نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۱۱ مطلب با موضوع «عمومی :: شخصی» ثبت شده است

خواب باحال

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۵۷ ب.ظ

سلام

 

امروز تعطیل بود. صبح بیدار شدم صبحونه خوردم و رفتم بیرون با یکی از دوستام و برگشتم خونه ساعت حدود 10 صبح.

کاری نداشتم و گرفتم خوابیدم.

تو خوابه، تو خونه ی خودم بودم و میدونستم هم خونه ای هام نیستن(واقعا یکی دو هفتس برای کریسمس نیستن). داشتم به این فکر میکردم که همزان با این که احساس تنهایی دارم، اصلا دوست ندارم برم بیرون. با خودم داشتم فکر میکردم که آیا تنهایی آدم رو دیوونه میکنه؟ بعد یهو دیدم که دو تا از دوستای دبیرستانم اومدن. بعد یکی دو ساعت حرف زدن باهاشون رفتن پایین و یادم اومد که اینا رو خیلی وقته ندیدم. بعد یادم اومد که من حداقل 10000 کیلومتر باهاشون فاصله دارم چی شده که یهو دیدمشون بعد یادم اومد که اینا رو بیشتر از 5-6 ساله اصلا ندیدم.

خیلی ریلکس گفتم خب تنهاییه دیگه. چه انتظار دیگه ای داری؟

بعد این وسط داشتم یه آهنگ گوش میدادم،

در این حین هم داشتم فکر میکردم بعضی وقتا که خواب میبینم، و شک میکنم که خوابه و شروع میکنم تست محیط اطرافم که ببینم خوابم یا نه، یهو متوجه میشم که چند روزه خوابم(تو مقیاس زمانی خواب) و همه ی اتفاقات اون چند روز الکی بوده. 

بعد سعی کردم ببینم تا چند روز پیش رو یادم میاد؟ دیدم که اتفاق عجیبی نیفتاده که شک برانگیز باشه و ادامه دادم.

صحنه بعد یه مراسمی بود که یه عده نوازنده بودن و خواننده هم هم خونه ای سابقم بود. 

بعد یهو شروع کرد همون آهنگی که داشتم گوش میدادم رو خوند.

برام جالب بود.

بعد رفتم جلو تر تو ردیف اول، با آدمایی که اون ردیف نشسته بودن یکم حرف زدم دیدم که 2-3 نفر هستن که همشون خواهر برادر همخونه ایم هستن. همخونه ایم تک فرزند بود. 

بعد چند روز بعد رفتم یه مراسم دیگه و دیدم همون همخونه ایم داره همون آهنگ رو میخونه. رفتم ردیف جلو و با آدما حرف زدم(نمیشناختمشون) و دیدم که خواهر برادر همخونه ایم هستن. همخونه ایم تک فرزند بود.

 

و در تمام این مدت شک نکردم که خوابم!

یادم میاد قسمت های زیادی داشت خوابه ولی نمیتونم یادآوری کنم به خودم! ولی همش ازین تناقض ها و Dejavu (این که یه چیزی رو حس میکنی قبلا دیدی) بود

  • ظریف

باد بازی

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ب.ظ

سلام

 

نمیخواستم اینو بنویسم ولی دیدم که پست های وبلاگم خیلی جنبه تحلیلی و خشک و بی مزه دارن گفتم یکم چیز شاید جالب هم توش بیارم. 

چند وقت پیش روز تعطیل بود و دیر بیدار شده بودم. چند روز قبل خیلی حالم خوب بود و این دیر بیدار شدنه خیلی حس منفی ای داشت. گفتم برم بیرون قدم بزنم نزدیک درختا. یه جایی هست همیشه میرم. هیچ کسی نیست میشینم با خودم و طبیعت یه یه ساعت فکر میکنم. 

گفتم سنگ تموم بزارم، یه ساندویچ خفن برای خودم درست کردم، مایونز و خیار شور و گوجه و کالباس. البته تو ذهنم خیلی خوشحال نبودم چون ناهار سوپ خورده بودم و سیر بودم. گفتم برم حالا ببینم چی میشه شاید گشنه ام شد. یکی از خواننده ها هم یه حدیث جالبی گذاشته بود که میگفت اگه اشتها نداری غذا نخور و اون داشت میگفت درست نکن، خودم میگفتم درست کن. 

حالا ساندویچ رو درست کردم و گذاشتم تو یه ظرف و یه پتو هم که یکی از همخونه ای هایی که رفته بود داده بود بهم(پتو نازکیه، چند وقت بود داشتم فکر میکردم باهاش چی کار کنم چون کم کم باید از شر وسایلم راحت شم برای جابجایی) رو برداشتم و تو کیفم چپوندم. 

بلند شدم رفتم و تو راه داشتم آهنگ گوش میدادم. 

یه 300 متر مونده بود به اونجا برسم، داشتم به این که دنیا یه بازی سیمولیشنه و جدی جدی فقط برای تجربه کردن و درس زندگی گرفتن ساخته شده فکر میکردم، تو این حال و هوا یهو یه باد خیلی خیلی شدید زد تو صورتم که نمیشد جلو برم.

یهو به ذهنم رسید اگه بازیه، اگه من سازنده بازی بودم چجوری جهت هایی که میخوام رو به بازیکن ها نشون میدادم؟ باد میتونه یکیش باشه نه؟؟ :)) عین بازی هایی که ما میکنیم و رو زمین یه نشونه های نورانی ای هست که میگه این سمتی برو. 

خلاصه که گفتم بزار بازی کنم پس. گفتم با باد میرم ببینم چی میشه. خیلی باده من رو اینور اونور کشوند. یه جایی رسیدم که تقریبا آخرین ساختمون های شهر بود و ازونجا ببعد دیگه چیز زیادی نبود. اتوبان میشه و طبیعت. کنار یه درخت باد وایساد. نشستم پیش درخته، روز سردی بود و برف هم رو زمین بود. یه ربع نشستم و سعی کردم با درخته حرف بزنم ولی سردم شد بعد یه ربع بیست دقیقه. بلند شدم برگردم. یکم رفتم جلو دیدم دوباره باد شدت گرفت.

تو این فکرا داشتم میگفتم من که گشنه ام نیست بزار یه بیخانمانی چیزی دیدم بهش ساندویچه رو میدم که یه خیری هم به یکی برسه و حال کنه. از قضا اون روز تو این شهر یک نفر هم نبود که بی خانمان باشه. چون احتمالا باد میومد و سرد بود.

خلاصه که آره داشتم میگفتم که باد هم دوباره تو جهت مخالف شدت گرفت. گفتم بزار برم ببینم تهش چی میشه. رفتم و رفتم به یه جایی رسیدم که یه فنس بود که روش نوشته بود ورود ممنوع. ولی فنسه با سیم بر باز شده بود و انگار یه مسیری پشتش بود. رفتم تو و یهو از فضای شهری وارد یه فضای جنگل طور شدم. جنگل خاصی هم بود.

راستی نگفتم. معمولا بی خانمان ها این سبد های خرید چرخدار فروشگاها که توش وسایل میزاریم رو ور میدارن و توش وسایلشون رو میزارن. تو این مسیر از وقتی باد شروع شد هی داشتم هر از چند گاهی یه چرخ چپه شده بود یه جایی. 

به این جنگله که وارد شدم، یه مسیر خاکی خیلی نازک بود و درختای خیلی نزدیک به هم و لاغر دو طرف مسیر رو پر کرده بودن. یه فضای خوف ناکی بود. روشن بود ولی این حس که دیگه تنهایی وارد یه جای نا معلوم شدم که آدمی نیست یه جوری بود.

رفتم جلو و جلوتر دیدم که یه جایی رسیدم که شاید 20 تا ازین سبد خریدا چپه شدن. رفتم جلو تر و دیدم یه چادر هست. گفتم برم ببینم کسی توش هست، شاید این همون بی خانمانیه که دنبالشم. رفتم دیدم که توش چند تا کاپشن هست و علائم این که یه نفر زندگی میکنه هست ولی کسی نیست.

تو فکرم این بود که الان یه دیوونه ای رو میبینم باهاش یه نیم ساعت حرف میزنم. دیوونه های این شهر آدمای جالبی اند. بعضیاشون واقعا عارفانه رد دادن و حرفای عمیقی میزنن. یعنی از آگاهی اومده و این مسیر بی خانمانی رو انتخاب کرده. خلاصه که کسی نبود و یکم دلسرد شدم. رفتم جلو تر دیدم نمیشه دیگه رفت. ساندویچ و پتو رو گزاشتم و گفتم حداقل از دست این دوتا راحت شدم. 

یکمی صبر کردم کسی نیومد. 

برگشتم و دیدم چقدر راه اومدم. برگشتنی تو مسیر بعد اون فنسه پاره دیدم که دو نفر که یکیشون یه مرد گنده بود و یکی دیگه که شاید دوستش بود یا هرچی دارن به اون سمت فنسه میرن. سلام کردم بهشون و اونام سلام کردن و راهمو گرفتم رفتم.

 

تجربه هیجان انگیزی بود. فقط آخراش دیگه پاهام رو حس نمیکردم از سرما. خیلیییی راه رفتم. خیلی.

تاحالا با باد اینور اونور نرفته بودم. داشتم فکر میکردم دیگه اگه قرار باشه طبیعت یه نشونه جلوی آدم بزاره که دنبالش بره، واضح ترینش باده دیگه :))  

  • ظریف

تاثیرات ریک اند مورتی

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ب.ظ

 

سلام

 

نمیدونم قسمت های جدید ریک & مورتی رو میبینید یا نه ولی تو آخرین قسمت فصل 4، جری یه گربه میبینه که حرف میزنه و ادامه داستان. دو شب پیش دیدمش.

دیشب خواب دیدم رفتم خونه دوستم، که هفته بعد واقعا باید برم، و گربه اش رو دیدم. بعد این گربه هه حرف میزد و منم باهاش کلی وقت گذروندم. گربه چاقی بود و بسیار محترم! بلندش کردم روی دوشم گزاشتمش و بهش دنیا رو از ارتفاع کله آدم ها نشون دادم! 

گربه هنرمندی بود نقاشی میتونست بکشه و انیمیشن درست کنه :/

فکر کنم دیشب بود یا پریشب داشتم راجع به آتلانتیس یه ویدئو میدیدم، تو خوابه ساعت و تاریخ کامپیوتر 2450BC بود و لوکیشن رو هم زده بود آتلانتیس.

داشتم به این فکر میکردم که چقدر خنده داره تو زمان قبل حضرت عیسی باشی و تاریخ کامپیوترت سال رو به BC، قبل تولد مسیح نشون بده :))

 

  • ظریف

هزار و چهارصد

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۴۹ ب.ظ

سلام

تو مینیبوس سرویس مدرسه ابتداییم، 

اون اوایل که جمع و تفریق یاد گرفته بودیم،

یادمه بیشتر از ۱۰۰ بار شاید حساب کردم سال ۱۴۰۰ چند سالم میشه. همیشه هم حدود ۲۶ ۲۷ ۲۸ در میومد جواب :)) بعد خودمو تصور میکردم چه شکلی ام

قدم چقدره، بچه دارم؟

و چرا انقدر دیر میگذره و ۲۷ سالم نمیشه!

خیلی برام جالب بود که ببینم قرن عوض بشه. اون موقع ها مغزم که خیلی کار نمیکرد فکر میکردم قرن ۲۱ ام تموم میشه.

الان که نگاه میکنم، نسبتا زود گذشت.

قرن ۱۵ ام هجری شمسی هم احتمالا خیلی خبر خاصی نباشه.

ولی از همه اینا مهم تر،

فکر میکردم جزو آدم بزرگا شدم تا اون موقع!

ولی الان که میبینم خیلی اتفاق خاصی نیفتاده.

همون بچه هه ام. 

الان امیدوارم تا آخرش همینجوری بچه بمونم.

امیدوارم چند سال نیام بنویسم که ای بابا یاد روزهایی که بچه بودم بخیر.

نمیدونم بزرگسالی اختیاریه یا اتفاق میفته. اگه به خودم باشه که تا ۱۶۵ سالگی همینجوری میمونم.


میگن به کارای عجیبی که میکنی افتخار کن

ساعت ۸:۱۳ و باطری گوشیم ۳۱ درصده.

عاشق وقتایی ام که عددا قرینه میشن(۳۱۸۱۳) یا جمع چند تاشون با یکیشون برابر میشه مثل ۷:۲۵ یا وقتی عددای پشت سر هم(نه الزاما به ترتیب) ظاهر میشن مثل ۵:۳۴. اگه جمعشون به ۳ قابل تقسیم باشه که عالی تر میشه. یه زمانای خاصی هم ۱۱:۱۱ مانند میشه که دیگه عالیه. از 619 هم خیلی خوشم میاد. 639 البته ورژن بهتر قابل تقسیم به ۳ اش هست که قشنگه برای خودش

هه ساعت شد ۸:۲۰ و باطریم ۳۷ درصده. جمع جفتشون میشه ده

  • ظریف

عسل خوری

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۱۱ ق.ظ

سلام


هوای سرد و تاریک این روزا خوب بلده هورمونای آدم سینگل رو به هم بریزه. یه دستم باید پشت سرم در حال پس گردنی زدن به خودم باشه.

  • ظریف

سرماخوردگی، درمان خانگی

چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۴۱ ب.ظ

سلام

دو سه هفته درگیر سرماخوردگی عجیبی بودم که زندگیم رو مختل کرد. البته چیزای جالبی هم داشت. مثلا


تنهایی رو تجربه کرده بودم. ولی ۲ ۳ روز با هیچ چیزی ارتباط نداشتن و تو اتاق بودن تجربه حدیدی بود. صداهای تو مغزم بلند تر شده بود و فکر کنم اگه بیشتر ادامه میدادم یه چیزیم میشد. یکی از روش های صوفی ها برای رسیدن به اون بالا ها روزه و تنهاییه. تو جاهای دیگه هم هست البته ولی صوفیا رو مثال زدم که بهمون نزدیکن. البته ۷ ۸ روز حداقل باید تنها باشید

که جالب بود.


از طرف دیگه برای مقابله باهاش، چند تا روش خونگی پیدا مردم. 

تو ایران که تا اونحایی که یادمه و خونواده ما حداقل این کارو میکرد، 

عسل و آبلیمو و آب یا چای بود

شیر با عسلم بود

تو هند، 

شیر با عسل و زردچوبه

شیر با عسل و زردچوبه و فلفل سیاه

ریشه زنجبیل رو گوشه دهن گذاشتن هم به گلو درد کمک میکنه

تو کانادا

شربت آبلیمو و زنجبیل، که اصلا یکی از نوشابه هاشون ginger ale هست که همین که گفته و گاز دار

یکم نوشیدنی الکلی هم مثل gin حتی کسایی که الکل نمیخورن پیشنهاد میکنن. در حد یه قاشق چون کلو رو ضد عفونی میکنه. 

تو روسیه هم

یه لیوان شیر و یه قاشق عسل و یه قاشق سیر خورد شده :/ انقدر هم که بنظر میاد بد نیست. 

یه چیزای جالب تری هم شنیدم.

مثلا یه خانمی تو لب ما ترکیب آب جوش و عسل و برگ نعنا رو برای گلو پیشنهاد کرد که خوب بود.

بعد چغندر که البته معروف بود برای سرماخوردگی خوبه (چغندر امیدوارم اون سفید صورتیه باشه یکی دیگه هست که این دوتا رو با هم قاطی میکنم) ولی این گفت که وسطش رو خالی کن با قاشق و توش رو پر عسل کن. بعد بزار یه مدت تو یخچال و بعد اون عسله رو بنوش. اگه امتحان نکردید بگم خیلی قویه.

استادمم یه چیز عجیب تری پیشنهاد داد که وسط پیاز رو خالی میکنیم و توش عسل میریزیم که من خوب شدم خداروشکر با دستور قبلیه  ولی می‌گفت اینک چیز خوبیه.

  • ظریف

علم و عمل

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۱ ق.ظ

سلام

چند تا رفتار خیلی بد تو خودم پیدا کردم. من که این همه راجع به احساسای خوب داشتن حرف میزنم دو تا پست در حالی که عصبانی بودم نوشتم. این باعث شد یه رفتار جالبی رو تو خودم پیدا کنم. البته کم اتفاق می افته ولی خب اتفاق می افته

یکیش اینه که زیادی اشتباهات بقیه رو جدی میگیرم. برای این نیست که احساس بهتری راجع به خودم کنم. برای اینه که تو ذهنم اینجوری میگذره که 

یه نفر یه اشتباهی کرد، پسفردا

جلویی این اشتباه رو میکنه که دهنش چفت و بست نداره و مسخره میشه. ی

این که یه نفر که بالا سری اش هست این اشتباه رو میبینه و راجع بعش قضاوت بدی میکنه

یا یکی میبینه این اشتباه رو و راجع به تربیت خانواده اش/هم شهری هاش/ هم نژادی هاش/ هم کشوری هاش قضاوت میکنه بر اساس این رفتارش

ولی مساله اینه که به من چه. نه یعنی واقعا به من چه که راجع به همه قضاوت خوب بشه. وقتی یه نفر یه کار اشتباهی میکنه، طبیعی هست که قضاوت بد بشه. یعنی یه جای کار مشکل داشته دیگه. یه جای کار مشکل داشته که این سری اخلاق ها توش بوجو اومده و اکه این رفتارش اصلاح بشه ریشه ی قضیه هنوز اصلاح نشده.

و مردم واقعا اهمیتی نمیدن به این اشتباها. شاید کسایی که تجربه مسخره شدن رو داشته باشن و براشون حفظ غرورشون مهم باشه فقط اهمیت میدن. مثلا کسی دلش برا من نمیسوزه که اشتباهاتم رو بگه. چرا من خودم رو آدم عوضی ای نشون بدم و اشتباهاتشون رو بیارم رو سطح. 

و مشکل اینه که دو تا احساس مقدس هست، یکیش شادیه یکیش ناراحتی. یه احساس هم هست که از جهنم میاد، اونم تنفره. این عمل به احتمال زیاد تنفر رو بوجود میاره.

دومین مشکل هم اینه که بنظر من اون رفتار اشتباه هست. ۶.۹۹۹.۹۹۹.۹۹۹ نفر دیگه شاید موافق باشن. من که نمیدونم.

خلاصه به خودم قول میدم از فردا اگه میبینم کسی رفتار بدی داره(نه دیگه در حد خلاف عرف جامعه)، به روش نیارم و تشویقش کنم که تو دنیای خودش شاد باشه.

هر کسی حق داره تو دنیای خودش شاد باشه. 

مثال بزنم،

اگه کسی متریالیسته و فقط دنباله پوله خب باشه به من چه. 

اگه کسی تیر مذهبیه و اینجوری خوشش میاد به من چه.

یا مثلا اگه کسی آدم بی مزه ایه ولی حس میکنه با مزه است به من چه.

یا مثلا اگه کسی به اشتباهات بقیه میخنده ولی چیزی بار خودش نیست به من چه.

یا اگه کسی شادیش از راه روابط خارج از چهارچوب و خارج از کنترل تامین میشه خب خوش بحالش.

یا مثلا اگه کسی از بقیه متنفره خب باشه. 

یا اگه کسی یه جوری حرف میزنه که بقیه حرفش رو نمیفهمن یا نمیتونه گوش بده مشکل خودشه

یا کسی اکه رفتارایی داره که بقیه پشت سرش حرف میزنن به من ربطی نداره

منم کلی مشکل دارم. 

  • ظریف

نامه ای به گذشته

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۲۳ ب.ظ

سلام

مرسی از دعوت شدنم big cat و فاطمه

سلام مهدی هر سال اول راهنمایی تا 3وم دبیرستان بجز اول دبیرستان :)) 

چیزی رو نمیتونم تو گذشته تغییر بدم چون گذشته.

ولی شاید بتونم طرز نگاهت رو بهتر کنم.

یه واقعیتی که هست و بعدا متوجه میشی اینه که بیشتر بچه های اون سن آدمای بدی هستن. خیلی از بچه ها mean اند و معنی mean یعنی بدطینت که معنی جفتشون رو احتمالا نمیدونی. بابا یعنی آدمای مزخرفی اند. یه 4-5 تا دوست داری همونا رو بچسب و سلامت روانت رو حفظ کن و میگذره.

میدونی خودتم راجع به چه افرادی حرف میزنم.

ولی حداقل بهت بگم یکم صبر کن بزرگتر که شدی یکم اطرافیانت آدمای بهتری میشن. یکم کنترل زندگیت دست خودت میشه.

حداقل تا حد زیادی، آدمایی که برات جالب نیستن رو میتونی از زندگیت پاکشون کنی خیلی وقتا.

نه که معلم و هم کلاسیت باشن و مجبور باشی هر روز تحملشون کنی.

البته نمیگم 0 میشن ها. هستن هنوزم ولی لازم نیست در اون حد زیاد باهاشون تعامل داشته باشی. آدمای بهتر میان.

هر چند از ادبیات متنفری، ولی حداقل سعی کن فارسی نوشتن رو یاد بگیری. نگاه کن بعد خدا سال هنوز جمله هات ساختارشون اشتباهه.

راستی تو ایران بلاگ وبلاگ نساز. سایتش کلا حذف میشه :)))))))

-------------

من کسی رو دعوت نمیکنم چون دفعه های قبلم که دعوت شدم چیزی نمیومد برای نوشتن و حس :/ داشتم.

  • ظریف

گوش دادن

شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۴ ب.ظ

سلام

یه چیزایی راجع به مهارت های اجتماعی هست که خیلی کمتر بهمون یاد دادن.

یه نمونش چجوری گوش دادنه.

یه بحث وقتی نتیجه بخشه که وقتی دو نفر میان توش، آماده ی این باشن که نظرشون عوض بشه. در غیر این صورت وقت تلف کردن هست. عوض شدن نظر هم تو این جمله معنی داره. معنیش اینه که دو نفر قبول کنن که طرف مقابل چیزی برای یاد دادن بهشون داره.

حتی اگه phd تو اون زمینه داریم، حداقل طرف مقابل از دید خودش به موضوع نگاه کرده و یه چیز جدیدی ممکنه دیده باشه که ما ندیدیم.

این جوری یه بحث میتونه ثمر بخش باشه. 

حالا چجوری تمرین کنیم گوش کنیم؟

من چند تا ویدئو دیدم و یه تمرین هایی داشت.

اولیش که گفتم که همین گوش دادن به صحبتای طرف مقابل با این پیش فرض هست که من اومدم یه چیزی یاد بگیرم. حتی اگه نظرش ۱۰۰ درصد مخالفه.

دومیش، وقتی طرف مقابل صحبت میکنه به جواب فکر نکنیم. به صحبتش فکر کنیم و وقتی تموم شد چکیده صحبتش رو تکرار کنیم. مثلا بگیم پس نظر شما اینه که .... بعد از تایید، تحلیا خودمون رو بیان کنیم.

سومیش، توجه به body language خودمون و طرف مقابله. اگه دست به سینه و پا گره خورده نشستیم و گاردمون بالاست، طرف مقابل هم نا خودآگاه گاردش رو میبره بالا و دوباره یه مشت nonsense تحویل هم میدیدم و تهش هیچی.

پس خودمون رو باید باز کنیم و ریلکس نشستن خودش ناخودآگاه تو ذهن طرف مقابل غالب بودن ما رو القا میکنه.

اگه دیدم طرف مقابل گاردش رفت بالا ریلکس تر بشینیم. هر چند که بدن خودش میخواد تدافعی باشه ولی باز کنید.

دست ها باید باز و جلوی طرف مقابل معلوم باشن. در غیر این صورت ناخودآگاه احساس خطر (شبیه وقتی اجدادمون یه سنگ دستشون میگرفتن و نشون نمیدادن و نزدیک میشدن و تو سر کسی که میخواستن میزدن) برای شخص روبرو ایجاد میشه. 

خیلی جالبه که این چیزا کار هم میکنه و چیزایی هست که واقعا نمیدونم چرا ۳ واحد براشون پاس نکردیم.

  • ظریف

چشم ضعیف

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۴۶ ب.ظ

سلام

این ایده ی یکی از دوستان بود. 

ایده اینه که قدر چشم ضعیفم رو بدونم!

چشم ضعیف داشتن ممکنه چیز بدی بنظر بیاد. اگه نزدیک بین و آستیگمات هستید، برید بیرون و عینکتون رو در بیارید و یه نگاه بندازید ببینید چقدر قشنگه. چیزی که میبینید رو مردم باید پول بدن و برن موزه و نقاشی رنگ روغن ببینن در حالی که شما همینجوری میبینیدش!

البته که خوندن و چیزای دیگه سخته و بستگی داره چقدر واقعا چشمتون ضعیفه ولی نعمت جالبیه.

آدم رو بیشتر از جزیی نگری به کلی نگری میبره. مثلا یه درخت دیگه برگ نداره، یه کپه چیز سبز داره. یا مثلا مردم چشم و ابرو ندارن صورت دارن. یا مثلا زمین سنگ فرش نداره زمینه داره! جالبه خیلی جالبه.

----------

بماند که سر کلاسا حوصلم که سر میرفت عینکم رو در میوردم و به استاده نگاه میکردم و چیزی از رو تخته نمیتونستم ببینم برای همین خیلی خوب میشد حضور داشت و حاضر نبود.

بوگو ببینم تاحالا وجود حاضر غایب شنیدی؟

-----

به شدت این عکسه چشمام ضعیف نیست 1-2 بود فکر کنم. ولی کلا blurrی شدن قشنگه

  • ظریف