نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۵۵۱ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی!» ثبت شده است

اشتباه خوش

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۴۶ ب.ظ

سلام

 

چیزی که هست اینه که اشتباه اتفاق میفته. ممکنه با دوستمون باشیم و کار اشتباهی انجام بده ولی این که چجوری واکنش نشون بدیم خیلی میتونه مدل های مختلفی داشه باشه.

 

اینجا رامین کریملو و Hadley Fraser، که دو تا دوست خیلی خوب هستن دارن یکی از آهنگ های بینوایان رو اجرا میکنن. آهنگ Empty Chairs at Empty Tables.

Hadley اون شب بنظر خیلی آماده نمیاد و همونطور که رامین میگه، دستش تو جیبشه و یه چیزایی از آهنگ رو یادش میره و جلو عقب میخونه بیت ها رو.

 

نمیدونم اشتباهشون برنامه ریزی شده بود یا نه، فکر میکنم نبود، ولی واکنششون خیلی جالب بود برام.

طرفدار های تئاتر های موزیکال خیلی معمولا نسبت به کیفیت اجرا حساس هستن و این که یه آهنگ رو اشتباه کسی بخونه براشون سخته!

ولی با همه ی این تنش ها خیلی راحت و با یکم خنده موضوع رو جمع میکنه و خودش شروع میکنه خوندن تا Hadley یادش بیاد.

که آخرش هم به هم اجازه میدن و قسمت های آهنگ مختلف رو میخونن و با هم هارمونایز میکنن. که فکر میکنم یعنی یکی یه اکتاو بالاتر و پایین تر بخونه همون آهنگ رو.

درس زیادی توش داره! درس مواجهه با بحران و خونسرد بودن و از هر اشتباهی نیمه ی پر رو دیدن و بازسازی رو داره.

 

به قول باب راس، ما اشتباه نمیکنم، اشتباه ها فقط تصادف هایی خوش هستن.

مثل خودش که اگه دستش خط میخورد ازش یه درختی ابری چیزی در میورد و کل نقاشی رو همینجوری میکشید.

 

  • ظریف

موزه

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۵۵ ب.ظ

سلام

 

من تو زندگیم خیلی کم پیش اومده موزه برم چون فکر میکنم کلا درک کردن هنر یکم تجربه زندگی میخواد و اگه میرفتمم چیز زیادی دستگیرم نمیشد. تو ایران تو موزه ای که تو کارگر شمالی هست رفتم ولی زیاد درکش نمیکردم. بنظرم یکی از بزرگترین اجحاف هایی که سیستم آموزشی در حق ما کرده عدم یاد دادن هنر به بچه هاست. درسته یه درس هایی داشتیم ولی هیچ کدوم معنی پشت هنر رو که 

منتقل کردن یک منظور در قالب یک مدیا هست 

رو برامون یاد ندادن.

مثلا کلمه ی اینتراستلار اشاره میکنه به اثر هنری ای که توش مفهوم عشق و منطق در قالب فیزیک و سفر در زمان و سیاه چاله در هم تنیده شدن. توصیف کردن این منظور توسط اون فیلم کار ذهن آقای نولان هست و این که خدا قدرت معنی دار کردن واقعیت رو به این حد به یه نفر بده از اون سعادت هایی هست که خیلی خیلی آدما باید براش تلاش کنن. 

یا مثلا بخوایم نزدیک تر بیایم، فرهنگ خودمون بخشی به اسم محرم و عاشورا داره که بحث فدا کاری و عشق رو سعی میکنه تو ذهن مردم جا بندازه. شاید تنها فرم هنری ای که حتی مردم جاهایی که امکانات زیادی هم نداشته در قالب تعذیه تجربه میکردن. جایی که توش کمی احساس تجربه کنن. از تکینگی ای که یک تراژدی در عمق زمان درست میکنه استفاده کنن و دورش هنر ایجاد کنن.

حالا این پست رو نوشتم که بگم دیروز رفته بودم با دو تا از دوستای آزمایشگاه سابقم موزه National Gallery of Canada، که شاید نباید بهش موزه بگم الان که فکر میکنم. 

ولی این نقاشی رو دیدم و خیلی منو یاد نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان انداخت:

 

 

 

 

که دو تا داستان بسیار مشابه که فرهنگ شرق و غرب رو شکل دادن، دو تا تراژدی که ظلم انسان ها نسبت به همدیگه رو نشون دادن رو نشون میدن جفتشون.

بنظر من ویژگی مشابه بارزشون اینه که توشون یک نفر مظلوم واقع میشه. مظلوم واقع شدن یه نفر هم از این میاد که عده ی زیادی نمیخوان تفکر اریجینال خودشون رو داشته باشن.

مثلا 30.000 نفر نمیخوان یک لحظه فکر کنن که کاری که میکنن درسته یا نه. عددش رو مطمئن نیستم. ولی منظوم اینه که 30.000 نفر لشکر بخاطر این که حس میکنن باید دستور بگیرن و یه نفر دیگه بهتر میتونه بهشون بگه که چی درسته چی غلطه بزرگترین فاجعه ی تاریخ رو می آفرینن. 

این همه آدم که نمیخواستن خودشون مستقیم به واقعیت نگاه کنن. 

میخواست واقعیت رو از لنز زبان یه نفر دیگه که بالاتر از خودشونه ببینن. در حالی که هیچ کسی بالاتر از کس دیگه ای نیست و همه اش توهم های انسانیه. 

همه جا هرم قدرت وجود داره ولی بهونه ی قابل قبولی برای فکر نکردن نیست. 

ماها در هر لحظه میدونیم کاری که داریم میکنیم چقدر درسته. صدای قلبمون میگه بهمون در صورتی که قلبمون رو باز بزاریم و ایمان داشته باشیم که اگه هدفمون خوبه، یه کسی هست که حواسش بهمون باشه ولی خیلی وقتا گفتن ایمان داشتن با انجام دادنش زمین تا آسمون فرق داره.

  • ظریف

دفتر خاطرات

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۵۲ ب.ظ

سلام

 

من یه دفتر کوچیک کنار تختم دارم که توش بعضی چیزایی که بهشون فکر میکنم رو مینویسم. خدا به قلم قسم خورده چون نوشتن با قلم بنظرم از اون کارای خیلی خاصی هست که از تجربه ی انسان بودن به دست میاد. یه راهیه که باهاش میشه  ذهن رو جهت داد و آینده رو تغییر داد. بگذریم.

اومدم یک صفحه نوشتم و ورق زدم و دیدم ای بابا. تموم شد دفتره. فکر میکردم 5-6 صفحه دیگه هم مونده باشه. میخواستم کیفیت نوشتنم رو تو چند صفحه آخر خیلی بیشتر کنم و بیشتر به دفتری که یک ساله پیشمه توجه کنم. 

همه چیز یهویی شد.

گفتم شاید زندگی هم همینه. هی میخوام نزدیک آخراش که شد دیگه یه عالمه کار کنم ولی ورق میخوره و ورق میخوره و یهویی میبینم که روز آخر رسیده. 

بنظرم قشنگیش هم همینه و به واقعیت نزدیک ترش میکنه. از نقش بازی کردن خارجش میکنه و میزاره که خودش همونجوری که هست جلو بره.

 

که برمیگرده به همون به لحظه آگاه بودن. چون تنها چیزی که زندگی در اختیارمون میزاره دیدن فریم به فریم همین لحظه هایی هست که توش هستیم و تنها کاری که میشه کرد آگاه بودن به همین لحظه هاست چو چیز دیگه ای وجود نداره. کیفیت زندگی کیفیت کاری هست که همین الان داریم انجام میدیم

  • ظریف

مناجات

جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۷ ب.ظ

سلام خدا

 

معمولا تو وبلاگم اینا رو نمینویسم و بیشتر بین خودم و خودت تو دفتر های خودمه.

 

خدایا در حضورت احساس امنیت میکنم.

میدونم من رو در زمان مناسب در جای مناسبی قرار میدی.

میدونم کلمه هایی از دست و دهانم جاری میکنی که مناسب موقعیت و شخصیتی که مقابلم هست باشن.

 

میدونم من رو از تصمیم هایی که به ضررم هست منصرف میکنی و تصمیم هایی که به نفعم هست رو انقدر برام تکرار میکنی

تا انتخابشون کنم.

 

میدونم درس های زندگی رو جوری بهم میدی که در امن ترین و کم درد ترین حالتش درکشون کنم.

از اون طرف هم من سعی میکنم که تسلیمت باشم و آگاه باشم به صدای قلبم، به صدای تو، که 

حتی تو کارهایی که برام جدید هست هم با اعتماد به نفس جلو برم و درست انجام بدمشون.

 

میدونم که آدم هایی که جلوی راهم گذاشته میشن برای یادگرفتن زندگی هستن و 

میدونم که حق ندارم از ظاهر و ریشه خانواده و ملیت و جنسیت و هر تمایل دیگه ای که تو زندگی دارن، قضاوتی کنم راجع بهشون

میدونم که حق ندارم قلبشون رو بشکنم و میدونم که اگه حتی لازم باشه از برخورد با من قلبشون شکسته بشه، خودت زحمتش رو میکشی و وظیفه من خودم بودنه.

 

میدونم که همه ی این میدونم ها داره به ندونستن من اشاره میکنه. به این که ندونستنم رو اقرار میکنم و همه چیز رو به دست تو میسپارم. به این میگم توکل.

 

  • ظریف

اصالت

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۷ ب.ظ

سلام

 

اصالت یکی از مفاهیمیه که اخیرا دارم باهاش آشنا میشم. اصیل بودن و اصالت داشتن که فکر کنم ترجمه ی Authenticity باشه، که یعنی Authentic بودن و ریشه داشتن فکر میکنم مهم ترین چیزیه که ماها تو رشد فردیمون میتونیم دنبالش باشیم.

که معنیش اینه که بدونیم خودمون با خودمون چند چندیم و تعریفمون از خودمون چیه.

این جرقه خیلی وقته تو ذهنم خورده. 

از وقتی که تو یکی از انجمن های بازی آنلاین، بازی آسمان دژ، وقت میگذروندم و حس میکردم یک شخصیت آنلاین برای خودم دارم درست میکنم،

که مسخره بازی و پست های خنده دار و بعضی وقتا بی مزه گذاشتن تو اون انجمن بود. خیلی وقتا هم چیزای بدرد بخور مینوشتم. 

ولی در کل فکر میکردم بامزه است که رفتار یه سری آدم دیگه رو تکرار کنم. 

یه مشکلی که تو دوران نوجوونی آدما باهاش دست و پنجه نرم میکنن ارجینال بودنه. که میخوان رفتار های خاص برای خودشون پیدا کنن. من معمولا رفتار خاص نمیتونستم داشته باشم و چیزای جالب رو تکرار میکردم.

ولی مشکل این کار اینه که بی ریشه است.

اونجا فهمیدم که بامزه نیست کارم که یه صندلی داغ بود و منم داوطلب شدم و فکر میکردم که کل کارایی که میکردم براشون جالب بوده ولی یهویی دیدم که اون همه پست های چرت و پرت و بعضا بدرد بخور واکنش های خیلی مثبت و خیلی منفی به همراه داشته. اونجا بود که فهمیدم که خیلی هم دنبال کردن رفتار های آدمای دیگه کار جالبی نیست. شکستن قانون و پایین اوردن سرور کار پسندیده ای نیست و هرچقدر هم بین گروه دوستای خودم جالب بنظر میرسید ولی احترام خودمون رو پایین میوردیم.

 

که ریشه داشتن از همینجا میاد که آدم انقدر درون خودش رو اکتشاف کنه و کنکاش کنه تا بالاخره به یه چیزی که قابل ارائه باشه برسه. چیزی که از درون خودش میجوشه و چیزی که خودش بهش رسیده.

تکرار کردن حرفا و رفتار های بقیه فوق العاده آسونه ولی هیچ ارزشی به آدم نمیده. 

 

که تو گروه های دوستی، مشکلی که پیش میاد اینه که رفتار های گروهی شکل میگیره. رفتار هایی که تعریف کردن و خندیدن های اغراق شده هست. رعایت نکردن مرزهای همدیگه هست و چیزای دیگه که باعث میشه آدم ها از اون اصالت خودشون دور بشن صرفا بخاطر این که توسط بقیه پذیرفته بشن. رعایت نکردن حریم ها باعث ناراحتی، به معنی راحت نبودن، discomfort، میشه ولی چون با قبول شدن توسط بقیه همراهه جبران میشه. 

 

که همش به درست شدن یه نقاب گروهی ختم میشه. نقابی که باعث میشه یه رفتار مشخص گروهی بوجود بیاد که به ظاهر خوش گذروندن و خوشی کردن و وقت خوب داشتنه ولی در باطن هیچ کدوم از افراد گروه به درون اون یکی آگاه نیست. فقط وقتی دو نفر ها تنها میشن و مدت زیادی رو مجبور میشن با هم بگذرونن احتمال داره نقاب هاشون رو کنار بزنن. اونجاست که میبینیم همه در درون غمگین هستن ولی از ترس طرد شدن ادای خوشی رو در میارن. 

 

اصیل بودن یعنی که در هر گروهی و هر جایی آدم رها بشه بتونه ارتباط با بقیه بگیره بدون این که اصالت خودش رو از دست بده. یعنی همیشه بازی خودش رو داشته باشه.

 

که در قدم اول بسیار سخته. چون بازی خودت رو داشتن یعنی تو بازی بقیه بازی نکردن. یعنی بازی خودت باید حداقل قابل مقایسه با اون بازی گروهی باشه. 

 

اولین چیزی که متفاوت بودن به بقیه القا میکنه احساس تنفره. ولی بازی میتونه طوری باشه که این حس رو جبران کنه. اونم وقتیه که تو هر ارتباطی با هر نفری بشه انرژی مثبت بهش داد. مدل های دیگه هم میشه معادله رو حل کرد. 

 

برای من ارتباط با هر نفر جداگونه خیلی مهمه. همخونه ای قبلیم خوشحال کردن جمع براش مهم بود. هر دوتامون بنظرم بازی رو خوب جلو بردیم و دو تا جواب درست معادله رو پیدا کردیم. هر کسی میتونه برای خودش این رو حل کنه و با داشتن آرمان های خودش با هر جور آدمی تو هر شرایطی ارتباط داشته باشه و خودش رو از دست نده.

 

کسی آدم رو مجبور نکرده که جور خاصی رفتار کنه ولی این نفس بزرگی که برای خودمون تراشیدیم خودش رو تو خطر میبینه که نکنه توسط بقیه پس زده بشه. نکنه توسط خودمون پس زده بشه و ... که قشنگی پیچیدگی زندگی هم به حل کردن همین معادلاته عجیب غریب و متناقضه.

  • ظریف

شهید

جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۲ ب.ظ

سلام

 

خیلی وقتا از کلمه ها و تجربه هایی حرف میزنیم که اصلا تو واقعیت نزدیکشون هم نشدیم ولی فکر میکنیم کاملا در جریانشون هستیم.

 

نمونش همین کلمه شهید هست. که به طور عمومی معنیش کسی هست که تو جنگ و .. برای ایران کشته شده.

 

مثلا کسی که تو جنگ عربستان کشته بشه حتی با وجود این که مسلمون هست شهید حساب نمیشه. یعنی نه تنها به دین ربطی نداره فقط به مذهب هست

و مثلا کسی که برای دفاع از خاک یه کشور دیگه کشته بشه شهید نیست یعنی فقط ایران 

 

این دوتا جمله که معمولا با جواب نه حالا مثلا اونا هم یه جور دیگه ... پیچیده میشن، واقعیت معنای توی ذهنمون از این کلمه هستن.

 

ولی بنظرم اگه واقعیت رو به طور کلی تر ببینیم، شهید بر وزن فعیل که فکر میکنم جوری صفت حساب میشد از مصدر شهد به معنی دیدن میاد.

 

که بنظرم تو این آهنگ محمد اصفهانی، لاله ی عاشق، معنی خوبی ازش گفته میشه

 

میگه که 

 

جماعت یه دنیا فرق بین دیدن و شنیدن
برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدن

 

یعنی داریم از یک نفر حرف میزنیم که یه چیزی رو دیده. چیزی رو که بقیه صرفا ازش شنیدن. 

چیزی که دیده رو میشه به روش های مختلف تجربه کرد ولی اگه بخوایم خودمون تو این پست آروم به سمتش بریم چیزی که دیده 

 

مقابله به میل نیاز به بقا هست. یک خواسته ی بسیار قوی و درونی که از زمانی که انسان های اولیه بودیم توی ما قوی و قوی تر شده برای این که شرایط سخت رو بتونیم تحمل کنیم و در مقابل سختی ها برای زنده موندن تلاش کنیم. وقتی که حس میکنیم مرگ بهمون نزدیک میشه از خودمون دفاع کنیم و جونمون رو حفظ کنیم.

این میل بسیار قوی هست و شاید قوی ترین چیزی هست که من توی خودم تجربه کردم. 

جایی که شرایط خطرناک میشه کل سیستم بدن به وضعیت تلاش برای بقا تغییر حالت میده که ضربان قلب بالا میره و مغز به وضعیتی که هر چیزی رو میتونه که کمکش کنه رو بگیره تغییر میکنه. کسی که تو همچین وضعیتی هست خیلی خطرناک میشه چون هر کاری میکنه که زنده بمونه.

از بیرون یه موجودیه که برای زنده موندن له له میزنه 

ولی از درون فقط داره به سوال هایی جواب میده که سوال های بنیادی و وابستگی هاش هستن

مثلا

نکنه همه چیز تموم بشه؟

بعدش چیه؟

خانواده ام چی میشن؟

من هنوز از زندگی لذت نبردم به اندازه ای که میخوام، الان فرصت خداحافظی نیست!

و چند ده سوال دیگه در ثانیه که اتفاقا سوال های سختی هم هستن و جواب نداشتن براشون فقط و فقط اون ذهن رو به سمت وحشی تر شدن و تلاش بیشتر میکشونه.

 

شهید کسی هست که این سوال های بی جواب رو بتونه پاسخ بده. پاسخشون هم تناقض هست. چون هیچ کسی بعد از زندگی رو با یقین نمیتونه توصیف کنه. چون هیچ کسی نمیتونه دلیل بیاره که چرا تنها چیزی که داره رو از دست دادن چرا درسته؟ چون سوال ها یجوری طراحی شدن که جوابشون موندن باشه. تجربه ی تناقض، جنون، مجنون شدن چیزی هست که شهید تجربه میکنه.

 

که خلاصه اش این میشه که با وجود همه ی دوگانگی ها و این که ذهن ما فقط خوب و بد و سیاه و سفید و بودن و نبودن رو میتونه بفهمه، جواب اصلی تو تناقض یکی بودن همه ی اینا هست. خدا از جنس تناقض هست. زمان از جنس تناقض هست و برای همینه که دیدنش با شنیدنش خیلی فرق داره. جواب اصلی اینه که همه چیز فقط درسته. یعنی اونجا و تو اون سوالا جواب اینه که همه چیز درسته و میخوام همه ی این ها رو از دست بدم.

شهید برای این زنده است که هیچ کسی هیچ وقت نمیمیره. همه چیز فقط هست. 

 

یه آهنگ سیاوش قمیشی هم هست بنظرم برای همچین کسی خونده شده. یا حداقل قابل استفاده است.

 

 

  • ظریف

نیروانا

جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

 

سلام

 

یک راه نگاه کردن به واقعیت اینه که ماها هر کدوم تو دنیاهای موازی خودمون زندگی میکنیم و تو این ابر دنیاهای موازی، هرکدوم داریم دنیای خودمون رو به یک سمتی میبریم. همچنین تو زمان هایی که همدیگه رو میبینیم، دنیاهامون با هم برخورد میکنه. تو اون زمان ها دنیاهایی که هستیم تو اون لحظه روی هم منطبق هستن. به محض این که جدا بشیم از هم هر کسی برای خودش زندگی میکنه.

 

اینجوری یعنی ماها هر کدوم مرکز دنیایی هستیم که توش هستیم و تمام آدما و سیاره ها و ستاره ها دور ما دارن حرکت میکنن.

این که چه اتفاقی تو اون دنیا میفته، کاملا وابسته به اینه که خودمون چجوری فکر میکنیم. 

 

برای همینه که هرکسی مسئول کار های خودشه. چون هیچ چیزی بجز شما وجود نداره. شما مرکز جهان هستی.

 

برای همینه که عوض کردن بقیه معنایی نداره، بلکه بقیه صرفا برای این هستن که ماها درون خودمون رو بیشتر بشناسیم.

 

نقاط ضعفشون و بدی هاشون درون خودمون رو نشون میده و ناراحت شدن از اونا معنایی نداره.

 

برای همینه که وظیفه ی هر کسی میشه جلو بردن دنیای خودش و خدای خودش میشه.

 

----------

بنظرم این دنیا بهترین راه فکر کردن بوده. این که بشه ایده ای شبیه این زد، که وارد این دنیا شد و بهش فکر کرد، یکی از بهترین مدل هایی بوده که میشده نیاز فکر کردن خالق رو ارضا کنه. این که مرکز دنیا قرار بگیره و تنها راه شناختن خودش رو شناختن کل آفرینش بدونه بنظرم فوق العاده هوشمندانه بوده. و فکر کردن به داستان هایی که توش هستیم و اتفاق های زندگی تنها وظیفه ی ماها میشه.

و خالی کردن ذهنمون باعث میشه که درگیری ذهنمون با خودش کم بشه و پذیرای ایده هایی بشه که از بالا بر ذهنمون میشینن و میتونیم این پایین، محل تلاقی دنیا های موازی رو زیبا تر کنیم و از خودمون یه اثری به جا بزاریم. 

این اثر باعث میشه که آدم های دیگه بتونن نگاهی به طرز فکر ما بندازن و از اون ایده بگیرن برای دنیای خودشون.

 

خدا شدن یعنی فهمیدن فکر کردن. چون وسط یک "فکر" هستیم.

ایده

  • ظریف

زیبایی سادگی

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۲ ق.ظ

سلام

 

یکی از رفتارایی که بین دوستای ایرانیم دیدم اینه که تو غذاهاشون همه جیز میریزن.

مثلا میخواد املت درست کنه، پیاز و فلفل دلمه و قارچ و رب و ...

میخواد ماکارونی درست کنه پیاز و فلفل دلمه و قارچ و رب و زردچوبه

میخواد لازانیا درست کنه همون

میخواد پیتزا درست کنه همون.

...

تازه قاطی کردن ذرت و نخود سبز هم جزوشه اگه داشته باشن.

 

و همیشه همه ی غذاهاشون یه مزه میده.

و مزه ی هیچ کدوم از موادش رو نمیشه حس کرد.

 

مخصوصا علاقه شدید به پوشوندن بوی گوشت با زردچوبه و ادویه های فراوون. نه بوی زحم، کلا نابود کردن بو منظورمه.

 

نمیدونم چرا چشیدن طعم واقعی غذا ها برامون سخته. انگار واقعیت به اندازه کافی جالب نیست و چیزی که ماها ازش انتظار داریم رو باید ازش بسازیم تا قابل قبول بشه برامون

یا مثلا فکر میکنیم با پیچیده کردن و ریختن همه چیز تو کاری که میخوایم بکنیم فکر میکنیم میتونیم عدم تسلطمون رو تو اون کار پنهون کنیم.(اگه متوجه عدم تسلطمون باشیم)

 

و بنظرم زیبایی قضیه اونجاست که واقعا بدونیم هر چیزی به خودی خود چه مزه ای به غذا میده. 

 

مثلا یه رفتار دیگه اینه که از هر ادویه ای یه ذره میریزن و در نهایت مزه ی هیچ کدومشونم تو غذا حس نمیشه انقدر کم میریزن ولی حس میکنن اگه همه ی ادویه ها رو بریزن یه مزه ی خوب درست میشه.

 

بعد از چند بار تکرار شدنش این پست رو نوشتم و دیدم چند نفر تکرارش کردن. 

 

بنظرم رفتار جالبیه تو کسایی که تو یه موضوع آماتور هستن ولی احساس مسلط بودن میکنن.

که از دقت نکردن به کاری که میکنن میاد. چون نمیتونن پیچیدگی کار بقیه رو درک کنن و از اون طرفم روی خودشون نمیخوان وقت بزارن. 

  • ظریف

هدف و وسیله

جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۵ ب.ظ

سلام

 

یکی از واقعیت هایی که هست اینه که خدا بودن کار آسونی نیست. 

از یک طرف هر کاری که میخوای میتونی بکنی ولی از طرف دیگه تنهایی ناراحت کننده ای داره.

 

یعنی انقدر تنهاییش ناراحت کننده است که آفرینش یک دنیا و 13.8 میلیارد سال صبر کردن تا بتونه به شکل آدم از توی این سیاره در بیاد و تنها نبودن رو تجربه کنه رو توجیه میکنه.

رویای زیبای عشق رو تجربه کنه.

 

که موقتا تنها نبودن و درک شدن توسط بقیه رو حس کنه.

 

یکی از چیزایی که هر آدم خلاق و هنرمندی دوست داره اینه که یه نفر پیدا بشه که کارش رو بفهمه و ازش تعریف کنه. 

 

یکی از مشکلات خدا بودن اینه که هیچ کسی نیست که بتونه 90 میلیارد سال نوری پهنه ی کیهان رو تو ذهنش جا بده و بفهمه که چجوری عین یه ساعت داره کار میکنه.

 

ولی میتونه بیاد پایین و خودش رو کمی به نفهمی بزنه و به خواب بره و به آدم تبدیل بشه بلکه آدمای دیگه که خودش هستن بتونن کمی از کارش رو درک کنن.

 

کل ترسناک بودن بحث یگانگی اینه که واقعا تنهایی چیز سختیه. باعث میشه آدم فکر کنه و عجیب غریب بشه. بیشتر تو خودش فرو بره.

تو ابعاد دیگه x y z t رفتن چیزیه که تجربه اش خیلی مشخصه. مثلا از این جا تا سر کوچه رفتن مشخصه که چقدر طول میکشه و چه مسیری رو میریم. حتی اگه با سرعت های نزدیک سرعت نور هم بریم بازم میدونیم چقدر طول میکشه. منظورم اینه که تهش رو در اوردیم ولی تو خود رفتن رو چی؟ اصلا توی ذهن خود آدم کجاست؟ با چه موجوداتی روبرو میشی وقتی تو خودت میری؟ آیا تاریکی مطلق هست یا یه دنیا اندازه ی همین دنیایی که توش هستیم توشه؟ 

 

که یه نمونه از این که تو خود رفتن چه حسی داره رو الان داریم تجربه میکنیم. انقدر یادمون رفته خدا هستیم که نشستیم داریم وبلاگ مینویسیم و حس میکنیم داریم میفهمیم که چی کار کردیم و هدفمون از این خلقت چی بوده؟ همین که توش هستیم رویای خدا بودنه! ماها خدای به خواب رفته هستیم. چون چیزی به جز خدا وجود نداره. خدا موجودی یگانه و غیر قابل فهم هست و نمیتونیم درکش کنیم. همین که هستیم رو اگه بفهمیم بسه ولی فهمش خیلی سخته.

  • ظریف

سیمولیشن

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۱ ب.ظ

سلام

 

دیروز داشتم با همکارم سر یه موضوعی حرف میزدم که گفتم شاید جالب باشه بنویسمش اینجا.

 

توی شرکت قبلی ای که توش کار میکردم یه همسایه داشتم که خودش رو هیچ وقت ندیدم. 

ایشون اسمش انتوآن بود و موس پدش، عکس یه شیر نر بود. 

بنیان گذار شرکتی که توش کار میکردم بود.

یه خانم خیلی زیبا داشت و دوتا بچه باهوش.

آدم خیلی کاریزماتیک و باهوشی بوده. چهره ی شرکت بوده و تو سایتای خبری اسم و عکسش بوده.

منتها تو اون مدتی که من بودم دو تا گلدون فقط رو میزش بود.

که فکر میکنم سال 2017 خودکشی میکنه.

 

داشتم به همکارم میگفتم که عجب شبیه سازی زیباییه که توش هستیم.

که فکر کردن به پیدا کردن جواب حقیقی مساله ای که توشیم، نتیجه اش مرگ میشه.

 

خیلی وقتا آدما دنبال فنا ناپذیری هستن ولی به قول ترنس مککنا اگه نمیری You missed the point!!! هدف رو گم کردی.

 

که زیباییش به اینه که به زندگی معنی میده. وقتی که وجود داشتن به این شکل رو بهمون هدیه داده، تنها چیزی که داریم جونمون هست. اگه بخوایم واقعا به جواب قضیه برسیم باید برگردیم به جایی که قبل این دنیا توش بودیم. وضعیتی که به لحاظ ادراکی داشتیم. و قشنگی جواب سوال اینه که خیلی واقعیه. روبرو شدن با مرگ واقعی ترین کاری هست که یه نفر میتونه بکنه و تنها جوابیه که این معادله میتونه داشته باشه. 

 

یعنی زندگی عین یه ظرف رنگ میشه که بهمون داده شده که یه تابلو رو نقاشی کنیم و اگه نقاشیمون تموم شد و به همه ی هدف ها رسیدیم و به قول Lana Del Rey زندگیمون رو تبدیل به Art کردیم، دیگه تنها چیزی که میمونه که کاملش کنیم اینه که ظرف رنگ رو بندازیم دور و از تابلو لذت ببریم. 

 

این آدمم آدم فوق العاده باهوشی بوده و اینجور آدما دقیقا مصداق تایید این موضوع هستن که اگه همچین آدمی معادله رو حل کرده و زندگی این دنیاش رو چه به لحاظ مادی و چه به لحاظ اجتماعی به حداکثر بهره وری رسونده، براش این سوال مطرح شده که معنای پشت این قضیه چیه؟ و معنا رو تو مرگ پیدا کرده. Death is the Road to Awe که از فیلم The Fountain هست و قبلا راجع بهش کمی نوشتم.

 

دارم فکر میکنم شاید بهتر باشه آدم از این جور داستان ها درس بگیره که هدفش، نقاشی کردن یه تابلوی نقاشی باشه که به این زودیا تموم نشه و بعدش له له بزنه برای رسیدن به هدف اصلی. حتی برای دورانی که به روغن سوزی میفته بدنش هم برنامه داشته باشه چون از یه جایی ببعد واقعیت میگه که این بدن کاراییش رو قراره از دست بده. یه جوری معادله رو حل کنه که سر زمان درستش، با مرگ دیدار کنه و تمام مزه های این زندگی رو تو همه ی دوران هاش به شکل درستی چشیده باشه.

 

خیلی جالبه. انتظار داشتیم نتیجه اش چی بشه؟ اصلا چند تا چیز هست که میتونه جواب معادله ی دنیا باشه؟ یه پاکت شیر؟ یه مقدار جواهر؟ یه خونه؟ عشق؟ نفرت؟ اینا همشون زیر مجموعه اند. بزرگترین چیزی که به سمتش میریم مرگه و اگه تو تصمیم هامون همیشه این جواب معادله رو داشته باشیم، به قول اهل ریاضی معادله رو با این شرایط مرزی حل کنیم که تهش مرگه، جواب همه چیز پیدا میشه و تو هر لحظه زندگی به این فکر میکنیم که تو لحظه ی مرگ آیا از این تصمیم راضی بودیم یا نه؟ دوست داریم این تصمیم بخشی از این صحنه از زندگی باشه؟ 

 

قشنگه زندگی.

  • ظریف