نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۵۵۱ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی!» ثبت شده است

رنده

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۵۶ ب.ظ

 

 

سلام

 

بنظرم تمام گردش گیتی و گذر سال ها و فصل ها و روز ها شبیه یک سوهان یا رنده میمونه که میتونیم بزاریم بگذره و همچنین میتونیم بپریم روش تا ریز ریزمون کنه.

بنظرم مثل حد فاصل توی تخم بودن جوجه و شکستن تخم و جدا شدن از گرمایی که بدن مادر و لونه براش فراهم میکرده و حرکت به سمت سرد و گرم روزگاره.

بنظرم این گردش یه جوری ساخته شده که شبیه این ساحل که انقدر با امواج و برخورد سنگ ها چیزای توش رو میشوره که آشغال های شیشه ای رو هم حتی به این سنگ های زیبا تبدیل کرده

 

“My Heart Is Afraid that it will have to suffer," the boy told the alchemist one night as they looked up at the moonless sky.

"Tell your heart that the fear of suffering is worse than the suffering itself. And that no heart has ever suffered when it goes in search of its dreams.”

― Paulo Coelho, The Alchemist

بخش از کتاب کیمیاگر که میگه

یک شب وقتی پسر و کیمیاگر داشتند به آسمان بدون ماه نگاه میکردند، پسر به کیمیاگر گفت: قلب من از این باید درد بکشد میترسد

کیمیاگر گفت: به قلبت بگو ترس از درد کشیدن از خود درد کشیدن بد تر است و هیچ قلبی وقتی در جستجوی رویای خودش بوده دردی نکشیده.

 

منتهی لازمه اش حس کردن درد هاست. شاید یه جور خودآزاری بنظر میاد اولش.

 

  • ظریف

نصیحت پیرمرد

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۲۳ ب.ظ

سلام!

 

یه بچه ی 12 ساله یه مورچه رو دید و زد لهش کرد. بهش گفتم که کار خوبی نیست و چرا این موجود بی گناه رو میکشی؟

بهم گفت چون من قاتلم !

بعد یادم اومد که کلا هر اتفاقی میفته برای درس گرفتن منه.

یکم فکر کردم دیدم که بله هر چند روز یه بار دارم میرم یه حیوون هایی رو میکشم که خیلی بزرگتر از مورچه است. درسته خون ریختنشون رو نمیبینم ولی با کمال میل تیکه های بدنشون رو میخورم و عین خیالمم نیست. 

 

داشتم فکر میکردم باید آدم خوبی بشم و کمتر قتل اتجام بدم یا این که بپذیرم که منم آدم بدی هستم؟ 

 

آیا باید از این کارم لذت ببرم و بیشتر انجامش بدم یا این که با انزجار از خودم این کار رو کنم؟

 

کلی سوال برام ایجاد شده ولی فکر کنم همون راه تاریکی رو پیش بگیرم. باید قبول کنم که خودخواه و تاریک هستم و جون موجودات دیگه خیلی برام اهمیتی نداره

  • ظریف

درس روانشناسی زندگی

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۹ ب.ظ

سلام

 

خیلی وقتا بوده و هست که بازی هایی بقیه میکنن که توشون خوب نیستم. خیلی وقتا اینجوریه و اصلا نمیدونم چجوری اونا تو بازی های خودشون انقدر خوب شدن. 

 

ولی خیلی وقتا میبینم که بازی هاشون چقدر چرته. یعنی توش خوب هستن ها ولی خود بازی خیلی بازی بیخود و چرتیه و من چیز جالب تری تو ذهنم دارم. چیزی که توش خوب هستم و بازی خودمه.

بد بودن تو بازی ها باعث میشه که آدم رو تو بازی راه ندن. اینو از راه سختش فهمیدم. برای همین یه مدت باهاشون بازی نمیکردم و بازی هایی که خودم دوست داشتم رو میکردم. کلا بازی بد کردن شکست پشت شکست با خودش میاره و تا مدت ها متدم بیشتر تماشاچی بودن یا اصلا سراغ خیلی بازی ها نرفتن بود.

 

ولی الان که کمی گذشته و زندگی واقعی تر شده میبینم که اتفاقا ذهن من درست بود. زندگی بازی های مختلفی میتونه داشته باشه و  تو بازی های مختلف کارت های مختلفی دست آدم ها میده که باهاشون بازی کنن. چیزی که واقعی هست هنوز اینه که تو بازی های اونا خوب نبودم هیچ وقت. ولی خوبی زندگی اینه که دیگه بعد بیست و چند سال داره کم کم یکم کنترل بازی رو دست خودم میده تا خودم بگم چی بازی کنیم.

 

اونم بازی های جدی که اتفاقا توشون خوبم.

 

بازی هایی که آدم یهویی نظر بقیه در مورد خودش رو میزاره وسط. 

یا بازی هایی که عمیقا با احساسات بدون نقاب طرفه که دروغ گفتن توش سخته و دروغ گو برای منی که این همه آدما رو نگاه کردم نمیتونه خودش رو خیلی پنهون کنه.

بازی هایی که خیلی از منطقه امن آدم دوره.

 

و بعد این همه بازی نکردن و نگاه کردن بقیه به این نتیجه رسیدم چند مدل آدم هستن که میان سر میز بازی. بقیه تماشاچی هستن.

 

نوع اول که خیلی زیاد هستن اونایی هستن که اصلا نمیدونن بازیه. صرفا برای گذروندن وقت ارتباطات اجتماعی دارن و هدف خاصی ندارن. اگه اتفاق خوبی بیفته بهشون خوش میگذره اگرم نه که فردا هم هست. اومدن که اعلام حضور کنن و خودشون رو نشون بدن. ممکنه یه بازی الکی ای هم داشته باشن. 

 

نوع دوم که کمتر میشن کسایی هستن که دنبال بردن هستن. این آدما میتونن خطرناک باشن چون برای بردن حتی آسیب میزنن. به لحاظ روحی روانی هم قوی تر هستن ولی شکننده. اینا عادت دارن ببرن چون تو ذهنشون برای بردن اومدن.

 

نوع سوم که تعدادشون از اولیا کمتره ولی از دومیا بیشتر هدف دارن ولی جایگاهشون رو میدونن و خیلی خودشون رو به آب و تاب نمیزنن. اگه شده با هم تیمی شدن و جلو بردن کار با هدف مشترک میرن جلو چون به اندازه ی اولی ها آلفا نیستن

 

نوع چهارم که برای آشوب اومدن. اینا بیشتر آدمایی هستن که خطرناک هستن و چیز زیادی براشون مهم نیست. این که خودشون رو ابراز کنن براشون بسه. نظر بقیه براشون مهم نیست و بازی خودشون رو میکنن. سعی میکنن بازی رو از کسل کننده بودن در بیارن.

 

یه سری آدمای خاصی هم هستن که اهداف والاتری دارن مثل شناختن آدم ها/ بازی باخت برای رسیدن به یه هدف بزرگتر مثل کاری که شهدا میکردن/ ساختن ارتباط با آدمای دیگه/... 

 

این مدل آخر خیلی برام جالب تره. این که آدم هدفش بردن نباشه بنظرم خیلی به تمدن نزدیک تره. هدفش یه بازی خوب باشه و احساسات واقعی رو به نمایش بزاره. آدما رو بشناسه. آدمی که آدما رو بشناسه ممکنه 100 دور ببازه ولی برد 101 امش بزرگتر از همه ی بازی هایی که باخته باشه. که اصلا براش مهم هم نباشه که برده یا باخته نهایتا. به قول sting تو آهنگ shape of my heart هدفش از بازی مدیتیشن باشه. فکر کردن به این که ساختار بزرگی که توش داریم بازی میکنیم چه چیزی رو درست میدونه. شکل هندسی مقدس شانس چجوریه و بازی کردن رو بازی کردن با ذهن خودش میدونه که تمام حالت های مختلف و نتیجه های مختلف رو ببینه و در نهایت بفهمه نظم پشت دنیا رو. در حالی که بقیه دنبال برد و باخت هستن اصلا متوجه نشن و شک نکنن به بازی این. ممکنه که برگ برنده رو رو نکنه و ممکنه که هر چیزی اتفاق بیفته. 

 

بنظرم این خدایی ترین مدلی هست که میتونیم بازی کنیم. بزرگترین هدفش اینه که بگه نمیفهمیم. هر جوری که معادلات پیچیده ی دنیای واقعی رو سر هم بندی کنن و بخوان پیش بینی کنن، این خراب کنه انتظاراتشون رو و یه چیز بالاتر رو بزنه وسط. هدف ما اگه این باشه که نمیفهمیم بنظرم در سطح خدا بازی میکنیم. 

  • ظریف

Accretion Disk

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۲ ق.ظ

 

سلام

 

میخوام راجع به Accretion Disk که تو گوگل ترنسلیت میشه دیسک هم افزایی صحبت کنم.

ولی چون خوشم نمیاد از این ترجمه، خیلی ازش استفاده نخواهم کرد.

همون طور که عرفا نزدیک شدن به خدا رو به نزدیک شدن پروانه به شمع ترجمه کردن، و از مثال های مختلف تو تاریخ

مثل داستان حضرت عیسی و امام حسین و ... میشه دید،

نزدیک شدن به خدا نتیجه اش یک شخصیت تو یه داستان تراژدی شدنه.

نتیجه اش از بین رفتن پیش از از بین رفتن طبیعی بدنه.

معمولا با درد روحی بسیار. چون میخواد جون آدم رو هنر تبدیل کنه، به داستان و حس تبدیل کنه.

من وقتی به سیاه چاله فکر میکنم خیلی یاد خدا میفتم،

بنظرم وقتی میگیم الله اکبر یعنی خدا از چیزی که بشه توصیفش کرد بزرگتره،

فیزیک سیاه چاله در حال حاضر چیزی هست که از همه ی علم قابل فهممون بالاتر هست و فکر کردن بهش بنظرم در جهت فکر کردن به خداست.

برام Accretion disk اطراف سیاه چاله خیلی جذابه. اون دیسک نورانی اطراف سیاه چاله. 

 

 

این دیسک اطراف اجرام دیگه هم میتونه اتفاق بیفته فکر کنم ولی خوبی سیاه چاله اینه که خیلی خوب قابل دیدنه. بخاطر جاذبه زیاد سیاه چاله، فضای اطرفاش بسیار خم میشه و چیزی که نزدیکش بشه شتاب خیلی زیادی رو تجربه میکنه. این باعث میشه که نیرو های Tidal تجربه کنه(اختلاف جاذبه تو چند جهت) و کم کم متلاشی بشه. تا این جاش اطراف جرم های دیگه هم ممکنه ولی با نزدیک تر شدن به سیاه چاله ممکنه سرعت این اجرامی که بهش نزدیک شدن به سرعت های قابل مقایسه با سرعت نور برسه. 

درنهایت هم اصطکاک چیز هایی که تو این دیسک هستن خودش یه عامل دیگه بر سختی شرایط این دیسک هست.

 

این شرایط خیلی خیلی پر تنش میتونه باعث بشه بخشی از جرم موادی که وارد Accretion disk شدن به انرژی تبدیل بشه. و یکی از بالاترین بازدهی ها تو تبدیل جرم به انرژی اینجا میتونه باشه که مثلا 40% جرم به انرژی تبدیل بشه که خیلی زیاده. تو بمب هیدروژنی این عدد حدود 0.6 درصد هست! 

 

بنظرم این عکسه که از ویکی پدیا برداشتم خیلی خوب شتاب اطراف فضای خم شده رو نشون میده. یکی از مشکلات به تصویر کشیدن های نسبیت عام اینه که بنظر میاد فضا تو رفتگی داره ولی این توی تغییر اندازه ی واحد فضا زمانی هست و کشیدنش یکم ذهن رو به خطا میندازه.

 

بنظرم قشنگه که نزدیک شدن به سیاه چاله انقدر میتونه دراماتیک باشه و جاذبه و جاذبه در ادبیات رو میشه تو ابعاد ستاره ای هم دید که چه فشاری میتونه روی مخلوقات بیاره ولی در نهایت به نور و انرژی تبدیلشون کنه!

  • ظریف

تاسوعا عاشورای سال کنکور

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۳۷ ب.ظ

سلام

 

تاسوعا عاشورای سال کنکور رو یادم نمیره. 

یعنی میخوام بگم حوالیش رو بیشتر یادم نمیره. سال کنکور بخاطر این که درس داشتم فقط از محرم میخواستم تاسوعا عاشورا رو تو مراسم ها شرکت کنم چون بنظرم بیشتر از اون لازم نبود و همون حق مطلب رو برام ادا میکرد.

 

کلا هم هیچ وقت از شرکت تو مراسم ها شخصا استفاده ای که میخواستم رو نمیتونستم ببرم و ترجیح میدادم تو جایی مثل آشپزخونه باشم که حداقل به کسایی که استفاده میکنن بتونم خدمتی کرده باشم.

 

در کل خیلی اصراری هیچ وقت به شرکت تو مراسم ها نداشتم که 10 روز اول رو خیلی خیلی جدی بگیرم و شب تا صبح و برعکس تو هیات باشم. بنظرم به کیفیت هست نه کمیت.

 

ولی حالا میخواستم براتون بگم که ماها آزمون های هفتگی (یا قلمچی یادم نیست) داشتیم و من آزمون هفتگی ام رو که تو اون ایام بود رو خوب شده بودم. 

دبیر هندسه امون به جوک بهم گفت که خائن هستی. خائن هستی که تو اون مراسم شرکت نکردی و درس خوندی. یه سری ها هم هم صدا بهم گفتن خائن. :)

 

کاری ندارم که چندمین لحظه ی شکستن قلب همراه با لبخند تو زندگیم بود ولی بنظرم کسی که وظیفه اش رو خوب بشناسه و به جای ادا در اوردن کارش رو درست انجام بده نقش حضرت عباس رو تو اون نمایش عاشورا درک کرده. 

 

خیانت رو هم کسایی میکنن که نمیدونن دارن چی کار میکنن و حس کردن بدون فکر کردن و در ظاهر نقش بازی کردن و خودشون رو گول زدن و از همدیگه تایید گرفتن رو سر لوحه زندگیشون قرار میدن.

 

حضرت عباس کاری که کرد این بود که جایگاه خودمون رو بشناسیم. پایین تر بودن رو درک کنیم و بفهمیم وقتی که دستور از یک نفر بالاتر میگیریم، نظر شخصیمون رو هم جهت اون دستور کنیم، مغزمون رو شستشو ندیم ولی برای درست اجرا شدن کار فرمانبردار باشیم.

 

البته که دستور گرفتن کورکورانه هم اشتباهه و کسایی که تو زندگی بهمون ثابت شده که بالاتر هستن و بصیرت بیشتری دارن فقط میتونن اون بالا باشن. فکر میکنم حضرت عباس فرصت دیدن 4 تا چشمه از امام حسین رو داشته تو زندگیش.

جایی که همه جایگاه خودشون رو درک کنن و احترام رو رعایت کنن خود به خود کار گروهی شکل میگیره و همه حرکت میکنن به سمت هدف والاتر که از هیچ کدومشون خود به خود بر نمیومده.

  • ظریف

مناجاتی دیگر

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۷ ق.ظ

پروردگارم،

 

زبانم قاصره، دستانم نمینویسه، فکرم جلو نمیره لحظه ای که میخوام به تو فکر کنم.

صدایی درون ذهنم میگه که حتی اگه در خودت رو به سمت من باز کنی هم ممکنه به لکنت بیفتم و نتونم حرف دلم رو بهت بگم،

میترسم از لحظه ی روبرو شدن به تو. 

چون عظمتت ای آفریدگار خوارم خواهد کرد،

شکی درش نیست وقتی بازیچه ی تو انفجار ستارگان در عرش خودت هست،

من کوچک در مقابل تو ناچیز خواهم بود. 

مثل مورچه ای که در مسیر پای پادشاهی باشه،

ممکنه زیر پاهات له بشم و نتونم حرف دلم رو بهت بگم ای سرورم.

 

شاید از خودمه

شایذ خاصیت بنده بودنه که همیشه باید حقارت رو در مقابل تو تجربه کنم.

وگرنه چه کسی خدا خواهد بود و چه کسی بنده ی خدا؟

 

همه چیز درسته.

همه چیز دقیقا سر جایی هست که باید باشه.

در هر لحظه از ابعاد پلانک تا سالهای نوری رو با قلم های مختلفت میکشی

و میدونم که من رو هم با قلم خودم مقایسه میکنی.

میبینی که ادای نوبل بودن رو درمیارم.

نجابت خداگونه هست و من سعی میکنم مثل تو باشم.

که فقط شبیه تو باشم سرورم.

 

شاید از خودمه.

شاید بنده بودن بخشیش کم فهمی منه.

وگرنه چه کسی خدا خواهد بود و چه کسی بنده؟

که به خواست تو، به فکر تو، کیمیا شدم، جادو شدم و به نفس کشیدن افتادم

که بتونم کمی در کار تو فکر کنم. 

اگر بتونم فکر کنم.

با فکر کوچکم

 

خداوندا 

خدای من

خداجون، 

پروردگارم، ای پروردگارم، ای کسی که من رو پرورش میدی،

خلقتت رو در سیکل های بالا و پایین آفریدی و هر معنایی رو در هر سطحی به هر زبونی سعی کردی بگی

که شاید من متوجه بشم

کمی از معنای فکر تو به من مالیده بشه و شاید مثل تو بشم.

ای سنگ فلاسفه

ای قلب خدا

 

آفریدگارم،

عدم بدون تو خالی بود.

با تو شروع کردم به بودن و دارم بیشتر خودم میشم

من رو با اشعه ی فکرت بسوزون و شکل بده

که تمام اختیار وجودم با توست که چه کسی شایسته تر از تو

که اختیارم رو با جان خودم تقدیمش کنم که از هر چیزی که فکر

از هرچیزی که فکر و نفس من بتونه بگه بیشتری

تو بزرگتر هستی.

 

کمک کن بزرگ بشم.

پروردگارم.

  • ظریف

thinker

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۳۵ ب.ظ

 

 

سلام

 

بنظرم جالبه که نقش شخص متفکر تو جامعه از زمان های خیلی قدیم بوده.

کسی که وظیفه اش استخراج فکر هست و ایده های جدید. 

 

یه جورایی جامعه انسانی فقط با تامین نیاز های مادی و اصلی و .. مشکلش حل نمیشه. چیزی که ما رو واقعا به حرکت در میاره فرهنگ و سیستم عاملی هست که روی انسان های جامعه سواره. بعضی جوامع هستن که نسبت به تغییر و آپدیت شدن سیستم عاملشون مقاومت میکنن، این باعث میشه که چرخدنده هاشون به هم دیگه سابیده بشه و دیر بتونن همگام با زمان بشن. 

 

وظیفه ی شخص متفکر بنظرم همینه که آپدیت های جدید برای فرهنگ رو از نقاط دیگه ی زمین و از نقاط دیگه ی عالم معنی پیدا کنه و قابل تفسیر و بیان برای مردم همدوره ی خودش کنه. شخص متفکر باید به لحاظ قدرت بیان به قدری قوی باشه که بتونه روی تمام لایه های مختلف فکری افراد برنامه نویسی کنه. از سطوحی که فروید راجع بهش حرف میزنه تا سطح های بالاتر و حتی پایین تر!

 

بنظرم متفکر و بی حس بودن درست نیست. چون تفکر خالی ممکنه به هر راهی بره ولی این صدای قلب هست که فکر رو جهت میتونه بده و به سمتی که درست تره هدایتش کنه. برای همین این آدم باید روح خودش رو تو حساس ترین حالت ها نگه داره و بیشترین آگاهی رو داشته باشه و بیشتر حس ها رو حس کنه و لبه ی پیکانی باشه که داره عدم رو میشکافه و انسانیت رو میکشه با خودش جلو.  

 

بنظرم نقش جالبیه.

  • ظریف

پیوستگی

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۷ ق.ظ

سلام 

 

یه چیزی بیار روی این انگشت ها.

یکی از انواع محبت که خیلی درک کردنش آسون نیست، tough love هست.

یعنی عشق با درد دادن.

 

خیلی وقتا شنیدیم آدما میگن یه زمانی فکر میکردیم پدرمون/استادمون/معلممون/... الکی سخت گیر بوده ولی وقتی بزرگ شدیم دیدیم حق داشته و برای خودمون بوده. این مدل عشق برام خیلی جالبه.

 

عشقی هست که تحملش سخته و به عشقی که تو کتاب ها ازش میگن نزدیکی میکنه. عشقی که درد داره ولی مشکلش اینه که وقتی تحت تاثیرش هستیم معمولا حس جذابی برامون نداره. از عشق انتظار جالب و جذاب بودن میره.

 

(بحثم جذابیت عشق نیست ولی کی گفته عشق واقعا باید جذاب باشه؟)

 

بنظرم بودن یه نفر که آدم سخت گیری هست تو زندگی آدم این حس رو میده که اون طرف زندگی رو بیشتر از بقیه حل کرده و میشه بهش تکیه کرد. کسی که جدی تره باید چهارچوب های فکری محکم تری داشته باشه بنظر.

 

حتی اگه خودش خیلی کامل زندگی رو حل نکرده باشه تا وقتی که آدم تو موقعیت مغلوب بودن به اون آدم هست، موقعیت درس گرفتن و یادگرفتن، به بالاتر کشیده شدن آدم کمک میکنه. شبیه یک بت میشه که نماد چیزی هست که میخوایم بهش برسیم.

 

عشق سختگیرانه به واقعیت نزدیک تره. به زندگی واقعی که جدی هست و کار ها عواقب دارن نزدیک تره. برای همین تحملش سخت تره. 

 

اون آدمی هم که سخت گیر هست و زندگی رو به شکلی که ما میخوایم جلو نمیبره و نمیزاره خوش بگذره اگه قلب خوبی داشته باشه و واقعا کاراش از عشق باشه، خودش تصمیم نمیگیره آدم بد داستان باشه. آدم بد داستان شدن بنظرم یکی از مقام هایی هست که خدا تو پروسه کامل شدن بعضی آدما بهشون میده.

 

به قول معروف

 you either die like a hero or you will live long enough to see yourself become a villian 

 

یعنی یا به شکل یک قهرمان میمیری، یا انقدر زنده میمونی تا خودت رو ببینی که تبدیل به آدم بده ی داستان شدی.

 

فرق قهرمان با آدم بده اینه که قهرمان کاری رو انجام میده که قانون میگه یا جمع و اکثریت تاییدش کردن ولی آدم بد داستان کاری رو میکنه که قلبش میگه. چیزی رو که بنظرش درسته رو انجام میده. هرچند که بنظر بقیه درست نباشه و آشوب درست کنه. 

 

که دوتا نیروی بالانس کننده ی دنیا هستن. اگه ساختار شکن درست و بدرد بخور نباشه، ساختار های قدیمی اصلاح نمیشن و مناسب نسل های جدید تر و طرز فکر های جدید تر نمیشن.

 

آدم بد قضیه اگه آدم بد خیلی خوب و پیچیده ای باشه عدل خدا و بالانس دنیا باعث میشه که آدم خوب های درست حسابی و پیچیده ای هم درست بشن.

 

بنظرم آدم بدِ درست بودن از فدا کردن خود خیلی ارزشمند تره. چون کشته شدن و از بین رفتن آسونه ولی زندگی ای که شاید مورد تایید همه نباشه رو درست انجام دادن خیلی سخته. 

 

بحث زمانه. کشته شدن زندگی رو تموم میکنه. زندگی درست کردن زمان میبره و هیچ چیزی مثل زمان درد وجود داشتن رو نمیتونه تلفظ کنه.

 

چون زمان هست که عشق دردناک آفریدگار رو به جونمون میخره. هیچ جایی از زندگی در هیچ مسیری happily ever after وجود نداره. یعنی هیچ مسیری به شادی دائمی منتهی نمیشه. روز بعد از برنده شدن جایزه نوبل هم باید بیدار بشی و دوش بگیری و لباسات رو مرتب کنی و بقیه زندگی رو با آدما انجام بدی. بعد پیدا کردن عشق زندگیت هم باید لحظه شماری برای ترکش کنی. هیچ شادی ای دائمی نیست. این وسط کسایی که آتش عشق خدا رو با تک تک سلول هاشون درک میکنن و خودشون رو شکل میدن کمی به زندگی درست تر نزدیک تر میشن.

 

  • ظریف

غول چراغ جادو

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۴ ب.ظ

سلام

 

اگه بهمون میگفتن که هر چیزی که میخوای عملی میتونه بشه، یه چیزی مثل غول چراغ جادو، واقعا بهترین انتخاب چی میتونست باشه؟

 

راجع به غول چراغ جادو اولین چیزی که به ذهن میرسید این بود که بگیم چند تا آرزو ی دیگه هم برآورده کنه.

بنظرم این از اونجایی میاد که هنوز هم نمیدونیم بهینه ترین درخواست چیه و میخوایم مثلا یه چیزی آرزو کنیم و بعد یه چیز دیگه و بالاخره یکی از اینا خوشبختی رو برامون میاره.

 

مورد بعدی که به ذهن میرسه اینه که مثلا یه میلیون دلار پول. یا یه عدد بزرگ پول. 

که اینم از همون جای قبلی میاد چون هنوز نمیدونیم چی میخوایم و چون با پول میشه خیلی چیزا رو خرید جواب خوبی بنظر میرسه.

ولی چیزی که تحقیقات نشون داده و حتی نیازی به تحقیق هم نیست، آدم میتونه با دقت و رویا پردازی خودش بهش برسه اینه که متعلقات مادی الزاما خوشبختی نمیارن. اگه بلد نباشیم ازشون استفاده کنیم یا بهتر بگم، جنبه ی استفاده اش رو نداشته باشیم. مثلا چیزی که هست اینه که ماها فقط یه دست لباس میتونیم تنمون داشته باشیم یا غذاهایی که میخوریم یه مقدار مشخصی میتونه تو یک هفته داشته باشه. صد برابر اون مقدار پول داشتن نمیتونه تو لحظه کمک بیشتری بهمون کنه. چون سقف خیلی نزدیکی داره. یا مثلا وقتی یهویی از یه مقدار کم حساب آدم به یک میلیون دلار تغییر پیدا کنه، بقیه ازش سهم خواهی خواهند کرد یا تو روابطشون دیگه با قلبشون نزدیک نمیشن. بیشتر برای منفعت نزدیک میشن. که بنظرم ناراحت کننده ترین زندگی ها برای آدمای قدرتمندی هست که بقیه به قول معروف پاچه خاریشون رو میکنن. چون یه جورایی با آدم های ضعیف خودش رو محاصره کرده که احساس بالاتر بودن کنه. 

 

مثلا تو داستان بتمن، خدمتکار خونواده، Alfred یه آدم فوق العاده بزرگ بوده که مثلا از تجربه هاش تو ماموریت هاش میگه و آدم متخصصی هست. یه جورایی بزرگ بودن درست رو نشون میده. احترام متقابل آلفرد به آقای Wayne رو میگه. 

بگذریم.

ولی خب همه ی اینا دارن به یه چیزی اشاره میکنن که ارزشمند ترین چیز ارزشمند شدن کاراکتر خود آدمه. تبدیل سرب روح به طلا هست که کیمیاگر ها که روانشناس های قدیمی بودن ازش حرف میزدن. که همین چیزی که الان هستیم قابلیت تبدیل شدن به طلا رو داره. منتها لازمه اش اینه که کیمیاگر هستی از مراحل و مسیر های درستی روح آدم رو پردازش کنه.

 

بنظرم از غول چراغ جادو میشه مورد توجه کیمیاگر قرار گرفتن رو درخواست کرد. که نتیجه اش این میشه که مسیر زندگی به سمت ریشه دار شدن و قوی شدن پیش بره. به سمت عمق پیدا کردن کاراکتر و محاصره شدن با انسان های ارزشمند پیش بره. در نهایت هم بقیه تعلقات مادی و غیر مادی رو به همراه خواهد داشت و خیلی مساله ای نخواهند بود. 

 

غول چراغ جادو همین شبیه سازی ای هست که توش هستیم و فقط باید ازش بخوایم که مسیر درست رو بهمون نشون بده و باهاش بریم. این که چقدر همراهیش میخوایم کنیم هست که محدودمون میکنه. 

  • ظریف

کتاب طبیعت

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۵۸ ب.ظ

سلام

 

یکی از چیزایی که زندگی بزرگسالی داره بهم یاد میده طبقه بندی ذهنمه.

منظورم از طبقه بندی تو این پست اینه که فرض کنید من بلدم تفریح کنم، فکر کنم، کارای برقی انجام بدم، با آدما کار کنم، و ...

طبقه بندی یعنی تو زمانی که ذهنم درگیر هر کدوم از اینا هست اصلا یادش بره که بقیه کارا رو میتونه انجام بده.

موقعی که با آدما هست راجع به کار صحبت و فکر نکنه و موقعی که داره تفریح میکنه به چیزای دیگه فکر نکنه.

در واقع مثل آنتن های جهت دار بشه مثل آنتن تلویزیون قدیمی ها در مقایسه با آنتن های همه جهته مثل آنتن روتر وایرلس خونه

 

 

که واقعا یک مهارت هست و باعث میشه که کیفیت کار و تفریح و ارتباطات بالاتر بره. یه جورایی بازدهی ذهن رو بالاتر میبره.

بنظرم چیزایی که بهش کمک میکنه اینه که آدم بالاخره با خودش کنار بیاد که از یه ساعتی به بعد کار نکنه و یه تایم هایی رو با تمرکز بالا کار کنه. بنظرم مدیتیشن خیلی بهش کمک میکنه و آگاه بودن به لحظه در واقع جواب کلی مساله هست.

این ها کلمه هایی هست که زیاد شنیدیم و خیلی کلیشه هست که در لحظه زندگی کن و ... ولی تو زندگی واقعا در لحظه بودن رو زمانی میشه تجربه کرد که در لحظه باشیم.

برای این که الان یه تمرین بکنیم

 

یه لحظه دقت کنید که کل تمرکز چشماتون روی این کلمه ای هست که دارید میخونید.

یکم دیدتون رو باز تر کنید و ببینید یه صفحه ی نورانی لپتاپ یا گوشی جلوتونه.

یه مکعب که از توش نور میاد بیرون و شما متمرکز رو یه ناحیه کوچیکش هستید.

یکم باز تر بشید و دست خودتون رو ببینید.

دستتون رو تکون بدید و ناظر به تکون خوردنش باشید در حالی که بقیه صحنه رو دارید میبنید.

این که همیشه انگار از توی سرتون ناظر دنیا هستید و تو سرتون حضور دارید و یه چیزایی به اسم دست بهتون وصله و از دور تکونشون میدید باید براتون جالب باشه. 

کل صحنه رو ببینید که از توی قاب چشمتون ناظر واقعیت هستید و الان در این لحظه هر چیزی که هست و جلوی چشمتونه واقعیت جلوی چشماتونه و شما این جا هستید.

همین از ریز به کل دقت کردن تمرینیه که اگه هر روز تو جاهای مختلف انجام بدیم، میتونیم کتاب طبیعت رو بخونیم.

ببینیم که دنیا چقدر سمبلیکه و چقدر رنگ ها اشیاء معنای استعاری دارن. البته فهمیدنشون فکر بسیار زیادی میخواد ولی فعلا همین آگاه تر شدن به کل و جزیی نگاه نکردن خودش خیلی خوبه.

دیدن آدم ها از همه جالب تره. بالاترین نقطه ی خلقت معمار خلقت. وقتی میبینیمشون شاید فکر کنیم اونا هم شبیه ما هستن ولی هر کسی با بقیه فرق داره و ممکنه الگو های مشابه ای پیدا کنیم ولی هر کسی متفاوته و درون خاصی داره. درونی که اتفاقا بشدت بازتاب میده به بیرون ولی این که چقدر به بیرون آدم ها آگاه بشیم و بتونیم مشاهده کنیم خودش تبهر میخواد.

چون آدما جوری خودشون رو نشون میدن که میتونیم بفهمیم. آدما بازتاب درون ما هستن و هرچقدر پیچیده تر درک کنیم پیچیده تر میشه خوندشون.

  • ظریف