و عروسی و ... میرن. اون حس اکستاسی(خوشحالی روحی) که این مجالس به آدم میدن، اگه آدم مثل من بی احساس نباشه، چنان حس زندگی ای به آدم میده که اصلا اعتیاد آوره. موسیقی/مداحی و رقص/سینه زنی و چیزای مشابه، خیلی آدم رو بالا میتونه ببره. به طرز عجیبی بالا میتونه ببره. اگه درست انجام بشه.

  • ظریف

اولین خاطرات

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۸ ب.ظ

سلام

دیشب داشتم توی حافظه ام میگشتم.

میخواستم ببینم اولین خاطراتم چه شکلی بود.

یاد دبستان افتادم. چقدررر بچه بودم. یادمه حیاط مدرسه یه دنیایی بود برای خودش. یه جاهاییش رو نمیرفتم. یه جاهاییش رو زیاد میرفتم. چقدرر زمان دیر میگذشت. بین یاد گرفتن حرف الف تو اول دبستان تا حرف ث یادمه نزدیک یک قرن گذشت! یادمه برای ث، مثالش لثه بود. ذ هم از آخرین درس ها بود که کلمه لذیذ توش بود که خیلی کلمه نچسبی بود.

زمان خیلی خیلی کند میگذشت!

به اندازه ی چند سالِ الان تک تک سال های مدرسه ابتدایی طول کشید. مثلا کتاب ها رو میدیدم و یه جوری به آخرای کتابا نگاه میکردم که انگار هیچ وقت به تهش نمیرسیم.

حس میکردم انقدر رسیدن به ته کتاب انتظار دوری هست. انقدر که بزرگ میشم وقتی به تهش برسیم.

درکی که از گذر زمان داشتم، درک الان نبود. الان همه چیز پکیج شده. روز و ماه و فصل و سال. زمان پیوسته بود اون موقع. صبح تا شب خیلی طول میکشید. حتی وسط ظهر میخوابیدم و بیدار که میشدم انگار یه روز جدید بود. 24 ساعت 48 ساعت بود. حداقل.

تو زمان های مختلف قلمرو های مختلف تو حیاط مدرسه داشتم که توشون میرفتم. مدرسه یه اتاقای اسرار آمیزی داشت که درشون هیچ وقت باز نمیشد. یه بار که مستخدم رفته بود اتاق رو تمیز کنه مثلا انگار یه قاره جدید کشف شده بود. بچه ها اومده بودن و میگفتن نبودی اونجا رو باز کرد و توش چی و چی بود. 

یادمه یه بار معلم گفته بود از روی یکی از درس ها بنویسید که راجع به شتر بود (؟!) 18 خط بود. میفهمید؟ 18 خط! یادمه راجع به پلک هاش بود که توی طوفان شن میتونست یه کاری بکنه.

دستم درد گرفته بود و این به عنوان یکی از سخت ترین تکلیف های زندگیم بود.

یادمه هر چند وقت یه بار متوجه فراموش شدن گذشته میشدم. خیلی عجیب بود که یادم نمیومد بچگی ام چه شکلی بود. و منظورم از بچگی 1 سال قبلشه مثلا. الان به فراموشی عادت کردم. این که یادم نیست هفته پیش چی کار کردم مهم نیست برام.

خیلی زمان بی رحمه. خیلی سریع میگذره و کاری نداره ثبتش کردیم یا نه.

یکی از چیزایی که مدرسه خوب یادمون داد، فراموشی بود. عادت کردن به این که سر کلاس بشینیم و یهو یادمون بیاد که اصلا یادم نیست جلسه پیش چی درس داده معلم. معلم ها هم همیشه میگفتن که بخونید درس جلسه پیش رو که یاد آوری بشه و هیچ وقت تقریبا این کارو نکردم.

ولی ایده ی انجامش رو دوست داشتم :) .

فکر کردن به گذشته خیلی سخته. خیلی وقتا نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم وقتی به گذشته فکر میکنم. چون همه چیز ساده تر بود.

سوار شدن روی صندلی عقب اتوبوس، اتفاق مهم اون روزم میشد.

اتفاق مهمی میشد که بعد 20 سال، از یه دوره ای از زندگی یه نشستن روی صندلی عقب اتوبوس یادم میاد.

خیلی همه چیز قشنگ تر بود. همه چیز سورپرایز کننده بود و از دیدنش تعجب میکردم. کنجکاو بودم و سوال میپرسیدم.

یه بار تو مهدکودک یه حرف بدی زدم، 

گویا میرفتم تو کوچه و از بچه های کوچه حرفای بد یاد میگرفتم!!! برای همین از یه زمانی به بعد دیگه من هیچ وقت رنگ بیرون رو ندیدم  :)) چون بچه های کوچه بی ادبن!

یه بار تو مهدکودک یه حرف بدی زدم، مربی گفتش برم دهنم رو با آب و کف و صابون بشورم! هیچ درکی نداشتم که چه کمکی به این موضوع میکنه و چرا باید این کار رو انجام بدم و رفتم دستشویی و صابون رو دیدم و فقط یکم آب ریختم رو صورتم اومدم بیرون. شاید اولین دروغیه که یادمه گفتم :).

بخاطر یه حرفی که نقشی تو یادگرفتنش نداشتم و نمیدونستم یعنی چی، مجازات شدم و نتیجش این شد که اولین کار اشتباه عمدی زندگیم رو بکنم!

کل بچگی یه حجم زیادی Auto pilot بود که تو یه لحظاتی به خودم میومدم و میدیدم چقدر زمان گذشته از آخرین دفعه ای که این کارو کردم. الانم همینه. الانم همینه ولی کمتر آگاه هستم بهش. عادت کردم. مدرسه خوب عادتم داد برای فراموشی.

خداحافظی از کوچه ی اولین خونه ای که یادمه توش بودیم رو یادمه. بچه های کوچه بازی میکردن و دو تا داداش بودن که من باهاشون بازی میکردم. بهم یه آدامس نعنایی شیک داد یکیشون و اون آخرین دفعه که دیدمش بود. فکر کنم اولین آدماس نعنایی شیکی بود که خوردم و یادمه.

یادمه تو خیابون خیلی مادرم رو اذیت میکردم. یه بار رفتش تو یه مغازه و قایم شد و من حس کردم گمش کردم. کلی گریه کردم و نهایتا باعث تربیت شدنم شد ولی انقدر شوکش بزرگ بود که یادمه بعدش، یه بار تو خونه که بودیم مادر و پدر رو دیدم و گفتم اون روز که گم شدم، آیا مادر اصلیم منو پیدا کرد یا اینا یکی دیگه اند؟ اینا کی اند اصلا؟؟ چجوری بفهمم مادر اصلیم این هست؟

یا حتی اولین و محو ترین خاطره ها از خانواده ام رو یادمه و یادمه چقدررررر بچه بودن :)) یکی دو سال از من بزرگتر بودن که بچه دار شدن دیگه :)) خیلی بچه بودن. 25-26 سالگی که سنی نیست! :)

خیلی سخته بچه بودن ولی خیلی باحاله.

از زندگی تو گذشته خوشم نمیاد. خیلی ناراحت کنندس فکر کردن به این که زمان میگذره و چیزای کمی ازش میمونه. یکی میگفت فقط وقتی روحت زخمی بشه یا اتفاق خاصی بیفته تو حافظه ات ثبت میشه و اینجوری حساب کنی، 99.9% زمانی که میگذرونیم گم میشه. خیلی ناراحتم میکنه که نمیتونم کنترلش کنم. 

دلیل وبلاگ داشتنم همینه شاید. دوست دارم حافظه ام رو ثبت کنم. یه حس درونی نیاز به جاودانگیه شاید. شاید حس میکنم به بی رحمی زمان غلبه میکنم. 

  • ظریف

به تصویر نگاری!

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۳۳ ق.ظ

سلام

در ادامه این پسته که دیروز نوشتم راجع به هنرمندا : 

http://mostfet.blog.ir/1398/06/29/%D9%87%D9%86%D8%B1%D9%85%D9%86%D8%AF-%D9%87%D8%A7

خیلی ایراد داره ولی خب حس کردم جالبه به اشتراک بزارم :)

به تصویر کشیدنِ منظورم، میشه همچین چیزی!

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۳۳
  • ظریف

تو بهترینی!

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۲۴ ب.ظ

سلام

صحنه 1:

چند وقت پیش با یکی از بچه های لب داشتم حرف میزدم راجع به همین چیزایی که راجع بهشون مینویسم و گفت چرا خودت رو درگیر این چیزا میکنی؟ چرا میخوای خودت رو تغییر بدی؟ چرا انقدر زندگی رو پیچیده میکنی.

گفتم خب میخوام آدم بهتری باشم.

گفت هر کسی خوبه دیگه نمیفهمم چرا باید خودت رو تغییر بدی

گفتم اگه درست تغییر بدم میتونم پرفکت و کامل بشم.

اونجا یک لحظه به ذهنم خطور کرد که نکنه راست میگه؟ چرا باید خودم رو درگیر این چیزا بکنم؟

-----

صحنه 2:

چند روز بعد تو یک مهمونی با خانم یکی از دوستام (که دوستم رو انقدر اذیتش کردم باهام قطع رابطه کرد :))) ) داشتم صحبت میکردم و بحث به اینجا کشید که من گفتم خیلی درونگرام و مهمونی ها خیلی اذیتم میکنه. گفت من باورم نمیشه تو درون گرا باشی چون همیشه خیلی تو جمع خودت رو با انرژی نشون میدی. منم گفتم خب نقش بازی میکنم و بعدش که میرسم خونه از خستگی میمیرم. خیلی انرژی میگیره ولی باید بالاخره تو این دنیا اجتماعی بود. من اگه به خودم بود از زیر پتو هیچ وقت بیرون نمیومدم.

گفت که چرا خب میخوای خودت رو عوض کنی؟ خودت رو باید قبول کنی و هر چیزی که بنظرت بهتره انجام بدی! هیچ دلیلی نداره خودت رو عوض کنی!

دوباره یه گره دیگه تو ذهنم خورد

------

صحنه 3:

طبق معمول تو یوتیوب بودم و این ویدئو جوردن پیترسن بهم پیشنهاد شد:

https://www.youtube.com/watch?v=shFbWTEZx_w

که میگه چرا ایده ی Accept yourself ایده ی بسیار بد و نهیلیستی ای هست.

خیلی جالبه صحبتش. 

برداشت من البته اینه که:(فکر کنم بالای 90% شبیه صحبتش باشه)

ماها خیلی وقتا قابلیت این رو داریم که دو تا چیز رو مقایسه کنیم. این توی وجود آدم ها هست. شاید هم دلیل این که در طول تاریخ تو تمدن های مختلف شخصیت های "کامل" وجود داشتن که انسان ها میخواستن به سمتش برن همین بوده. چون انسان ها نیاز دارن به سمت کمال برن. این که هیچ کسی از شرایط فعلیش راضی نیست اینه که همیشه نیاز به حرکت به سمت کمال وجود داره.

و این جالبه که انسان خودش رو قضاوت میکنه و محاکمه میکنه و حق خودش رو از خودش میگیره. که جوردن میگه 

Judge and redeemer are the same person

اشاره میکنه به یه داستان از انجیل که داستان عجیب غریبی هست. یونگ میگه شخصیت حضرت عیسی تو انجیل خیلی شخصیت دوستانه ای بوده و واقعا نیاز بوده یه داستانی باشه که توش حضرت عیسی یکم جدی و پرخاشگر باشه.

 

حضرت عیسی میاد و یه شمشیر از تو گلوش در میاره و مردم رو به دو گروه تقسیم میکنه. رستگاران رو از لعنت شده ها جدا میکنه. تعداد کمی تو گروه رستگاران قرار میگیرین و تعداد زیادی تو گروه لعنت شده ها (نمیدونم واقعا ترجمه بهتری برای damned هست یا نه -- جهنمی ها ؟)

جوردن میگه که خب قطعا "حس" خوبی نداره تو گروه لعنت شده ها قرار بگیری. ولی همین حس بد نیاز رسیدن به گروه رستگاران رو ایجاد میکنه و برای زندگی هدف میزاره.

تو جامعه ی مدرن برای این که احساسات بقیه خدشه دار نشه این گفته میشه که خودت رو قبول کن و خودت بهترینی. و بنظر من این ایده دیوانگی و بسیار پوچ گرایانه است. یعنی که شما تو همین وضعیت الانت خوبی و لازم نیست به سمت چیز بسیار بهتری که میتونی باشی پیش بری و رستگار بشی. 

  • ظریف

هنرمند ها

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سلام

نمیدونم چقدر این پست براتون قابل قبوله ولی تجربه شخصی من هست.

اول از همه این که من از ادبیات و هنر به هر نحوی متنفر بودم و اون رو اتلاف وقت و انرژی میدونستم. ولی خب اخیرا متوجه شدم تقریبا اگه 100% برعکس نباشه، کارایی که ما میکنیم اتلاف وقت و انرژی نباشه، تا یه حدود خوبی (80-90%) اشتباه میکردم.

حالا که نظرم عوض شده و خودم رو یکم درگیر این چیزا کردم، یه پدیده جالبی رو متوجه شدم.

حتی اگه زیادی اهل هنر (مثل من سابق) نباشید، اگه فقط یه بار از جلو دانشکده هنری جایی رد شده باشید، میدونید که هنرمندا آدمای عجیب غریبی هستن.

من همیشه فکر میکردم اینا عقده ی توجه دارن و برای همین لباسای روشن و رنگای عجیب میپوشن. یا طرحای عجیب ولی خب الان نظرم چیز دیگه ای هست.

بسیاری از هنرمندا هنر رو نمی آفرینن. یک نقاشی، خلق نمیشه توسط یه هنرمند. عین یه سنگ که یک مجسمه ساز میسازه و از توش یه مجسمه در میاره، هنر تو بطن طبیعت هستش. یکی رو لازم داره که ظاهرش کنه. اون مجسمه همیشه توی اون سنگه بوده 

هنرمندا وسیله اند. وسیله تبدیل اون انرژی و روحی که وجود داره به اثر هنری.

حالا یه بار امتحان کنید، یه روز لباسای جیغ بپوشید و اون روز رو اونجوری بگذرونید. مدیتیشن کنید و به آهنگ گوش ندید(چون قرار نیست با ابزار انرژیتون زیاد بشه و وقتی رفت دوباره بیفتید پایین). با بقیه خوب باشید و لبخند (حتی زورکی) داشته باشید. صدای درونتون رو بشنوید و آخر روز خودتون رو یه اسکن کنید. ببینید چه تغییری کردید. حس میکنید که انرژیتون زیاد شده. 

کاری که هنرمندا میکنن اینه که خودشون رو تو این استیت های انرژی بالاتر نگه میدارن و ازون بالا اثر های هنریشون رو شکار میکنن.

شاید شنیده باشید که بعضی هنرمندا که حالشون بد میشه میگن نمیتونن نقاشی کنن. ولی مثلا ماها اگه حالمون بد بشه بازم میتونیم زور بزنید یه بردی چیزی دیزاین کنیم. چون این از داخل میاد و میشه زور زد و استخراجش کرد.ولی هنر از بیرون میاد و اول باید به سطحش رسید بعد دریافتش کرد و تبدیلش کرد.

یا مثلا بعضیا هستن که میگن من نمیتونم از روی چیزی نقاشی کنم و باید چیزی رو نقاشی کنم که به ذهنم میاد. خیلی چیز عجیبیه.

حالا بگذریم. بعد یه هفته لباس مشکی(خاکستری و ...) پوشیدن، امروز یه لباس رنگی پوشیدم و خیلی حس بهتری داشتم. :)

کل قضیه این بود که گفتم و الان یکم بیشتر درکشون میکنم! 

 

  • ظریف

شیاطین

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ب.ظ

سلام

یکی از مشاهده هایی که هر کسی تقریبا میکنه، وجود بیش از حد آدمایی که مشکلات روانی دارن تو خیابون های اینجاست.

برای منم سوال بود چرا انقدر زیاد ترن نسبت به ایران.

رفتم دنبالش و گویا دولت قبلی برای صرفه جویی یکی از بیمارستانای بزرگ روانی شهر رو بسته و همه رو ریختن تو خیابون ها.

برام خیلی قابل قبول نبود که چجوری مردم قبول کردن این اتفاق بیفته. 

اخیرا فهمیدم که مشکل اینه که تو دین مسیحیت مشکل روانی به این صورت بیان میشه که شیاطین تسخیرش کردن و تنها کاری که میشه کرد، دعا کردنه و کارای دیگه فایده ای نداره.

برای همین دولت محافظ کار (اصول گرا) با این اهرم این تصمیم رو گرفته.

خیلی جالبه بعضی چیزایی که با `پذیرفتن` دین ها بوجود میاد.

  • ظریف

ظرف ها

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۱۶ ق.ظ

سلام 

یکی از همخونه ای ها هست که همه اعتقاد دارن آدم کثیفیه و ظرفای تو ظرفشویی همیشه کار اونن. این شد که دو هفته پشت سر هم مجبورش کردن کل تپه ی ظرف ها رو بشوره.

البته من خودم، یکم از خودم تعریف کنم، وقتی غذا خوردنم شروع میشه که کل ظرفام رو شسته باشم

برای همین من کلا مظنون نیستم.

حالا آقای نابغه امروز اومده میگه مهدی، امروز اومدن و میخواستن منو مجبور کنن ظرفا رو بشورم. منم از تو اتاقم ۴۰ تا ظرف نشسته از هفته پیش در اوردم که بهشون ثابت کنم ظرفای تو ظرفشویی برای من نیست. اینا ظرفای منن!

من :/

من: پسر این همزمان احمقانه ترین و باهوش ترین چیزی بود که تاحالا انجام دادی

  • ظریف

مدیتیشن و نفس کشیدن

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۰۵ ب.ظ

سلام

یادمه یه فیلمی بود که داشت همین موضوع رو مسخره میکرد. چون یه خانمی از یه روستایی اومده بود به شهر و خودش رو گم کرده بود و وقتی مادرش از روستاشون اومده بود خونشون، داشت میدید چقدر زندگی سطحی و بی معنی ای برای خودش درست کرده. ریشه هاش رو فراموش کرده و درگیر چیزایی که متعلق به اینجا نیستن شده. مثلا یه چند نفر آدم اورده بود خونشون با یک استاد و استاده داشت بهشون یاد میداد چجوری نفس بکشید. 

این چیزا، جایگزین روحانیت نیست به هیچ وجه(منظورم آخوندیت نیست، روحانیت به معنی spirituality که تا حدی خیلی وقتا آخوندیت هم راستا باهاشه خیلی وقتا هم نیست)   و من فقط بهشون به عنوان ابزار های بهتر زندگی کردن نگاه میکنم. هرچند که روش هایی برای رسیدن به روحانیت هست و عرفان های شرقی و انواع یوگا و ... وجود داره ولی اصلا این رو با اون قاطی نمیکنم.

خب با نفس کشیدن شروع کنیم.

https://www.youtube.com/watch?v=wgwxn9mRpAY

این ویدئو رو میتونید ببینید 10 دقیقس یه چند خط پایین رو قبول کنید.

یه دستتون رو بزارید روی بالای سینه و یه دست روی شکم و نفس بکشید. اگه دست روی شکمتون حرکت کنه، بهش تنفس دیافراگمی یا شکمی میگن و اگه دست روی سینتون حرکت کنه تنفس غیر شکمی :)) نمیدونم بهش چی میگن.

شاید براتون خنده دار باشه این موضوع ولی من فکر میکردم که تنفس شکمی از داخل معدس :| و همیشه برام سوال بود چرا آخه باید هوا بفرستیم اون تو. ولی خب یکم اطلاعات عمومی نشون داد که دوتا مسیر خیلی متفاوتن! 

موقعی که توی استرس باشید معمولا عضلات پایین شکل سفت میشن چون بدن تو حالت تدافعی میره و شروع میکنید از سینه نفس کشیدن. که اصلا بهینه نیست برای ریه. حجم کمی هوا اون تو میره و تند تند باید نفس بکشید و فوقع ما وقع میشه. استرس دارید تند تند نفس میکشید ضربان قلب بالاست و بالاتر میره و ...

به طور کلی ریسرچ ها نشون داده که ارتباط خیلی نزدیکی بین ریتم نفس کشیدن و سیستم عصبی وجود داره. تنفس آروم و دیافراگمی میتونه سیستم عصبی رو آروم کنه. 

حالا از بینی یا دهن؟ 

اصلا اهمیتی داره؟

بله خیلی اهمیت داره. بخوام یه قانون کلی بگم، هم دم و هم باز دم باید از بینی باشه همیشه ی خدا. 

بخوام جزیی تر بگم، 

بینی یه سیستم پیچیده ی ورودی هوا داره که هوا رو تصفیه و مرطوب میکنه. همچنین سرعت ورود هوا رو کنترل میکنه. همه ی این فاکتورا باعث میشه تنفس بهتری داشته باشیم

مثلا موقع دوییدن، که خیلی سرعت دم و باز دم زیاده، اگه از دهن هوا وارد بشه ریه رو خشک میکنه و شروع به سوزش میکنه. در حالی که اگه از بینی باشه، اولا سرعت هوا کنترل شده است دوما موقع رفتن تو هوا مرطوب میشه و موقع بازدم هوای مرطوب دوباره بینی رو مرطوب میکنه. خود بینی هم که کلا جای مرطوبی هست.

مورد دیگه میزان CO2 توی خون هست. ریسرچ ها نشون داده که کم بود کربن دی اکسید توی خون باعث میشه که هموگلوبین اکسیژنش رو نتونه پس بده و اکسیژن رسانی به سلول ها ضعیف تر میشه. که چیز جالبیه در نوع خودش. همچنین خون رسانی به مغز هم با کاهش CO2 کم تر میشه. 

تنفس از دهن باعث تند تر نفس کشیدن میشه و میزان کربن دی اکسید رو کم میکنه. اصلا یه روش هایی هست که با همین کنترل اکسیژن و کربن دی اکسید شما میتونید DMT ذخیره شده توی مغزتون رو آزاد کنید و تجربه نزدیک به مرگ داشته باشید که بهش خلسه هم گویا میگن. 

همچنین تنفس از دهن باعث دفرمه شدن دندون ها و فک میشه توی زمان زیاد.

پس روی هم رفته، فقط از بینی نفس بکشید و آروم و کنترل شده. همچنین تا جای ممکن تنفس شکمی.

مگر این که تمرینی که میکنید به هر دلیلی بخواد اکسیژن رسانی رو کم کنه که تو بعضی تمرینا هست. مثلا میگه با بینی هوا رو بدید تو ولی به سرعت و با دهن بدید بیرون. 

حالا مدیتیشن.

همونطور که گفتم این چیزای شرقی، خیلی پیچیده و گسترده اند و این فقط یکی از 100 ها مدل مدیتیشنه که میتونیم انجام بدیم.

و شاید ساده ترینش.

بهش mindfulness meditation میگن.

کل قضیه اینه که 

1- اتفاق خاصی قرار نیست بیفته، چیز میزای dr strange ای اگه میخواید راحت ترین راهش رو قبلا گفتم. روش سختش هم میشه تمرین های بسیار سخت yoga که منظورم این یوگای معمولی که هست نیست. اون بخش کوچیکی از یوگاس که چون جذابه وارد فرهنگ ما و غرب شده. بقیه چیزاش چون سخت تره نیومده. 

2- کل هدف توجه بیشتر به حال حاضره. این که درگیر گذشته که کاریش نمیشه کرد و آینده که خیلی کارا میشه باهاش کرد و توش گم شد نباشیم. فرصت شماریم صحبت.

این باعث میشه که هر لحظه حس وجود داشتن و زندگی کردن رو داشته باشیم و قبول کنیم یا نه، زنده بودن ارزشمند ترین چیزیه که داریم.

3- مکانیزم هایی توی مغز فعال میشن موقع این نوع از مدیتیشن که باعث میشه ارتباطات جزیی و جدید بین جاهای مختلف مغز بوجود بیاد. به ایجاد پیوند های جدید نورونی تو مغز Neurogenesis میگن که چیزای مختلف فعالش میکنن. مثلا

ورزش های هوازی، بیشترش میکنن

افسردگی کم میکنه

الکل کم میکنه

سن بالا کم میکنه برای همین بچه ها خیلی راحت یاد میگیرن 

یه سری غذا ها مثل سبزیجات و میوه ها و بعضی چیزای دیگه مثل شکلات تلخ کمک میکنه 

و ....

حالا چجوری و کجا میشه انجام داد مدیتیشن رو و چقدر باید وقت گذاشت؟ 

اولا این که هر زمان و مکانی میشه. مثلا 3 ثانیه مدیتیشن هم اوکیه. موقع راه رفتن بین پله ها. همین که متوجه حال حاضر باشه آدم.

ولی خب روش نسبتا درست ترش اینه که یه زمان خوبی رو مثلا قبل خواب یا بعد بیدار شدن بهش اختصاص بدیم.

روی یک صندلی یا چهار زانو بشینید. برای این که کمردرد نگیرید بهتره مثل این عکسه یکم لگن به سمت عقب چرخیده باشه. که با کمک یه بالش یا چیزای دیگه میشه. فعلا درگیر روش های دیگه نمیشم یا این که پاها چجوری باید باشه. چون سخته. اگه دوست داشتید برید اونا رو ببینید ولی واقعا برای شروع اصلا مهم نیست. دستاتونم هر جوری ریلکس تره. معمولا همینجوری که عکسه نشون داده اوکیه. شبیه یه کاسه و شست ها هم میتونن همدیگه رو لمس کنن یا نکنن. مهم نیست.

کمرتون هم صاف و سینه جلو ولی ریلکس. سرتون هم نه به پایین خم شده باشه نه بالا. نرماله نرمال.

میشه چشم باز و چشم بسته این کار رو انجام داد ولی برای شروع چشم بسته پیشنهاد میشه. اگه چشم باز دوست دارید به دور دست نگاه کنید و روی چیزی فوکس نکنید.

کل کاری که باید بکنید اینه که وقتی تنفس شکمی و از بینی انجام میدید، اولا مطمعن باشید که آروم و با کنترل نفس میکشید و یکی دو ثانیه بین دم و بازدم میتونید مکس هم کنید. دوما این که هوا رو سعی کنید مشاهده کنید که چجوری داره تو بدنتون حرکت میکنه. چون همیشه دارید نفس میکشید این باعث میشه که یه چیزی داشته باشید که همیشه اتفاق داره میفته و میتونید روش تمرکز کنید. 

هر وقت حواستون پرت شدش دوباره آروم برگردونید توجهتون رو به نفس. کل تمرین هدفش اینه که ذهنتون رو قوی تر کنید در برابر خودش. یعنی از این که حواستون پرت شد ناراحت نشید. طبیعیه. آروم برگرید به نفس کشیدن. 

برای شروع یه تایمر رو برای 5 دقیقه بزارید و برید شروع کنید. اگه احساس کردید که بیشتر میتونید، روز بعد بیشترش کنید اگه نه هم رو همون تمرین کنید و بهتون قول میدم 5 دقیقه اش از 5 دقیقه ی گرم کردن غذا تو مایکرویو طولانی تره.

این رو 1 ماه هر روز انجام بدید و نتیجه اش رو خودتون خواهید دید. خیلی زمان زیادی هم نمیگیره.

اگه فکت اشتباهی گفتم ممنون میشم اصلاح کنید

  • ظریف

سرعت پردازش

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ق.ظ

سلام

یه موضوعی که چند وقت پیش راجع بهش یه ویدئو میدیدم سرعت پردازش تصویر مغز بود. 

این که چرا ما داریم با این سرعت 30-60 فریم بر ثانیه میبینیم؟

ولی قبلش جالبه بدونیم که سرعت پردازش اطلاعاتی که از peripheral vision میان خیلی بیشتره ولی دیتیل کمتری دارن. مثلا به نور و رنگ کمتر حساسه. پریفرال ویژن همونطور که تو عکس معلومه جاهای خارج از مرکز دید هست. 

حالا بماند. 

سوال اینه که مغزمون توانایی پردازش سریع تر رو داره و اگه داره چرا این کار رو نمیکنه؟

جواب اینه که سوال پیشفرض اشتباهی داره. مغز با سرعت ثابت پردازش نمیکنه. 

حالا چرا حالت عادی سرعتش انقدره؟

چون آدمیزاد توی تکاملش یا هرچی اسمشو میزاریم، به سرعت های بالاتر از این نیاز چندانی واقعا نداشته. این سرعتای بالا توی رانندگی و فیلم دیدن فقط لازمه و کارای مشابه که تا 200 سال پیش وجود نداشته. حالا از حدود 200.000 سال قبل که اولین هوموسپین ها اومدن یا اگه دوست ندارید از 10.000 سال قبل که یکم تمدن به وجود اومده تا الان ملت واقعا درگیر چیزای آروم تری بودن.

بدن ما هم یه جوری بالانس شده که انرژی رو به بهترین شکل استفاده کنه. وقتی که سرعت تغییر تصاویر انقدر زیاد نیست مغز لازم نداره انقدر انرژی مصرف کنه. همین جوری 20% انرژی بدن داره میره اون تو. و این چیز گرون قیمتیه برای یک جاندار.

حالا تجربه هایی مثل شهربازی و یا تصادف تجربه های جالبی اند. اگه تصادف کرده باشید، میدونید که اون لحظه تصادف همه چیز صحنه آهسته میشه. دلیلش اینه که مغز باید خیلی سریع تصمیم بگیره اگه بتونه. برای همین تو یه حالت Overdrive میره ولی به شدت بعدش خسته میشه. توی شهر بازی و چیزای عجیب غریب هم همینه. 

حالا پیرو اون اتفاقی که پست قبل گفتم، تو اون حالتی که باید تصمیم میگرفتم چی کار کنم، 5-6 روز رو باید مرور میکردم و بکگراند خودم و این که چه اتفاقی قراره بیفته و مصلحت چیه و همه ی اینا تو 10 ثانیه شاید اتفاق افتاد ولی چند دقیقه برام گذشت. شاید برای همین بود وارد panic شدم. ضربان قلبم بشدت بالا رفت و بعدش تا نیم تا یک ساعت  فقط داشتم ریکاوری میکردم.

خیلی جالبه این حالت های مختلف مغز. هر حالتی بجز حالت همیشگیش :)

-------------

این پریفرال ویژن چیز جالبیه. میتونید تمرین کنید براش. شاید دیده باشید ولی از تکنیکای تند خوانی همین تقویت پریفرال ویژنه. چون فرض کنید بجای خوندن کلمه به کلمه به وسط جمله نگاه کنید و کلش رو ببینید. یا به وسط صفحه نگاه کنید و کلش رو ببینید. خیلی خوب میشه نه؟

الان که رو تخت/مبل/صندلی ولو شدید، جلو رو نگاه کنید و بدون حرکت چشم سعی کنید کل دیوار رو ببینید. بعد بهش سقف رو هم اضافه کنید و همین جوری میدان دید رو زور بزنید بزرگتر کنید. 

بعد مدیتیشن هم پریفرال ویژن بشدت بهتر میشه. میتونید این تست رو قبل و بعد یک ساعت مدیتیشن کنید.

دفعه بعد که بیرون رفتید مخصوصا یه پارکی جایی، شروع کنید درخت جلوتون رو ببینید و بعد میدان دیدتون رو بزرگتر کنید. من خودم تا چند وقت پیش یه درخت کامل رو بجز عکس/ یا از خیلی دور ندیده بودم. جوری که هم همه ی برگاش معلوم باشه هم بافت بدنه اش و هم همه چیز. بعد درختای بغلش و زمینی که روش هست و .... عین یه عکس که همه چیز تو فوکوسه. قشنگه دنیا

-------------

تمرین هایی هم برای حفظ آرامش تو پنیک هست. نمیدونم چرا ولی خیلی به این استیت علاقه مندم. پنیک وقتی به وجود میاد، اول ترس ظاهر میشه بعد دلیل ترس! خیلی جالبه. معمولا اول دلیل ترس ظاهر میشه بعد ازش میترسید ولی پنیک برعکسه. با دارو میشه به پنیک استیت رسید (با مقدار مناسب کنبیس)، سر ارائه دادن میشه، کلا هر کاری که استرس زیاد داشته باشه میتونه باعث رد دادن و پنیک بشه. 

منم که سلطان استرس، برای همین شروع کردم از چند ماه پیش روش کار کردن و اون روز هم خیلی بدردم خورد :) جدی جدی خیلی خوبه آدم بتونه تو اون ضربان قلب بدون لرزش حرف بزنه.

ترس یه چیزیه که آدم اگه ازش فرار کنه بزرگتر میشه. ولی اگه بشینید و بزارید از روتون رد بشه کاری نمیتونه بکنه. به قول معروف ترس Reactive هست نه Active. چیزای اکتیو خودشون عاملن ولی چیزای ریاکتیو یه چیزی میخوان که بهشون معنی بده.

حالا یه پست بعدا برای مدیتیشن مینویسم که نحوه کم کردن استرس و نفس کشیدن و مدلای مختلف رو توش بگم

  • ظریف