سلام
مرسی از زری که منو به این چالش جالبی که اخیرا گذاشتن دعوت کرد. حس جالبیه به چالش دعوت شدن!
http://behappy.blog.ir/post/1005
خوبیه این چالش اینه که داره کم کم اون مرز های زبان فارسی رو که راجع بهشون حرف نمیزنیم رو داره سعی میکنه یکم باز کنه و راجع به یه سری موضوعات جالب دیدم صحبت شده توش.
که چیز جدیدیه و جالبه.
8- ماجرای اولین عشق من؟
دقیقا نمیدونم معنی عشق چیه. از اون موقعی که یادمه بهم ریختگی هورمون های بزرگسالی پیش اومد زمان هایی بود که تو خودم میرفتم و اگه ازم میپرسیدی چت شده نزدیک ترین کلمه ای که براش پیدا میکردم عشق بود. چون عشق در واقع بنظرم همون حسیه که آدم نمیتونه فکرش رو کنترل کنه و مجنون شدن کلمه ی معادلشه. حسیه که شاید نفر دومی هم نداشته باشه. شایدم داشته باشه. شاید نفر دومش یکی از درسایی که میخونه باشه. میتونه یه گربه یا یه دختر یا یه پسر یا هر جسم جاندار و بی جان دیگه ای باشه. میتونه ایده ی یک موجود بزرگتر که به ما سلطه داره باشه که بهش میگیم خدا. میتونه نزدیک شدن به اون صاحب اصلیمون باشه. میتونه دیدنش باشه.
بنظرم عشق همون دل دادن به حسیه که حس خوبیه برامون. که love رو از falling in love جدا میکنه. دومی یعنی سقوط. که حتی کاراکتر آدم کش بازی مورد علاقه ی دوران کودکی Max Payne هم ازش در امان نبود. و در قسمت دوم بازی با موسیقی فوق العاده ویولون منو ی اول بازیش بخشی از زندگی منو رنگی کرد. The Fall of Max Payne.
دل دادن به یه گربه میتونه این باشه که وسط روز و وقتی سر کلاس درس نشستی هم به این فکر کنی که غذا خورده ؟ گشنشه؟ بازی میکنه؟
فکر میکنم راجع به بچه ها هم همین باشه.
عشق خیلی چیز خطرناک و ناراحت کننده ایه. یعنی بخشی از قلبتو بدی به اون موجود دوم و بهش اجازه بدی که هر کاری خواست باهاش بکنه که در خیلی از موارد شکستن اون بخشه. اون روزی که گربه رو از دست میدی و وابستگیت هنوز بهش باقیه. نگرانی که چه اتفاقی براش میفته و آیا اون بیرون زنده میمونه یا نه. 11-12 سال میگذره و هنوز اون بخش قلبت همون جاست. چیزی که رفته دیگه بر نمیگرده.
برای خیلی چیزا همینه.
عشق به همراه خودش خوش بینی زیادی میاره. چون تمام حواس متمرکز میشه به این که این چیزی که بهش دارم وابسته میشم جواب همه ی نیستی ها و درد هایی هست که زندگی بهم داده. ولی مشکلش اینه که واقعی نیست. واقعیت شبیه دندونه های تیز مخلوط کن میمونه در مقایسه با عشق. یعنی عشق همون دندونه های تیزی هست که تیکه های خوش مزه میوه روش سقوط میکنن و تیکه تیکه میشن. عشق شبیه اونه.
عشق شبیه قلمی هست که از توی قلب در میاد و خودش خود به خود مینویسه. خودش خود به خود فکر میکنه و آدم فقط میتونه با دیوانگی ای که به همراه میاره همراهی کنه.
عشق بنظرم یه نشونه از شکل دست خداست که داره زمان رو میتراشه و این انیمیشنی که توش هستیم رو جلو میبره. خیلی چیز وحشتناک و پیچیده ایه. ولی خب اوکیه چون مکانیزم حرکت دنیاست. اون تیغ نوک تیز زمان به هرچیزی بخوره قراره شکلش بده و نابودش کنه. اگه با عشق همراه بشه به زیبایی شکلش میده و نابودش میکنه.
برای همین داستانا اولین عشقم رو یادم نیست چی بود. ولی اینو میدونم که خیلی وقته که خیلی از قلبم رو به اینور و اونور دادم از بین بردمش. که درستشم همینه. یا خودت باید بدی بره یا میان و میبرنش.
این تکامل روح هست که تو کد وجود ما نوشته شده.
15- فکر کن بدون هیچ محدودیتی یه روز رو میتونستی توصیف کنی اون روز رو توصیف کن.
الان حس میکنم دقیقا به همین شکل دارم زندگی کنم چون خیلی وقتته که به این نتیجه رسیدم که اون روز هیچ وقت نمیرسه.( آهنگش شاید ربطی نداشته باشه ولی کلمه به کلمه بهش میخورد. )
روزی که روز ایده آلیه برام روزیه که انرژی داشته باشم بتونم کارایی که به ذهنم میرسه رو انجام بدم. صبح ساعت 6-6:30 حداکثر بیدار بشم.
صبحونه خوب بخورم. شاید برم بیرون ورزش کنم اگه بشه. یکم موسیقی تمرین کنم. هرچند کم ولی تمرین کنم. چند صفحه کتابی رو بخونم که بدردم میخوره.
ناهارم رو پک کنم که یکی دو هفته ای هست یه مقدار سبزی خوردن و گوجه و پنیر و بعضا یکم بادوم و گردو و کشمش و اینجور چیزا در حد کمه. رو سبزی خوردنم سس سالاد ایتالیایی یا سرکه بالزامیک میزنم. فعلا خوشحالم ازش. بعضی روزا هم عوضش میکنم. نون و برنج هم نمیخورم وسط روز چون کربوهیدراتن و خواب آلود میکنن.
بعد میرم سر کار. یا سر راه یه قهوه میگیرم یا چای یا سر کار یه دستگاه قوه ساز داریم. چای سبز کیسه ای هم داریم. خلاصه یکدومشون رو میخورم.
کار میکنم. سعی میکنم که چند تا صحبت غیر کاری با بقیه داشته باشم و از چیزای بی ربط همینجوری صحبت کنم و توشون سعی کنم یکم بخندونمشون یا یه چیز جالب تعریف کنم چون حس میکنم این ماییم که مثل یه پروژکتون به دنیایی اطرافمون حس هایی که میخوایم رو پروژکت میکنیم. اگه آدمای اطرافمون ازمون خوششون بیاد دنیای بهتری برامون درست میکنن.
برمیگردم خونه و یکم چای سبز یا سفید یا ماسالا یا چای یاسمن که اخیرا پیداش کردم که یاسمن خشک شده است درست میکنم. میخورم. شاید برم یکم قدم بزنم. یه مسیر پر درخت نزدیکمون هست خداروشکر.
یه شام درست میکنم که معمولا غذاهای ایرانی نیست چون زیاد طول میکشن. بیشتر چیزایی که زیر نیم ساعت درست بشن درست میکنم مگر آخر هفته و خیلی خاص باشه.
میشینم با یکی دو نفر صحبت میکنم یا ویس میفرستم و یا کارای دیگه مثلا یکم فیلمی چیزی ببنیم.
خواب ساعت ده یازده شب.
الان که تنها تر شدم خیلی بیشتر میتونم اینجوری زندگی کنم.
25- بهترین غلطی که کردم چی بوده؟
که سوالش یجوریه. ولی میتونم اینجوری تغییرش بدم که بهترین کاری که بنظر بابام غلط میومده که کردم چی بوده؟
که غلط خیلی زیاد کردم ولی بهترینش آشنا کردن خودم با گل بوده. که مدت زیادی طول کشید که دستم بیاد چجوری ازش استفاده بهینه کنم. چون استفاده بیش از حدش یعنی بیشتر از یه بار تو هفته باعث میشه آدم تنبل بشه و انرژی رو میگیره و افسردگی میاره. مخصوصا اگه آدم از خودش نگهداری نکنه و غذا زیاد بخوره یا ورزش نکنه. خیلی اذیت کننده میشه و باعث تنفر از خود میشه.
من یه بار تو هفته یا یه بار هر دو هفته گل میکشم و میرم تو طبیعت و سعی میکنم با انرژی طبیعت یکی بشم و خیلی خیلی منو به خودم نزدیک تر کرده و حس فوق العاده خوبی میده.
باهاش مدیتیشن میکنم و به زندگی و آفرینش فکر میکنم و تقریبا اگه بخوام بگم یه چیزی هست که از این دنیا دوست دارم، دو ساعتی هست که با گل به خلقت و خدا و ازین جور چیزا فکر میکنم.