خاطره
سلام
یه قسمتی از خاطرات آقای م. رو میخواستم بگم. جالب بود.
آقای م. متاهل و دانشجو دکتری و خیلی آدم موجهیه ولی گویا جوونیاش تو رده ی ارازل اوباش طبقه بندی میشده :)
میگفتن که :
رفیقای من تو دانشگاه چند تا گروه بودن، یه گروهشون چهار نفر کرجی بودن که همشون تو فلان خوابگاه یه اتاق گرفته بودن. تقریبا من هر شب اونجا بودم و انقدر اونجا بودم که نگهبان منو به عنوان خوابگاهی میشناختش. یه بار نگهبان عوض شده بود ازم کارت خواست گفتم که شما اینجا جدیدید؟ گفت آره تازه اومدم و گفتم حالا با هم آشنامیشیم موفق باشید!
یه بارم با دو تا دیگه از دوستای غیر خوابگاهی مث خودم رفتیم خوابگاه نگهبان به اونا گیر داد من گفتم اونا با منن اوکی داد و اومدن تو :)
این چهار نفر کرجی یه هم اتاقی داشتن [... یادم نیس اسمش(فکر کنم جعفر) و شهرش رو. ..] بود و خیلی پسر آرومی و مظلومی بود اینا هم کم نمیزاشتن به عنوان کلفت ازش استفاده میکردن مثلا جعفر گمشو برو کتری آب کن جعفر گمشو برو پایین فلان کارو کن این بیچاره هم زورش بهشون نمیرسید و مجبور بود گوش بده، حالا ترم دومی که با اینا بود باید این رو میدیدی میگفتی جعفر یه جوری فحش میکشید بهت که جرات نمیکردی حرف بزنی :)) .یه شب رفته بودیم بالای خوابگاه آتیش روشن کرده بودیم تو یه پیت حلبی و چوب تموم شدش ولی هنوز حس آتیشه بود. بچه ها گفتن چی کار کنیم، جعفر گفت یه دیقه صبر کنید میام، چند دیقه بعد با یعالمه چوب اومدش ، گفتیم اینا رو چجوری پیدا کردی ، گفت تخته بود روش میخوابیدم ، گفتیم خب ، گفت اونو خورد کردم اوردمش :))
خب میدونم خیلی آموزنده نبود ولی جالب بود !
این جور چیزا رو میشنوم میبینم چقدر کبریت بی خطر بودم در طول زندگیم.
- ۰ نظر
- ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۹