میگفت که تو یه تحقیق، تو روابط بین دو نفر، گفتن بهشون که مثبت یا منفی بودن هر اینتراکشن بین دو نفر رو ثبت کنن. دیدن که اگه 5 تا منفی و 1 دونه مثبت باشه تا 12 تا مثبت به یدونه منفی، اون رابطه پایدار میمونه.
اگه بیشتر از 12 تا مثبت 1 منفی و کمتر از 5 تا منفی یه مثبت باشه، رابطه کله پا میشه و پایدار نمیمونه. چون هیچ چالشی وجود نداره و همه چیز یک نواخت میشه.
---------------------
اگه آدم زیادی نایسی هستید، یه سری ویدئو داره که چجوری سایه خودتون رو تقویت کنید. و منظور از سایه قسمت تاریک وجودتونه.
ولی در کل لپ کلام اینه که صداقت های بیش از حد خیلی به تقویت سایه کمک میکنه. نه که همیشه در اون حد صادق باشین، اگه گهگاهی همه چیز داره زیادی خوب پیش میره آلارم رو باید براتون به صدا در بیاره که اوضاع خوب نیست و با یکم صداقت بیش از حد میشه درستش کرد.
----------------------
من خودم میبینم کسایی که هیچ کاری به من ندارن تو آزمایشگاه، منظورم اینه که فقط سلام علیک و حال و احوال و چی کارا کردی، خیلی به من نزدیک نیستن. ولی کسایی که اذیت میکنن و چالش درست میکنن برای من، خیلی نزدیک تر هستن. در حالی که حتی بعضی وقتا ازشون فرار میکنم.
----------------------
خیلی روابط آدما عجیب غریبه. خیلی.
----------------------
قبلا هم نوشته بودم که بنظر میاد آدم زیادی نایس بودن با آدم خوب بودن تو یه جهت نیست. کنار اومدن با همه الزاما از آدم چیز خوبی نمیسازه
من بعضی وقتا تو خواب میبینم پشت فرمون ماشینم. همه چیز معمولا اوکیه بجز یه چیزی. موقعی که میخوام ترمز کنم. وقتی ترمز میکنم، ماشین کامل وای نمی ایسته.
مثلا سرعتش به یکی دو کیلومتر بر ساعت میرسه و آروم آروم جلو میره.
تلاش میکنم بیشتر ترمز رو فشار بدم نمیشه.
جفت پا ترمز رو فشار میدم نمیشه.
دستی رو میکشم نمیشه و هی میره جلو و میماله به اینور اونور و باعث میشه خلاف برم و ... خیلی کابوس طولانی ای هست و چون خیلی ترسناک نیست زیادم طول میکشه و فقط استرسه.
امروز خوابیده بودم و طبعا یادم نبود خوابم. تو یک ماشین بودم و سر چهار راه. ترمز کردم و یه پا دوپا داستان همین بود. تو چهار راه که نمیشه بزار مستقیم بره ماشین رو منحرف کردم و داشت خلاف میرفت که دیدم ترمز دستی هم هست.اونو اومدم بکشم که یهو یادم اومد این پترن خوابمه.
شانس لوسید دریم داشتم ولی ازین خوابه خیلی بدم میاد. مخصوصا این که دیشب ۲ ۳ ساعت مدام کابوس جا موندن از هواپیما و گم شدن چمدون میدیدم.
آره خلاصه تا دیدم این خوابه فقط، خودمو کشیدم بیرون ازش. انگار کنار آب نشسته بودم و خواب دنیای زیر آب بود و خم شده بودم و صورتم رو مثلا تا بعد گوش زیر آب برده بودم. سر بیدار شدن انگار فقط راست نشستم و یهو صدا ها و نور ها از صداهایی که زیر آب میشنوی و چیزایی که زیر آب میبینی به دنیای واقعی تبدیل شد. تو یه لحظه. باحال بود.
این ماشین های تو خواب هام شبیه زندگی میمونن که بعضی وقتا زور میزنم ترمزش رو بکشم ولی نمیشه. ولش میکنم و با همون وضعیت دیفالتش جلو میره و گهگاهی میزنه و میماله در و دیوار تا دوباره فرمون رو دست نگیرم و یه مسیری رو برم
فایل بالایی فایل صوتی این پسته و این که آسفالت شدم درستش کنم. ولیکن ایده ی خوبی بود. احتمالا ادامه بدم. چون باعث میشه یکم به درست و شمرده حرف زدن فکر کنم. ولی خب همین 2-3 تا پاراگراف فکر کنم شیرین 1-2 ساعت وقت گرفت.
سلام
یه پیشنهاد MIS _REIHANE داده بودن که قبلا هم دوستای وبلاگی دیگه هم این پیشنهاد رو داده بودنش. اونم این بود که ویس کنیم پست ها رو و اونم بزاریم. ببینیم چی میشه.
یه ویس از بیژن هست که برام فرستاده بود و حس کردم خوبه براتون به اشتراک بزارم .
برای پیش زمینه
بیژن الان چند ماه هست که درگیر آرتریت هست و معنیش اینه که مفصلاش خیلی اذیتش میکنن و دارو های بسیار قوی ای باید بخوره.
دعا فراموش نشه
یه بک گراند دیگه هم لازمه اونم این لینکه که یه داستانی هست از یک نفر که میمیره از دیدگاه اول شخص
ازون جایی که احتمالا خیلی ها نمیبیننش، فکر کنم اینجوری بود که یه لحظه هوشیار میشه و صدای مردم رو دور و برش میشنوه و از شرایط میفهمه تصادف کرده یا همچین چیزی. بعد سعی میکنه خودش رو هوشیار نگه داره و امید داشته باشه ولی خب فایده ی چندانی نداره. و بقیه داستان
و خب بیژن با کمی تخلیص؟! چیزای جالبی میگفت:
در مورد این ویدیو، یه جاییش که داشت میمرد میگفت فکرم شبیه این فیلمای هالیوودی بود. من خیلی وقتا حس میکنم فیلم های هالیوودی گند میزنن به انتظارات آدم ها. تو این لحظه مرگ انتظار داری اتفاقای دیگه ای بیفته. یا واکنش دیگران. مثلا چرا الان تو من رو میبینی تعجب میکنی که حالم خوب نیست و افتضاحه. در حالی که بیماری سختی دارم و رو میزم 50 تا قرصه و روزی N تا میخورم.
علتش اینه که تو فیلم هالیوودی وقتی طرف بلایی سرش میاد، نصف صورتش میره. یا وقتی میپوکه بدنش کلی تغییر میکنه خلاصه میدونی طرف کارش تمومه، ولی برای یکی مثل من که بیماری ارومی دارم آدما نمیدونن واکنششون باید چی باشه.
یا همیشه یه نفر هست که به اون آدم کمک میکنه یا تو نقاط خیلی حساس یکی هستش که تاثیر میزاره. که این رو تو ذهن آدم ایجاد میکنه که باید خوب شی و امید هست و ... .
خلاصه این که زندگی و شانس یه تابع یک نواخت رندومه. یعنی هرجایی یه خوش شانسی ای میاری یه جایی هم بدشانسی میاری. یعنی این که تو یه جایی بدشانسی میاری، چطوری و کجا خوش شانسی میاری معلوم نیست و باید بزاری بگذره.
قوانین دنیا قوانین هالیوودی نیست و کاشکی یکی میشست اینا رو فیلم کنه و بگه تو زندگی عادی چجوری میشه بیشترین لذت رو برد.
و خوشحالم که یه سری آدم اینجوری فکر میکنن و مثل این ویدئو که 400.000 تا لایک فکر کنم خورده بود بگن و ادم همینجوری نره جلو.
--------------
اره خلاصه که بنظرم نه من نه هیچ کسی که همچین چیزایی رو تجربه نکرده نمیتونه درک کنه و فقط اداشو میتونیم در بیاریم. ولی حداقل باید آگاه باشیم نسبت بهشون و تا جایی که میشه درکشون کنیم. و مهم ترین چیز اینه که خودمون آماده واقعیت های زندگی باشیم.
اوکی تاحالا سر هیچ پستی انقدر وقت نزاشته بودم. دیشب این رو منتشر کردم ولی یهو دیدم شاید بیژن شخصی بوده این حرفاش و پیشنویسش کردم و فرستادم برای بیژن که تایید کنه. بعد یه کار خوبی کرد و اون عکسه رو میزشم فرستاد برام :)) و واضحه که تایید کردش چون الان دارید میخونیدش.
بیژن گفت اون 400.000 تا 20.000 تا بوده و اصلاحش کنم ولی بنا به دلایلی مثل اون فایل صوتیه یکم سخت بود و بپذیرید.
----------------------
ای خدا ببخشید من هی دوباره منتشر میکنم این رو. عکسه رو بیژن برای گذاشتن رو پست نفرستاده بود پاکش کردم.
داشتم با یکی از خانم های آزمایشگاه حرف میزدم مکالمه جالبی شد.
قضیه این بود که من خیلی دوست داشتم یه مدت گیاه خواری کنم ببینم چجوریه و تاثیرات روحیش چیه چون خیلی توصیه شده و این خانمم خانم نسبتا معنوی ای هستش و داشتیم ازین صحبتا میکردیم. یه همچین چیزی شد
- میدونید چیه همش تقصیر شما خانماست
- چرا؟
- من همیشه دوست داشتم گیاه خواری کنم ولی نمیشه که همزمان هم بزرگ شد و ورزش کرد و هم گیاه خواری کرد
- چه ربطی به خانما داره؟ 0_0
- بدن ایده آل خانما برای 90 درصد آقایون یه چیز خیلی مشخصیه. کسی نسبتا لاغر باشه(چربی بدنش کنترل شده باشه و یه مقدار مشخصی عضله داشته باشه) اوکیه ولی بدن ایده آل آقایون، اونم یکی مثل من با این بلوغ بسیار دیر رسش! خیلی نیاز داره بزرگ بشه تا به یه حد مینیممی برسه. شما خانم ها کلا کاری ندارید به بزرگ شدن و همتون میتونید گیاه خواری و ... کنید ولی یه کاری میکنید که مردا مجبور باشن برای این که گنده تر بشن با هم دیگه رقابت کنن! همین الان بعد این همه ورزش و خوردن ببینید چقدر فرق کردم (نسبتا نه خیلی زیاد - اشاره به بازوم که در حد یه آدم نسبتا نرماله) حالا فکر کنید پروتیین غذا بیاد پایین و پروتیین گیاهی بیاد جاش دیگه چی میخواد بشه
- ...
پ.ن. پروتیین یه چیزایی مثل مرغ و شیر و تخم مرغ خیلی کیفیتش بیشتره تا پروتیین های گیاهی برای ساخت و حفظ عضله هرچند مقدار برابر به لحاظ جرمی.
پ.ن.2. وقتی ورزش رو شروع کردم تقریبا از مچ تا شونه ام قطرش یه اندازه بود. و مچمم خیلی بزرگ نبود. الان یکم بهتر شده :)
دیروز یه لحظه سلیقه ام گل کرد و نون حجیم درست کردم. این عکسه که گزاشتم دیروز نیست ولی خب چیز مشابهی بود.
یکم مرغ هم برداشتم و سرخ کردمش و یکم طعم دارش کردم.
تقریبا نونه آماده بود و مرغه و مخلفات هم بودن.
بعد که همه چیز رو سر هم کردم گفتم یکم سس تند هم بزنم. سس تنده سرش ازین پیچی ها بود. چند وقت بود استفاده نکرده بودمش و و حس کردم یکم باد کرده داخلش. درش پیچوندم و پیشتتت. یه مقدار سس تند همه جا پاچید
از جمله
چشمم:)))
نمیدونم چرا فکر کردم اگه پلک بزنم بهتر میشه ولی پلک زدم و اون یه میلیمتر مربع سس تند روی کل سطح چشمم پخش شدش. :)))
یادم اومد پشت ظرف مواد آزمایشگاهی نوشته بود اگه پاچید تو چشتون، با آب سرد زیاد بشورید. همونجوری دوییدم و رفتم دستشویی. یکی دو دقیقه زیر آب بود صورتم و لامصب مگه میرفت. زیر پلکم رفته بود. ولی خب خداروشکر تهش رفتش.
چشمم رو تو آینه نگاه کردم کاسه خون:))
راستی نونه:
یه پیمونه آرد
کمتر از نیم پیمونه آب ولرم. اگه تخم مرغ میزنید اگه نه همون نصف پیمونه خوبه
مایه خمیر یه ق. غ
شکر یه ق. غ
تخم مرغ یدونه
روغن یه ق. غ.
نمکم یخورده.
با هم قاطی میکنید و انقدر هم میزنید که با هم قاطی بشه. فرق نون با شیرینی اینه که تو شیرینی فقط باید به هم قاطی بشن با نون باید خیلی ورز داده بشه. ملوکول های گلوتن توی آرد با هم زدن و ورز دادن فعال میشن و حالت چسبندگی خمیر رو درست میکنن.
خلاصه قاطی شد میزارید یه جای گرم مرطوب. و گرم و مرطوب بودنش خیلی مهمه که پف کنه. وگرنه ممکنه طول بکشه زیاد یا اصلا پف نکنه.
بعدم تو فر از قبل گرم شده 450 درجه 10 تا 15 دقیقه میزاریدش. البته که قبلش به شکلی که میخواید در اوردیدش. و میپزه.
اگه روش آرد بپاشید خیلی روش طرح جالب تری میشه. چون آردا سطح نون رو خشک میکنه و تو گرما رنگشون عوض میشه و همین شکلی که معلومه میشه
یکم درد داشت ولی در نهایت طعمش خوب بود.
دفعه های قبل باهاش کره مربا خوردم و خیلی عالی بود. تو چشمم هم چیزی نپاشید!
بعضی وقتا واقعا این خوابا بشدت سورپرایز کننده میشن.
خواب دیدم تو یه خونه بیدار شدم که 4 5 تا اتاق داشت. سبک خونه اش شبیه همین خونه ی خودم بود. گیج بیدار شدم ببینم که کجا ام و چی کار دارم میکنم. دیدم وسایلم نصفش توی چمدون ریخته و بقیش هم پخش و پلاست جاهای دیگه. انگار مدت زیادیه اونجا ام. همینجوری گیج داشتم فکر میکردم چخبره که صدای یه آدم شنیدم. رفتم بیرون و دیدم یه نفر که فکر کنم هندی بود هستش. گفتم کجا ام گفت اتاواس اینجا. همش داشتم فکر میکردم که چجوری اومدم اینجا و چرا اینجام.
یخچال رو باز کردم دیدم حتی یه چیزایی که میدونستم برای منه هم تو یخچاله. یعنی واقعا یه مدت خوبی اونجا بودم.
سعی کردم یکم وسایل رو جمع کنم بریزم تو چمدون و بعد یکم وقت گذشتن صدای یه نفر دیگه رو شنیدم.
رفتم دیدم که ا مشاور دبیرستانمونه. که همین پست قبل ذکر خیرش بود.
هرچی ازش میپرسیدم من چجوری اینجا اومدم بحث منحرف میشد و نمیرفت جایی. مثلا بحث سمت قهوه خونه ای که گفتم زده هم رفتش. حتی :)
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون کلی راه رفتم تا ایستگاه اتوبوس رو پیدا کنم به سمت شهرمون. وسطای راه یادم اومد که چمدون رو جا گذاشتم و باید برگردم.
داشتم برمیگشتم که شب شد و بیهوش شدم یه جایی.
صبح بیدار شدم دیدم یه عده آدم تو فاصله شاید 20 متری من دور هم وایسادن، انگار قرار گزاشته بودن. یکم دقت کردم دیدم تقریبا همهی بچه های دبیرستانن. تنها کیزی که اون موقع به ذهنم رسید دو تا چیز بود
1. این دور همی ای هست که من دعوت نشدم، من اهمیتی نمیدم اگه خودم رو نشون بدم حس بدی بهشون میدم که چرا منو دعوت نکردن
2. وضعیت من خیلی بده، شب روی چمن خوابیدم و لباسامم خیلی جالب نیست.
تلو تلو خوران رفتم به سمتشون و یه داد زدم سلام. نگاه کردن و مثلا 20 30 نفر آدم یهو برگشتن منو نگاه کردن
تو چشماشون 2 تا چیز رو میشد دید.، یا نمیشناختن یا میشناختن و داشتن مبگفتن این چرا به این روز افتاده. چون شبیه بی خانمان ها بودم. عملا.
گفتم من فلانی ام و سرشون رو بیشترشون برگردوندن کلا توجه نکرده باشن. با یکی دو تاشونم صحبت کردم.
آره خلاصه وضعیت اسفباری بود :)) آخرشم با سرگیجه و گوگل مپز خودمو رسوندم ولی همش تگ این فکر بودم که چرا من اینجام چرا چرا؟ کی اومدم؟ که قانون اول خوابه ومنم که انقدر ادعا lucid dream میکنم یادم رفته بود.
اول این که تبریک به هرکی نتایج کنکورش اومده. دوم این که یادش بخیر. یادم نیست چند سال گذشته، فکر کنم 6 7 8 سالی شده؟ نه؟. اون زمانا من خیلی خیلی استرسی بودم. یادمه روزی که نتایج میخواست بیاد سایت سنجش به مشکل خورد و یه روز تاخیر انداختن. یعنی روی هم 2-3 بار تاخیر خورد.
من هر وقت خیلی استرسی میشدم درد سینوزیتی تو سرم ایجاد میشد و 4-5 ساعت طول میکشید. راه درمانشم یا خوردن یه کیلو مسکن بود که تضمینی هم نداشت، یا این که کل زندگیم رو باید بالا میوردم طوری که بعدش چشمام کاسه خون میشد انقدر فشار تو سرم و فشار خون تو مویرگ های چشمم زیاد میشد.
یادش گرامی. سر اون تاخیر ها کلی این پروسه به تعویق افتاد.
انقدر منگ و ضعیف شده بودم که وقتی نتایج اومد، فکر کنم شده بودم 221 منطقه و سیصد و خورده ای کشور، نمیدونستم الان این خوبه یا بده. واقعا نمیدونستم!
پدرم صبح بودش زنگ زد گفت چک کرده سایتو این شدم، من ازش پرسیدم این الان خوبه یا بده؟! اونم تو شوک بود گفت نمیدونم فکر کنم خوبه!
بعدش زنگ زدم مشاورمون، اون گفت خوبه! ولی خب خودش خیلی خوشحال نبود چون مدرسه ماشاالله نتایج درخشانی داشته بود. برای بعضی بچه ها رو مثلا رتبشون رو میشد با نماد علمی مثل 1.25e5 نوشت انقدر زیاد بود(فکر کنم دقیقا همین حدودای 125000 که گفتم داشتیم. یادم نیست چند نفر تو کنکور بودن ولی همون هول و هوش آخراش بود اینم).
بعد اعلام نتایج کنکور یه جایی بودیم حدود 10-15 نفر، یکی از بچه ها گفت کل رتبه هاتون رو جمع بزنن بازم به رتبه من نمیرسه :))
------------------------
سر همین کنکور من یکی از دوستای صمیمیم رو از دست دادم چون که اون معمولا تو مدرسه از من بهتر میشد و سر یه سری مشکلات طبیعی بحران بلوغ، یکی دو ماه آخر اصلا اوضاع روانی خوبی نداشت. فکر کنم 600 اینا شد. و یه جورایی حس بدی ایجاد شد بینمون! همون بهتر که تموم شد البته. همه روی دو رقمی شدنش فکر میکردن. یکم خود شیفته بود الان که برمیگردم عقب.
-------------------------
گفتم بحران بلوغ یاد اون موقع افتادم، چقدر خوبه هورمونام نسبتا پایدار شده. واقعا روانی بودم اون موقع. خیلی عجیبه که یکم تستسترون و چیزای دیگه میتونه مغز آدم رو انقدر تحت تاثیر قرار بده.
-------------------------
واقعا بنظرم این کنکور توی یکی از بد ترین زمانای ممکن (به لحاظ فیزیولوژیکی برای بدن) اتفاق میفته. من تو هیچ سالی از عمرم انقدر به لحاظ روحی ناپایدار نبودم!
--------------------------
چقدر نگران این بودم که دوستای دبیرستانم رو از دست میدم :)). انگار مثلا چی بودن بجز عامل استرس. یعنی الان که میبینم، با 95%شون بجز این که به زور تو یه جایی نگهمون داشته بودن هیچ وجه اشتراک دیگه ای نداشتم. خداروشکر.
یکی از بچه ها هستش که همزمان با من اومد و لبشون خیلی نزدیک به ماست. فیلد کاریش هم یکیه. آدم ساکت و خوبی هم هست. بنابرین من 4 5 ماه سعی میکردم یکم باهاش دوست بشم ولی معمولا همه ی مکالمه هامون مونولوگ بود و خیلی حرف نمیزد. خلاصه که خیلی انرژی گزاشتم که بیاد حرف بزنیم، بریم بیرون، باشگاه، هر فعالیتی تقریبا. ولی خب هرچی انرژی میدی هیچی پس نمیگیری.
خانمش البته بسیار اهل بگو بخند و اجتماعیه. جدی هم هست تا حد خوبی.
خلاصه که چون این دوتا جدی هستن هر وقت با هم میبینمشون سر به سرشون میزارم. این دفعه آخری به خانمش به شوخی میگفتم من بجای این شوهرتون رو مخ یه دختر کار کرده بودم الان به یه جایی رسیده بود و واقعا هم قصد خنده داشتم. یهو گفت آره مهدی میدونم با منم همینجوریه کاریش نمیتونم کنم. با یه حال استیصال طوری گفتش. یه لحظه حس آب سرد رو سرم ریختن رو داشتم. گفتم اوکی مهدی تبریک میگم این دفعه فکر کنم زیادی رفتی جلو.
امیدوارم خوش باشن!! دوست نداشتم واقعا این رو بشنوم!
اگه بخوام از یکی از تاثیر گذار ترین آدما تو زندگیم بگم، یه دوستی اینجا بود به اسم محمود که فکر میکنم پاییز سال پیش درسش تموم شدش.
از ویژگی هاش بدن خفنش بود و عقاید عجیب غریب و رادیکالی داشت و اولاش درکش نمیکردم ولی بعدا کم کم یکم ذهنم رو باز کردم و ازون مرز هایی که براش گزاشته بودن رهاش کردم تا ببینم چخبره واقعا تو دنیای غیر مادی. عقاید مردم چیه. چقدر حرف ما درسته چقدر حرف بقیه درسته. اصلا بقیه چی میگن. حدود 9 ماه بعد از آشنایی باهاش تازه یکم فهمیدم چی میگه.
همچنان هم با 100% روش هاش موافق نیستم ولی خب منو به سمت جالبی برد. اعتقادم رو خیلی قوی تر کرد.
ولی این بحثای فلسفی و اعتقادی رو بزاریم کنار، من سال پیش حدود یه 5-6 روز پیش همین الان، اولین بار بود که با محمود رفتم باشگاه دانشگاه (بخش ورزشای مقاومتی نه بخش کاردیو) و بهم یه چیزایی از ورزش رو نشون داد. خودش بدن توپی داره.
یادمه روز اول زیر پرس سینه منو گزاشت و گفت فقط فعلا با میله خالی برو، من گفتم هه میله که چیزی نیست برداشتم دیدم 5-6 تا رو بزور میتونم بزنم. اونم با کلی لرزش و کج و کوله رفتن میله. میله 45 پونده که میشه 20 کیلو.
دیروز بهش پیام دادم که بالاخره بعد یه سال 135 پوند رو بدون دستگاه زدم (60 کیلو) :)
کلی خوشحال شد.
الان خودش تو یه شرکتی کار میکنه تو اتاوا و درگیر کار خودشه. خیلی نمیبینمش ولی گاها ازین صحبتای فلسفی و غیر مادی از راه دور میکنیم.
این عکسه رو همون روز اول گرفتم. پشت سرش بودم یهو خودم رو تو آینه دیدم که 1/10 اونم خندم گرفت گفتم یه عکس بگیرم. عکس شاخی هم شد نهایتا :)) هر کسی میبینه عکسه رو تا بهش نگم اصلا متوجه من نمیشه.