نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

عشق

پنجشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۲۳ ب.ظ

سلام

 

داشتم به این فکر میکردم که تعریف عشق چیه؟ آیا محبتی هست که انتظار داریم چیزی برگرده ازش بهمون؟ یا بدون قید و شرطه؟

 

در واقع حس خوب از یه رابطه عاشقانه از عشق دادن میاد یا عشق دریافت کردن؟

 

تعریفمم از رابطه عاشقانه، رمانتیک نیست. رابطه بین بچه و آدم بزرگسال، بزرگسال و بزرگسال (دوستی / رمانتیک / خانواده)، حیوون و آدم، گیاه و آدم و الهی و ... و ...

 

بنظرم برداشت درست اینه که رابطه عاشقانه، باید هدف، دادن عشق باشه. چون در غیر این صورت انتظار ایجاد میشه و بدون قید و شرط نیست.

 

دلیلمم اینه در واقع شروع یه رابطه تو خیلی موارد از خودخواهی میاد.

 

چون بنظرمون جالبه، بچه دار میشیم. یه اسباب بازی برای بزرگسال ها تا یه مدتی هم سرگرم میکنن آدم رو.

چون مغزمون تعطیل میشه و قلبمون باز میشه دنبال یه نفر میریم تا این نیازمون رو رفع کنیم.

چون یه نفر آدم خوبی بنظر میاد بهش نزدیک میشیم تا تو زندگیمون داشته باشیمش.

و...

 

یعنی این که اگه طرف مقابل هم همراهی نکنه و عشقش رو ابراز نکنه،

 

همین فرصتی که داده شده بهمون که عشق رو ابراز کنیم اصل کاره! این فرصتی هست که این دنیا در اختیارمون گذاشته تا عشق بدیم. قرار نیست چیزی بگیریم. اگه گرفتیم هم خوبه.

 

اگه طرف مقابل همراهی نکرد و یا اشتباهات بزرگی کرد، دیگه چرا من که این همه انرژی گذاشتم براش و غر زدن نداره. دلیلش اینه که اون کار رو برای خودمون کردیم. برای رفع نیاز خودمون. اگر اتفاق بدی افتاد، باید طوری هم باشه که این برداشت بشه که طرف مقابل خودش قدر دون نبوده ولی این که از همون اول انتظار دو دو تا چهار تا که من این کارو کردم اون این کارو نکرد، یعنی که این عشق نیست. چون تا جایی که منطق قاطی کار باشه یعنی یه جای کار میلنگه. عشق با منطق یه جا نمیتونن باشن.

 

در جواب سوال باید بگم که نه بابا خبری نیست. اینم یه چیزی شبیه بقیه چیزا که فقط فکر میکنم و انجام نمیدم.

 

  • ظریف

Pulp Fiction

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۴۸ ب.ظ

سلام 

دیشب برای واقعا نمیدونم چندمین بار داشتم پالپ فیلکشن رو میدیدم و یه سری نکات داستانش برام بیشتر بولد شده بود. شاید دلیل این که این فیلم رو خیلی دوست دارم هم همین باشه.

 

اول از همه که تو دو تا از داستان ها وقتی شخصیت ها اشتباه میکنن میرن خونه یه نفر که گناهشون رو پاک کنن.

 

اولین داستان، داستان وینسنت هست: (عکس به ترتیب لنس - زن یا دوست دختر لنس/ یه دختره که هست فقط/ وینست و شخصی که پایین افتاده رو زمین، میا والاس)

وینسنت میره از مواد فروشی که دوستش هست هرویین میخره.  

شخصیت مواد فروش، لنس، با این که موادی که میفروشه قیمت خیلی زیادی داره، ولی یه شخصیت خیلی ساده هست. همیشه این لباس بلنده رو میپوشه و خونه اش چیز زیادی نداره و بهم ریختس. قیافش هم خیلی شبیه قیافه حضرت عیسی هست.

یه دیالوگ داره که میگه:

 

White people who know the difference between good shit and bad shit, this is the house they come to.
مردم سفید پوستی که فرق بین خوب و بد رو بلدن به خونه من میان. البته داره راجع به کیفیت موادش صحبت میکنه ولی در واقع طرف مواد رو میخره تا آرامش برای خودش بخره. خوشی برای خودش بخره. همونجوری که یه نفر میره کلیسا تا برای خودش آرامش بخره و از قضا کلیسا رفتنم کاری بوده که سفید پوستا شروع کردن. 
 
در قسمت دوم داستان اول، وینسنت قرار بوده همسر مارسلوس والاس که رییسش باشه رو برای یک شب بیرون ببره. وینسنت دوست نداشته که احساسی بینشون شکل بگیره چون شنیده بوده که مارسلوس والاس چند وقت پیش یه نفر از کارکنانش رو بخاطر این که پای زنش رو ماساژ داده بوده از پنجره طبقه چهارم پرت کرده بوده پایین. این که واقعا اتفاق دیگه ای افتاده بوده یا نه مشخص نیست توی فیلم. خلاصه فعلا ازین جا سریع بگذریم، میا والاس(همسر مارسلوس والاس) موقع برگشتن از جیب وینسنت یه بسته هرویین پیدا میکنه و فکر میکنه کوکایینه. مصرفش میکنه و Overdose میکنه. حالا وینسنت باید یه راهی پیدا کنه. راهی که به ذهنش میرسه اینه که میا رو ببره پیش لنس چون لنس میدونه همه چیز رو. 
لنس کسی بود که وینسنت برای خریدن خوشحالی(هرویین) پیشش میرفته. به لنس تلفن میکنه، لنس نمیخواد تلفن رو جواب بده چون دیر وقته ولی جواب میده در نهایت. اولش نمیخواد کمک کنه و میگه چرا اینو اینجا اوردی ولی وینسنت میگه که کار دیگه ای نمیتونم کنم و پای تو هم وسطه پس قبول کن. 
لنس راه برگردوندن میا رو بلده، یعنی قبلا به فکر بوده و راهش رو نشون میده، وینسنت هم یه شات آدرنالین به قلب میا میزنه و میا برمیگرده.
 
لنس پس تو این دو تا داستان، مرجعی بوده که وینسنت برای درمان گرفتاری هاش بهش مراجعه میکرده.
 
 
 
داستان دوم، داستان جولزه. عکس : جولز، وینسنت
تو این داستان، وینسنت و جولز مامور شدن که برن و از چند تا جوون که کیفی از مارسلوس والاس رو دزدیده بودن کیف رو پس بگیرن و اینا رو بکشن.
توی دو تا شخصیت این داستان تفاوت های زیادی هست
جولز، برنامه داره و روتین داره، توی شخصیت میره و کارش رو جدی انجام میده. قبل انجام کارش(کشتن آدما) یه آیه از انجیل میخونه(که میگه براش اهمیتی نداره ولی بعدا با اهمیت میشه). به معجزه اعتقاد داره.
وینسنت، بیشتر با جریان آب میره و اونقدری تابع قوانین نیست و بعضی وقتا دستورات رو مورد سوال قرار میده. به معجزه اعتقاد نداره.
 
بعد تموم شدن کار، یکی از این بچه ها که توی دستشویی با یه اسلحه قوی قایم شده بود از دستشویی میاد بیرون و به سمت اینا شلیک میکنه. چند تا شلیک میکنه ولی هیچ کدومش به هدف نمیخوره.
دوتا مشکل هست
1- هیچ کدوم از تیر ها به هدف نخورده.
2- جای سوراخ تیر ها قبل شلیکشون روی دیوار بوده.
3- بعضی تیر ها واقعا باید از تو بدن جولز رد شده باشه.
 
وینسنت اعتقاد خاصی نداره به این موضوع ولی جولز به این میگه divine intervention. یعنی دخالت الهی. میگه این یه پیام از خدا بود که من کار رو کنار بزارم و خیلی هم جدی هست رو این باور ولی وینسنت میگه چرت و پرته و اتفاقیه که میفته. یعنی جولز اعتقاد داره که خدا این گلوله ها رو نگه داشته.
جولز بعدا میگه که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، مهم اینه که تو اون لحظه، چه حسی به من دست داد. 
 
همونطور که مشخصه و گفتم، جولز با دل خودش میره و با اعتقاد خودش ولی وینسنت آدم بیش از حد منطقی ایه.
 
اینا اون شخص نفوذی خودی ای که تو گروه این بچه ها داشتن رو برمیدارن و میرن سوار کار میشن و شروع به بحث میکنن. وینسنت همچنان به خدا اعتقاد نداره و برمیگرده صندلی عقب تا از این بچه بپرسه، دوباره یه اتفاق دیگه میفته، بدون این که روی دست انداز برن، اسلحه وینسنت شلیک میکنه و مغز طرف میپاشه رو شیشه عقب ماشین.
حالا الان وینسنت براش یه معجزه اتفاق افتاده ولی خیلی اهمیتی نمیده بهش. اینم تضاد دو تا شخصیت توی اعتقاد به معجزه و دخالت الهی.
 
جولز حالا این دفعه تو دردسره و باید بره و اشتباهش رو پاک کنه. میره خونه جیمی. عکس : جیمی، ولف، وینسنت، جولز
تو خونه جیمی، ولف میاد به کمکشون که یه آدم خیلی حرفه ای و دقیق هست.
این در مقابل داستان وینسنته که توش خونه ی لنس میره. لنس، خیلی آدم غیر مادی و غیر جدی ای تو زندگی بود، با زنش مشکل داشت ولی با هم زندگی میکردن
جیمی و ولف، آدمای مادی، دقیق و حرفه ای هستن و دیالوگاشون با هم هم خیلی جدی و محترمانه هست. جیمی با زنش مشکلی نداره ولی میدونه اگه زنش این کثافت کاری رو ببینه ولش میکنه. دقیقا متضاد با لنس
شباهت هایی هم دارن جیمی با لنس، هر جفتشون تو خونه هستن و بیرون کار نمیکنن و لباس بلند میپوشن. انگار این لباس بلند بین این حل کننده های مشکل مشترکه.
 
با تمام تفاوت های این شخصیت های حل کننده مشکل، هر جفت گروه در نهایت کار رو به درستی انجام میدن و مشکل رو حل میکنن.
 
و میبینیم که جولز که آدم منظمی بود، آدمای حل کننده مشکلش آدمای با برنامه و حرفه ای هستن، ولی وینسنت نه، آدمایی مثل خودش که دقیقه آخری همه کارا رو انجام میدن و خیلی برنامه ندارن.
 
این دو تا شخصیت از داستان.
 
 
داستان سوم داستان بوچ هست. بوچ یه بوکسوره که از مارسلوس والاس پول میگیره که تو بازی ببازه و از بوکس خداحافظی کنه. این به معنی اینه که غرورش رو باید بزاره زمین و مارسلوس قانعش میکنه که غرور چیز خوبی نیست. ولی موقعی که جلسه اش با مارسلوس تموم میشه، وینسنت رو میبینه و یه درگیری لفظی پیدا میکنن و اونجا مجبور میشه غرورش رو بشکنه. خوشش نمیاد از این اتفاق و این میشه براش یه چشمه از حسی که بعدا تو شکست توی مسابقه بهش دست خواهد داد. همچنین شاید فکر میکنه اگه مارسلوس میگه که غرور خوب نیست چرا خودش کنار نکشیده؟ 
 
 
 
توی مسابقه نمیبازه و حریفش میمیره و فرار میکنه. سوار یه تاکسی میشه و راننده تاکسی که یه خانم هیسپانیک هست ازش میپرسه چه حسی داشت که یه نفر رو بکشی (از رادیو دنبال میکرده)؟ میگه که تا وقتی نگفته بودی نمیدونستم کشتمش پس حسی نداشتم. 
 
 
 
همین آدم تو یه صحنه دیگه میره خونه اش تا ساعتی که جا گذاشته بود رو برداره. وینسنت رو توی دستشویی میبینه و بهش شلیک میکنه. تو این قتلش داشته از خودش دفاع میکرده شاید. چون اگه نمیکشته، وینسنت اونو میکشته.
 
اینجا درگیری لفظیش با وینسنت که چند روز پیش اتفاق افتاد و نتونست کاریش بکنه، تموم میشه. با کشتنش. شاید اولین بار باشه که کشتن رو تجربه میکنه و الان دیگه میدونه چه حسی داره.
 
 
بوچ تو یه صحنه ی دیگه که بعد کشتن وینسنت اتفاق میفته، با مارسلوس (که بوچ بهش خیانت کرده) درگیر میشه. یه نفر رو با کاتانا میکشه. ولی این دفعه میتونست فرار کنه و کسی رو نکشه. ولی این دفعه نه تصادفی نه برای دفاع، بلکه برای نجات دشمنش که دست یه نفر گیر افتاده بود اون آدم رو میکشه. شاید هم به اختیار، چون که خوشش اومده از کشتن.
 
 
جمع بندی داستان
 
وینسنت با تمام معجزاتی که دید ایمان نمیاره و چند روز بعد از اون نشونه ها کشته میشه. شایدم دلیل کشته شدنش این بود که همکارش رو از دست داده بود و تنهایی ماموریت رفته بود. همکاری که بخاطر معجزه هایی که دیده بود کنار کشیده بود از کار.
 
 
جولز، جایگاه خودش رو تو اون آیه که همیشه میگفته پیدا میکنه.
 
The path of the righteous man is beset on all sides by the iniquities of the selfish and the tyranny of evil men. Blessed is he who in the name of charity and goodwill shepherds the weak through the valley of darkness, for he is truly his brother's keeper and the finder of lost children. And I will strike down upon thee with great vengeance and furious anger those who attempt to poison and destroy My brothers. And you will know My name is the Lord when I lay My vengeance upon the
 
حدودا میگه که راه مرد راستین با انسان های شیطانی و ستمگر محاصره شده. درود بر کسی که در راه نیک مثل چوپان ضعیفان را از دره ی تاریکی هدایت کنه. و او به درستی نگهدار برادرانش هست و پیدا کننده کودکان گمشده. و من با شدت با کسانی که قصد مسموم کردن برادران من رو داشته باشند مقابله میکنم و تو خواهی دانست که اسم من Lord (خدا) است وقتی که عذابم را به تو نازل کنم.
 
این دیالوگ رو دوبار در طول فیلم میگه و یک بار این متن رو از طرف خدایی غذبناک میگه یه بار، آخر فیلم که خیلی آروم تر شده، آروم تر میگه و با دلسوزی.  
 
سه تا برداشت در آخر فیلم از این آیه میکنه.
توی این صحنه، دو نفر خل و چل میخواستن از یه کافه دزدی کنن و وینسنت و جولز توی کافه بودن. جولز جلوشون رو میگیره و الان داره با یکی از سارق ها حرف میزنه. اگه حالت عادی بود، مغز دزده رو کف زمین میریخت ولی الان تغییر کرده. آیه رو براش میخونه و
 
میگه من قبلا خیلی به معنی این اعتقادی نداشتم. صرفا یه چیزی بود که از روی بی احساسی میگفتم قبل از این که مغز یه نفر رو بترکونم
 
ولی الان دارم فکر میکنم. امروز چند تا چیز دیدم که من رو وادار کرد دوباره فکر کنم. شاید تو انسان شیطانی این داستان باشن و من آدم راستین و آقای 9میلیمتری (تفنگش) چوپان داستانه که از راستیت من در دره ی تاریکی حفاظت میکنه.
 
و شاید معنیش این باشه که تو انسان خوب داستانی و من چوپانم و دنیا این دره ی تاریکه. (من باید ازت حفاظت کنم)
 
من اینو بیشتر دوست دارم ولی میدونم که حقیقت نیست.
حقیقت اینه که تو انسان ضعیف هستی. و من ظلم و ستمی هستم که دره رو تاریک کرده ولی من دارم سعی میکنم. من دارم خیلی سعی میکنم که چوپان داستان باشم.
 
که این دیالوگ قشنگ، میگه که ما انسان خوب و بد نیستیم. وظیفه ی آدم قوی تر اینه که از بدی فاصله بگیره و نقش خوبی رو بازی کنه و فرقی بین چوپان و انسان های ستمگر و ظالم نیست. هر جفتشون یه قدرت رو دارن ولی انتخاب خودشونه که کدوم نقش رو بازی کنن. با رفتن خونه ی عیسی و یا آدمای دیگه معنی زندگی مشخص نمیشه. معنی زندگی و نقش ما توی تصمیم هامون مشخص میشه. وقتی که اسلحه دستمونه و میتونیم شلیک کنیم ولی شلیک نمیکنیم تا از یه نفر ضعیف تر حفاظت کنیم.
  • ظریف

تاریخ انقلاب

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۰۸ ب.ظ

سلام

شماره مطلبم هم 1021 هست در تاریخ 1/11/2020 11:22 :) پر از 1 و 2 و 0

 

آقایون باید از آمریکا تشکر کنن. بخاطر این که این چند روز انقدر فشار اورد که کار خود ایران بوده که وقتی اقرار کردن، دیگه قضیه لوس شده بود.

------------------------------

 

اگه راجع به تاریخ انقلاب اسلامی علاقه دارید و حس میکنید که مردم انتخابش کردن این ویدئو رو توصیه میکنم.

 

https://www.youtube.com/watch?v=d_htudbaqsk

 

 

  • ظریف

کیس سردار در غرب

سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۱۳ ق.ظ

سلام

 

به حدی اطلاعاتی که این چند روز اخیر تو اینترنت راجع به سردار رد و بدل شد که داشتم کم کم پشیمون میشدم بنویسم که با یادآوری دچار جان (فیشنگار) یه لحظه به خودم اومدم گفتم جدی چرا نمینویسم؟

 

داستان از اون جایی شروع شد که شبی که اتفاق افتاد داشتم توییتر رو بررسی میکردم ببینم کامنتای مردم چیه.

بعضی وقتا فکر میکنیم که خیلی واضح و بدیهیه که حق با ماست و همه ی مردم دنیا قبول دارن ولی وقتی داشتم زیر پست ترور سردار ترامپ رو میخوندم خیلی کامنتای زیادی دیدم که داشتن از رییس جمهور آمریکا بخاطر این کار تشکر میکردن.

 

 

دموکرات های آمریکایی هم داشتن به این که ترامپ عامل جنگه و قبلا میگفت که باراک اوباما جنگ شروع خواهد کرد گیر میدادن. همچنین توییت هایی با این مضمون که کی بچه هات رو میفرستی برای جنگ هم چند تا بود. 

ولی به طور کلی آمریکایی های خوشحال و مفتخر از این اتفاق خیلی زیاد بودن:

 

اینجور کامنتا ذهنیت مردم آمریکا رو نشون میده. دقیقا همون حسی که ما نسبت به سردار سلیمانی یا افراد مشابه که دارن برای دین و کشور میجنگن داریم خیلی از آمریکایی ها نسبت به ترامپ دارن. که خیلی ذهنیت جالبیه بنظرم. نشون میده قدرت رسانه چقدره و برای بررسی موضوع باید بتونیم خودمون رو جای اونا بزاریم 

 

همچنین پامپئو هم یک توییت منتشر کرده با ویدئویی از عراق و خوشحالی مردم از این اتفاق. که بعدا فکر میکنم ظریف بود که اشاره کرد بله کسایی مثل دنبال کننده های رژیم بعثی یا وابسته های به آمریکا و ISIS قطعا خوشحال میشن از این اتفاق.

ولی این توییت خیلی کمتر لایک و کامنت خورده بود و کامنت ها هم بیشتر منفی بودن و راجع به دروغگویی این شخص بودن. حتی صحبت این ویدئو هم زیر سوال رفته بود تو خیلی از کامنتا

 

پس این از مشاهدات توییترم

توی یوتیوب هم کانال های خبری ویدئو های مختلفی گزاشته بودن و کامنت ها رو میخوندم. کامنتا توی یوتیوب شاید مرزی 50/50 خوشحال و ناراحت بود تا دیروز. خیلیا ایران رو تروریست میدونستن و خیلیا، مخصوصا اکانتایی که به شرقی بودن میخورد اسماشون، محکوم میکردن اقدام رو.

الان که داشتم دنبال عکس کامنتا میگشتم خیلی سخت بود پیدا کردنشون. چون دیدن کامنتای چند روز اخیر تو یوتیوب سخت تره.

 

بعد از ساپورت عجیب BBC از این اتفاق و پخش کردن تحلیل های به نفع ایران و وقتی یکی از کانال های روسی اولین ویدئو ها رو از این که مردم و رهبر در حال گریه کردن بودن گذاشت،

https://www.youtube.com/watch?v=PZlckeCkgfk

کامنتا خیلی بهتر شد. طوری که یا ترسیده بودن از این احساسات یا این که منطقی تر به قضیه نگاه میکردن.

ولی رفتار BBC هم جالب بود. اول خیلی سمت ایران نبود مثلا این ویدئو : https://www.youtube.com/watch?v=U1NlLK9BPaU 

وقتی استاد دانشگاه تهران داشت تحلیل بسیار خوبش رو ارائه میداد، مجری خیلی خوشحال نبود و صحبتش رو قطع کرد یکی دو بار و مردم هم کامنتای جالبی نوشتن

 ولی الان حسابی سوار قضیه شده و تحلیلای به نفع ایران تر پخش میکنه.

https://www.youtube.com/watch?v=1ndfa37Y4-0

 

 

واکنش مردم هم تو کانادا، تظاهرات ضد جنگ روبروی سفارت کانادا بود که شبکه CBC داشت فقط یا آتیش استرالیا رو نشون میداد یا راجع به این موضوعات مینوشت و خبر پخش میکرد. 

اینو یکی از کسایی که تو کلیسا میبینمشون برام فرستاد:

 

همچنین با همخونه ای هام صحبت میکردم. یکیشون میگفت که من واقعا این رو نمیبینم که اگه جنگ بشه، جوون های کانادایی حاضر به شرکت تو جنگ بشن. چون جنگ احمقانه ایه. اون روز صبح که دیدمش انقدر استرس داشت از این موضوع که موقع ظرف شستن، اول آب میریخت رو ظرفا بعد با اسکاچ میشستشون و میزاشت تو جایی که میزارن ظرفا رو آبشون بره :))

اینم دو تا کامنت برای پستی که تو فیسبوکم گذاشتم.

که اینم دو تا دونه کامنت:

 

 

 

  • ظریف

قطبیت

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۴۶ ب.ظ

سلام

 

دیروز یکی از بچه های آزمایشگاه ازم پرسید که : "شنیدی قاسم سلیمانی رو شهید کردن؟" 

گفتم آره شنیدم

 

گفت دوتا همخونه ای هام(ایرانی اند) خوشحال بودن که کشتنش. و یکم از تفکر خودش گفت که ناراحت بود از این.

گفت تو ازونایی هستی که ناراحتی یا خوشحالی؟

 

گفتم نمیدونم.

 

گفت یعنی چی نمیدونم؟

 

گفتم خب به طرز فکر من اتفاق بدیه که افتاده ولی خب این جور اتفاقا باید بیفته. مگه میشه این اتفاق ها نیفته. شنیدن خبرش باعث شد که یه شب خوابم نبره ولی نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم.

 

گفت خب معیار خوبی و بدی که مشخصه.

 

گفتم نه کجا مشخصه؟ ممکنه شهادت ایشون تو زمان طولانی تر باعث بشه یه اتفاق خیلی خوبی بیفته یا ممکنه باعث جنگ جهانی سوم بشه. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که مهم اینه که برای خود سردار سلیمانی اتفاق مثبتی بوده چون برای هدفش شهید شده و ما هم از دستش دادیم و اجازه داریم خوشحال یا ناراحت بشیم. ولی هیچ کسی نمیدونه توی طولانی مدت چه اتفاقی میفته.

 

و تاریخ هم پر هست از این جور اتفاقا. این حوادث باید اتفاق بیفتن تا تاریخ جلو بره. همون مثالی که همیشه میزنم، اشاره به کتاب دانشنامه مایکرویو کردم که یکی از مثال های معروف دستاورد های جنگ جهانیه و عملا هر تکنولوژی ای که استفاده میکنیم یه جوری به اون ربط داره، گفتم اگه جنگ جهانی نبود این پیشرفت حاصل نمیشد. اگه همیشه از اول تاریخ صلح بود هیچ اتفاقی نمی افتاد و همچنان لخت تو جنگل تو درختا داشتیم میوه میخوردیم و کارای دیگه میکردیم. 

 

تنها فرق ماها با حیوانات اینه که ماها میتونیم روی چیز های مختلف برچسب دو قطبی های خوب و بد بزنیم. مثلا تو طبیعت شیر طبق غریزه اش هر هفته یا دو هفته یه چیزی رو میکشه. نه بیشتر از این میکشه و حروم میکنه چیزی رو، نه کمتر. ولی من الان اختیار دارم که توی زندگیم چند نفر یا حیوون رو بکشم یا نکشم. ولی خوب یا بد بودن این عمل برمیگرده به خود شخص. برای من شاید این عدد 0 باشه توی کل عمرم ولی برای یه قاتل زنجیره ای شاید چند صد نفر عدد خوبی باشه. صداقتِ تمام و کمال روابطِ انسانی رو خراب میکنه و دروغ گفتن هم همینطور. برای همین باید نقطهی بالانسش رو پیدا کرد. محبت کردن زیاد توی یک رابطه خوب نیست و رابطه رو سرد میکنه و محبت نکردن هم همینطور، رابطه رو خراب میکنه. گول زدن بقیه و گمراه کردنشون شاید توی طبیعت خیلی از حیوانات باشه که شکارشون رو توی تله میندازن ولی برای انسان ها یه پارامتر قابل انتخابه و برای هر کسی متفاوته. توی مذاکره باید تا درصد خوبی عدم صداقت و گول زدن رو چاشنی کار کرد. کمک کردن بیش از حد به بقیه زندگی رو خراب میکنه و خود خواهی هم همینطور. به قول فرهنگ هایی مثل داویسم (Taoism نمیدونم چرا د خونده میشه) همه چیز دو قطبیه و تنها کاری که میشه کرد اینه که نقطه ی بالانسی که کار رو خراب نمیکنه رو پیدا کنی.    

 

 

که بله. ما آدما توانایی انتخاب بین دو تا چیز رو داریم. و برای هر کسی هم مجموعه ی رفتار های خوب و بد متفاوت اند و این هم باعث میشه که دو تا دیدگاه بوجود بیاد

 

1- هیچ چیز خوب مطلقی وجود نداره

و چون بوجود اومدن هر چیزی قطب مقابلش رو اتوماتیک ایجاد میکنه،

2- هر چیزی خوب مطلق هست

 

و برمیگردیم به این که خدا شدن، توانایی دیدن چیز های مختلف بدون قضاوت کردنشونه. شبیه وقتی که فیلم یا تئاتر میبینیم. آخر فیلم اسم همه ی آدم خوبا و آدم بدا توی لیست نوشته میشه و آخر تئاتر همه ی بازیگر های خوب و بد روی صحنه میان و همه براشون دست میزنن.

 

که این زندگی ما، این Netflix کیهانی ای که خدا برای خودش درست کرده که خودش نقش بازی کنه تو بدن ماها و خودش خودش رو نگاه کنه، شبیه اون نقل قول میشه که زندگی رو به صحنه ی بازی تشبیه کرده بود و میگفت: 

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.

 

دوستم گفت ولی آخرش میگه: خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

گفتم آره. ولی این نمیگه که چه نغمه ای. مثلا هیتلر شاید یه آدم بسیار بدی بوده باشه ولی یکی از قطب های بزرگ منفی بد بودن رو بهمون نشون داده. وقتی قطب منفی رفتار انسان ها رو در اون اندازه و عظمت نشون داده میشه، توی طولانی مدت قطب مخالفش هم بوجود میاد. خیلی ها هم الان با نظر هیتلر موافقند. کاری که هیتلر کرد باعث شده که چقدر ما بیشتر راجع به نژاد پرستی بدونیم یا این که چقدر اثر های زیبای هنری مثل فیلم و آهنگ بوجود اومده از کارش؟ شاید کار هیتلر برای من و شما جذاب نباشه ولی لازمه ی جلو رفتن تاریخ، همین لولیدن چیزای وحشتناک و زیبا توی همدیگه است. چیزیه که خدا میخواد. چیزیه که باعث جلو رفتن و تکامل فهم بشریت از خودش میشه.

 

چیزی که مشخصه اینه که دنیا با عشق کار میکنه. هر کسی، تو این عمر محدودش هم میتونه یا خود عشق رو تجربه کنه یا قطب مقابلش رو. اصلا راحت تر نیست ولی باعث میشه که عشق معنی بیشتری پیدا کنه. 

 

شاید اگه ایشون ترور و شهید نمیشدن خیلی از ماها عمیق ارادتی که بهشون داشتیم رو حس نمیکردیم. و خوش بحالشون. نغمه ایشون رو مردم به یاد خواهند سپرد. اگه این که هیچ خوب و بد مطلقی وجود نداره برای همه جا بیفته، کسی به کسی گیر نمیده و کسی کسی رو آنفالو نمیکنه بخاطر یه اظهار نظر. درسته که بعضی تصمیم ها عواقب داره ولی اگه هر کسی برای چیزی که براش مهمه بجنگه و بفهمه که بقیه هم برای چیزی که براشون مهمه میجنگن، این مشکلا پیش نمیاد.

 

براش این ویدئو از Alan Watts رو فرستادم که یه داستان کوتاه 2-3 دقیقه ای چینی هست فکر کنم:

https://www.youtube.com/watch?v=byQrdnq7_H0

که توش بیان میکنه چیز خوب و بد وجود نداره

 

  • ظریف

اشتباه من

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۴۴ ب.ظ

سلام

 

دیشب ساعت 2-3 بیدار شدم و خبر رو دیدم. دیگه خوابم نمیبرد و نشستم یکم کار کردم و توییت خوندم و ... تا 7. خدا رحمتشون کنه.

خوش بحالشون که داستان زندگی جالب و پر اثری داشتن. برای چیزی که میخواستن جنگیدن و تهشم به یکی از بهترین شکل ها که کشته شدن غیر مستقیم باشه تمومش کردن.

خیلی دوست دارم تو راهی که بهش ایمان دارم کشته بشم. داستان خوبی میشه. فعلا دارم دنبال یه راهی میگردم که بهش بتونم ایمان داشته باشم. 

 

بگذریم 

 

ساعت 7 گفتم تا 9 بخوابم که مغزم کار کنه. اومدم بخوابم و گیج خواب بودم. یه خواب داشتم میدیدم که خیلی میبینم. که موجودات بیگانه با سفینه های عجیب غریبشون به زمین دارن میان و اون لحظه که میان و تو آسمون ها پرواز میکنن خیلی لحظه سنگینیه. هر دفعه حس میکنم که دیگه جدی شد. دیگه جدی شد! دیگه کاری نمیتونیم بکنیم و همه ی این چیزایی که براش زور میزدیم هیچ ارزشی نداره. عین پشه زیر دست اینا خواهیم بود. 

معمولا سفینه ها ساختارای خاصی دارن که شبیه فیلما نیست. هر چند که سفینه های دیسکی رو هم دیدم ولی مثلا این خوابه بیشتر شبیه هرم بودن :)). یا یکیشون که بنظر سفینه مادر بود یه سفینه غول در ابعاد چند تا زمین فوتبال بود و ساختارشم مستطیلی بود از پایین. (چون خیلی بالا بود درست دیده نمیشد.)

خلاصه این حرفا به کنار تا اونجایی که یکم از دست اینا فرار کردم و یهو دیدم که روی یه تخت خوابیدم. روی یه تخت خوابیدم و یه موجود سیاه که خیلی معلوم نبود چیه با یه فرز، شبیه اینایی که باهاش گچ دست و پا رو باز میکنن یا سنگایی تزیینی و ... برش میدن. ازین فرز کوچیکا، بالای سرمه و صدای فرز رو میشنیدم و تنها فکری که تو ذهنم بود این بود که توسط اینا ربوده شدم و دارن روم آزمایش میکنن. یه لحظه ترسیدم و سعی کردم تکون بخورم و تکون خوردم روی تخت خودم، هرچند که سرم داشت گیج میرفت انگار یه دارویی بهم زده باشن که نیمه بیهوشم کنن. دستامم خیلی خیلی سنگین بود. این صحنه تموم شد و موجوده غیب شد. بعد یادم اومد که ای بابا کاشکی ازش سوال میپرسیدم. من که خیلی وقته دنبال جوابامم و کسایی هم که ربوده شدن معمولا برگشتن دیگه. فقط یه عالم آزمایشای دوست نداشتنی روشون شده :)) (البته الان که فکر میکنم، اونایی که برنگشتن، برنگشتن که بگن چی شده) خلاصه دوباره زور زدم بخوابم و دوباره دستام خیلی سنگین شد و حالت بختک یا sleep paralysis داشتم. ولی نیومد دیگه.

 

اعصابم خورد شد تا 11 خوابیدم :)

اینم شانس من که از دستش دادم!

 

 

  • ظریف

بی خانمان

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۴۸ ب.ظ

سلام

نمیدونم اینو نوشتم یا نه.

یه دیوونه هه رو دیدم چند روز پیش. چهره اش شبیه بی خانمان ها بود و حرفایی که میزد به آدم عادی نمیخورد. بخوام توصیف کنم میتونم بگم که همه چیز رو به هم ربط میداد و خودش رو یکی از آدمای تو انجیل میدونست.

اعتقادات جالبی داشت. میگفت که وقتی اسم یه نفر روتون گذاشته میشه، شما ادامه زندگی اون آدمی هستید که قبلا این اسم رو داشته و مرده. یه جورایی خوشم اومد. یعنی این که این آدما نیستن که زندگی میکنن، اسم های آدم ها هستن که زندگی میکنن. 

خلاصه میتونست با یه ربع حرف زدن ثابت کنه از انجیل و داستان های اساطیر یونانی که ملکه الیزابت فلانیه و من فلانی ام و ... 

بعدم میگفت یه سری آدم(موجودات) از آینده میخوان اینو بکشنش ولی این هر دفعه جا خالی میده و نمیزاره.

بهش گفتم چجوری به اینجوری فکر کردن رسیدی

گفت لازمه به صدای درونت گوش بدی.

گفتم یعنی انزوا و مدیتیشن؟

گفت خدا خیلی وفتا از طریق یه فرشته هایی که صدای درونت هستن باهات حرف میزنه.

 

بعدا فهمیدم که این دوستمون بیمار اسکیتزوفرنی هستن و هر چند وفت یه بار حس میکنه عیسی/محمد/موسی و ... است.

خیلی جالبه که گویا این تم مذهبی و مخصوصا انجیلی خیلی تو اسکیتزو ها شایعه. 

 

به قول یکی میگفت لذت خدا رو پیدا کردن یه طرفش دیوونگی(insanity) و یه طرفش سالم العقل بودن (کلمه sanity رو بیشتر دوست دارم چون بالاخره نه سنیتی فارسیه نه سالم العقل). بعضیا هستن که میپرن ازین ور اونور و معلوم نیست خیلی وقتا کدومن.

این آقا هه هم فکر کنم زیادی پریده بود.

  • ظریف

خواب باحال

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۵۷ ب.ظ

سلام

 

امروز تعطیل بود. صبح بیدار شدم صبحونه خوردم و رفتم بیرون با یکی از دوستام و برگشتم خونه ساعت حدود 10 صبح.

کاری نداشتم و گرفتم خوابیدم.

تو خوابه، تو خونه ی خودم بودم و میدونستم هم خونه ای هام نیستن(واقعا یکی دو هفتس برای کریسمس نیستن). داشتم به این فکر میکردم که همزان با این که احساس تنهایی دارم، اصلا دوست ندارم برم بیرون. با خودم داشتم فکر میکردم که آیا تنهایی آدم رو دیوونه میکنه؟ بعد یهو دیدم که دو تا از دوستای دبیرستانم اومدن. بعد یکی دو ساعت حرف زدن باهاشون رفتن پایین و یادم اومد که اینا رو خیلی وقته ندیدم. بعد یادم اومد که من حداقل 10000 کیلومتر باهاشون فاصله دارم چی شده که یهو دیدمشون بعد یادم اومد که اینا رو بیشتر از 5-6 ساله اصلا ندیدم.

خیلی ریلکس گفتم خب تنهاییه دیگه. چه انتظار دیگه ای داری؟

بعد این وسط داشتم یه آهنگ گوش میدادم،

در این حین هم داشتم فکر میکردم بعضی وقتا که خواب میبینم، و شک میکنم که خوابه و شروع میکنم تست محیط اطرافم که ببینم خوابم یا نه، یهو متوجه میشم که چند روزه خوابم(تو مقیاس زمانی خواب) و همه ی اتفاقات اون چند روز الکی بوده. 

بعد سعی کردم ببینم تا چند روز پیش رو یادم میاد؟ دیدم که اتفاق عجیبی نیفتاده که شک برانگیز باشه و ادامه دادم.

صحنه بعد یه مراسمی بود که یه عده نوازنده بودن و خواننده هم هم خونه ای سابقم بود. 

بعد یهو شروع کرد همون آهنگی که داشتم گوش میدادم رو خوند.

برام جالب بود.

بعد رفتم جلو تر تو ردیف اول، با آدمایی که اون ردیف نشسته بودن یکم حرف زدم دیدم که 2-3 نفر هستن که همشون خواهر برادر همخونه ایم هستن. همخونه ایم تک فرزند بود. 

بعد چند روز بعد رفتم یه مراسم دیگه و دیدم همون همخونه ایم داره همون آهنگ رو میخونه. رفتم ردیف جلو و با آدما حرف زدم(نمیشناختمشون) و دیدم که خواهر برادر همخونه ایم هستن. همخونه ایم تک فرزند بود.

 

و در تمام این مدت شک نکردم که خوابم!

یادم میاد قسمت های زیادی داشت خوابه ولی نمیتونم یادآوری کنم به خودم! ولی همش ازین تناقض ها و Dejavu (این که یه چیزی رو حس میکنی قبلا دیدی) بود

  • ظریف

جلوه دیگری از کریسمس

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۸ ق.ظ

 

 

سلام

 

چون به ایام کریسمس نزدیک هستیم(توشیم البته) یه پست کریسمسی بزارم.

 

احتمالا با شنیدن کلمه شب کریسمس همچین صحنه ای تو ذهنمون میاد.

کریسمس موجود عجیبیه. یک فرهنگ و آیین خاصیه که المان های عجیبی داره.

رنگ های سبز-فرمز-سفید.

جوراب هایی که بالای شومینه آویزون میشن و توشون هدیه گذاشته میشه برای هر کسی.

درخت کاج

کادو هایی که توی جلد قرمز و نقطه های سفید بسته بندی شدن - یا طرح های دیگه ولی با همچین رنگ بندی ای

بابا نوئل که یه پیرمرد با لباس قرمز و سفید هست و سورتمه ی هدیه هاش رو گوزن هایی میکشن که پرواز میکنن و بینی قرمز دارن. 

Elf ها که موجودات افسانه ای هستن که برای بابا نوئل توی قطب شمال کار میکنن و هدیه درست میکنن.

از اون طرفم که داستان حضرت عیسی رو داریم.

خیلیا سخت نمیگیرن که دقیقا اینا از کجا به هم وصل شده ولی اخیرا که داشتم دنبال ریشه ی این چیزا میگشتم چیز جالبی پیدا کردم.

 

 

داستان خیلی جالبی هست که برمیگرده به این قارچ Amanita Muscaria

این قارچ قرمز با نقطه های سفید روش رو احتمالا خیلی دیدید. حداقل تو بازی ماریو و توی کارتون ها باید دیده باشید.

نکته خاصی که این قارچ داره اینه که قارچ Psychedelic ای هست و خاصیت توهم زایی و روان گردانی (ترجیح میدم بگم روان نشانی) داره. رنگ های سفید و قرمز این قارچ تو ذهنتون باشه و این که تو جنگل های کاج تو سیبری در میاد هم داشته باشید. درخت کاج - رنگ قرمز

 

حالا تو سیبری، مردمی زندگی میکردن که آیین خاصی داشتن. روحانی های این مردم که به طور کلی به این جور آدما  Shaman میگن، از طریق خوردن این قارچ ها به دو طریق 

1- مستقیم - که خطرناکه چون قارچش کمی سمیه و باید قارچ خشک بشه

2- نوشیدن ادرار گوزن هایی که این قارچ رو میخوردن. سم تو این پروسه تو بدن گوزن خنثی میشه و ماده توهم زا باقی میمونه. 

(نمیدونم کدوم روش آسون تره :)) )

به بالا وصل میشدن. این مکانیزم استفاده از مواد روح نشان در سر تا سر کره زمین از روش های اولیه مردم برای ارتباط با عالم دیگه بوده. تحت تاثیر این مواد، اگر به اندازه کافی و درست مصرف بشه، شخص به حالت مرگ میرسه ولی نمیمیره. نفسش یا Ego اش دچار مرگ میشه و به مدت چند ساعت یک انسان بدون نفس میشه که شرایط خاصیه و تو اون میشه کارای عجیبی کرد و چیزای خاصی رو دید. ضعیف کردن نفس با روزه گرفتن و مدیتیشن های طولانی و تکنیکای باز کردن چشم سوم هم تا حدی به وجود میاد ولی خیلی سخت تره ولی موندگار تر. دلیل این که دین های جدید تر به این تکنیک ها اعتقاد بیشتر داشتن هم این بوده که به صورت سبک زندگی در میاد و بعد 8 ساعت اثرش از بین نمیره... 

تو این شرایط اگه شخص آدمی باشه که کار بدی کرده باشه واقعا زجر میکشه و تا تک تک کار هاش بهش نشون داده نشه قارچ دست از سرش بر نمیداره. برای همین Shaman ها آدمای خیلی خاصی هستن که معمولا دور از قبیله زندگی میکنن تا تعاملشون با بقیه کم باشه و یخورده هم اسکیتزوفرنی دارن. کسایی که اسکیتزوفرنی دارن معمولا تو این قبیله ها تو دورانی که جوون تر هستن توسط شامن قبیله تعلیم داده میشن و بعدا جای شامن اصلی رو میگیرن که از چیزای جالبیه که تو تمدن های جدید تر که از طبیعت فاصله گرفتن خیلی تغییر کرده.

 

 

اگر آدم خوبی هم باشه معمولا حس های خوبی از جمله عشق و رنگ های زیبا و نزدیک شدن به طبیعت و ... رو تجربه میکنه.

 

ولی شامن ها معمولا به هدف سیر و سلوک توی عوالم دیگه یا ارتباط با موجودات غیر مادی(یه نمونه اش Elf ها که مطرح شد) این قارچ ها رو مصرف میکنن که کلا یک بحث جداست. 

 

روز 21 دسامبر خونه های تو سیبری تا سقف زیر برف میرفته و شامن ها از برفی که دور و برخونه نشسته بالا میرفتن و از دودکش خونه برای مردم قارچ مینداختن. چرا 21 دسامبر؟ چون یلدا یا winter solistice روز بسیار مهمی بوده. روزی که دیگه از این تاریک تر نمیشه و امید دوباره برمیگرده که تابستون و سر سبزی دوباره در راهه.

مردم هم این قارچ ها رو توی جوراب کنار شومینه آویزون میکردن تا تو چند روز آینده خشک بشه.

بعد روز کریسمس قارچ ها رو در میوردن و میخوردن و کسایی که آدمای خوبی بودن کلی حس خوب تجربه میکردن و آدمایی که بدی کرده بودنم یا نمیخوردن یا اگه میخوردن جلوی همه ی کار هاشون باید وای میستادن و زجرش رو تحمل میکردن. یا پدر و مادر برای بچه هه یه تیکه ذغال توی جورابش میزاشتن بجای قارچ.

 

تو عکسی که گزاشتم دو تا شامن مختلف این قبایل رو میبینید.

سمت راست لباس قرمز و نقطه های سفید و قارچه گنده جلوی خانمه

سمت چپ هم شامنی که شکل بابانوئله عملا.

 

خلاصه که اینم ریشه ی فرهنگ غنی کریسمس.

کانال After skool تو یوتیوب یه ویدئو داره که اگه دوست داشتید ببینید.

 

خلاصه که با برخورد تمدن های شمالی و تمدن هایی که مسیحی بودن اتفاقات جالبی افتاده.

مثلا یه نوع دیگه این برخورد:

توی خیلی فرهنگ ها قارچ ها موجودات خاصی به حساب میومدن.

از اون جایی که همه چیز از زمین در میاد، زمین نقش مادر همه رو داشته

ازون جایی که بارون زمین رو بارور میکنه، بارون نماد منی خدا بوده از عرش خدا 

و مساله جالب اینه که توی رعد و برق قارچ ها در میان. به طوری که مثلا تو عربی میگفتن قارچ ها دختران رعد و برق هستن. خلاصه که قارچ ثمره ی بارور شدن زمین باکره توسط خدا بوده. 

 

به رنگ و ساختار لباس دقت کنید

 

حضرت عیسی و قارچ

 

شیشه کاری هایی که روشون قارچ معلومه.

برخورد این مسائل فرهنگی با داستان حضرت عیسی که دوباره بکارت یه خانم حامله مطرح بوده احتمالا قدیم ها باعث این شده که اینا بگن عه، این همون داستان حضرت عیسی است و این فرهنگ ها رو بیارن قاطی کریسمس کنن. بعدم کم کم از طرف کلیسای کاتولیک قارچ ها از کل مراسم ها حذف شدن(چون چرا که نه، وقتی میشه به مردم قانون خوروند چرا بهشون چیزی که میتونن تجربه کنن بدیم؟) درحالی که هنوز اثرات خیلی زیادی از قارچ ها تو همین کلیسای کاتولیک هست. توی معماری ها، لباس ها و...

 

داستانی داریم روی این سیاره.

  • ظریف

باد بازی

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ب.ظ

سلام

 

نمیخواستم اینو بنویسم ولی دیدم که پست های وبلاگم خیلی جنبه تحلیلی و خشک و بی مزه دارن گفتم یکم چیز شاید جالب هم توش بیارم. 

چند وقت پیش روز تعطیل بود و دیر بیدار شده بودم. چند روز قبل خیلی حالم خوب بود و این دیر بیدار شدنه خیلی حس منفی ای داشت. گفتم برم بیرون قدم بزنم نزدیک درختا. یه جایی هست همیشه میرم. هیچ کسی نیست میشینم با خودم و طبیعت یه یه ساعت فکر میکنم. 

گفتم سنگ تموم بزارم، یه ساندویچ خفن برای خودم درست کردم، مایونز و خیار شور و گوجه و کالباس. البته تو ذهنم خیلی خوشحال نبودم چون ناهار سوپ خورده بودم و سیر بودم. گفتم برم حالا ببینم چی میشه شاید گشنه ام شد. یکی از خواننده ها هم یه حدیث جالبی گذاشته بود که میگفت اگه اشتها نداری غذا نخور و اون داشت میگفت درست نکن، خودم میگفتم درست کن. 

حالا ساندویچ رو درست کردم و گذاشتم تو یه ظرف و یه پتو هم که یکی از همخونه ای هایی که رفته بود داده بود بهم(پتو نازکیه، چند وقت بود داشتم فکر میکردم باهاش چی کار کنم چون کم کم باید از شر وسایلم راحت شم برای جابجایی) رو برداشتم و تو کیفم چپوندم. 

بلند شدم رفتم و تو راه داشتم آهنگ گوش میدادم. 

یه 300 متر مونده بود به اونجا برسم، داشتم به این که دنیا یه بازی سیمولیشنه و جدی جدی فقط برای تجربه کردن و درس زندگی گرفتن ساخته شده فکر میکردم، تو این حال و هوا یهو یه باد خیلی خیلی شدید زد تو صورتم که نمیشد جلو برم.

یهو به ذهنم رسید اگه بازیه، اگه من سازنده بازی بودم چجوری جهت هایی که میخوام رو به بازیکن ها نشون میدادم؟ باد میتونه یکیش باشه نه؟؟ :)) عین بازی هایی که ما میکنیم و رو زمین یه نشونه های نورانی ای هست که میگه این سمتی برو. 

خلاصه که گفتم بزار بازی کنم پس. گفتم با باد میرم ببینم چی میشه. خیلی باده من رو اینور اونور کشوند. یه جایی رسیدم که تقریبا آخرین ساختمون های شهر بود و ازونجا ببعد دیگه چیز زیادی نبود. اتوبان میشه و طبیعت. کنار یه درخت باد وایساد. نشستم پیش درخته، روز سردی بود و برف هم رو زمین بود. یه ربع نشستم و سعی کردم با درخته حرف بزنم ولی سردم شد بعد یه ربع بیست دقیقه. بلند شدم برگردم. یکم رفتم جلو دیدم دوباره باد شدت گرفت.

تو این فکرا داشتم میگفتم من که گشنه ام نیست بزار یه بیخانمانی چیزی دیدم بهش ساندویچه رو میدم که یه خیری هم به یکی برسه و حال کنه. از قضا اون روز تو این شهر یک نفر هم نبود که بی خانمان باشه. چون احتمالا باد میومد و سرد بود.

خلاصه که آره داشتم میگفتم که باد هم دوباره تو جهت مخالف شدت گرفت. گفتم بزار برم ببینم تهش چی میشه. رفتم و رفتم به یه جایی رسیدم که یه فنس بود که روش نوشته بود ورود ممنوع. ولی فنسه با سیم بر باز شده بود و انگار یه مسیری پشتش بود. رفتم تو و یهو از فضای شهری وارد یه فضای جنگل طور شدم. جنگل خاصی هم بود.

راستی نگفتم. معمولا بی خانمان ها این سبد های خرید چرخدار فروشگاها که توش وسایل میزاریم رو ور میدارن و توش وسایلشون رو میزارن. تو این مسیر از وقتی باد شروع شد هی داشتم هر از چند گاهی یه چرخ چپه شده بود یه جایی. 

به این جنگله که وارد شدم، یه مسیر خاکی خیلی نازک بود و درختای خیلی نزدیک به هم و لاغر دو طرف مسیر رو پر کرده بودن. یه فضای خوف ناکی بود. روشن بود ولی این حس که دیگه تنهایی وارد یه جای نا معلوم شدم که آدمی نیست یه جوری بود.

رفتم جلو و جلوتر دیدم که یه جایی رسیدم که شاید 20 تا ازین سبد خریدا چپه شدن. رفتم جلو تر و دیدم یه چادر هست. گفتم برم ببینم کسی توش هست، شاید این همون بی خانمانیه که دنبالشم. رفتم دیدم که توش چند تا کاپشن هست و علائم این که یه نفر زندگی میکنه هست ولی کسی نیست.

تو فکرم این بود که الان یه دیوونه ای رو میبینم باهاش یه نیم ساعت حرف میزنم. دیوونه های این شهر آدمای جالبی اند. بعضیاشون واقعا عارفانه رد دادن و حرفای عمیقی میزنن. یعنی از آگاهی اومده و این مسیر بی خانمانی رو انتخاب کرده. خلاصه که کسی نبود و یکم دلسرد شدم. رفتم جلو تر دیدم نمیشه دیگه رفت. ساندویچ و پتو رو گزاشتم و گفتم حداقل از دست این دوتا راحت شدم. 

یکمی صبر کردم کسی نیومد. 

برگشتم و دیدم چقدر راه اومدم. برگشتنی تو مسیر بعد اون فنسه پاره دیدم که دو نفر که یکیشون یه مرد گنده بود و یکی دیگه که شاید دوستش بود یا هرچی دارن به اون سمت فنسه میرن. سلام کردم بهشون و اونام سلام کردن و راهمو گرفتم رفتم.

 

تجربه هیجان انگیزی بود. فقط آخراش دیگه پاهام رو حس نمیکردم از سرما. خیلیییی راه رفتم. خیلی.

تاحالا با باد اینور اونور نرفته بودم. داشتم فکر میکردم دیگه اگه قرار باشه طبیعت یه نشونه جلوی آدم بزاره که دنبالش بره، واضح ترینش باده دیگه :))  

  • ظریف