نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

Drafts from a drifter/ English
ticheart.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۵۶۳ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی!» ثبت شده است

غول چراغ جادو

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۴ ب.ظ

سلام

 

اگه بهمون میگفتن که هر چیزی که میخوای عملی میتونه بشه، یه چیزی مثل غول چراغ جادو، واقعا بهترین انتخاب چی میتونست باشه؟

 

راجع به غول چراغ جادو اولین چیزی که به ذهن میرسید این بود که بگیم چند تا آرزو ی دیگه هم برآورده کنه.

بنظرم این از اونجایی میاد که هنوز هم نمیدونیم بهینه ترین درخواست چیه و میخوایم مثلا یه چیزی آرزو کنیم و بعد یه چیز دیگه و بالاخره یکی از اینا خوشبختی رو برامون میاره.

 

مورد بعدی که به ذهن میرسه اینه که مثلا یه میلیون دلار پول. یا یه عدد بزرگ پول. 

که اینم از همون جای قبلی میاد چون هنوز نمیدونیم چی میخوایم و چون با پول میشه خیلی چیزا رو خرید جواب خوبی بنظر میرسه.

ولی چیزی که تحقیقات نشون داده و حتی نیازی به تحقیق هم نیست، آدم میتونه با دقت و رویا پردازی خودش بهش برسه اینه که متعلقات مادی الزاما خوشبختی نمیارن. اگه بلد نباشیم ازشون استفاده کنیم یا بهتر بگم، جنبه ی استفاده اش رو نداشته باشیم. مثلا چیزی که هست اینه که ماها فقط یه دست لباس میتونیم تنمون داشته باشیم یا غذاهایی که میخوریم یه مقدار مشخصی میتونه تو یک هفته داشته باشه. صد برابر اون مقدار پول داشتن نمیتونه تو لحظه کمک بیشتری بهمون کنه. چون سقف خیلی نزدیکی داره. یا مثلا وقتی یهویی از یه مقدار کم حساب آدم به یک میلیون دلار تغییر پیدا کنه، بقیه ازش سهم خواهی خواهند کرد یا تو روابطشون دیگه با قلبشون نزدیک نمیشن. بیشتر برای منفعت نزدیک میشن. که بنظرم ناراحت کننده ترین زندگی ها برای آدمای قدرتمندی هست که بقیه به قول معروف پاچه خاریشون رو میکنن. چون یه جورایی با آدم های ضعیف خودش رو محاصره کرده که احساس بالاتر بودن کنه. 

 

مثلا تو داستان بتمن، خدمتکار خونواده، Alfred یه آدم فوق العاده بزرگ بوده که مثلا از تجربه هاش تو ماموریت هاش میگه و آدم متخصصی هست. یه جورایی بزرگ بودن درست رو نشون میده. احترام متقابل آلفرد به آقای Wayne رو میگه. 

بگذریم.

ولی خب همه ی اینا دارن به یه چیزی اشاره میکنن که ارزشمند ترین چیز ارزشمند شدن کاراکتر خود آدمه. تبدیل سرب روح به طلا هست که کیمیاگر ها که روانشناس های قدیمی بودن ازش حرف میزدن. که همین چیزی که الان هستیم قابلیت تبدیل شدن به طلا رو داره. منتها لازمه اش اینه که کیمیاگر هستی از مراحل و مسیر های درستی روح آدم رو پردازش کنه.

 

بنظرم از غول چراغ جادو میشه مورد توجه کیمیاگر قرار گرفتن رو درخواست کرد. که نتیجه اش این میشه که مسیر زندگی به سمت ریشه دار شدن و قوی شدن پیش بره. به سمت عمق پیدا کردن کاراکتر و محاصره شدن با انسان های ارزشمند پیش بره. در نهایت هم بقیه تعلقات مادی و غیر مادی رو به همراه خواهد داشت و خیلی مساله ای نخواهند بود. 

 

غول چراغ جادو همین شبیه سازی ای هست که توش هستیم و فقط باید ازش بخوایم که مسیر درست رو بهمون نشون بده و باهاش بریم. این که چقدر همراهیش میخوایم کنیم هست که محدودمون میکنه. 

  • ظریف

کتاب طبیعت

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۵۸ ب.ظ

سلام

 

یکی از چیزایی که زندگی بزرگسالی داره بهم یاد میده طبقه بندی ذهنمه.

منظورم از طبقه بندی تو این پست اینه که فرض کنید من بلدم تفریح کنم، فکر کنم، کارای برقی انجام بدم، با آدما کار کنم، و ...

طبقه بندی یعنی تو زمانی که ذهنم درگیر هر کدوم از اینا هست اصلا یادش بره که بقیه کارا رو میتونه انجام بده.

موقعی که با آدما هست راجع به کار صحبت و فکر نکنه و موقعی که داره تفریح میکنه به چیزای دیگه فکر نکنه.

در واقع مثل آنتن های جهت دار بشه مثل آنتن تلویزیون قدیمی ها در مقایسه با آنتن های همه جهته مثل آنتن روتر وایرلس خونه

 

 

که واقعا یک مهارت هست و باعث میشه که کیفیت کار و تفریح و ارتباطات بالاتر بره. یه جورایی بازدهی ذهن رو بالاتر میبره.

بنظرم چیزایی که بهش کمک میکنه اینه که آدم بالاخره با خودش کنار بیاد که از یه ساعتی به بعد کار نکنه و یه تایم هایی رو با تمرکز بالا کار کنه. بنظرم مدیتیشن خیلی بهش کمک میکنه و آگاه بودن به لحظه در واقع جواب کلی مساله هست.

این ها کلمه هایی هست که زیاد شنیدیم و خیلی کلیشه هست که در لحظه زندگی کن و ... ولی تو زندگی واقعا در لحظه بودن رو زمانی میشه تجربه کرد که در لحظه باشیم.

برای این که الان یه تمرین بکنیم

 

یه لحظه دقت کنید که کل تمرکز چشماتون روی این کلمه ای هست که دارید میخونید.

یکم دیدتون رو باز تر کنید و ببینید یه صفحه ی نورانی لپتاپ یا گوشی جلوتونه.

یه مکعب که از توش نور میاد بیرون و شما متمرکز رو یه ناحیه کوچیکش هستید.

یکم باز تر بشید و دست خودتون رو ببینید.

دستتون رو تکون بدید و ناظر به تکون خوردنش باشید در حالی که بقیه صحنه رو دارید میبنید.

این که همیشه انگار از توی سرتون ناظر دنیا هستید و تو سرتون حضور دارید و یه چیزایی به اسم دست بهتون وصله و از دور تکونشون میدید باید براتون جالب باشه. 

کل صحنه رو ببینید که از توی قاب چشمتون ناظر واقعیت هستید و الان در این لحظه هر چیزی که هست و جلوی چشمتونه واقعیت جلوی چشماتونه و شما این جا هستید.

همین از ریز به کل دقت کردن تمرینیه که اگه هر روز تو جاهای مختلف انجام بدیم، میتونیم کتاب طبیعت رو بخونیم.

ببینیم که دنیا چقدر سمبلیکه و چقدر رنگ ها اشیاء معنای استعاری دارن. البته فهمیدنشون فکر بسیار زیادی میخواد ولی فعلا همین آگاه تر شدن به کل و جزیی نگاه نکردن خودش خیلی خوبه.

دیدن آدم ها از همه جالب تره. بالاترین نقطه ی خلقت معمار خلقت. وقتی میبینیمشون شاید فکر کنیم اونا هم شبیه ما هستن ولی هر کسی با بقیه فرق داره و ممکنه الگو های مشابه ای پیدا کنیم ولی هر کسی متفاوته و درون خاصی داره. درونی که اتفاقا بشدت بازتاب میده به بیرون ولی این که چقدر به بیرون آدم ها آگاه بشیم و بتونیم مشاهده کنیم خودش تبهر میخواد.

چون آدما جوری خودشون رو نشون میدن که میتونیم بفهمیم. آدما بازتاب درون ما هستن و هرچقدر پیچیده تر درک کنیم پیچیده تر میشه خوندشون.

  • ظریف

اشتباه خوش

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۴۶ ب.ظ

سلام

 

چیزی که هست اینه که اشتباه اتفاق میفته. ممکنه با دوستمون باشیم و کار اشتباهی انجام بده ولی این که چجوری واکنش نشون بدیم خیلی میتونه مدل های مختلفی داشه باشه.

 

اینجا رامین کریملو و Hadley Fraser، که دو تا دوست خیلی خوب هستن دارن یکی از آهنگ های بینوایان رو اجرا میکنن. آهنگ Empty Chairs at Empty Tables.

Hadley اون شب بنظر خیلی آماده نمیاد و همونطور که رامین میگه، دستش تو جیبشه و یه چیزایی از آهنگ رو یادش میره و جلو عقب میخونه بیت ها رو.

 

نمیدونم اشتباهشون برنامه ریزی شده بود یا نه، فکر میکنم نبود، ولی واکنششون خیلی جالب بود برام.

طرفدار های تئاتر های موزیکال خیلی معمولا نسبت به کیفیت اجرا حساس هستن و این که یه آهنگ رو اشتباه کسی بخونه براشون سخته!

ولی با همه ی این تنش ها خیلی راحت و با یکم خنده موضوع رو جمع میکنه و خودش شروع میکنه خوندن تا Hadley یادش بیاد.

که آخرش هم به هم اجازه میدن و قسمت های آهنگ مختلف رو میخونن و با هم هارمونایز میکنن. که فکر میکنم یعنی یکی یه اکتاو بالاتر و پایین تر بخونه همون آهنگ رو.

درس زیادی توش داره! درس مواجهه با بحران و خونسرد بودن و از هر اشتباهی نیمه ی پر رو دیدن و بازسازی رو داره.

 

به قول باب راس، ما اشتباه نمیکنم، اشتباه ها فقط تصادف هایی خوش هستن.

مثل خودش که اگه دستش خط میخورد ازش یه درختی ابری چیزی در میورد و کل نقاشی رو همینجوری میکشید.

 

  • ظریف

موزه

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۵۵ ب.ظ

سلام

 

من تو زندگیم خیلی کم پیش اومده موزه برم چون فکر میکنم کلا درک کردن هنر یکم تجربه زندگی میخواد و اگه میرفتمم چیز زیادی دستگیرم نمیشد. تو ایران تو موزه ای که تو کارگر شمالی هست رفتم ولی زیاد درکش نمیکردم. بنظرم یکی از بزرگترین اجحاف هایی که سیستم آموزشی در حق ما کرده عدم یاد دادن هنر به بچه هاست. درسته یه درس هایی داشتیم ولی هیچ کدوم معنی پشت هنر رو که 

منتقل کردن یک منظور در قالب یک مدیا هست 

رو برامون یاد ندادن.

مثلا کلمه ی اینتراستلار اشاره میکنه به اثر هنری ای که توش مفهوم عشق و منطق در قالب فیزیک و سفر در زمان و سیاه چاله در هم تنیده شدن. توصیف کردن این منظور توسط اون فیلم کار ذهن آقای نولان هست و این که خدا قدرت معنی دار کردن واقعیت رو به این حد به یه نفر بده از اون سعادت هایی هست که خیلی خیلی آدما باید براش تلاش کنن. 

یا مثلا بخوایم نزدیک تر بیایم، فرهنگ خودمون بخشی به اسم محرم و عاشورا داره که بحث فدا کاری و عشق رو سعی میکنه تو ذهن مردم جا بندازه. شاید تنها فرم هنری ای که حتی مردم جاهایی که امکانات زیادی هم نداشته در قالب تعذیه تجربه میکردن. جایی که توش کمی احساس تجربه کنن. از تکینگی ای که یک تراژدی در عمق زمان درست میکنه استفاده کنن و دورش هنر ایجاد کنن.

حالا این پست رو نوشتم که بگم دیروز رفته بودم با دو تا از دوستای آزمایشگاه سابقم موزه National Gallery of Canada، که شاید نباید بهش موزه بگم الان که فکر میکنم. 

ولی این نقاشی رو دیدم و خیلی منو یاد نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان انداخت:

 

 

 

 

که دو تا داستان بسیار مشابه که فرهنگ شرق و غرب رو شکل دادن، دو تا تراژدی که ظلم انسان ها نسبت به همدیگه رو نشون دادن رو نشون میدن جفتشون.

بنظر من ویژگی مشابه بارزشون اینه که توشون یک نفر مظلوم واقع میشه. مظلوم واقع شدن یه نفر هم از این میاد که عده ی زیادی نمیخوان تفکر اریجینال خودشون رو داشته باشن.

مثلا 30.000 نفر نمیخوان یک لحظه فکر کنن که کاری که میکنن درسته یا نه. عددش رو مطمئن نیستم. ولی منظوم اینه که 30.000 نفر لشکر بخاطر این که حس میکنن باید دستور بگیرن و یه نفر دیگه بهتر میتونه بهشون بگه که چی درسته چی غلطه بزرگترین فاجعه ی تاریخ رو می آفرینن. 

این همه آدم که نمیخواستن خودشون مستقیم به واقعیت نگاه کنن. 

میخواست واقعیت رو از لنز زبان یه نفر دیگه که بالاتر از خودشونه ببینن. در حالی که هیچ کسی بالاتر از کس دیگه ای نیست و همه اش توهم های انسانیه. 

همه جا هرم قدرت وجود داره ولی بهونه ی قابل قبولی برای فکر نکردن نیست. 

ماها در هر لحظه میدونیم کاری که داریم میکنیم چقدر درسته. صدای قلبمون میگه بهمون در صورتی که قلبمون رو باز بزاریم و ایمان داشته باشیم که اگه هدفمون خوبه، یه کسی هست که حواسش بهمون باشه ولی خیلی وقتا گفتن ایمان داشتن با انجام دادنش زمین تا آسمون فرق داره.

  • ظریف

دفتر خاطرات

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۵۲ ب.ظ

سلام

 

من یه دفتر کوچیک کنار تختم دارم که توش بعضی چیزایی که بهشون فکر میکنم رو مینویسم. خدا به قلم قسم خورده چون نوشتن با قلم بنظرم از اون کارای خیلی خاصی هست که از تجربه ی انسان بودن به دست میاد. یه راهیه که باهاش میشه  ذهن رو جهت داد و آینده رو تغییر داد. بگذریم.

اومدم یک صفحه نوشتم و ورق زدم و دیدم ای بابا. تموم شد دفتره. فکر میکردم 5-6 صفحه دیگه هم مونده باشه. میخواستم کیفیت نوشتنم رو تو چند صفحه آخر خیلی بیشتر کنم و بیشتر به دفتری که یک ساله پیشمه توجه کنم. 

همه چیز یهویی شد.

گفتم شاید زندگی هم همینه. هی میخوام نزدیک آخراش که شد دیگه یه عالمه کار کنم ولی ورق میخوره و ورق میخوره و یهویی میبینم که روز آخر رسیده. 

بنظرم قشنگیش هم همینه و به واقعیت نزدیک ترش میکنه. از نقش بازی کردن خارجش میکنه و میزاره که خودش همونجوری که هست جلو بره.

 

که برمیگرده به همون به لحظه آگاه بودن. چون تنها چیزی که زندگی در اختیارمون میزاره دیدن فریم به فریم همین لحظه هایی هست که توش هستیم و تنها کاری که میشه کرد آگاه بودن به همین لحظه هاست چو چیز دیگه ای وجود نداره. کیفیت زندگی کیفیت کاری هست که همین الان داریم انجام میدیم

  • ظریف

مناجات

جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۷ ب.ظ

سلام خدا

 

معمولا تو وبلاگم اینا رو نمینویسم و بیشتر بین خودم و خودت تو دفتر های خودمه.

 

خدایا در حضورت احساس امنیت میکنم.

میدونم من رو در زمان مناسب در جای مناسبی قرار میدی.

میدونم کلمه هایی از دست و دهانم جاری میکنی که مناسب موقعیت و شخصیتی که مقابلم هست باشن.

 

میدونم من رو از تصمیم هایی که به ضررم هست منصرف میکنی و تصمیم هایی که به نفعم هست رو انقدر برام تکرار میکنی

تا انتخابشون کنم.

 

میدونم درس های زندگی رو جوری بهم میدی که در امن ترین و کم درد ترین حالتش درکشون کنم.

از اون طرف هم من سعی میکنم که تسلیمت باشم و آگاه باشم به صدای قلبم، به صدای تو، که 

حتی تو کارهایی که برام جدید هست هم با اعتماد به نفس جلو برم و درست انجام بدمشون.

 

میدونم که آدم هایی که جلوی راهم گذاشته میشن برای یادگرفتن زندگی هستن و 

میدونم که حق ندارم از ظاهر و ریشه خانواده و ملیت و جنسیت و هر تمایل دیگه ای که تو زندگی دارن، قضاوتی کنم راجع بهشون

میدونم که حق ندارم قلبشون رو بشکنم و میدونم که اگه حتی لازم باشه از برخورد با من قلبشون شکسته بشه، خودت زحمتش رو میکشی و وظیفه من خودم بودنه.

 

میدونم که همه ی این میدونم ها داره به ندونستن من اشاره میکنه. به این که ندونستنم رو اقرار میکنم و همه چیز رو به دست تو میسپارم. به این میگم توکل.

 

  • ظریف

اصالت

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۷ ب.ظ

سلام

 

اصالت یکی از مفاهیمیه که اخیرا دارم باهاش آشنا میشم. اصیل بودن و اصالت داشتن که فکر کنم ترجمه ی Authenticity باشه، که یعنی Authentic بودن و ریشه داشتن فکر میکنم مهم ترین چیزیه که ماها تو رشد فردیمون میتونیم دنبالش باشیم.

که معنیش اینه که بدونیم خودمون با خودمون چند چندیم و تعریفمون از خودمون چیه.

این جرقه خیلی وقته تو ذهنم خورده. 

از وقتی که تو یکی از انجمن های بازی آنلاین، بازی آسمان دژ، وقت میگذروندم و حس میکردم یک شخصیت آنلاین برای خودم دارم درست میکنم،

که مسخره بازی و پست های خنده دار و بعضی وقتا بی مزه گذاشتن تو اون انجمن بود. خیلی وقتا هم چیزای بدرد بخور مینوشتم. 

ولی در کل فکر میکردم بامزه است که رفتار یه سری آدم دیگه رو تکرار کنم. 

یه مشکلی که تو دوران نوجوونی آدما باهاش دست و پنجه نرم میکنن ارجینال بودنه. که میخوان رفتار های خاص برای خودشون پیدا کنن. من معمولا رفتار خاص نمیتونستم داشته باشم و چیزای جالب رو تکرار میکردم.

ولی مشکل این کار اینه که بی ریشه است.

اونجا فهمیدم که بامزه نیست کارم که یه صندلی داغ بود و منم داوطلب شدم و فکر میکردم که کل کارایی که میکردم براشون جالب بوده ولی یهویی دیدم که اون همه پست های چرت و پرت و بعضا بدرد بخور واکنش های خیلی مثبت و خیلی منفی به همراه داشته. اونجا بود که فهمیدم که خیلی هم دنبال کردن رفتار های آدمای دیگه کار جالبی نیست. شکستن قانون و پایین اوردن سرور کار پسندیده ای نیست و هرچقدر هم بین گروه دوستای خودم جالب بنظر میرسید ولی احترام خودمون رو پایین میوردیم.

 

که ریشه داشتن از همینجا میاد که آدم انقدر درون خودش رو اکتشاف کنه و کنکاش کنه تا بالاخره به یه چیزی که قابل ارائه باشه برسه. چیزی که از درون خودش میجوشه و چیزی که خودش بهش رسیده.

تکرار کردن حرفا و رفتار های بقیه فوق العاده آسونه ولی هیچ ارزشی به آدم نمیده. 

 

که تو گروه های دوستی، مشکلی که پیش میاد اینه که رفتار های گروهی شکل میگیره. رفتار هایی که تعریف کردن و خندیدن های اغراق شده هست. رعایت نکردن مرزهای همدیگه هست و چیزای دیگه که باعث میشه آدم ها از اون اصالت خودشون دور بشن صرفا بخاطر این که توسط بقیه پذیرفته بشن. رعایت نکردن حریم ها باعث ناراحتی، به معنی راحت نبودن، discomfort، میشه ولی چون با قبول شدن توسط بقیه همراهه جبران میشه. 

 

که همش به درست شدن یه نقاب گروهی ختم میشه. نقابی که باعث میشه یه رفتار مشخص گروهی بوجود بیاد که به ظاهر خوش گذروندن و خوشی کردن و وقت خوب داشتنه ولی در باطن هیچ کدوم از افراد گروه به درون اون یکی آگاه نیست. فقط وقتی دو نفر ها تنها میشن و مدت زیادی رو مجبور میشن با هم بگذرونن احتمال داره نقاب هاشون رو کنار بزنن. اونجاست که میبینیم همه در درون غمگین هستن ولی از ترس طرد شدن ادای خوشی رو در میارن. 

 

اصیل بودن یعنی که در هر گروهی و هر جایی آدم رها بشه بتونه ارتباط با بقیه بگیره بدون این که اصالت خودش رو از دست بده. یعنی همیشه بازی خودش رو داشته باشه.

 

که در قدم اول بسیار سخته. چون بازی خودت رو داشتن یعنی تو بازی بقیه بازی نکردن. یعنی بازی خودت باید حداقل قابل مقایسه با اون بازی گروهی باشه. 

 

اولین چیزی که متفاوت بودن به بقیه القا میکنه احساس تنفره. ولی بازی میتونه طوری باشه که این حس رو جبران کنه. اونم وقتیه که تو هر ارتباطی با هر نفری بشه انرژی مثبت بهش داد. مدل های دیگه هم میشه معادله رو حل کرد. 

 

برای من ارتباط با هر نفر جداگونه خیلی مهمه. همخونه ای قبلیم خوشحال کردن جمع براش مهم بود. هر دوتامون بنظرم بازی رو خوب جلو بردیم و دو تا جواب درست معادله رو پیدا کردیم. هر کسی میتونه برای خودش این رو حل کنه و با داشتن آرمان های خودش با هر جور آدمی تو هر شرایطی ارتباط داشته باشه و خودش رو از دست نده.

 

کسی آدم رو مجبور نکرده که جور خاصی رفتار کنه ولی این نفس بزرگی که برای خودمون تراشیدیم خودش رو تو خطر میبینه که نکنه توسط بقیه پس زده بشه. نکنه توسط خودمون پس زده بشه و ... که قشنگی پیچیدگی زندگی هم به حل کردن همین معادلاته عجیب غریب و متناقضه.

  • ظریف

شهید

جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۲ ب.ظ

سلام

 

خیلی وقتا از کلمه ها و تجربه هایی حرف میزنیم که اصلا تو واقعیت نزدیکشون هم نشدیم ولی فکر میکنیم کاملا در جریانشون هستیم.

 

نمونش همین کلمه شهید هست. که به طور عمومی معنیش کسی هست که تو جنگ و .. برای ایران کشته شده.

 

مثلا کسی که تو جنگ عربستان کشته بشه حتی با وجود این که مسلمون هست شهید حساب نمیشه. یعنی نه تنها به دین ربطی نداره فقط به مذهب هست

و مثلا کسی که برای دفاع از خاک یه کشور دیگه کشته بشه شهید نیست یعنی فقط ایران 

 

این دوتا جمله که معمولا با جواب نه حالا مثلا اونا هم یه جور دیگه ... پیچیده میشن، واقعیت معنای توی ذهنمون از این کلمه هستن.

 

ولی بنظرم اگه واقعیت رو به طور کلی تر ببینیم، شهید بر وزن فعیل که فکر میکنم جوری صفت حساب میشد از مصدر شهد به معنی دیدن میاد.

 

که بنظرم تو این آهنگ محمد اصفهانی، لاله ی عاشق، معنی خوبی ازش گفته میشه

 

میگه که 

 

جماعت یه دنیا فرق بین دیدن و شنیدن
برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدن

 

یعنی داریم از یک نفر حرف میزنیم که یه چیزی رو دیده. چیزی رو که بقیه صرفا ازش شنیدن. 

چیزی که دیده رو میشه به روش های مختلف تجربه کرد ولی اگه بخوایم خودمون تو این پست آروم به سمتش بریم چیزی که دیده 

 

مقابله به میل نیاز به بقا هست. یک خواسته ی بسیار قوی و درونی که از زمانی که انسان های اولیه بودیم توی ما قوی و قوی تر شده برای این که شرایط سخت رو بتونیم تحمل کنیم و در مقابل سختی ها برای زنده موندن تلاش کنیم. وقتی که حس میکنیم مرگ بهمون نزدیک میشه از خودمون دفاع کنیم و جونمون رو حفظ کنیم.

این میل بسیار قوی هست و شاید قوی ترین چیزی هست که من توی خودم تجربه کردم. 

جایی که شرایط خطرناک میشه کل سیستم بدن به وضعیت تلاش برای بقا تغییر حالت میده که ضربان قلب بالا میره و مغز به وضعیتی که هر چیزی رو میتونه که کمکش کنه رو بگیره تغییر میکنه. کسی که تو همچین وضعیتی هست خیلی خطرناک میشه چون هر کاری میکنه که زنده بمونه.

از بیرون یه موجودیه که برای زنده موندن له له میزنه 

ولی از درون فقط داره به سوال هایی جواب میده که سوال های بنیادی و وابستگی هاش هستن

مثلا

نکنه همه چیز تموم بشه؟

بعدش چیه؟

خانواده ام چی میشن؟

من هنوز از زندگی لذت نبردم به اندازه ای که میخوام، الان فرصت خداحافظی نیست!

و چند ده سوال دیگه در ثانیه که اتفاقا سوال های سختی هم هستن و جواب نداشتن براشون فقط و فقط اون ذهن رو به سمت وحشی تر شدن و تلاش بیشتر میکشونه.

 

شهید کسی هست که این سوال های بی جواب رو بتونه پاسخ بده. پاسخشون هم تناقض هست. چون هیچ کسی بعد از زندگی رو با یقین نمیتونه توصیف کنه. چون هیچ کسی نمیتونه دلیل بیاره که چرا تنها چیزی که داره رو از دست دادن چرا درسته؟ چون سوال ها یجوری طراحی شدن که جوابشون موندن باشه. تجربه ی تناقض، جنون، مجنون شدن چیزی هست که شهید تجربه میکنه.

 

که خلاصه اش این میشه که با وجود همه ی دوگانگی ها و این که ذهن ما فقط خوب و بد و سیاه و سفید و بودن و نبودن رو میتونه بفهمه، جواب اصلی تو تناقض یکی بودن همه ی اینا هست. خدا از جنس تناقض هست. زمان از جنس تناقض هست و برای همینه که دیدنش با شنیدنش خیلی فرق داره. جواب اصلی اینه که همه چیز فقط درسته. یعنی اونجا و تو اون سوالا جواب اینه که همه چیز درسته و میخوام همه ی این ها رو از دست بدم.

شهید برای این زنده است که هیچ کسی هیچ وقت نمیمیره. همه چیز فقط هست. 

 

یه آهنگ سیاوش قمیشی هم هست بنظرم برای همچین کسی خونده شده. یا حداقل قابل استفاده است.

 

 

  • ظریف

نیروانا

جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

 

سلام

 

یک راه نگاه کردن به واقعیت اینه که ماها هر کدوم تو دنیاهای موازی خودمون زندگی میکنیم و تو این ابر دنیاهای موازی، هرکدوم داریم دنیای خودمون رو به یک سمتی میبریم. همچنین تو زمان هایی که همدیگه رو میبینیم، دنیاهامون با هم برخورد میکنه. تو اون زمان ها دنیاهایی که هستیم تو اون لحظه روی هم منطبق هستن. به محض این که جدا بشیم از هم هر کسی برای خودش زندگی میکنه.

 

اینجوری یعنی ماها هر کدوم مرکز دنیایی هستیم که توش هستیم و تمام آدما و سیاره ها و ستاره ها دور ما دارن حرکت میکنن.

این که چه اتفاقی تو اون دنیا میفته، کاملا وابسته به اینه که خودمون چجوری فکر میکنیم. 

 

برای همینه که هرکسی مسئول کار های خودشه. چون هیچ چیزی بجز شما وجود نداره. شما مرکز جهان هستی.

 

برای همینه که عوض کردن بقیه معنایی نداره، بلکه بقیه صرفا برای این هستن که ماها درون خودمون رو بیشتر بشناسیم.

 

نقاط ضعفشون و بدی هاشون درون خودمون رو نشون میده و ناراحت شدن از اونا معنایی نداره.

 

برای همینه که وظیفه ی هر کسی میشه جلو بردن دنیای خودش و خدای خودش میشه.

 

----------

بنظرم این دنیا بهترین راه فکر کردن بوده. این که بشه ایده ای شبیه این زد، که وارد این دنیا شد و بهش فکر کرد، یکی از بهترین مدل هایی بوده که میشده نیاز فکر کردن خالق رو ارضا کنه. این که مرکز دنیا قرار بگیره و تنها راه شناختن خودش رو شناختن کل آفرینش بدونه بنظرم فوق العاده هوشمندانه بوده. و فکر کردن به داستان هایی که توش هستیم و اتفاق های زندگی تنها وظیفه ی ماها میشه.

و خالی کردن ذهنمون باعث میشه که درگیری ذهنمون با خودش کم بشه و پذیرای ایده هایی بشه که از بالا بر ذهنمون میشینن و میتونیم این پایین، محل تلاقی دنیا های موازی رو زیبا تر کنیم و از خودمون یه اثری به جا بزاریم. 

این اثر باعث میشه که آدم های دیگه بتونن نگاهی به طرز فکر ما بندازن و از اون ایده بگیرن برای دنیای خودشون.

 

خدا شدن یعنی فهمیدن فکر کردن. چون وسط یک "فکر" هستیم.

ایده

  • ظریف

زیبایی سادگی

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۲ ق.ظ

سلام

 

یکی از رفتارایی که بین دوستای ایرانیم دیدم اینه که تو غذاهاشون همه جیز میریزن.

مثلا میخواد املت درست کنه، پیاز و فلفل دلمه و قارچ و رب و ...

میخواد ماکارونی درست کنه پیاز و فلفل دلمه و قارچ و رب و زردچوبه

میخواد لازانیا درست کنه همون

میخواد پیتزا درست کنه همون.

...

تازه قاطی کردن ذرت و نخود سبز هم جزوشه اگه داشته باشن.

 

و همیشه همه ی غذاهاشون یه مزه میده.

و مزه ی هیچ کدوم از موادش رو نمیشه حس کرد.

 

مخصوصا علاقه شدید به پوشوندن بوی گوشت با زردچوبه و ادویه های فراوون. نه بوی زحم، کلا نابود کردن بو منظورمه.

 

نمیدونم چرا چشیدن طعم واقعی غذا ها برامون سخته. انگار واقعیت به اندازه کافی جالب نیست و چیزی که ماها ازش انتظار داریم رو باید ازش بسازیم تا قابل قبول بشه برامون

یا مثلا فکر میکنیم با پیچیده کردن و ریختن همه چیز تو کاری که میخوایم بکنیم فکر میکنیم میتونیم عدم تسلطمون رو تو اون کار پنهون کنیم.(اگه متوجه عدم تسلطمون باشیم)

 

و بنظرم زیبایی قضیه اونجاست که واقعا بدونیم هر چیزی به خودی خود چه مزه ای به غذا میده. 

 

مثلا یه رفتار دیگه اینه که از هر ادویه ای یه ذره میریزن و در نهایت مزه ی هیچ کدومشونم تو غذا حس نمیشه انقدر کم میریزن ولی حس میکنن اگه همه ی ادویه ها رو بریزن یه مزه ی خوب درست میشه.

 

بعد از چند بار تکرار شدنش این پست رو نوشتم و دیدم چند نفر تکرارش کردن. 

 

بنظرم رفتار جالبیه تو کسایی که تو یه موضوع آماتور هستن ولی احساس مسلط بودن میکنن.

که از دقت نکردن به کاری که میکنن میاد. چون نمیتونن پیچیدگی کار بقیه رو درک کنن و از اون طرفم روی خودشون نمیخوان وقت بزارن. 

  • ظریف