نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۱۱ مطلب با موضوع «عمومی :: شخصی» ثبت شده است

کامنت

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۵ ق.ظ


سلام


یه پست راجع به تجربه های جدیدم خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی نمیتونستم. تا این کامنته رو دیدم و جرقه اش خورد.


spoiler alert! اگه نوجوون تر از من بیست و خورده ای ساله هستید پست زیر چیزیه که احتمالا بعدا پیش میاد!


صحبت کودک درون بودش تو یه ویدئو ازین کانالی که میبینید، این کامنته کامنته بالاش بود.

چیزی که ازش برام جالب بود این بود که میگه کودک درونی که زنده مونده! 

بخوام یا نخوام تو مرحله ای از زندگیم هستم که میبینم اطرافیانم کم کم دارن بزرگ میشن و جدی جدی بزرگسال میشن و خودمم یه چیزایی حس میکنم. (5 سال بعد قطعا حس میکنم هنوزم بچه بودم الان ولی کاری با اون نداریم)

بخوام یا نخوام یه چیزایی که تو زندگی بزرگسالانه اتفاق میفته داره اتفاق میفته.


مسائل اقتصادی رو بزاریم کنار،

مثلا


- دوستام دارن ازدواج میکنن و مهمونی "باید" برن!!! چیز ساده ای بنظرم میرسه ولی این که وقت آزادت برای خودت نباشه و هر کاری میخوای نتونی بکنی خیلی چیز جدی ایه.


- تصمیمای نادرست دیگه خیلی پیامد های جدی تری داره مثلا یه تصمیم نادرست یکی رو دچار افسردگی کلینیکی میکنه. شوخی نیستش. یا یه تصمیم نادرست نصف دارایی های آدم رو از بین میبره. یا سرنوشت آدم رو عوض میکنه. یک تصمیم.


- باید معاشرت کنم! معاشرت خودش نمیاد مثل مدرسه و دبیرستان و دانشگاه. که میخواستی یا نمیخواستی با یه سری آدم آشنا 

میشدی. انرژی میبره معاشرت. و جالب اینه که آدمای تو جامعه شبیه آدمای تو آزمایشگاه رفتار نمیکنن الزاما!! 


- باید بشینم ویدئو ببینم که چجوری با آدما حرف بزنم!!!!!!! فکر میکردم بدیهیاته


- مردم رو رفتارم قضاوت میکنن و باید درست رفتار کنم. و جالب تر این که من مردم رو قضاوت میکنم!


و خیلی چیزای دیگه و در نهایت:


- مردن کودک درون دوستام و آشنا های نزدیک به سن خودم رو میبینم. مخصوصا اونایی که وارد رابطه یا ازدواج میشن! بخاطر یه نفر دیگه یا بخاطر هرچیزی یه گلوله تو مخ کودک درونشون خالی میکنن. که موضوع همین پست بود. بعضی ها هم که کلا از همون دوران سینگل بودنشون کودک درونشون رو چند سال پیش کارش رو تموم کرده بودن.


خیلی دوست دارم دو تا چیز رو تو 60 سالگی همچنان داشته باشم. یکی مغزمه، میخوام مثل یکی مثل دکتر فیض(سنشون رو با نماد علمی نشون میدادن) تو اون سن بالا همچنان مغزم کار کنه. یکی دیگه هم همین کودک درونمه. امیدوارم بزرگسالی نکشتش.


و جالب اینه که کسی نه بهم گفته بود اینجوریه داستان نه خودم متوجه میشدم از رفتار اطرافیان! تازه کسی هم یاد نداده بود که چی کار باید کرد :))




  • ظریف

رویا

شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ ب.ظ

سلام

ساعت 4 صبح بیدار شدم داشتم یه خواب میدیدم. گفتم بزار این دفعه تو یه ویس بگم چی داشتم میدیدم بعدا بررسی‌ اش کنم. شاید باورتون نشه ولی 10 دقیقه حرف زدم و با این که این همه حرف زدم ارتباط بین سکانس های مختلف که توضیح دادم رو اصلا یادم نمیاد. خودم فکر میکردم خیلی چیز روتینی تو خواب دیدم که یه دیقه میگم تموم میشه. 

البته با هدف lucid dream خوابیدم شب و قبلش یکم تمریناتش رو کردم. ولی انتظارم انقدر نبود!

دو مرحله خواب تو هم بود که تو مرحله دوم لوسید شدم که معمولا بدرد خودش میخوره چون همون سطح اول خواب رو بزور یادم میمونه چبرسه به خواب توی خواب. 

جالب بود در کل. 

میخوام بگم که این همیشه اتفاق میفته. موقعی که بیدار میشم حدود 4 5 صصبح میگم این که انقدر جذاب نبود که ثبتش کنم یا این که انقدر غیر طبیعی بود که حتما صبح بیدار بشم یادم میمونه و در هر دو حالت هم یادممیره. 

احتمالا بیشتر ثبت کنم ازین ببعد. این که خیلی جالب بود. هرچند از ویسه چچیزی نمیشه فهمید راجع بهش

  • ظریف

گربه داری

جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ


سلام


یکی از همخونه قبلیام که همچنان باهاش رابطه دارم، میخواست بره خونشون به مدت دو هفته. اخیرا یه گربه گرفته و باید پیش یکی میزاشتش برای این مدت و چون میدونست من خیلی گربه دوست دارم، به من پیام داد و منم که مگه میشه نه بگم به گربه


اینجوریاس که به مدت 2 هفته ای گربه داری دارم میکنم. 


-----------

یه جلوه هایی از بچه داشتن رو به آدم نشون میده بنظرم. البته من که نداشتم فعلا ولی خب این که تو یه شب 10 بار بیدار بشی بخاطر یه صدایی که این درست کرده رو زیاد شنیدم پیش میاد تو بچه داری.

-----------

دو روز اول که اصلا نخوابیدم تقریبا همش ورجه وورجه میکرد شب ولی الان تو طول روز بیدار نگهش میدارم که شب خوابش ببره. 

-----------

به دمبش دقت کنید خیلی جالبه.



=================

داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم، دوستای دبیرستان. تقریبا تنها کسی که ازون دوران باهاش نسبتا در ارتباطم. 

یه چیزایی میگفت که واقعا تعجب کردم.

کلی از بچه های لامذهبمون کلی مذهبی شدن. نمیدونم گفتم یا نه ولی دبیرستانمون توی یه محله هایی از تهران بود که خیلی مذهبی بودن معنی ای نداشت. بعد اینا اینجوری شدن! 

بعد یکی دو تا از مذهبی هامون برعکس شدن و خیلی حالا جزییات وارد نمیشم.

تقریبا همشون ازدواج کردن! یکیشون ازدواج و طلاق و تو حین طلاق بچه دار شدن تو رزومه اش داره حتی!!!!!!!!!! فکر کنم 2-3 نفر ازونایی که صحبت کردیم ازدواج نکردن. البته که خودم و خودش رو هم تو این عدد حساب کردم!


دیگه این که مشاورمون رفته قهوه خونه زده.


بچهه های مشنگ کلاس که تقریبا کم پیش میومد در جریان درس و مدرسه باشن مشاور و دبیر دبیرستان شدن.


یکی از بچه ها که شوخی کوچیکش با لگد تو شکم یکی دیگه زدن بود و گلدون انداختن از طبقه دوم جلو پای بقیه بود هم حسابی رفته تو کار بیزینس و کارش گرفته. این به قدری نا متعادل بود که من برای خودم یه شخصیت جدا درست کرده بودم که وقتی با این روبرو میشم بتونم اگه کاری کرد یا با حرف برگردونمش حالت عادی یا بتونم از خودم دفاع کنم. موقعی که نزدیکش بودم تو اون نقش میرفتم.


نمیدونم چرا ولی خیلی خیلی عجیبه که اون بچه ها الان هر کدومشون کلی داستان دارن برای خودشون. 


و چقدر بالا و پایین شدن چققققدددرررر.

  • ظریف

اشاره

جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۸ ب.ظ

سلام

من همیشه نسبت به قوی تر کردن شخصیتم تعلل میکردم ولی بالاخره یکم ازین ویدئو های به قولی انگیزشی که ماه ها بود یوتیوب بهم پیشنهاد میداد رو دیدم. ویدئویی از آقای Jordan Perterson بود. انقدر خوب صحبت میکنه این شخص که شاید 10 تا ویدئو نیم ساعته ازش رو تو همین چند روز دیده باشم. 

آدم مغرور همینه دیگه. فکر میکنه خودش بیشتر از بقیه میدونه و نمیتونه بپذیره که یه فیلدی هست که هر روز باهاش درگیره ولی نسبت به درست کردنش اقدام نمیکنه. 

ممکنه بعضی عقایدش یکم رادیکال طور بنظرتون برسه ولی خب یکمم آدم باید به خودش شک داشته باشه و open mind باشه بنظرم. چون اگه جواب درست دست من بودش، دنیا رو باهاش درست میکردم و دنیا خودش میومد ازم یاد میگرفت.  نمیگم حرفاش همش درسته منظورم اینه که بپذیرید جاهاییش که میشه پذیرفت!!!


همین دیگه اگه دوست داشتید برید ببینیدش. من که توصیه میکنم

مخصوصا این ویدئو

  • ظریف

مه آلود

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۴ ب.ظ

سلام


مغزم مه آلوده. شاید بهترین توصیفی که بتونم بکنم. نمیدونم چمه. شایدم میدونم.

تو دو روز اخیر شاید 36 ساعت خواب بودم/رو تخت بودم راحت. 

داشتم سعی میکردم آسیب شناسی کنم خودم رو ولی نمیتونم 100 درصد تطبیق بدم که چمه.

اولین چیزی که به ذهنم میرسه از ایران دور بودنه که خیلی تو خودآگاهم زیاد علاقه ی خیلی زیادی ندارم که کارو ول کنم برگردم مثلا چند وقت دیگه ایران باشم خوش خوشون. ولی خب ناخوآدگاهم رو که نگاه میکنم خوابایی که میبینم دو حالت دارن یا تو ایران و پیش خونوادس یا در حال جا موندن از پرواز یا اتوبوس یا هرچیز دیگه ایه.


زیاد کاری به کار خودم نداشتم تا امروز یکی از بچه های لب اومد به زبون مودبانه گفت از دور داشت منو میدید شبیه زامبی شده بودم.


معنویت هم که فقط در حد رفع نیاز!


آهنگ گوش دادن رو فعلا گزاشتم کنار ولی با صدای بلند تو سرم آهنگ پخش میشه. 


نمیدونم، خودمو زیاد دارم انالیز میکنم. همین جوری آدم اجتماعی ای نیستم ولی وقتی میفتم رو دور آنالیز کردن حتی دیگه نمیتونم درست ادای آدمای اجتماعی رو در بیارم. یادم نمیاد اصن چه تریک هایی میزدم که شبیه آدمای اجتماعی بنظر بیام.


باز خوبه این وبلاگه هست میشه بنویسم و فکرام رو منظم کنم.



  • ظریف

سوتی

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۳ ق.ظ

سلام

امروز صبح پرواز تهران به قطرم یه مقدار تاخیر داشت و تو همون یکی دو ساعتش، ده باری بیدار شدم و خوابم برد. چون ساعت 5 صبح حرکتش بود و از 12 1 بیدار بودم. یعنی قبلشم یه ساعت مثلا 12 تا 1 خوابیده بودم. 

حالا وضعیت رو فقط میخوام بگم. 

من رسیدم اونجا یهو دیدم مثلا بخاطر تاخیر ساعت 8 شده و پرواز بعدی 8 ونیم راه میفته. گیت رو هم که مثلا یه ربع قبلش میبندن و یه حساب کتاب کردم دیدم نصف فرودگاه رو باید برم تا از گیت فرود تا گیت پرواز بعدی باید برم. 

خلاصه این شد که دویدم. دوییدم و دوییدم تا رسیدم به گیت دیدم هیچ کسی نیست و یه نفرم داره با این چیزا که میبندن مردم رو هدایت کنن تو صف وایسن ور میره. دوییدم به سمت اونایی که پشت میز بودن و کارت پروازا رو چک میکردن اون آقا هه گفت کجا میری؟ گفتم مونترآل، دیر شددش؟ گفت نه 5 دقیقه ذیگه شروع میکنیم. گفت یه سر دستشویی برو و قدمی بزن و... برو بیا هستیم. فکر کردم که چون قبلیه تاخیر داشته اینا هم دارن رعایت میکنن. رفتم و صورتم رو شستم و یهو دوزاریم افتاد که قطر یه دوساعتی time zone ش فرق داره و انقدر گیج خواب بودم اصلا اونو حساب نکرده بودم :))

......... 

تو هواپیما بعدی نشستیم و اونم یک ساعت تاخیر داشت و همینجوری در و دیوار رو نگاه میکردیم. خود پروازه هم 12 ساعت و 40 دقیقه طول میکشید. من گفتم این دفعه دیگه این رو راحت پشت سر میزارم. راه که افتاد نشستم یکم غذا خوردم و یکی دوتا فکر کنم فیلم دیدم و خوابیدم و بیدار شدم و تو ذهن خودم 4 5 ساعت گذشته بود. تایمر پرواز رو نگاه کردم دیدم زده 11 ساعت :/.

...........

دلم برای این مهماندارای این پروازا سوخت چه کار مضخرفی دارن. داشتم با یکیشون حرفم میزدم گفتم شغل شما ها هم سخته ها این همه تو آسمون و این شرایط بد باشید همشم مجبور باشید لبخند بزنید برای مسافرا گفت آره مچمو گرفتی ‌‌:)). گفت که دوشب تو مونترآل میمونن و دوباره سوار یه هواپیما برمیگردن قطر. خونه اش هم تو قطر بودش. 

گویا خیلی از این تابش هایی که جو جذب میکنه و تابش های قوی هستن اون بالا هست و اینا بدنشون همیشه تحت تاثیرشونه.

......... 

دوتا بچه جلوم بود ولی خدا مادرشون و خودشونو خیرشون بده جیکشون در نیومد. 

. ......... 

  • ظریف

پشت پا

پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ب.ظ



سلام

دیگه کم کم رفتنی شدم. 

یه کنسرو آش رشته گرفته  بودم ببرم ولی دیگه نشد و به عنوان آش پشت پای خودم گرمش کردم و خوردیم:)) چقدرم بد بود :)) شاید بدترین آش رشته ای که خورده بودم. 

دیشب از استرس که نمیدونم دقیقا چرا الان استرس باید بگیرم، خوابم نمیبرد تا حدود 3 4 و با قرص خوابیدم که تا خوابم برد بیدارم کردن برای نماز و کلا شب جالبی بود. 

....... 

صبح که بیدار شدم از 7.30 تا 13.30 یادمه سرم گیج میزد.

....... 

صبحش رفتیم بهشت زهرا یه خداحافظی کنم و بعدشم رفتیم دسته چمدون رو که کنده شده بود بدیم تعمیر. بچه ها سفارش قرص اسید معده و سیگار و... داده بودن که اونا رو هم گرفتیم.

........ 

دیگه همین دیگه. See you on the other side به قول معروف. 

  • ظریف

رویاها

جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ


سلام

نمیدونم گفتم یا نه ولی کلا برنامه ی خواب من تو یه هفته ی اخیر این بود که وقتی میخوابیدم میرفتم برای دیدن کابوس، یا ترسناک، یا خیلی ناراحت کننده و منزجر کننده. که البته کم کم عادی شده. ولی امشب یه مرحله ی جدیدی رو تجربه کردم.

من سرم درد میکرد و حدود 19 یه کدیین خوردم و کلی هم تلاش کردم تا خوابم برد و طبق معمول یکم داشتم خواب میدیدم و رسیدم به یه جای خواب که یه صحنه ی آشنایی که برای من تو خواب آشنا بود اومد. که من تو اتاقم تو اونور دراز کشیده بودم و یه موجودی شبیه این تصویر نگاری فرشته مرگ که یکم تو گول سرچ کردم و عکسش رو گذاشتم اومد. البته رو هوا معلق بود و پاش به زمین نمیرسید و محو میشد.

توصیفش سخته. نمیدونمم چرا با انگشتاش داشت هی از 11 به یک میشمرد و منم حس میکردم فقط تو ذهنمه و خیلی تحویلش نمیگرفتم چون واقعی نبود. اینا همینجوری چند دقیقه پیش رفت که یهو حس کردم که در رو باز کرد با دستش و چراغ رو روشن کرد که یهو ترسیدم چون انتظار اینراکشن با دنیای واقعی رو ازش نداشتم، یهو نتیجه گرفتم که واقعیه و شروع کردم داد زدن از ترس که 11 انگشتیا واقعین! 11 انگشتیا واقعین!! تو خواب شاید چند ده ثانیه گذشت این داد زدن ولی فکر کنم تو واقعیت فاصله باز شدن چشم بود که دیدم پدر گرامی در رو باز کرده و چراغ رو روشن کرده و میگه بیا شام!! خداروشکر کردم که تو بیداری این چیزا رو داد نزدم! 


-دو به شک بودم که بنویسم یا نه ولی این یکی بنظرم خیلی بهتر بود. قبلیا فقط آزار دهنده بود ولی این خوب بود. 

-بنظر میاد که زیاد ازینا میبینم تو خواب در حالی که یادم نمیاد. ولی اونجا خیلی آشما بودن این موجودات طوری که براشون اسم گذاشته بودم :/

-این که خوابام همه تقریبا این شکلی شده خیلی جالبه، یکم هیجان به زندگی میده. 

  • ظریف

آموزش کل

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۲۸ ب.ظ


سلام

امروز از دانشکده فنی داشتم میومدم پایین به سمت انقلاب و سر راه تو 16 آذر چشمم به آموزش کل افتاد.

یادم اومد که انقدر منو اونجا اذیت کردن که خدا میدونه چه کارایی میخواستم برای انتقام ازشون بکنم. نمینویسم که یکی وبلاگم رو خوند به اتهام سلب امنیت و... دنبالم نیفتن. در این حد که پامنار پتاسیم نیترات قیمت کردم برای کارایی. حالا بگذریم. اون آخرا دیگه بیخیال شدم انقدر کارای دیگه داشتم و گفتم یهو تو دردسر میندازن منو.


امروز که داشتم میومدم گفتم برم دفتر طهوری که حرومی ترینشون بود، فحش بکشم سر و صورتش دلم خنک بشه. رفتم و اونو پیدا نکردم رییسشونم نبود ولی یه معاونتی بود که رفتم اونجا.

بعدا فهمیدم طهوری بازنشست شده و شرش کم شده.

رفتم و یکم منتظر موندم خالی بشه و بهشون گفتم ببینید، من سال پیش یه فارغ التحصیلی و انصراف و آزاد کردن مدرک داشتم و آدمای زیادی هم



دیدم که درگیر این پروسه بودن. ماها کارمون به 7 8 تا اداره میخورد. آموزش ها و نظام وظیفه و اداره آموزش کل و چند تا کار بانکی و...

بین همشون، تقریبا همه اتفاق نظر داشتن این اداره بدترین اداره بود. وقت خیلی زیادی اینجا تلف میشد.

مثلا کجاش؟

من چون انصراف و فارغ التحصیلی داشتم، خیلی جاها رفتم، مساله اینه که یه پرونده رو تحویل میدادی، اگه اجازه میدادن بالا سر کار وایسی دو تا مهر میزدن تموم میشد، در غیر اینصورت میگفتن یه هفته بعد بیا. همین آقای طهوری، مردم پشت درشون گریه میکردن انقدر کارشون رو طول میداد. یه نفر یادمه از شهرستان اومده بود و کارش 3 روز طول کشید. کاری در حد مهر زدن.

گفتن که اگه شکایتی هست اسامی رو بنویسید میشه پیگیری کرد، گفتم من نه یادمه چی به چی بود نه وقتشو دارم که تلف کنم. اومدم اینجا که فقط اینا رو گفته باشم که حداقل این دنیا که هیچی اون دنیا مسئول باشید. کسایی که وقت مردم رو تلف کنن گناه دارن میکنن. 

خانم محترمی بود و یکم صحبت کرد و نهایتش این شد که گفت دوست داشت که امسال فارغ التحصیل میشدم چون کلی اصلاحات انجام دادن از یک سال پیش که طهوری رفته. 

خوب واقعا برخورد کردن با این که لحن من از سر انتقام گیری بد بود. 

تشکر کردم و گفتم خدا خیرتون بده و خوش بحال بچه هایی که امسال فارغ میشن.

  • ظریف

بیمارستان

پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ب.ظ

سلام

این دو سه روز که اومدم، کلا درگیر بیمارستان بودیم. پدربزرگم یه مشکلی پیش اومده بود براش که بنظر میاد حل شدش. خداروشکر. 

حالا صحبتم سر دو تا هم اتاقی پدربزرگم تو بیمارستان بود. دو تا داستان مختلف.

اولیش یه پسره بود که با 150 تا چپ کرده بود و ریه اش سوراخ شده بود و دنده هاش دوتاشون شکسته بود و ترقوه اش شکسته بود و... 

حدود 30

هر کی زنگ میزد با افتخار دیالوگاش این بود

نه خوبم بیمارستان رفتم. چیزی نشده فقط با 150 تا چپ کردم و این چیزا شکسته و تکون بخورم میمیرم (خودش راه میرفت اینور اونور بدون کمک البته) و... اینا تجربه میشه ولی دفعه بعد خاطره میشم چون میمیرم. 

افتخار میکرد که با 150 تا چپ کرده و ازین که این چیزا رو میگفت ملت براش دلسوزی کنن خیلی خوش میومد. مردک با این سنش عین بچه ها دنبال جلب توجه بود. 

بعد مادرش اومده بود عین بچه 5 ساله باهاش رفتار میکرد. اینم دقیقا همون رفتار بچه 5 ساله رو داشت. مامان اینو بده اونو میخوام چرا اینو دادی کوفت درد. 

من خیلی به مردم کاری ندارم ولی 6 7 ساعت که کنار پدربزرگم بودم، مجبور بود زر زر هاش رو تحمل کنم. بدون وقفه حرف میزد با صدای بلند. هر نیم ساعتم اون یکی هم اتاقیه که می‌خواست بخوابه بهش میگفت آروم تر

کاشکی میشد بگم اگه بچه بابا من بودی یا بچه من بودی قطعا میکشتیمت. 


داستان دوم هم جالبه. یه پسره بود که تصادف کرده بود و پاش کلی بخیه خورده بود. 

هی پرستارا رو صدا میکرد میگفت مورفین میخوام(که البته منم بودم استفاده میکردم، بامزه بود)

ولی قسمت بد قضیه این بود که هیچ کسی ملاقاتش نمیومد. حتی میخواست مرخص بشه نه دوستی نه  آشنایی چیزی نمیومد کارای حسابداریش رو انجام بده. حتی کسی رو نداشت ببرتش بیرون سیگار بکشه من بردمش یه بار.

بعد زنگ که میزد من گوش میدادم انگار تو خونشون خدمتکار داشتن. سر اون داد میزد میگفت به فلانی بگو بیاد منو ببره. به مادرش بگه که بیاد کاراشو بکنه. ازین جور چیزا. 

دوستاشم کسی نمیومد. 


خلاصه که دوتا شخصیت جالبی بودن. 



........ 

داداشم میگفت چرا وبلاگ مینویسی مگه کسی وبلاگ مینویسه. 

گفتم آره مینویسه. اون کسایی که میدونن هر فضای دیگه ای جز وبلاگ بعد یه مدت یا دموده میشه یا بلاک میشه یا از بین میره مینوسن. 

گفت مینویسی که چی بشه. 

گفتم خب بعضی چیزا رو قبلا تجربه کردم و نوشتم اونا رو میخونم یا میبینم نظرام در طول زمان چقدر عوض شده. 

گفت من این کارو کردم و دیدم که چقدر نظرای دری وری ای داشتم قبلا ها. دیگه نمیخوام اینجوری بشه.

گفتم خب خوبیش همینه دیگه میدونی نظرات الانت دری وریه برای خودت تو دو سال دیگه، بنابراین هیچ وقت من نظرای خودم رو جدی نمیگیرم. بیشتر دلم برای کسایی میسوزه که برعکسشن. فکر میکنن نظراتشون همین که هست میمونه و الان علامه دهرن. 

  • ظریف