سلام
نمیخواستم اینو بنویسم ولی دیدم که پست های وبلاگم خیلی جنبه تحلیلی و خشک و بی مزه دارن گفتم یکم چیز شاید جالب هم توش بیارم.
چند وقت پیش روز تعطیل بود و دیر بیدار شده بودم. چند روز قبل خیلی حالم خوب بود و این دیر بیدار شدنه خیلی حس منفی ای داشت. گفتم برم بیرون قدم بزنم نزدیک درختا. یه جایی هست همیشه میرم. هیچ کسی نیست میشینم با خودم و طبیعت یه یه ساعت فکر میکنم.
گفتم سنگ تموم بزارم، یه ساندویچ خفن برای خودم درست کردم، مایونز و خیار شور و گوجه و کالباس. البته تو ذهنم خیلی خوشحال نبودم چون ناهار سوپ خورده بودم و سیر بودم. گفتم برم حالا ببینم چی میشه شاید گشنه ام شد. یکی از خواننده ها هم یه حدیث جالبی گذاشته بود که میگفت اگه اشتها نداری غذا نخور و اون داشت میگفت درست نکن، خودم میگفتم درست کن.
حالا ساندویچ رو درست کردم و گذاشتم تو یه ظرف و یه پتو هم که یکی از همخونه ای هایی که رفته بود داده بود بهم(پتو نازکیه، چند وقت بود داشتم فکر میکردم باهاش چی کار کنم چون کم کم باید از شر وسایلم راحت شم برای جابجایی) رو برداشتم و تو کیفم چپوندم.
بلند شدم رفتم و تو راه داشتم آهنگ گوش میدادم.
یه 300 متر مونده بود به اونجا برسم، داشتم به این که دنیا یه بازی سیمولیشنه و جدی جدی فقط برای تجربه کردن و درس زندگی گرفتن ساخته شده فکر میکردم، تو این حال و هوا یهو یه باد خیلی خیلی شدید زد تو صورتم که نمیشد جلو برم.
یهو به ذهنم رسید اگه بازیه، اگه من سازنده بازی بودم چجوری جهت هایی که میخوام رو به بازیکن ها نشون میدادم؟ باد میتونه یکیش باشه نه؟؟ :)) عین بازی هایی که ما میکنیم و رو زمین یه نشونه های نورانی ای هست که میگه این سمتی برو.
خلاصه که گفتم بزار بازی کنم پس. گفتم با باد میرم ببینم چی میشه. خیلی باده من رو اینور اونور کشوند. یه جایی رسیدم که تقریبا آخرین ساختمون های شهر بود و ازونجا ببعد دیگه چیز زیادی نبود. اتوبان میشه و طبیعت. کنار یه درخت باد وایساد. نشستم پیش درخته، روز سردی بود و برف هم رو زمین بود. یه ربع نشستم و سعی کردم با درخته حرف بزنم ولی سردم شد بعد یه ربع بیست دقیقه. بلند شدم برگردم. یکم رفتم جلو دیدم دوباره باد شدت گرفت.
تو این فکرا داشتم میگفتم من که گشنه ام نیست بزار یه بیخانمانی چیزی دیدم بهش ساندویچه رو میدم که یه خیری هم به یکی برسه و حال کنه. از قضا اون روز تو این شهر یک نفر هم نبود که بی خانمان باشه. چون احتمالا باد میومد و سرد بود.
خلاصه که آره داشتم میگفتم که باد هم دوباره تو جهت مخالف شدت گرفت. گفتم بزار برم ببینم تهش چی میشه. رفتم و رفتم به یه جایی رسیدم که یه فنس بود که روش نوشته بود ورود ممنوع. ولی فنسه با سیم بر باز شده بود و انگار یه مسیری پشتش بود. رفتم تو و یهو از فضای شهری وارد یه فضای جنگل طور شدم. جنگل خاصی هم بود.
راستی نگفتم. معمولا بی خانمان ها این سبد های خرید چرخدار فروشگاها که توش وسایل میزاریم رو ور میدارن و توش وسایلشون رو میزارن. تو این مسیر از وقتی باد شروع شد هی داشتم هر از چند گاهی یه چرخ چپه شده بود یه جایی.
به این جنگله که وارد شدم، یه مسیر خاکی خیلی نازک بود و درختای خیلی نزدیک به هم و لاغر دو طرف مسیر رو پر کرده بودن. یه فضای خوف ناکی بود. روشن بود ولی این حس که دیگه تنهایی وارد یه جای نا معلوم شدم که آدمی نیست یه جوری بود.
رفتم جلو و جلوتر دیدم که یه جایی رسیدم که شاید 20 تا ازین سبد خریدا چپه شدن. رفتم جلو تر و دیدم یه چادر هست. گفتم برم ببینم کسی توش هست، شاید این همون بی خانمانیه که دنبالشم. رفتم دیدم که توش چند تا کاپشن هست و علائم این که یه نفر زندگی میکنه هست ولی کسی نیست.
تو فکرم این بود که الان یه دیوونه ای رو میبینم باهاش یه نیم ساعت حرف میزنم. دیوونه های این شهر آدمای جالبی اند. بعضیاشون واقعا عارفانه رد دادن و حرفای عمیقی میزنن. یعنی از آگاهی اومده و این مسیر بی خانمانی رو انتخاب کرده. خلاصه که کسی نبود و یکم دلسرد شدم. رفتم جلو تر دیدم نمیشه دیگه رفت. ساندویچ و پتو رو گزاشتم و گفتم حداقل از دست این دوتا راحت شدم.
یکمی صبر کردم کسی نیومد.
برگشتم و دیدم چقدر راه اومدم. برگشتنی تو مسیر بعد اون فنسه پاره دیدم که دو نفر که یکیشون یه مرد گنده بود و یکی دیگه که شاید دوستش بود یا هرچی دارن به اون سمت فنسه میرن. سلام کردم بهشون و اونام سلام کردن و راهمو گرفتم رفتم.
تجربه هیجان انگیزی بود. فقط آخراش دیگه پاهام رو حس نمیکردم از سرما. خیلیییی راه رفتم. خیلی.
تاحالا با باد اینور اونور نرفته بودم. داشتم فکر میکردم دیگه اگه قرار باشه طبیعت یه نشونه جلوی آدم بزاره که دنبالش بره، واضح ترینش باده دیگه :))